eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
830 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
💔السلام علیک یا اباعبدالله الحسین💔
•°○بوی محرمش همه جارو گرفته وقتش رسیده تا دو سه ماهی صفا کنیم..○°• یا حسین #التماس_دعا @hajammar313
ای همه زندگیــــم❤️ دست نوشته شهید محمد حسین محمد خانی @hajammar313
◾️▪️◾️▪️◾️ #نوکرانه💔🌱 حالِ من با پیرهن #مشکی خوش است✨🏴 @hajammar313
#امیرے‌حسیــن ° ما گمشدگــانیݥ ڪه اندر خم دنیـــا🌏 تنــها هنــر ماستـــ ڪه مجنون حسینــیم ° @hajammar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله سلیمان کاروان سالار بود. کاروانی از پارچه های زربفت چین و زیور های درخشان هند و زیرانداز ها و ظرف های ایرانی که در هرم سوزان باد از پای تپه ای رملی عبور میکرد. پیشاپیش دیگران سوار بر شتر، نگران اطراف را نگاه میکرد. کاروان که به میانه تپه رسید، سلیمان سر به سوی یکی از مردان اسب سوار چرخاند. سوار سریع خود را به سلیمان رساند. سلیمان گفت: «دلشوره دارم، دو نفر پیشاپیش، تپه را دور بزنید تا خیالم آسوده شود.» سور یکی دیگر را صدا زد و هر دو پیشاپیش تاختند و از کاروان جدا شدند. سلیمان چشم به اطراف انداخت و همه جا را از نظر گذراند. سواران پیشقراول، تپهرا دور زدند و از دیده پنهان شدند. کاروان آرام پیش میرفت. چند لحظه بعد، دو سوار به تاخت بازگشتند و از پشت تپه بیرون آمدند. سلیمان وقتی آن ها را دید، از بازگشت زود هنگامشان به هراس افتاد؛ و وقتی دید چندین سوار در پی آن‌ها می‌تاختند، ایستاد و بقیه کاروان نیز هراسان در یک جا جمع شدند. سلیمان با خود گفت: «خدایا از اموال خود گذشتم، اما اموال شریکم را به تو می‌سپارم.» تیری بر پشت یکی از سواران نشست و سرنگونش کرد. سلیمان سریع از شتر پایین پرید و کاروان را پای تپه گرد آورد. شتران را نزدیک هم نشاندند و آماده‌ی رزم شدند. راهزنان که رسیدند جنگ آغاز شد. سلیمان که با دو تن درگیر بود؛ از میان آن‌ها چشمش به دور دست افتاد و کاروانی را دید که به سمت آن‌ها می‌آمد. لحظه ای امیدوار شد و پر قدرت تر از پیش شمشیر زد. کاروان عبدالله بود که نزدیک میشد. سواری از یارانش به پیش تاخت و کنار عبدالله رسید و گفت: «گویا راهزنان به کاروانی حمله برده‌اند.» عبدالله به یاد سخن انس افتاد و صدایش را هنوز می‌شنید که میگفت؛ «من چکونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟!» بعد رو به سوار گفت: « تو با یکی از سواران نزد ام وهب بمانید.» و خود به سوی کاروان سلیمان تاخت و بقیه سواران به دنبالش. سلیمان یکی از راهزنان را از پای در آورد که دیگری از پشت با خطی عمیق از شمشیر او را نقش زمین کرد. عبدالله و سواران رسیدند و با راهزنان درگیر شدند. چند نفر را کشتند و بقیه پا به فرار گذاشتند. چند نفر از کاروانیان به سراغ سلیمان رفتند و عبدالله فهمید که سلیمان کروان سالار است. از اسب پیاده شد و به سراغ سلیمان رفت. زخم او را وارسی کرد. سلیمان گفت: «خداوند به تو خیر دهد که مرا نزد شریکم شرمسار نکردی.» عبدالله پرسید: «به کوفه می‌روید؟» «به نخیله می‌رویم» عبدالله گفت: «نخیله؟ما هم به نخیله می‌رویم.» سلیمان دست عبدالله را گرفت و نالان گفت: «این کاروان را به تو می‌سپارم. امید ندارم به نخیله برسم. نیمی از اموال این کاروان از آن عباس است. از تو می‌خواهم آن را به همسرش ام ربیع برسانی.» عبدالله به یکی از سواران اشاره کرد. سوار از داخل کیسه ای که به زین اسب آویخته بود، مرهمی برداشت و به عبدالله داد. عبدالله گفت: «عباس را می‌شناسم. اما چرا خودش با تو همراه نیست؟» سلیمان گفت: «عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم.» عبدالله که لباس سلیمان را در محل زخم پاره میکرد، با شنیدن خبر مرگ عباس در خود فرو رفت: «خدایش بیامرزد. تو هم خیالت آسوده باشد که اموال عباس را به ام ربیع میرسانم. اما پیش از حرکت باید زخمت را مرهم بگذارم.» و مرهم را روی زخم پاشید. نعره درد آلود سلیمان بلند شد.
