🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت671
گوشش کنار لبم بود و لباش کنار گوشام! بنا گوشم رو بوسید و گفت:
_ دلت میخواد نرقصی واسم؟
_ پاهام خیلی درد میکنن انگار داخلشون سوزنه!
_چند دقیقهای الکی تکون بخور الان ردیفش میکنم.
همونجور که چفت هم بودیم، چند دقیقه رقصیدیم تا آهنگ تموم شد. خواستن شاباش و پول ها رو برامون بریزن که عامر جلو رفت و چیزی گفت.
انگار داشت متقاعدشون میکرد تا زودتر بریم خونه. یدفعه عمو بلند گفت:
_بر محمد و آل محمد صلوات!
چشمام گرد شدن! عمو لبخندی به لب آورد و سمتِ در رفتن. عامر پیشم اومد و آروم پچ زد:
_بهشون الکی گفتم فامیلامون مذهبیان از رقصو چیتان فیتان خوششون نمیاد.
میگفتم پات درد میکنه مامانت میکشتت!
سری تکون دادم و لبخند دندون نمایی به روش زدم.
خندید و دستمو گرفت. با سلام و صلوات های بقیه، از تالار بیرون اومدیم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