🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت669
بهانه خوبی برای من نبود! ناچار بلند شدم و حنیف با *سلام* زیرلبی که کرد، گفت:
_عروس خانم... نمیخواین برین وسط؟ تا عامرخان بیان؟
سری به دو طرف تکون دادم و گفتم:
_نه ممنون! عامر دوست نداره جلوی بقیه برقصم
الکی میگفتم! عامر تا حالا در مورد رقص و اینجور چیزا صحبتی نکرده بود که چطوری توی عروسی برقصم.
انقدر همهی وسایل خونه رو هول هولکی خریدیم که متوجه نشدم چی به چیه!
عروسی هم که هول هولکی تر از اون شده بود.
حتی همین امشب نوبت آرایشگاه گرفتیم و اورژانسی آرایشم کرد تا به عروسی برسم.
دوست نداشتم اینطوری عروس بشم اما چاره چی بود؟
میترسیدم یا عامر یا بابا، یا بدتر از اون مامان و حاجخانم؛ دوباره به جون هم بیوفتن و تو آتیششون بسوزم.
صلاح این بود که زودتر این نامزدی تموم میشد!
با اومدن مردها قسمت زنونه، کش شنلم رو کشیدم و تو خودم جمع شدم.
صدای قدم های بلند عامر رو از همین جا هم می شنیدم
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت670
شنلم عقب کشیده شد و صدای جیغ بالا گرفت.
عامر، با دسته گل سرخش جلوم بود.
لبخندی رو لبم نشوندم و با حیرت نگاهم کرد. حتی فرصتی نشده بود که همدیگه رو ببینیم و آخر مجلس عروسی تازه چشممون بهم میخورد.
پلک پر نازی زدم و خندهای کردم؛ گفتم:
_خوبین آقای داماد؟
زیرلب چیزی گفت و تو صورتم فوت کرد. اخمی رو صورتم نشست و یدفعه سرش جلو اومد. با حرص پیشونیم رو بوسید و زمزمهاش رو شنیدم.
از بین دندونای قفل شدهاش آروم غرید:
_چرا انقدر خوشگل کردی لعنتی؟ دلم طاقت نمیاره
خوبم؟ دارم از جنون میمیرم روانیم کردی تو
دستامو پشت بازوهاش گذاشتم، قد کوتاهم در برابر لنگای درازش حتی توی کفش پاشنه بلند، کوتاهی میکرد.
چند قدمی راه رفتیم تا وسط پیست تالار رقص بریم.
صدای جیغ ها بالا رفت و آهنگ ملایمی پخش شد.
صورتم وا رفت و التماس گونه گفتم:
_عامر...
سرشو جلو آورد و بیخ دهنم گرفت، سرش زیر گوشم بود و گفت:
_چیزی گفتی عزیزم؟
_خیلی خستم... برقصیم آخه؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت671
گوشش کنار لبم بود و لباش کنار گوشام! بنا گوشم رو بوسید و گفت:
_ دلت میخواد نرقصی واسم؟
_ پاهام خیلی درد میکنن انگار داخلشون سوزنه!
_چند دقیقهای الکی تکون بخور الان ردیفش میکنم.
همونجور که چفت هم بودیم، چند دقیقه رقصیدیم تا آهنگ تموم شد. خواستن شاباش و پول ها رو برامون بریزن که عامر جلو رفت و چیزی گفت.
انگار داشت متقاعدشون میکرد تا زودتر بریم خونه. یدفعه عمو بلند گفت:
_بر محمد و آل محمد صلوات!
چشمام گرد شدن! عمو لبخندی به لب آورد و سمتِ در رفتن. عامر پیشم اومد و آروم پچ زد:
_بهشون الکی گفتم فامیلامون مذهبیان از رقصو چیتان فیتان خوششون نمیاد.
میگفتم پات درد میکنه مامانت میکشتت!
سری تکون دادم و لبخند دندون نمایی به روش زدم.
خندید و دستمو گرفت. با سلام و صلوات های بقیه، از تالار بیرون اومدیم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت672
در ماشینو باز کرد.
سوار ماشین گلکاری شدهی عامر شدم و گفتم:
_دامن عروسم الان کثیف میشه، میشه بالا بگیریش؟
کمکم کرد تا سوار بشم و دامنمو بلند گرفت. یه لحظه برگشتم تا ببینم دامنم خاکی نشده باشه که با نگاه خیرهی حنیف مواجه شدم.
این مرد دیگه از من چی میخواست؟
اخمی کردم و روترش کرده نشستم.
عامر هم دامن رو جمع کرده جلوم انداخت و در رو بست.
میترسیدم به عامر بگم برادرزادهات نگاه خوبی بهم نداره و بگه کرماز خودته!
میدونستم که حنیف رو خیلی دوست داره، بهش انقدر اعتماد داشت که روز عروسیم با سهراب کسی که بهش اعتماد کرد و منو آرایشگاه فرستاد حنیف بود.