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله ام ربیع در بازار کوچک و گرم بنی کلب، لا‌به‌لای مردم، بی هدف پرسه میزد و تماشا میکرد. جلو مغازه کوزه گری ایستاد. ظرفی سفالی را برداشت و وارسی کرد. جوانی سیه چرده از مغازه‌ی کوزه گری بیرون آمد و بر سکوی کنار مغازه ایستاد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد شروع به خواندن اذان کرد. صاحبان مغازه ها با شنیدن صدای اذان دس؟ت از کار کشیدند و یکی یکی به سمت انتهای بازار به راه افتادند. ام ربیع وقتی زبیر بن یحیی را دید که از مغازه اش بیرون آمد، سر گرداند تا او را نبیند؛ که دست به ریش یک دست سفید خود میکشید و به غلامش اشاره میکرد که دست از کار بکشد. زبیر نگاهی به جوان مؤذن انداخت و به راه افتاد. به مقابل مغازه بشیر آهنگر رسید که همچنان در حال تیز کردن شمشیر بود و چند نفر نیز در انتظار تیز کردن شمشیرهای خود، کنار مغازه ایستاده بودندو با یکدیگر گفتگو میکردند. زید _پسر بشیر_ تند و بی وقفه در آتش کوره می‌دمید. زبیر به طرف بشیر آهنگر رفت و جوری که بقیه هم بشنوند، گفت: «بشیر! گویا صدای سنگ و آهن و درهم و دینار مجال نمی‌دهد صدای اذان را بشنوی!» کار تیز کردن شمشیر به پایان رسیده بود. بشیر نگاهی به زبیر انداخت. پوزخند زد. گفت: «در این کنایه بیشتر حسادت می‌بینم تا تقوا.» مشتریان خندیدند. بشیر شمشیر را برانداز کرد. زبیر گفت: «نا امنی راه ها و غارت کاروان ها، اگر برای همه زیان داشته ، برای تو نان داشته.» باز هم مشتریان خندیدند. بشیر برندگی شمشیر را با برش چرمی آزمود. شمشیر را رو به زبیر نشانه رفت و گفت: «کاروان تو را همین شمشیر ها از یمن تا این جا سالم رساند.» و پیش بند را باز کرد و رو به مشتریان گفت: «برویم تا بعد از نماز و افطار!» و از سکوی میان مغازه پایین آمد، زید نیز کوره را خاموش کرد و با پدر همراه شد. چشم زبیر به ام ربیع افتاد که جلو مغازه او مکثی کرده بود دوباره به راه افتاده بود. بشیر دست بر شانه زبیر گذاشت و گفت: «راستش را بگو عجله‌ی تو برای نماز است، یا افطار بعد از نماز؟!» زبیر بدون آن‌که از کسی پنهان بماند، چشم از ام ربیع بر نمی‌داشت. گفت: «فعلا هیچکدام! تو برو، کاری در مغازه دارم، بعد خود را می‌رسانم.» بشیر که ام ربیع را دید، علت تاخیر زبیر را فهمید. پوزخندی زد و به راه افتاد. زبیر بازگشت. ام‌ربیع او را دید. خواست راهش را تغییر دهید، اما راه گریز نمانده بود. زبیر پرسید: «ام ربیع! چیزی می‌خواستی؟» ام ربیع سر چرخاند و زبیر را پشت سر خود دید. گفت: «می‌خواستم! اما وقت نماز است.» و خواست به راه بیافتد که زبیر راه او را