••🐾♥️•فینااااااااااااااااااااااااااااااااااااال••🐾♥️•
••🐾سنگ، کاغذ ،قیچی ♥️•
••🐾هرکس است درست :جواب داد برندس ♥️•
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_شصت_و_سه #رها در زدن🙂 محمد که رفت.... حتما رسول بود... برگشت
به نام خدا😄🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_شصت_وچهار
#رسول
به سمت نماز خونه رفتم...
آرزو میکردم که ای کاش کسی نباشه بتونم یه ساعت بخوابم....
الان ۴۸ سا علت میشد که نخوابیده بودم...
نه اینکه بگی عادت نداشتم..
اما خوب کسل و کم حوصله بودم...
خسته و بی جون ...
مطمئن بودم اگر سعید و فرشید یا امیر رو ببینم ..
دیگه نمیتونم استراحت کنم...
خدا کنه سر پستشون باشن تا بتونم بخوابم😢
وارد نماز خونه شدم ...
معمولا موقع شیفت عوض کردن بچه ها نماز خونه خلوت بود...
گوشیم رو برای ۱ ساعت دیگه کوک کردم...
خیلی دلم میخواست از دسترس خارجش کنم..
ولی نمیتونستم...
چون توی حالت آماده باش بودم...
آروم چشم هام رو روی هم گذاشتم ...
یکی محکم زد بهم
□ بچه ها این چند ساعت نخوابیده؟؟
عین مرده هاست🙄
وای خدا...
یعنی هرکی بود تیکه تیکش میکردم...
چشمام رو باز کردم..
امیر بود..
کلافه بلند شدم.
$ ۴۸ ساعته که نخوابیدم....
امیر جون هرکی میپرستی بزار فقط یک ساعت بخوابم...
□ خیلی خوب... بی اعصاب😐
$ حوصله کل کل ندارم ... فقط بزار بخوابم....
□ رسول پاشو
$ امیرررر ... امیییر تورو خدا دست از سرم بردار😭 دیگه نا ندارم ..
□ ما که رفتیم... شمام بخواب سیر شی😂😂
بالاخره امیر رفت...
و من خوابم برد...
#رها ...
گوشیم رو جواب دادم...
٪ الو ...
...
٪ الو بفرمایید...
...
٪ الو ... صدای من رو دارید؟؟؟
کسی جواب تلفن رو نمیداد....
قطع کردم...
اما پیش خودم هزار تا فکر کردم...
نکنه میخواسته ردیابی کنه...
شاید میخواسته چیزی رو به من بفهمونه...
اصلا شاید یه مزاحم ساده بود...
شایدم یه آدم حرفه ای که قصد های دیگه ای داشت...
تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم...
گوشیم روی حالت سایلنت بود...
از حالت سایلنت درش آوردم...
باز زنگ خورد...
جواب دادم..
اما چیزی نگفتم...
سریع قطع کردم....
تصمیم گرفتم بلاکش کنم...
و این کار رو کردم ...
اما چند بار دیگه هم از شماره های مختلف باز زنگ خورد ...
دیگه واقعا نگران شدم...
فک کردم شاید به خاطر موقعیتی که توش هستم برای رسول مهم باشه..
شاید میخوان ادارشون... همکاراش .. یا بخش ضد جاسوسی رو شناسایی کنند..
تصمیم گرفتم به رسول بگم...
گوشیش رو گرفتم ..
اما جواب نداد...
شاید خوابه...
خواستم برم بیرون ...
اما رسول گفت که بیرون نرم..
ولی چاره ای نداشتم ...
دل رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
میدونستم که به غیر از چند نفر دیگه هیچ خانمی اونجا نیست...
اما😢
از شانس بد من اونا هم نبودن...
همه جا پر بود از مرد های غریبه....
یکم دلشوره داشتم...
میدونستم توی نماز خونه است...
اما خوب اونجا یه محیط کاملا مردونس
..
خدایا چی کار کنم...
از بین دوستاش فقط آقا داوود .. آقا سعید و...
دو نفر دیگه ..
آها آقا امیر و آقا فرشید رو می شناختم...
اما هیچ کدوم این دور و برا نبودن...
هرکس رد میشد با تعجب نگاه میکرد...
رفتم جلو...