این حنیف بود که کل کارهای عموش رو انجام میداد.
بابا و عمو پشت سرمون درحال خش و بش بودن.
عامر سوار ماشین شد و نفس خستهای کشید.
سرمو روی بازوش گذاشتم و پلکامو بستم.
بوسهی گرمش رو روی پیشونیم حس کردم و گفت:
_بریم که خانومم خیلی خسته شده
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت673
_بریم!
ماشین رو روشن کرد که همون لحظه کسی به شیشه کوبید.
سرم رو از رو شونش برداشتم و نگاه کردم.
حتی با اون حجم از آرایش هم مشخص بود که ریحانه ست! خندهی عصبی کردم و گفتم:
_بریم دیگه. چرا معطلی؟
نگاه خیرهای بهم انداخت. عصبی گفتم:
_چیه؟
_نمیخوای باهاش حرف بزنی؟
_چی بهش بگم؟
_هرچی که آرومت میکنه و دلتو صاف کنه
پوزخندی زدم و گفتم:
_عامر... تو رو به لجبازی و کینه میشناسن. اونوقت از دل پاکی حرف میزنی؟
_لجباز باشم کینهای نیستم! برو باهاش حرف بزن.
ناراحت گفتم:
_نمیخوام.
_یعنی چی نمیخوام؟ پاشو میگم
خم شد و در سمت من رو باز کرد. ریحانه سریع در رو کامل باز کرد و
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت674
و خواست چیزی بگه که بلند گفتم:
_ببخشید خانمِ ریحانهِ خانم! امشب شب عروسی منه.
حق منه که شاد باشم و شما دارین ناراحتم میکنین.
عامز با کلافگی در رو محکم بست و به جاش شیشه رو پایین داد. عصبی نگاهش کردم و اشاره کرد باهاش حرف بزنم.
آروم لب زد:
_از همینجا حرف بزن... پیاده نشو
سر چرخوندم و به ریحانهای که منتظر وایستاده بود خیره شدم.
لبخند لرزونی زد و با تردید گفت:
_خب... مبارک باشه حلما جان!
_ممنونم. امرتون؟
منمنی کرد و گفت:
_خب... کارم.. خب آره درست نبود با نامزد سابقت ازدواج کردم! ولی عشقه دیگه. چی.. چیکار میکردم؟
مگه...مگه چندبار دل آدم برای یکی میره؟
_حتما باید اون آدم پسرعموی من باشه و پشتمون حرف در بیارن که دو تا دوست یه مرد رو امتحان کردن؟
عامر با هشدار گفت:
_حلما!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت675
تند گفتم:
_مگه دروغ میگم؟ حرفای بدی که پشت من درست شده بیشتر بخاطر ازدواج سهراب با ریحانهست تا فرار کردنم از خونه!
طرف از خونش فرار کرد، دوستش با نامزد سابقش نامزد کرد.
دستامو تو دستش فشرد و آهی کشید:
_ما الان کجاییم؟
_چی؟
_ما الان کجاییم میگم؟
_تو ماشین!
اخمغلیظی کرد و گفت:
_مجلس عروسی ما دوتاست. اونوقت از اون سهراب پفیوز حرف میزنین؟ کرم از خود سهرابه که دست از سر تو برنداشت و گیرش رو به دوستت داد.
جمع کن این مسخرهبازیهاتو حلما!
یه طوری رفتار نکن انگار عاشقش بودی و شکست عشقی خوردی
_واسم مهم نیست هیچی! اون نباید اینکارو میکرد.
سهراب برام مهم نیست، ریحانه دوستمن بود!
_حالا نیست!
فهمیدی که خیانتکاره و دوستت نیست.
توقعت ازش اومد پایین و لقب دوست رو نداره.
بس کن حلما
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت676
همینجور بحث و جدل میکردیم و حواسمون به ریحانهای که داشت حرفامون رو میشنید نبود!
ناگهان با صدای ناراحت و دلخورش به خودمون اومدیم که گفت:
_ ببخشید..
من دیگه باید پیش شوهرم برگردم.
خوشبخت بشید!
خوشحال میشم باهام در ارتباط باشی عزیزم.
و با قدمهای بلند از ماشین دور شد.
شیشه رو بالا دادم و نگاههای اعصاب خردکن عامر رو جدی نگرفتم.
وقتی دید دارم بیتوجهی میکنم پوفی کشید و ماشین رو روشن کرد.
آروم میروند ولی ماشینهای پشت سرمون مثلاً عروسیشون بود و جیغ و داد میکردن.
زیرلب گفتم:
_ انگار عروسی خودشونه!
من که عروسم انقدر خوشحال نیستم
عامر با روک گفت :
_به خاطر اینکه عادت کردی همه چیزو به خودت زهرمار کنی.
یکم شاد باش! حتی نذاشتی با هم برقصیم.