بست و گفت: «ام‌ربیع! هنوز تصمیم خود را نگرفته ای؟» «من تصمیم خود را وقتی گرفتم که زنان را به خانه‌ام فرستاده بودی.» زبیر گفت: «دخترانت را به خانه‌ی شوهر فرستاده‌ای، پسرت هم مردی شده، به تو قول میدهم برای او هم خودم همسری مناسب پیدا کنم. حالا وقت آن نیست که به خودت بیاندیشی؟» ام‌ربیع گفت: «تو واقعا نگران من هستی؟!» زبیر گفت: «تو در تمام بنی کلب دلسوز تر از من نسبت به خودت پیدا نخواهی کرد. جز این است که به سلیمان اعتماد کردی، تمام اموال خود را به او سپردی تا به نام تجارت، همه را با خود ببرد و دیگر هیچ نشانی از او پیدا نکنی؟! از این پس، با مستمری سالیانه‌ی بیت المال، چگونه می‌خواهی سر کنی؟! که شش ماه تو را هم کفاف نمی‌دهد. اما در خانه‌ی من، هر چه بخواهی برایت مهیاست.» ام‌ربیع گفت: «من به قناعت عادت کرده‌ام.» و به راه افتاد. زبیر این بار با خشم او را صدا زد: «ام‌ربیع! از این پس انتظار نداشته باش که از تو و پسرت حمایت کنم.» ام‌ربیع بی آن‌که رو برگرداند، گفت: «خداوند ما را کفایت میکند!» و چشمش افتاد به انتهای بازار که هیاهویی بلند شده بود. زبی هم رو برگرداند. کاروان از هم پاشیده‌ی سلیمان به همراه عبدالله وارد بازار شده بودند و مردم گرد آن‌ها را گرفته بودند. زبیر گفت: «کاروان کیست؟!» ام‌ربیع هم به طرف جماعت رفت. کاروانیان یا زخمی بودند یا خسته؛ و سه جنازه بر شتر ها. ام‌ربیع کاروان را شناخت. گفت: «کاروان سلیمان است!» زبیر گفت: «او عبدالله بن عمیر است؟ پس سلیمان کجاست؟» ام‌ربیع که به کاروان رسید، عبدالله او را شناخت. زبیر گفت: «چه بر سر این کاروان آمده؟» یکی از مردان کاروان به سراغ سلیمان رفت؛ که روی کجاوه‌ی شتری خوابیده بود. ام‌ربیع گفت: «پس سلیمان کجاست؟» مردی از کاروانیان گفت: «راهزنان حمله کردند. اگر عبدالله نرسیده بود، همه چیز را به تاراج می‌بردند. سلیمان هم زخم عمیقی برداشته، تو اموالت را مدیون عبدالله هستی.» ام‌ربیع به سراغ سلیمان رفت. سلیمان آرام چشم باز کرد. ام‌ربیع گفت: «سلیمان!» سلیمان نفسی آسوده کشید و گفت: «خدا را شکر که تو را دیدم! نمی‌خواستم در حالی شریکم را ملاقات کنم که امانت او را به خانواده‌اش نرسانده‌ام.» و از هوش رفت.
سلام رفقا🍃 عزاداریتون قبول باشه🖤 بچه ها دارن زحمت می کشند و کتاب نامیرا رو براتون تایپ می کنند "اجرشون با آقا امام حسین" فقط یه مطلبی رو من بگم; خیلی خیلی فرصت خوبیه که بخونید و دنبال کنیـ🌱ــــد حیـــــــفه از دستتون بره✋ مخصوصا که حال و هوای رمان با الانمون مطابقت داره ان شالله که استفاده کنید تو این شبا برای ما هم دعا کنید یاعلی
هدایت شده از بی همگان...