که یه نفر به چشمم آشنا اومد..
اقا امیر بود...
به سمتش رفتم
□ سلام خانم حسینی. خوب هستید؟
کاری داشتید؟؟
وای خدا ... چی بگم
٪ ام... سلام.. ممنون... میشه یه خواهش داشته باشم؟؟
□ شما دستور بفرمایید😊
٪ اگر ممکنه رسول رو صدا کنید
□ چیزه... رسول خوابه... کارتون واجبه؟؟
٪ آره... ممکنه براش مهم باشه..
□ اگر میتونید کارتون و به من بگید دیگه رسول رو بیدار نکنیم... آخه خیی خسته بود...
٪ درک میکنم... اما با رسول راحت ترم... اگر میشه صداش کنید...
□ چشم... چند لحظه تشریف داشته باشید
به نام خدا😄🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_شصت_وپنج
#رسول
□ رسول.. رسول پاشو...
رسول بلند شو زود باش...
چشمام رو باز کردم....
اخم کردم ...
□ رسول خواهرت کار واجب داره باهات... رنگ و روش پریده ... اصلا حاش خوب نیست ... پاشو ببین چشه... یه اتفاقی افتاده ولی به من نگفت
$ چی شدهه؟؟
دو دقیقه من خواب بودم ... باز معلوم نیست چی کار کرده ...
دعا دعا میگردم کارش الکی نباشه
چون اون وقت دیگه می ریختم به هم..
$ الان کجاست؟؟
□ دم در...
پاشدم سریع به سمت در رفتم...
خیلی مضطرب بود...
$ چی شده؟؟
مگه نگفتم نیا بیرون...
٪ ببخشید از خواب بیدارت کردم...
ولی یه موضوع ساده ای هست که گفتم شاید برای تو مهم باشه😢
ببین...
$ اینجا نه... بریم اتاق محمد...
رنگ و روی پریده ای داشت... توی اتاق محمد چیزی نبود...
$ امیر داداش یه لیوان آب قند برای من بیار...
□ باشه.. تو برو من میارم...
رسیدیم توی اتاق ...
گوشیش رو گذاشت جلوم..
٪ ببین رسول ... وقتی تو رفتی یه نفر زنگ زد ...
من جواب دادم ... اما چیزی نمیگفت...
بعد دوباره زنگ زد...
اولش فک کردم مزاحمه...
بلاکش کردم...
اما از شماره های مختلف زنگ زد ...
فک کنم چون مدت زمان تماس ها خیلی کم بوده میخواسته ردیابی کنه ... میخواسته بدونه کجام ..
رسول ...
اتفاقای عجیبی این روزا داره میوفته...
من نمیفهمم..
نگرانم کرده ...
تو میدونی چی شده؟؟؟
رها داشت کم کم متوجه میشد ماجرا چیه...
اما الان وقتش نبود که بدونه ...
یعنی به ضررش بود...
سعی کردم ارومش کنم😅
$ نگران نباش.... مزاحم بوده .... خودم شمارش رو نقطه گیری میکنم...
ببینم خط مال کیه...
حالا تو چرا انقدر به هم ریختی؟؟
دوتا زنگ زدن ها😂 اگه تو خیابون یکی مزاحمت بشه سکته میکنی😂😂
٪ رسول خیلی ... من استرس دارم ... بعد تو منو دست میندازی😐😂
امیر آب قند رو آورد...
□ بفرما آقا رسول
$ دستت بی بلا آقا امیر...
□ خواهش میکنم... چی شد ... بهترین؟؟
٪ خیلی ممنون... زحمت کشیدید
□ خواهش میکنم... رسول کمکی چیزی خواستی من پایینم...
$ قربونت داداش...
امیر رفت..
$ من دارم میرم پایین ... چند تا کار عقب مونده دارم ...
٪ رسول جون رها بزار منم بیام ...
$ بیای که چی؟؟
٪ به خدا حوصلم سر رفت... کاش منم میتونستم مثل ا ددم تو خونه زندگی کنم..
$ خیلی خوب... چقدر غر میزنی ... شب با محمد میری خونه دیگه ...
الانم بیا پایین
...
ولی رها وای به حالت اگر جیکت در بیاد...
