بسم الله الرحمن الرحیم
"پرواز او"
_من نمیتونم بدون تو ... توروخدا ...💔😭
برگرد فقط ...
بببن همه منتظرتن!
ببین همه چشمشون به توئه!😭
انگار ذجه های عطیه تمومی نداشت و فایده ای هم نداشت!
فقط یک گوشه نشسته بودم و دنیای بی محمد را تصور میکردم ...
خیلی دلم میخواست زار بزنم اما دریغ از یک قطره اشک!
بلند شدم و رفتم سمتش:
_چیزیش نشده که عطیه!
ضربان و فشار خون و اینا رو ..
دکتر گفت همه چیش عالیه!
با چشمان خیسش نگاهم کرد:
_چرا به من دروغ میگی داوود؟ دکترا دروغ گو شدن، تو که دروغ گو نبودی😭
_آبجی بخدا منم نگرانم ولی خوب میشه!
_تو انقدر از این اتفاقا دیدی که برات آسون شده داداش! بخدا برات آسونه😭
دیگر اشکم سرازیر شد:
_بخدا منم نمیدونم بدون محمد چطوری زندگی کنم، هم رئیسم بود هم شوهر خواهرم، هم داداشم بود هم پدرم، همه کس و کارم بود😭😭😭
بین گریه من، دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و ..
همزمان شدن پرواز محمد با افتادن عطیه و اشک من، صحنه ای بود که یادم نمیرود ...
آره به نظر منم تمومش کنیم چون فعالیت های خودمون و رمان اصلی ها گم شدن توی چالش
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_سوم رسول:واای چه حال زاده ، سعید دیدی قیافه داوود
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_چهارم
فاطمه: داوود نوشته بود امشب دیر میاد بهم بر خورد خب سالگرد ازدواجمونو یادش رفته بود اما (به خودم گفتم تو از همون اول میدونستی که داوود مشغله کاریش زیاده پس نباید ناراحت بشی تازه داوود برایه امنیت مردم این شغل رو انتخاب کرده بود و راه پدرشو انتخاب کرده تازه منم جزو همون مردم بودم ، پاشدم غذارو گذاشتم تو یخچال اما حالت تهوع شدیدی بهم دست داد و رفتم دستشویی و تا میتونستم بالا آوردم ای کاش ظهر غذایه بیرونی نمیخوردم رفتم آشپزخونه از کشو داروها قرص زد تهوع برداشتم و خوردم نشستم رویه مبل و همونجوری که داشتم فیلم میدیدم خوابم برد )
داوود:(پیج اینستاگرام سنتیا قفل بود از شانس علی سایبری داشت میرفت که صداش کردم تا قفل پیجو برام بشکنه خودم میتونستم اما از اونجایی که نمیخواستم رسول ایده منو به همین ساده گیا کش بره کارو دادم دست کاردون )
علی:داداش خوب شد من اوندماااا
داوود :دستت درد نکنه ، میگم علی اونروز که منو دزدیدن چطور پیش خودتون فکر کردین که من جاسوس بودم ؟
علی:داداش نبش قبر میکنی ؟ _مسخره بازی در نیار بگو دیگه
علی: خب اونروز اینترنت خیلی ضعیف
بود و دوربین های که به وای فا وصل بودن خیلی قطع وصل میشدن اما جالبیش اینجا بود که فقط از یک ساعتی تا چند ساعت بعد اینجوری بود و تورو درست در هومن زمان که اوج شدت ضعیفیه نت بوده میدزدن در همون زمانی که تو شیفتتو با محسن باید جابه جا کنی محسن ماشینش تصادف میکنه درست یادم نیست ولی فک کنم هفت دقیقه با تاخیر میاد سایت تا یک هفته خبری از تو نبوده که گویا به گفته بچه ها یه پیامکی ارسال میشه که رسول و آقا محمد خوندنش و منم نمیدونم چی بوده ، خب داداش بفرمایید
داوود:ممنون لطف کردی
(با علی خداحافظی میکنم و میرم سر کارم و متوجه یه چیزایی میشم )
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بچه ها ده نفر دیگه بیان ویس نامه وحید رهبانی رو میزارم 💜✨💜
نخواستیم بابا حد اقل لف دید بزارم
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_چهارم فاطمه: داوود نوشته بود امشب دیر میاد بهم بر
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
لطفاً نظراتتون رو در رابطه با رمان بی قرار در ناشناس بالا بنویسید ✨💜✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
۱-به خدا من همرو گذاشتم چه اونایی که گفتن عالیه چه اونایی که گفتن چرته 💜✨ همه ناشناس هارو ببینید اون
من در اولین فرصت از روی صفحه پیام های ناشناس رمان فیلم میگیرم و میفرستم دوست عزیز 💜✨✨
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
⸤•﷽•''⸣
مٰـاراهمــدموهمرڪابِسفــرهاۍشـاموعراقش بگــردان:)💛
ـ
•تاریخ شروع فعالیت:
۱۴۰۰/۱/۱۴
.اِرتباط؛ ناشناس⇩'
https://payamenashenas.ir/%20%D8%A7%D8%B2%20%D9%84%D8%AD%D8%A7%D8%B8%20%D8%B1%D9%88%D8%AD%DB%92%20!
شروط ⇩'
@shorot27
تبادل با خادم کانال⇩'
@Solymani313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
ی پارت دیگم بزار
مدیر گفته نهایتاً روزی چهار پارت بزارم چون بی مزه میشه زیاد پارت بزارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممنون از همه شما عزیزان که درباره رمان نظر دادید این هم همه پیام هایی که تا امروز برامون فرستادید مرسی که هستید 💜✨💜✨💜
بچه ها به دلیل اینکه فصل آخر رمان بی قرار هست متاسفانه از فردا دو پارت بیشتر در کانال رمان بی قرار قرارنمیدم دوستون داریم بمونید برامون💜✨💜✨