. سلام فقط خواستم یادآوری کنم که امشب شب سوم محرمِ. و از نود سالی که پیش بینی کردی، تازه چهار سالش گذشته. خواستم یادآوری کنم که پیش بینی‌ت برای شب سوم محرم درست از آب در نیومد، کاش اون نود سالی هم که گفتی درست از آب درنیاد. خواستم یادآوری کنم بیست و سه سحر بعد از چیزی که پیش بینی کردی پر کشیدی....ولی...پر کشیدی. دعا کن ما هم پر بکشیم. خواستم یادآوری کنم که من که میدونم چرا گفتی شب سوم...شب حضرت رقیه...، پس تو رو قسم به همون نازدانه، امشب برای ما هم دعا کن، ببین، ازت جا موندیم...ببین تنها موندیم...ببین روزگارمون رو.... خواستم یادآوری کنم قدّ نود سال با سرنگ آب و غذا ریختن تو گلومون زجر کشیدیم، عمار، تکخوری کردن یعنی چی؟ یعنی با قدیر برید و.... . . خواستم یادآوری کنم ما سرِ قرارمون هستیم، تو هم سر اون دستی که دادی، سرِ اون قبلتُ‌یی که گفتی باش برادر. خواستم یادآوری کنم برای تو لازم نیست چیزی رو یادآوری کرد، بامعرفت. اینا رو گفتم یه خورده دلمون سبک بشه وگرنه تو که میبینی...تو که میشنوی....تو که هستی...تو که زنده ای.... . . . عمار! سلام ما رو برسون به قدیر، به روح‌الله، به میثم، به حاج سعید، به شیخ مالک، به سیدابراهیم، به.... به دردانه‌ی حسین، به سه ساله‌ی ابی عبدالله، به حضرت رقیه سلام الله علیها، به زینب کبری، به ابا عبدالله.... . . ﺳﻼﻡ ﻣﻦ ﺑﺮﺳﺎﻥ ﺍﯼ ﺻﺒﺎ ﺑﻪ ﯾﺎﺭ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺳﻌﺪﯼ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻋﻬﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻧﺨﺎﺳﺖ ﻫﻨﻮﺯ... . . . روضه میخونیم هدیه به روحِ تو و قدیر، قربةالی الله: برگ و برت دست کسی برگ و برم دست کسی بال وپرت دست كسي بال وپرم دست كسي خيرات دادی بهر من خیرات دادم بهر تو انگشترت دست كسي انگشترم دست كسي ماهر دوغارت دیده ایم هر دو اسارت دیده ایم پیراهنت دست کسی و معجرم دست کسی جز ریختن این پلک هایم چاره ای دیگر نداشت از بسکه خورده گوشه ی چشم ترم دست کسی نه موي توشانه شود نه موي من شانه شود موي سرت دست كسي موي سرم دست كسي بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم یک زیورم دست کسی یک زیورم دست کسی... (ببین آخرش منو هم روضه خون کردی پسر...) . @bi_to_be_sar_nemishavadd
اصلا رقیه نه ، مثلا دختر خودت؛ یک شب میان کوچه بماند،چه میشود ؟ اصلا بدون کفش ،توی بیابان،پیاده نه !!! در راه خانه تشنه بماند ،چه میشود ؟ دزدی از او به سیلی و شلاق و فحش ،نه ! تنها به زور گوشواره بگیرد ،چه میشود ؟ گیریم خیمه نه ،خانه و یا سرپناه ،نه ! یک شعله پیرهنش را بگیرد ، چه میشود؟ در بین شهر ،توی شلوغی ،همیشه ،نه ! یک شب که نیستی ،بهانه بگیرد ،چه میشود؟ اصلا پدر ،عمو و برادر ،نه ، جوجه ای ، تشنه مقابل چشمش بمیرد ،چه میشود ؟ دست گناهکار مرا روز رستخیز ، یک دختر سه ساله بگیرد ،چه میشود ؟ @hajammar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت رقیه (س) رو میشناسی؟؟؟😭😭😭 التماس دعا... @hajammar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الرقیـــــ❤️ـــه...
