eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
33.2هزار دنبال‌کننده
405 عکس
206 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 به در اتاق نگاه کردم، بین قفسه ها دیدی بهش نداشتم. دو تا اتاق بود، اتاق سگ و اتاقِ من! در اتاقی که سگ نگه‌داشته بود رو باز کردم که با دیدنِ جای خالیش آهی کشیدم. اتاقی که من توش بودم ولی درش قفل شده بود. نا امید به اطراف کتابخونه نگاه کردم. تا شب بشه چندتایی کتاب خوندم ولی وقتی دیدم هوا داره تاریک میشه، ناچار به خونه برگشتم. حاج‌خانم ویلچری بود و نیاز به مراقبت داشت، همین الانم سهل انگاری کردم که اومدم. در خونه رو بستم و با یک‌کتاب قطور و بزرگ به خونه برگشتم. در رو که زدم سریع باز شد، یاسمن دخترِ عالیه بود. سری تکون دادم براش که خندید و داد زد: _مامان زنداییه! لپشو کشیدم و خندیدم: _شیرین زبون! عالیه از پنجره خونه نگاهی به حیاط کرد که با دیدنم گفت: _سلام حلما جان. خوبی؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 از جلویِ یاسمن گذشتم و کفشامو در آوردم. وارد خونه شدم و گفتم: _سلام. ممنون. حاج‌خانم روی زمین نشسته بود. اخمی کردم و گفتم: _حاج خانم مگه نباید روی ویلچر باشن؟ عالیه هول شد و گفت: _چی؟ چ..ی؟ آها.. نه دیگه پاهاش خسته شده بود.. گفتم بذارمش روی زمین مامان رو! _ولی حاج‌خانم که پاهاشون بی‌حسه و فلجن! چطوری پاهاشون خسته شده؟ چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت: _دختر حیا نداری؟ به مادرشوهرت میگی فلج؟ نمیدونستم اون فکری که میکردم درست بود یا نه، اما با شک گفتم: _حاج‌خانم پاهاشون خوب شده؟ میتونن دیگه راه برن؟ یدفعه با بلند شدن حاجیه‌خانم از روی زمین، مات موندم. نگاه سردی بهم کرد و درحالی که با پاهای سالم و بدون ویلچر سمت اتاقش میرفت، بلند گفت: _عالیه برو خونه‌ات دیگه، غذا میسوزه. من میرم بخوابم، حلما... شامت روی اپن برات گذاشتیم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 احساس میکردم فشارم داره میوفته. پاهام خم شد و روی زمین آوار شدم. باورم نمیشد! همش نقشه‌ی حاج‌خانم بود؟ حتی فلج شدنش؟ بخاطر همین زن، همین پاهایی که الان داشت جلوم راست راست راه میرفت عامر گفت که باهاش سفر نرم. بهم گفت بمونم و مادرش رو مواظبت کنم. ماه عسلم رو به نگهداری از مادرشوهرم ترجیح دادم و حتی شکایتی نکردم! اونوقت حالا میبینم که اون سرپاست. نه چیزیشه و نه حتی فلجه! گیج و منگ شده بودم و به اطرافم نگاه کردم. تازه متوجه شدم که اصلا ویلچری خونه نیست. حتی ده‌ساعت هم از رفتن عامر نمی‌گذشت و خانواده‌ی لعنتیش چنین شوک بزرگی بهم دادن. هرشب غذا درست میکردم و به عامر میگفتم مراعات مادرش رو بکنه، چون فلجه بهش چیزی نگه! