eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خبرگزاری تسنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات تخریب و افترا با توسل به ماجرای شکدم 🔹کانال‌های احمدی‌نژادی دنبال چه چیزی هستند؟ @TasnimNews
003-Mah-e-Rooye-To.mp3
5.39M
هندزفری ها دم دسته ؟¿😎 حسین ببین یارمونو..💕 دلدارمونو..💝 مهتابمونو ..🌙✨ علمدارمونو ✋🏻💔 @Hlifmaghar313
♥️🌿 روزت مبارک .. جانباز عشق ♥️🌿 @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پنجم روز شعبان در مدینه آمده دنیا💫🍀 علی بن الحسین بن علی آن گوهر والا💫🍀 گرفته شهربانو در بغل قنداقه او را💫🍀 کند شکر خدا جدش علی عالی اعلا💫🍀 السَّلامُ عَلَیْکَ یا زَیْنَ الْعابِدِینَ،🌿 @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Karimi - Ey ShahrBano.mp3
9.51M
هندزفری ها دم دسته ؟¿😎 ای فرزند خلف علی♥️ عصاره شرف علی♥️ مارو ببر نجف علی♥️ یاعلی♥️ @Hlifmaghar313
ولادتت‌مبارك آقا جان ❤️✨ @hlifmaghar313
༺ذکـرروز‌سہ‌شـنبـہ🌻 ۱۰۰مرتـبہ‌ یـاارحم‌الراحــمین🍃 اےبخشنده‌تـرین‌بـخشندگان༻🍂 @hlifmaghar313
https://harfeto.timefriend.net/16467266867269 ❤️🌿 یک نکته مهم از زندگی یه شهید برام بگید ..
بعد از کلاس و نماز ظهر دیگر آقا محسن را نمیدیدیم .. می گفتم : چی کار میکنی تو حرم .. نه ناهاری .. نه شامی .. بیا یه چیز باهم بخوریم.. میگفت : حالا یهو چیزی پیدا میشه واسه خوردن .. هر بار از خواب بلند میشدم میدیدم جایش خالیست.. یکی دو شب با همین فرمان جلو رفت .. دلم تاب نیاورد .. قسمش دادم .. _ خداوکیل بگو این همه وقت تو حرم چی کار میکنی؟!🧐 بغض راه گلویش را گرفت.. _ میاد روزی که حسرت این لحظه ها رو بخوریم :) @Hlifmaghar313
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ او با تمام وجودش به کربلا رسید... مهدی تا اکنون نتوانسته بود وصیتنامه بشری را بخواند... اما اینجا بهترین مکان بود... بشری وصیتنامه را کنار لباس سفید نوزادی گذاشته بود که می‌خواست لباس را تبرک کند... آرام تای کاغذ را باز کرد... نگاهش به خط زیبای بشری افتاد... دوباره مسافر خاطرات شد... بشری گاهی قلم دست می‌گرفت و شروع به خطاطی میکرد‌‌‌... برخی از تابلوهای خانه شان را بشری با خط خودش نوشته بود... نگاهش روی سطر اول متمرکز کرد و شروع به خواندن کرد... بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.. الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.... ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﻠﺎ ﻭ ﺁﺳﻴﺒﻲ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺳﺪ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻣﺎ ﻣﻤﻠﻮﻙ ﺧﺪﺍﻳﻴﻢ ﻭ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﻣﻰ ﮔﺮﺩﻳﻢ .