🌱 او بیان کردن، روشنگری، هدایت و مشخّص کردن مرز بین حقّ وباطل - چه در زمان یزید و چه قبل از او - بود. منتها آنچه در زمان یزید پیش آمد واضافه شد، این بود که آن پیشوای ظلم و گمراهی و ضلالت، توقّع داشت که این امام هدایت پای حکومت او را امضاء کند؛ «بیعت» یعنی این. میخواست امام حسین علیه‌السّلام را مجبور کند به جای این‌که مردم را ارشاد و هدایت فرماید و گمراهی آن حکومت ظالم را برای آنان تشریح نماید، بیاید حکومت آن ظالم را امضا و تأیید هم بکند! قیام امام حسیــــ❤️ــــن علیه‌السّلام از این‌جا شروع شد . ✋ @hajammar313
🔴هیئتی که توش حرف سیاسی زده نشه و‌ شمر زمانه شناخته نشه، 🔴هیئتی که بصیرت نده برای یاری امام زمان و کمک به مظلومین عالم، 🔴هیئتی که مستمع رو متوجه انحراف بزرگان سیاسی نکنه، 🔴هیئتی که آدم رو‌ به سمت کارتشکیلاتی برای زمینه سازی ظهور نکشونه، نمیتونه برای انقلاب و ایران تاثیرگذار باشه✋ @hajammar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله شب همه در خانه ام‌ربیع گرد آمده بودند. سلیمان وسط اتاق خوابیده بود و همه‌ی بزرگان بنی کلب در اتاق گرداگرد نشسته بودند. عبدالاعلی _شیخ بنی‌ کلب_ بالتی اتاف کنار عبدالله بود و زبیر نیز کنار او با گوشه‌ی لباسش ور می‌رفت. بشیر و دیگران نیز بودند. ربیع جلو در ایستاده بود. مادر ظرف آب را به ربیع داد. ربیع وارد اتاق شد و ظرف آب را به بشیر داد. بشیر شروع به پاک کردن زخم شانه‌ی سلیمان کرد. زبیر گفت: «اگر اوضاع بر همین روال باشد، باید با هر کاروان لشکری همراه کنیم.» بشیر گفت: «باید به سراغ امیر برویم و از او بخواهیم چاره‌ای بیاندیشد.» عبدالا علی گفت: «گرفتاری ما از بی لیاقتی امیر است، وگرنه راه های شام که امنیت دارد.» زبیر گفت:«پس پیکی به شام بفرستیم و از امیرمومنان یزید استمداد کنیم.» عبدالله گفت: «پیش از آن باید با نعمان امیر ملاقات کنیم.» سلیمان دچار تشنج شد. گرد او را گرفتند. بشیر رو به عبدالاعلی سر تکان داد که یعنی رفتنی است. سلیمان به سختی صحبت میکرد. از بشیر پرسید: «ام‌ربیع کجاست؟» بشیر به ربیع اشاره کرد که مادر را صدا بزند. ربیع بیرون رفت. سلیمان گفت: «مرا با او تنها بگذارید!» بشیر برای کسب تکلیف به عبدالاعلی نگاه کرد. عبدالاعلی برخاست از اتاق بیرون رفت و بقیه هم به دنبال او بیرون رفتند. ام‌ربیع وارد اتاق شد. بشیر دست بر شانه ربیع گذاشت و او را نیز با خود برد. ربیع پشت پنجره اتاق آمد و دید که سلیمان با مادرش سخن می‌گفت و کم کم مادر به گریه افتاد و؛... سلیمان مرد! مادر اشک آلود، بیرون آمد. نگاه کنجکاو همه، به ام‌ربیع