اون وقت من میدونم و تو😊😐😂
٪ باشه ... رسول... یا به قول رفیق مثبتات استاد رسول😒😂
$ بیا برو رفیقای تو که از من کج و کوله ترن😂
٪ ببین با دوستای من درست صحبت کنا😐
دستام رو به نشانه تسلیم بالا گرفتم...
گوشیم زنگ خورد
$ الو سلام آ.....
😄❤️این رمان جذاب پرواز تا امنیت😉
نظرات .. پیشنهادات و انتقادات محترمانه شما رو در ناشناسی که سنجاق کردیم پذیرا خواهیم بود😍❤️❤️
#پارت_صد_چهار
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
من باید می رفتم بیرون.....
خدایا چیکار کنم؟؟؟؟
اگه به رسول بگم که باز عصبی میشه....
و به آقا محمد میگه....
چیکار کنم؟؟؟؟
نشستم رو تخت و شالمو باز کردم....
با این که رسول بهم محرم بود
ولی بازم شال سرم میکردم....
پوووففففف....
پریشون بودم.....
استرسم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد....
باید به یکی میگفتم....
یکی باید بهم کمک کنه....
به کی بگم آخه؟؟؟؟
میترسم....
از همشون میترسم....
جلو رسول بلبل زبونی میکنم....
کل کل میکنم باهاش....
ولی وقتی داد میزنه سرم
یا دعوام میکنه
بدجور میترسم ازش....
قلبم تند تر میکوبه....
رو تخت دراز کشیدم....
سرم داشت منفجر میشد....
چشامو بستم
و سعی کردم آروم باشم
تا بتونم بهتر فکر کنم
ولی...
فایده ای نداشت....
رسول راست میگفت....
من هنوز بچم....
هیچی نمیفهمم...
اگه میفهمیدم....که این فاجعه به بار نمیومد که....
صدای در بلند شد....
شالمو از رو میز برداشتم و سرم کردم....
+ بله؟؟؟؟
¥ بیا آقا محمد کارت داره....
+ خیل خب...
خودم بهشون زنگ میزنم....
¥ تماس تصویریه....
میخواد با هممون صحبت کنه....
+ آها....
چون بچم نمی فهمم دیگه...
¥ میشه هر چیزی رو اینقدر کشش ندی؟؟؟
+ آره میشه...
با تعجب نگام کرد....
آره تعجبم داشت....
برای اولین بار جلوش کوتاه اومدم....
بساط سیستم های رسول تو اتاق مخفی پذیرایی بود....
به سمت سیستم ها رفتیم
تعجب کرده بودم....
چرا آقا محمد تماس تصویری گرفته؟؟؟؟
خطرناکه....
به سیستم ها که رسیدیم گفتم...
+ سلام آقا...
خطرناک نیست تماس تصویری گرفتید....
$ سلام....
نه خطری نداره....
کنترل شدس....
$ خب یه گزارش شفاهی به من بده رسول....
¥ بله آقا حتما....
خواست شروع کنه که گفتم
+ میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم....
$ چی میخوای بگی؟؟؟؟
+ یه مشکلی پیش اومده....
رسول برگشت طرفم
تو نگاش تعجب و سوال و نگرانی موج میزد
خدایا کمکم کن....
+ چجوری بگم....
$ نادیا آروم باش....
اول یه نفس عمیق بکش....
بعد از اول اول....ماجرا رو برام بگو....
سرمو تکون دادم
و نفس عمیقی کشیدم....
+ آقا راستش....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#پارت_صد_چهار رمان عشق وطن شهادت فصل دوم #نادیا من باید می رفتم بیرون..... خدایا چیکار کنم؟؟؟؟ اگه
خب چرا آدم رو دق میدن😂
خب داداش تا ته داستان تایپ کن😑
سلام من هم فک کنم اون اطلاعیه پخش گاندو فیکه چون اولا باید سریال کلبه ای در مه قسمت اخرش پخش بشه ک نمیدونم کی پخش میشه دوما اگه گاندو رو پخش کنن ادامه گاندو ۲ رو پخش میکنن ن گاندو ۳🙄
__
#شینا
https://eitaa.com/GandoNottostop/5307
اره
یعنی بی معنی ترین رمانه😂
____
تازه فهمیدین؟😐
#شینا