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نوی حس میکردم تو دلش داره بهم قاه‌قاه میخنده. هم ریحانه، هم حاج‌خانم، هم مادرم... همه من و عامر رو بازیچه‌ی خودشون کردن. پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. کلید خونه‌ی عامر رو تو دستم مشت کردم، دیگه حتی یک‌لحظه هم تو این خونه نمی‌موندم! وسایل شخصی خودم و عامر رو توی دوتا چمدون ریختم و از خونه بیرون زدم. گوشیم تو دستام میلرزید. نه‌... در حقیقت دستام از حرص و عصبانیت میلرزید! گوشیم رو روشن کردم و به عامر زنگ زدم. سر دو تا بوق نشده جواب داد: _الو عزیزم؟ خواستم صدای خوشحالش رو ناخوش نکنم اما نتونستم. سرد گفتم: _مادرت فلج نیست. خوب شده... یعننی اصلا فلج نبود که خوب بشه. میرم خونه‌ی مجردیت! خداحافظ! گوشی رو بدون هیچ حرف دیگه‌ای خاموش کردم.سندگی 💄 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 حتی نذاشتم عامر بدبخت پشت تلفن چیزی بگه. سمت خونه عامر رفتم و کلید رو زدم. در رو باز کردم و با چمدون ها وارد شدم. خسته و درمونده روی مبل افتادم و چشمام رو بستم. خوبیش این بود که این خونه مدرن بود و شبیه آشپزخونه‌ی حاج خانم، نیازی نبود تا دو تا تکون میخورم صد تا جام آتیش بگیره و بوی پیاز بگیرم. تو همون حال انقدر به زندگیم فکر کردم تا خوابم گرفت. آرنجمو رو چشمم گذاشتم و خوابیدم. *** _گفتم که! مادر فریبکار شما اصلا فلج نبود. ناراحت و دلخور گفت: _حلما چی برای خودت میگی؟ میگم شب ادراری داشت! میفهمی؟ عصبی شدم و با حرص داد زدم: _من نمیدونم! اومدم تو خونه میبینم عالیه با مامانت نشستن شام خوردن شام منو رو اپن گذاشتن. اونوقت مادرت بلند شد با پای سالم رفت اتاقش! انقدر حالم بد شد که همونجا رو زمین افتادم و حتی متوجه رفتنِ عالیه از خونه نشدم. میفهمی؟ حتی نفهمیدم عالیه کجا رفت با دخترش!! در این حد شوکه شدم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _الان ناراحتی مادرِ من پا در آورده؟ جیغ کشیدم: _چرا نمیفهمی؟ میگم گولم زد! مادرت دروغ گفته که فلجه، سالمه. _مادر من دروغ نگفته، فلج بوده شاید خوب شده _ماه عسل و مسافرت کاری تو که میخواستیم با هم بریم، بخاطر مادرت خراب شد، میفهمی؟ کلافه وار صداشو سرم بلند کرد: _اصلا وقتی برگشتم میام صد تا ماه عسل میبرمت حلما! _مثل این که اصلا از این که گفتم مادرت فلج نیست شوکه نشدی، نه؟ با رومخ ترین لحن ممکن و طلبکار گفت: _دردت چیه الان حلما؟ _دردم اینه منه نوعروس رو ول کردی رفتی مسافرت کاری بخاطر این که مادرت فلجه و ازش نگهداری کنم! میدونی وقتی رفتی با ساده لوحی و خریت پیشش گریه کردم و گفتم دلتنگ عامر میشم بذارید پیشتون بخوابم؟ اِی لعنت به تو حلمای ساده و احمق! همه منو بازی میدن. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _حلما مادرم هنوز تو رو به عنوان عروسش قبول نکرده. _پس چرا خانواده‌ی ساده‌ی من تو رو داماد خودشون میبینن؟ اگه عروس مادرت نیستم پس دیگه تو خونه‌اش نمیرم. رفت و آمد خودم رو قطع میکنم که ناراحت نشه. تا وقتی برگردی تو خونه مجردی تو هستم، مادرتم شکر خدا دو تا پا داره نیازی به من نداره. قبلا هم نداشت.. عصبی شد و صدای ترقی اومد! انگار چیزی رو سمت دیوار پرت کرد و داد کشید: _حلما... چه مرگت شده؟ تو همونی نبود که دیشب طرف مادرمو گرفتی؟ _طرف مادرتو وقتی گرفتم که دلم سوخت براش! نه وقتی که من و تو رو فریب داده. _هرچی باشه مادر منه و ... وسط حرفش پریدم و به سردی گفتم: _درسته! منم به حرمت همون مادرِ تو بودن بدون دعوا از خونه اومدم بیرون وگرنه قیامت کبرایی درست میکردم که اون حلمای ترسیده و بی‌جون تو دکتر زنان از ذهن ننه‌جونت بره بیرون. 📵 رمان ملکه‌حاجی با در Vip کامل شد، یعنی در Vip ده ماه جلوتر از کانال اصلی هستیم و رمان تمام شده!😍🔥 • فقط با قیمت 47 تومن می‌تونید وارد Vip بشید🌸 [قیمت کاملِ رمان ۷۰تومن هست اما بخاطر حلول ماه رجب] •در کانال بخاطر فیلتری، رمان با سانسور و حذف شدن قرار میگیره اما در Vip رمان بدونِ سانسور هست🔞💦 آیدی جهت راهنمایی و شرایط ِ خریدن حق عضویت: @bonyane_marsus رمان کامل شده💕 از پارتگذاری سوال نپرسید❌ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _حرف دهنتو بفهم چی رو زبونت میاری! _مادرت که خوب برای من تهمت ردیف میکرد، بهم گفت دختر نیستم و کاری کرد بزنی تو دهنم. تهمت‌های مادرت بس نبود؟ لعنت بهت... تو شب عروسی دیدی که حرفش دروغ بود و بازم داری طرفشو میگیری؟ عاجزانه گفت: _من طرف مادرمو نمیگیرم. حلما.. تا برمیگردم تو رو خدا خونه‌ی خودم بمون. میدونستم خونه مشترک با مامانم دردسر میشه. _من دردسرم؟ _خدافظ. گوشی رو قطع کرد و منو مات گذاشت. دستمو لای موهام کشیدم و با سردرد بدی که گریبان گیرم شده بود، تو آشپزخونه سرکی کشیدم. یخچال رو نگاه کردم تا شاید قرص و مسکنی پیدا کنم اما فقط چیزهای خوردنی بود. تصمیم گرفتم کمی به خودم برسم و از فردا بهتر زندگی کنم. گوشت رو از تو یخچال بیرون آوردم و تو ظرفی گذاشتم که تا صبح یخش باز بشه و باهاش قرمه سبزی درست کنم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 تا اومدنِ عامر سه‌ماه مونده بود و معلوم نبود دیگه چه بلاهایی قراره سرم بیاد. از تنهایی موندن تو این خونه هم که چیزی عایدم نمیشد بیچاره و درمونده از خونه بیرون اومدم و سمت خونه بابام رفتم. چمدون و گوشت ِ یخ‌زده خونه عامر بود و دلم میخواست با وجود تنهایی همونجا بمونم اما باید میومدم خونه‌ی مامان و بابام! دق میکردم از این همه عصبانیت و خودخوری کردن های زیاد! زنگ در خونه رو زدم. در خونه کمی بعد باز شد. مامان با چادر پیچی شده سرشو بالا آورد، منو که تو اون وضعیت بدون چادر و درهم و آشفته دید، زد به صورتش! لبخندی زدم و وارد خونه شدم. کارم شده بود این لبخند‌های کذایی برایِ دل‌گرمی! از سر تا پام معلوم بود که یه مرگیم هست و مامان سریع بازومو کشیدو نذاشت وارد خونه بشم. 📵 رمان ملکه‌حاجی با در Vip کامل شد، یعنی در Vip ده ماه جلوتر از کانال اصلی هستیم و رمان تمام شده!😍🔥 • فقط با قیمت 47 تومن می‌تونید وارد Vip بشید🌸 [قیمت کاملِ رمان ۷۰تومن هست اما بخاطر حلول ماه رجب] •در کانال بخاطر فیلتری، رمان با سانسور و حذف شدن قرار میگیره اما در Vip رمان بدونِ سانسور هست🔞💦 آیدی جهت راهنمایی و شرایط ِ خریدن حق عضویت: @bonyane_marsus رمان کامل شده💕 از پارتگذاری سوال نپرسید❌ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 گوشه حیاط خفتم کرد و با تهدید گفت: _حلما این چه حالیه؟ نگو خوبم که میزنم تو دهنت و میرم تو خونه‌ی اون زنیکه و زندگیش رو سیاه میکنم. پس مامان هم میدونست هرچی میکشم از دست مادرشوهرمه! آهی کشیدم و محکم بغلش کردم. نه گریه کردم و نه حرفی زدم، فقط بغلش کردم. زیرلبی گفت: _فعلا میذارم بغلم باشی! مثل خودم بغلم کرد. در خونه باز شد و بابا پا تو حیاط گذاشت. با دیدن من و مامان تو اون حال و هوا، سریع گفت: _حلما..! داشت کم کم از اسم خودمم بدم میومد. حلمای‌بخت‌برگشته‌ باز به خونه برگشت. مامان گفت: _فعلا بذار بغلم خودشو خالی کنه رضا... برو تو خونه! گریه که نمیکردم ولی از انرژی و عقده کم کم خالی شدم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان دستشو پشتم کشید و از خودش جدام کرد. دستمو گرفت و گفت: _بریم پیش بابات؟ _بریم. پله ها رو بالا رفتیم و خاطراتم با عامر مرور شد. سر همین پله بود که چادرم از سرم لیز خورد و دست‌و‌پاچلفتی جیغ زدم! لبخندی از مرور خاطراتم رو لبم نشست که با دیدن بابا پر کشید. نگران هی از اونطرف خونه به این طرف راه میرفت! سلام آرومی بهش کردم و به خودش اومد. اخمی کرد و جلو اومد. جواب سلامم رو نداد و ناراحت گفت: _چیشده دخترم؟ عامر کاری کرده؟ درد من این بود که عامر هیچ‌کاری جلوی کارهای مادرش نمیکرد! سری به دو طرف تکون دادم و گفتم: _نه! عامر... رفته مسافرت بابا. تا سه‌ماه دیگه برنمیگرده و گفت با مادرش تو خونه بمونم و ازش نگهداری کنم چون فلجه. _با مادرشوهرت دعوا کردی؟ ها؟ _نه! یعنی... نه که نه! تا عامر رفت فهمیدم ویلچری نیست و میتونه راه بره. من و عامر رو گول زده بود. رمان ملکه‌حاجی با در Vip کامل شد، یعنی در Vip ده ماه جلوتر از کانال اصلی هستیم و رمان تمام شده!😍🔥 • فقط با قیمت 47 تومن می‌تونید وارد Vip بشید🌸 [قیمت کاملِ رمان ۷۰تومن هست اما بخاطر حلول ماه رجب] •در کانال بخاطر فیلتری، رمان با سانسور و حذف شدن قرار میگیره اما در Vip رمان بدونِ سانسور هست🔞💦 آیدی جهت راهنمایی و شرایط ِ خریدن حق عضویت: @bonyane_marsus رمان کامل شده💕 از پارتگذاری سوال نپرسید❌ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 حرفم به قدری سرعتی و زود بود که بابا حیرت‌زده انگشت به دهن موند. این حیله‌ها به خانواده‌ی ما نمیومد و معلوم بود که بهت‌زده شده. پلکی زد و گفت: _مطمئنی حلما؟ تهمت نمیزنی؟ _بابا با خودم بیا، برو خونه‌ی حاج‌خانم رو ببین. صبح تا شب همه کاراشو میکردم حتی از ماه‌عسل با عامر گذشتم بخاطر فلج بودنش و تنها شدنش، اونوقت امروز قشنگ رفت ختم قرآن با پای سالم. مامان جیغ زد: _یا خدا.. حلما عامر میدونه؟ نا امید گفتم: _زنگ زدم گفتم. چی میتونه بگه؟ بابا فقط گفت: _بشین بابا‌جان فعلا! لجم گرفت و بغض‌کرده گفتم: _نه.. نمی‌شینم! میرم اتاقم تا وقتی هم عامر نیاد نمیرم خونه‌ مادرش. منه تازه عروس رو ول کرده با مادر روانی‌ش! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