دوخته شده بود. ام‌ربیع گفت: «خداوند سلیمان را بیامرزد که خوب امانتداری بود!» همه از مرگ سلیمان آگاه شدند. ربیع جلو رفت. گفت: «او به تو چه گفت مادر؟» «سفارشی از پدرت برای تو داشت!» ربیع به فکر فرو رفت. زبیر جلو آمد و پرسید: «چه سفارشی؟» ام‌ربیع گفت: «اگر می‌خواست به تو می‌گفت!» زبیر دلخور از پاسخ او، عقب کشید و کناری ایستاد. ام‌ربیع به اتاق دیگری رفت و به دنبالش ربیع وارد اتاق شد. عبدالاعلی رو به بقیه کرد و گفت: «سلیمان را به مسجد ببرید!» بعد رو به عبدالله گفت: «دوست داشتم زمانی می‌رسیدی که می‌توانستیم جشنی بر پا کنیم، اما...» عبدالله مجال نداد. گفت: «جشن ما زمانی است که مسلمانان در سرزمین خود آرامش داشته باشند.» جماعت وارد اتاقی شدند که سلیمان در آن بود. ربیع به اتاقی رفت که مادر در آن نشسته بود و اشک می‌ریخت. ربیع به او نزدیک شد. ام‌ربیع متوجه حضور پسرش شد. سر برگرداند و به او نگاه کرد. ربیع گفت: «او به تچ چه گفت مادر!؟» ام‌ربیع در سکوت به او خیره بود. ربیع گفت: «اگر برای من سفارشی داشت، پس چرا سکوت کرده‌ای و باز نمی‌گویی؟» ام‌ربیع از پنجره دید که سلیمان را بیرون می‌بردند. بعد رو به ربیع گفت: «ببین اگر همه رفته‌اند، برگرد تا بگویم.» ربیع بیشتر کنجکاو شد. بیرون رفت. ام‌ربیع چند لحظه بعد، او را در میان جماعت دید که سلیمان را بر دوش داشتند و از خانه بیرون می‌بردند. ربیع نیز آن‌ها را تا جلو در خانه بدرقه کرد. بعد در را بست و به اتاق باز گشت و منتظر ماند. ام‌ربیع گفت: «او گفت که پدرت در حجاز نمرد؛ در شام مرد.» ربیع با تعجب جلو تر رفت و گفت: «در حجاز نمرد؟! خب... چرا... چرا این دروغ را به ما گفت؟» ام‌ربیع گفت: «پدرت از او خواسته بود.» «مرگ پدر غم‌انگیز است، چه در حجاز چه در شام!» ام‌ربیع گفت: «او از بیماری نمرد؛ او را کشتند!» ربیع جا خورد و کم کم طنین خشم در صدایش آشکار شد: «چه کسی او را کشت؟» ام‌ربیع برخاست و صاف و محکم در چشمان ربیع نگاه کرد. گفت: «پدرت سفارش کرده که هرگز به شام نروی!» ربیع گیج شده بود. فکر کرد. بعد گفت: «نمی‌فهمم این چه سفارشی است!؟ پدرم با چه کسی دشمنی داشت که...» ام‌ربیع بغض آلود گفت: «او را کشتند، چون از علی برائت نجست.» ربیع با حیرت و ناباوری به مادر نزدیک شد و روبروی او نشست: «او را کشتند، چون از علی برائت نجست؟!» «برای نماز به مسجدی در شام رفته بود و بعد از نماز به رسم شامیان در دشنام به علی‌بن‌ابی‌طالب اعتراض کرد. امام مسجد هم، فتوای قتل او را داد و خونش را همان‌جا ریختند.» اندوه مرگ پدر، برای ربیع دوباره تازه شد. ناباور و مات ماند.
