🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت706
از جلویِ یاسمن گذشتم و کفشامو در آوردم.
وارد خونه شدم و گفتم:
_سلام. ممنون.
حاجخانم روی زمین نشسته بود. اخمی کردم و گفتم:
_حاج خانم مگه نباید روی ویلچر باشن؟
عالیه هول شد و گفت:
_چی؟ چ..ی؟ آها.. نه دیگه پاهاش خسته شده بود..
گفتم بذارمش روی زمین مامان رو!
_ولی حاجخانم که پاهاشون بیحسه و فلجن!
چطوری پاهاشون خسته شده؟
چشمغرهای بهم رفت و گفت:
_دختر حیا نداری؟ به مادرشوهرت میگی فلج؟
نمیدونستم اون فکری که میکردم درست بود یا نه، اما با شک گفتم:
_حاجخانم پاهاشون خوب شده؟
میتونن دیگه راه برن؟
یدفعه با بلند شدن حاجیهخانم از روی زمین، مات موندم.
نگاه سردی بهم کرد و درحالی که با پاهای سالم و بدون ویلچر سمت اتاقش میرفت، بلند گفت:
_عالیه برو خونهات دیگه، غذا میسوزه.
من میرم بخوابم، حلما... شامت روی اپن برات گذاشتیم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