بنظرم زن افسرده از زن فلج هم بدتره!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت677
با دست های مشت شده دامن عروسم رو فشار دادم.
تا برسیم به خونهی حاجخانم، سکوت تو ماشین بود.
حتی عامر هم شیشه ماشینش رو بالا داده بود و نمیخواست که جیغ و دادها و حرفهای ماشینهای دیگرو که داشتن بوق میزدن برامون، بشنوه.
سیاهی شب و نورک زدن های ستارها نشون میداد که ساعت از ۱۲ هم گذشته!
بیصدا ماشین رو جلوی در خونهی مادرش پارک کرد.
دستمو بندِ دستگیره کردم و کشیدم.
سریع از ماشین پیاده شدم و دامنم رو بالا گرفتم.
جیغ و داد ماشینهای اطرافمون رو میشنیدم، مامان و بابا از ماشین دیگهای که کنارمون و همزمان باهامون وایستاده بودن پیاده شدن.
شنلم رو روی صورتم کشیدم تا صورت وا رفتهام رو کسی نبینه.
عامر هم پیاده شد و در ماشینش رو محکم بست!
مامان و بابا پیشمون رسیدن و بابا چیزی زیرلبی به عامر گفت.
فکر کنم از همون حرفهایی بود که دخترم رو خوشبخت کن و اینا.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت678
مامان نزدیک اومد، امشب خوشحال بود و همیم برام کافی بود.
زیر گوشم خم شد و پچپچگونه گفت:
_حتما یادت باشه دستمال رو به حاجخانم و خواهر شوهرات نشون بدی.
سرم زیر افتاد و چشمای گفتم.
دست زیر چونم زد و سرمو بالا آورد، اخمکرده به صورت غمگینم نگاه کرد و گفت:
_چی شد یدفعه حلما؟ ناراحتی؟
بخدا اگه پشیمونی بیبرو برگرد دستتو میگیرم و با بابات بر میگردیم خونه.
هرجا پشیمون شدی پشتتیم!
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
_خوبم. پشیمون نیستم، نمیشم!
سری تکون داد و عقب رفت. بابا پیشم اومد، شنلم رو عقب کشیدم و نگاهش کردم.
نگاه پر مهری به صورتم کرد و گفت:
_خوشبخت بشی باباجان!
هر روز بیا خونمون، نیای دق میکنم.
هرشب میام از سرکار، میخوام دخترم خونم باشه.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر گریه.
دستمو دور کمرِش حلقه کردم و زار زدم:
_بابا...
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت679
عامر عقبم کشید و با صدای بمشدهای گفت:
_گریه نکن عزیزم!
بابا نگاه پر اطمینانی به عامر کرد و زیرلب گفت:
_این مرد، مرد عاقل و مورد اعتماد منه!
چه وقتی که خواستگاریت اومد و عاشقت شد، چه قبل از اون.
بسازید و زندگی کنید.
آهی کشیدم و سرمو تکون دادم.
لبخند پر ذوقی زدم تا خیال مادر و پدرم رو راحت کنم و گفتم:
_چشم! ممنونم که سنگ جلومون ننداختین.
ممنونم بابا.
خم شدم و دستشو بوسیدم.
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کردیم. کم کم داشتن همه میرفتن.
با فامیل و دور و نزدیک، آشنا و غریبه چه از فامیل عامر و چه از فامیل خودمون رو بوسی و خداحافظی کردیم.
عالیه خواهر عامر؛ نزدیکمون اومد و صورتمو بوسید.
زیر گوش عامر آروم گفت:
_من امشب مامان رو میبرم خونهی خودم
عامر تشکری کرد و رفتن.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت680
خلوت شدن اطرافمون، حس ِ خوبی بهم میداد.
وارد خونه شدیم و سریع کفشای پاشنهدارم رو در آوردم.
آهی کشیدم و خودمو روی زمین پهن کردم. با اون لباس عروس سنگین، داشت پدرم در میومد.
عامر کراواتش رو کشید و اونطرف انداخت. کنارم نشست و خسته گفت:
_پاشو لباساتو عوض کن حلما.
نگاهی به دور تا دور خونهی حاجخانم کردم.
نمی خواستم شب عروسیمون رو کوفتش کنم، ولی ناراضی گفتم:
_الان که اینجا با حاجخانم زندگی میکنیم، با خونه مجردیت چیکار میکنی؟
کتش رو در آورد و کنارم دراز کشید. سرشو لای موهای شینیون شدهام کرد و گفت:
_نمیفروشم! نگهش میدارم واسه وقتی که بتونیم همونجا زندگی کنیم.
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
_من خیلی آدم بدبختیام!
از کنارم بلند شد. درحالی که لباساش رو با لباس راحتی عوض میکرد؛ گفت:
_چرا این حرفو میزنی؟ زن من شدن بدبخت شدنه؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