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله هنوز آفتاب بر حیاط خانه چیره نشده بود که ام‌ربیع دید، پسرش بار شتر را محکم می‌کند. اسبی در گوشه دیگر حیاط بود. مادر از خانه بیرون آمد و لحظه ای به او نگاه کرد. کیسه‌ای بزرگ در دست داشت. نگران جلو رفت. ربیع کیسه را از مادر گرفت. گفت: «این ها را در قبایل میان راه می‌فروشیم و در شام خانه‌ای می‌خریم و ساکن میشویم.» ام‌ربیع گفت: «کمی دیگر فکر کن ربیع، عمل نکردن به سفارش پدر، بد فرجامی دارد. وقتی از تو خواست به شام نروی، یعنی از خون خویش گذشته تا خداوند در روز موعود میان او و قاتلانش داوری کند.» «پدر از حق خود برای خونخواهی گذشت، اما من هم حقی دارم که نمی توانم از آن بگذرم!» «لااقل با عبدالله بن عمیر مشورتی کن!» ربیع دست کشید و با کنایه به مادر لبخند زد. گفت: «عبدالله؟! اگر به مشورت با مردان بنی کلب اعتماد داری، چرا به آن‌ها نگفتی که شامیان با پدر چه کردند؟! پس تو خود می‌دانی که مردی در بنی کلب نیست که به خونخواهی پدرم به شام برود.» مادر گفت: «بنی‌کلب با بنی‌امیه پیمان دارد؛ و مادر یزید؛ زنی از قبیله توست! تو چه توقعی داری؟ می‌خواهی به آن ها بگویم، به خونخواهی پدرت به شام بروند؛ که به جرم دوستی با علی‌بن ابی‌طالب کشته شده. دوستی‌ای که از خوف آشکار شدنش، از تو هم پنهان داشتم؟!» «من اگر علی را نمی‌شناسم، پدرم را خوب می‌شناسم؛ که او از پرهیزگاران بود و از بدکاران دوری می‌کرد. پس قبیله من، این شمشیر است و نیازی به مردان بنی‌کلب ندارم.» «تو در کار تجارت بی تجربه هستی، اگر به شام برویم، مستمری ما را از بیت المال قطع می کنند.» «چرا باید مستمری ما را قطع کنند؟!» مادر گفت: «مگر نمی‌دانی که زبیر عریف ماست و همه ساله سهم ما از بیت المال در اختیار اوست.» «مهم نیست، در شام تجارت می‌کنیم.» «و اگر در شام همین اموال باقیمانده را هم از دست بدهیم؟!» ربیع لحظه‌ای به مادر نگاه کرد. نمی‌خواست تن به این تردید بدهد. گفت: «تا اسب را سیراب کنی، به نزد بشیر می‌روم تا تیغم را تیز کند.» مادر در سکوت به ربیع نگریست، تا از خانه بیرون رفت و در را بست. ربیع که به در مغازه بشیر رسید، شمشیرش را برای تیز کردن به او داد. بشیر در حالی که شمشیر را تیز می‌کرد، به ربیع اشاره کرد که بنشیند. بعد رو به زید گفت: «پسرم آتش را تند تر کن! که تیغ ربیع فقط به آتش تند نرم می‌شود.» بعد رو به ربیع کرد: «به راستی که تو پسر عباس هستی! مرد سرسختی بود. همیشه برای انجام دشوارترین کار ها آماده بود. تو هم در اوضاعی که کاروان داری پر خطر ترین کارهاست، تصمیم به تجارت گرفته‌ای؟!» ربیع گفت: «چاره ای نیست من هم باید پی کاری باشم که پدرم بود.» «با این همه خطر، چرا مادرت را به دنبال خود می‌کشی.» «خودش می‌خواهد همراهم بیاید، من هم با همه‌ی جان مراقبش خواهم بود.» زید پرسید: «به کجا می روید؟» «شام!» بشیر گفت: «چرا به یمن یا حجاز یا مصر نمی‌روید که بهترین کالا ها را دارند؟» «شام را ترجیح می‌دهم، راه هایش امن‌تر است.» زید گفت: «کاش ما هم می‌توانستیم به شام برویم. بسیار از شام شنیده‌ام.» بشیر گفت: «زندگی جز در قبیله، تنهایی و غربت به همراه دارد، حتی اگر در شام باشد.» ربیع گفت: «قبیله ای که مردانی چون عباس نداشته باشد، نباشد بهتر است.» بشیر شمشیر تیز شده را به ربیع داد. ربیع سکه‌ای داد و لبخندی به بشیر و زید؛ و رفت. بشیر به فکر فرو رفت.