(١٥٦)بقره... همه ما از خداییم و به سوی او باز میگردیم... پس چه باکی از مرگ است.. وقتی میدانی که مرگ جز وصالی شیرین با معشوق نیست.... و چقدر زیباست اگر در راه اباعبدالله شهید شوی... چقدر زیباست که حسین علیه السّلام تو را شهید بپذیرد... وقتی که به دنیا آمدم جنگ تمام شده بود... من هیچ چیز از آن روزها ندیدم... اما می‌دانم چه لذتی است در این مردن... در عاشقانه ترین مردن که شهادت نام دارد... هرگاه از شهادت سخن می‌گویم در جواب می‌گویند که تو هنوز جوانی و نباید به این چیزها فکر کنی... مگر علی‌اکبر جوان نبود؟! مگر فاطمه الزهرا جوان نبود..؟! آری.. نمی دانند چه زیباست که اباعبدلله تو را در جوانی برای خودش جدا کند... شبی در خواب دیدم که حیوانات وحشی قصد تجاوز و حمله به حریم امن سیدالشهدا را دارند‌‌... نتوانستم طاقت بیاورم... جلو رفتم و آن حیوانات را از پای در آوردم... با پیکری زخمی خود را به ضریح اباعبدلله رساندم... آنجا متوجه مردی نورانی شدم که با لبخند مرا نگاه میکرد... چقدر نگاهش شیرین و دلچسب بود... تمام درد خودم را فراموش کردم و محو چهره ی زیبایش شدم... ای کاش زمان در همان لحظه توقف می کرد و او همچنان با لبخند مرا نگاه میکرد... به یاد جمله شهید آوینی که می‌گوید... پندار ما این است که شهدا رفتند و ما ماندیم... اما حقیقت آن است که زمانه ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند... همسر عزیزم... میدانم که فراق من برایت سخت خواهد بود... مبادا طعنه ها تو را از مسیرت باز گرداند... مبادا لحظه ای پشیمان شوی از راهی که با هم در آن قدم نهادیم ! مبادا کسی ضعف تو را ببیند و دشمنان خرسند شوند... افسوس که من نتوانستم بیشتر در خدمت حضرت حجت(عج) باشم... از تو میخواهم هیچ گاه از خدمت ایشان پای پس نکش... میدانی که امام تنهاست.. نگذار تاریخ تکرار شود.... از اینکه در ظاهر تنهایت میگذارم .. مراببخش.. من جانم را فدای راهی کردم .. که برایش سر ها بریده شد .. خدا را شاهد میگیرم .. که در تمامی زندگی مشترک ام .. همیشه سعی بر همراهی ات داشتم.. امیدوارم اگر کوتاهی در حقت کردم .. مرا ببخشی.. محمد جان .. برادر عزیزم .. همیشه وجود تو بعد از ازدست دادن پدر و مادرم .. برایم احساس ارامش و امنیت داشته.. همیشه برایم تکیه گاه بودی .. از تو ممنونم که من و لجبازی های نوجوانی ام را تحمل کردی .. و سختی هایی را به جان خریدی .. تا من راحت تر زندگی کنم.. حلالم کن .. که تو بهتر از هرکس میدانی چقدر دوست دارم... مادرجان و پدرجان.. شهادت میدهم که همیشه جای پدر و مادرم بودید ... و جای خالی پدر و مادرم را پر کردید.. در برابر الطافتان نمیدانم چه بگویم .. فقط از شما میخواهم حلالم کنید.. مهدیه عزیزم.. دانش .. وسیله پیشرفت است .. امیدوارم روزی از نخبه های دانشمندی باشی .. که یک ایران به داشتنت افتخار کند ... همیشه به یادم باش .. حلالم کن ... از آرزو هایم آن است .. که در بهشت روی زمین باشم.. در زمینی که مقدم زائران عاشق و حرم و صحن و سرای اباعبدالله است .. از همه دوستان و همکاران عزیزم.. که سالها مرا تحمل کردند .. حلالیت میطلبم .. نمیدانم قلم سرنوشت .. چه برایم خواهد نوشت .. من در زمانی این وصیت نامه را مینویسم.. که وجودم سراسر از امید به خداست .. من در جاهایی طلب شهادت کرده ام .. که اولیاء الله .. بر استجابتشان گواهی داده اند .. امید دارم آرزویم .. عللی بر غم عزیزانم نباشد .. چرا که من به چیزی رسیدم .. که سالها از خدا میخواستم... حالا وقت وصال شیرین است ... و خداست که باقی میماند •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم . کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات . بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم. رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ... نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد . هرکاری میکردم ساکت نمی شد . آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت . در و دیوار پر خون بود . اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش . به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد . حال همه افتضاح بود . معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا . نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد . معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن . نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت . انتقالش دادن بیمارستان . آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ تو اتاق نرجس کنار تختش نشسته بودم و داشتم برای زهرا زیارت عاشورا میخواندم . برا نرجس آرامبخش قوی زده بودن و خوابیده بود . با وارد شدن آقا رسول از جام بلند شدم که گفت رسول: بشینید ، ببخشید بی هوا وارد شدم . معصومه: نه بابا این چه حرفیه آقا رسول. آب میوه ها رو گرفت تو یخچال و گفت رسول: حالش خوبه ؟ معصومه: اره براش آرامبخش زدن . رسول: اها معصومه: میگم از زهرا چه خبر ؟ رسول: دوربین ها رو چک کردیم ، ۳ نفر بودن ، شناسایی شدن . معصومه : خوب ؟ رسول: هیچی دیگه ، ۱ چاقو به دست چپش میزنن و ۲ تا هم تیر تو شکم . معصومه: وای خدا . رسول: بعدم میرن ، ۱۰ دقیقه بعدم نرجس میرسه اونجا . معصومه : جنازش چی ؟ رسول: کاراش رو انجام دادیم ، قراره فردا با حضور مردم تشیع بشه . معصومه : کجا میسپارنش ؟ رسول : میبرنش شیراز ، چون خانوادش رو فرستادن اونجا . معصومه: اها خوب ما چطور میریم ؟ رسول: شب با هواپیما . معصومه : ممنون . آقا رسول از اتاق بیرون رفت. دوباره شروع کردم به خواندن . از کار خود سرانه بچه های تیمم شدیدا عصبانی بودم . قبل از اینکه بگیرنشون باید خودم کار رو تموم میکردم . وار خونشون شدم . وایساده بودن . رکس: کی به شما گفت برید سراغش ؟؟ یکی از اون سه نفر گفت: آقا ما میخواستیم شما رو خوشحال کنیم ! رکس: اینطوری؟ الان لو رفتید بد بختا ! چه بسا منم لو برم ، اگه بگیرنتون چی ؟ ۴ تالگد بهتون بزنن رو میدید که برا کی کار میکنید ! :نع اقا رکس: خفه شو تن لش . تفنگم رو گرفتم و ۳ تا تیر تو مغز ۳ تاشون خالی کردم . دستور دادم که جنازه هاشون رو بزارن همونجا و خودم خارج شدم. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_هشتم او با تمام
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ و خداست که باقی می ماند.... مهدی چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد... گوش سپرد به نوای نوحه ایی که گروهی می‌خواندند... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... همه ی وجودم گرفته به هوای تو شور و حالی... عشق پا برجاست... زندگی زیباست.. تا دل ها دست اباعبدلله ست... هیچ لاله ایی چون شهید تو زیبا نیست... شهید آیه شیدایی ست... شهید دست گل پرپر... شهید هدیه یک مادر.. در این لشگر عاشق ها... مرا هم بپذیر آقا... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... چقدر امروز این جمله را شنید... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... بارها این جمله را زمزمه کرده بود... ------------------------------------------- با هر سختی بود خبر را به برادر بشری و خانواده مهدی دادند... آنها هم سریع خودشان را به کربلا رساندند.... قرار بود طبق وصیت بشری در کربلا دفن شود... آرامگاه دائمی بشری... آری.. او در کنار اربابش آرام گرفت... بعد از مراسم تدفین همه به حرم رفتند... اما مهدی خواست که بماند... مهدی ماند و آرامگاه بشری... انگاری که تکه ایی از وجودش در زیر خاکها باشد... قرآن را به دست گرفت و شروع به خواندن کرد... نفس کشیدن برایش سخت بود... هیچ کس در آنجا نبود.. _ آخرین باری که .. بهت قول دادم .. قرار بود هر وقت .. توی حرم اومدم .. به یادت باشم .. کاش .. این قول رو بهت نمیدادم .. وقتی بهت این قول رو .. میدادم.. نمیدونستم .. میخوای برای همیشه .. از کنارم بری .. وقتی با خودم فکر میکنم میگم.. مهدی .. بشری به خاطر مردم رفت.. اما .. چرا تو .. چرا من نه .. اون بمب رو باید من پیدا میکردم اون بمب رو من باید دور میکردم بشری .. او .. اون بمب .. تو نباید این کار رو با من میکردی .. من باید فدایی این راه میشدم.. حق تو نبود .. سرش را روی خاک گذاشت.. بغض چند روزه اش شکست.. ارام گرفت .. بلند شد .. _ من نمیزارم .. بشری .. تو میدونی من همیشه سر قولم بودم .. نمیزارم اثری از اون حیوونای وحشی .. نمیزارم اثری از داعش بمونه بشری.. قسم میخورم تا روزی که داعش رو از بین نبردم... اینجا نیام.. بشری.. خداحافظ.. تنهام نزار.. مهدی اشک هاش رو پاک کرد.. برای اخرین بار با بشری وداع کرد.. 2 روز بعد ... _ الو .. سلام آقا کمال .. ما وارد سالن انتظار شدیم .. آهان .. بله بله ... چشم .. _ چیشد حدیث .. _ از گیت شماره 2 باید وارد بشیم .. پرواز .. به مقصد تهران .. میزبان مسافران اربعین بود .. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت رمان👀✨ صحنه جالبیه...🙃
رفته بود پی‌وی طرف... می‌خواست یه سوالی بپرسه..🙃 سؤالش رو پرسید... کاملا رسمی❗️✋🏻 دیدش طرف مقابل داره پیام میده.. پرسید که خانم هستید یا آقا🤨 گفت آقا هستم... بلافاصله نوشت لطفا دیگه به من پیام ندید❌ اما اون داشت پیام میداد.. چیز بدی هم نمی‌گفت.. حتی صمیمی هم نبود... یکم داشت نزدیک میشد.... از فاصله ۱۰۰ کیلومتری🚶🏾‍♂ بلاک🚫 به همین راحتی بلاکش کرد..😁✋🏻
『حـَلـٓیڣؖ❥』
رفته بود پی‌وی طرف... می‌خواست یه سوالی بپرسه..🙃 سؤالش رو پرسید... کاملا رسمی❗️✋🏻 دیدش طرف مقابل
ببین رفیق...🌱 داشت نزدیک میشد بلاک🚫 صبر نکن.. از فاصله ۱۰۰ کیلومتری...🚶🏾‍♂ یه ذره بوش میاد..🧐 سریع بلاک❌ ببین مطلق میگم.. بی چون و چرا.. بلاک کن❌ یه وقت با خودت نگی حالا بزار بیاد اینجوری بشه بعد من با گناه مقابله کنم اون موقع خدا یه مقامی به من بده اوه چقدر خوب😶 خودتو تو معرض گناه قرار نده✋🏻 از کجا معلوم تونستی مقابله کنی؟! فکر میکنی شیطونه بیکار نگاه میکنه تو مقابله کنی با گناه😐💔 فرار کن..🏃🏿‍♂🌷 فرار نه! فرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااآاااااررررررر🏃🏿‍♂🏃🏿‍♂
ساعتت رو کوک کن برای نماز صبح ...🌥 نماز شب باشه که چه بهتر🌘 ... شهدا با این چیزا شهید شدنا !!! ❗️مواظب باش برادر من ❗️ ✨شب خوش✨✨
هدایت شده از  گاندو