بسم رب الحیــــ🌱ـــدر
سلام علیکم چند سال هست که تو پیاده روی اربعین موکب مردمی داریم و به کمک و مدد امام حسین (ع) هرسال پرشورتر و پررونق تر میشه راس کار ما برنامه های فرهنگی هست و اطعام و اسکان هم داریم امسال به مشکلات مالی بدی دچار شدیم و از سال گذشته قرض داریم متاسفانه از سال گذشته در حدود 70 میلیون تومان قرض داریم و امسال حدود 500میلیون تومان به بالا برآورد هزینه دارد موکب خادمین شهدا اگر کسی بانی خیر سراغ دارد یا خودش میخواد کمک کنه خبر بدید ممنون میشیم اجرتون با ارباب بی کفن یاعلی
روایتی که در آن جبرئیل از طرف خدا بر پیامبر (ص) نازل شد و سخن خداوند را در مورد ثواب هزینه کردن در راه عزاداری امام حسین (ع) بیان می کند. حَکَی صاحِبُ ذَخائِرِ الأفهامِ عَن عَبدِاللهِ بنِ داودَ، عنِ الثِّقَاتِ، عَنِ ابنِ عَبّاسِ، قالَ: ... وَ إذا بِجَبْرَئِیلَ الْأَمِینِ هَبَطَ مِنَ الرَّبِّ الْجَلِیلِ، وَ قَالَ: یَا مُحَمَّدُ، الْعَلِیُّ الأعلَی یُقْرِؤُکَ السَّلَامُ، وَ یَخُصُّکَ بِالتَّحِیَّهِ وَ الإکرَامِ، وَ یَقُولُ لَکَ: ...، فَوَعِزَّتِی وَ جَلَالِی أَنِّی لَأَخلُقُ لَهَا (فاطمه) شِیعَهً طَاهِرِینَ مُطَهَّرِینَ، یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ عَلَی عَزَاءِ الْحُسَیْنِ، وَ أَرْوَاحَهُمْ عَلَی زِیَارَتِهِ، وَ یُقِیمُونَ عَزَاءَهُ فِی مَجَالِسِهِمْ، وَ یَسْبِکُونَ الدُّمُوعَ، وَ یُقَلِّلُونَ الهُجُوعَ، لَیْسَ لَهُمْ مِنْ ذَلِکَ رُجُوعٌ، ... أَلَا وَ مَنْ أَنْفَقَ دِرْهَماً عَلَی عَزَائِهِ وَ زِیَارَتِهِ تَاجَرَتْ لَهُ الْمَلَائِکَهُ إلَی یَوْمِ الْقِیامَهِ فِیما یُنْفِقُهُ، وَ یُعْطِی بِکُلِّ دِرْهَمٍ سَبْعِینَ حَسَنَهً، وَ بَنَی اللَّهُ لَهُ قَصْراً فِی الْجَنَّهِ.[۱] ابن عباس نقل می کند: جبرئیل امین از جانب پروردگار جلیل هبوط کرد و گفت: ای محمّد، خدای علیّ اَعلی به تو سلام می رساند و تو را به درود و اِکرام مخصوص می گرداند و به تو می فرماید: به عزّت و جلالم سوگند، برای فاطمه شیعیان پاک و پاک شده ای خلق می کنم، این شیعیان اموالشان را در راه عزای حسین انفاق می کنند و در راه زیارت حسین جان می دهند و عزای وی را در مجالسشان به پا می کنند، خالصانه بر وی اشک می ریزند، خوابشان را کم می کنند و از این شیوه باز نمی گردند ... آگاه باشید، هرکس در راه عزا و زیارت حسین بن علی علیه السلام به مقدار درهمی انفاق نماید، ملائکه در آنچه انفاق نموده است تا روز قیامت با او داد و ستد می کنند و به ازای هر درهم هفتاد حسنۀ به وی می دهند و خداوند برای او قصری در بهشت بنا خواهد کرد [۱] - تَظَلُّمُ الزَّهرَاء، ص ۷۳-۷۴