🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت645
یهو دستم کشیده شد و سمتش برگشتم. عامر با عصبانیت نگاهم میکرد.
بابا از جاش بلند شد و * یا خدا* ای گفت.
محکم بازومو فشرد و زیرلبی، غرید:
_ببخشید اوسرضا... دو دقیقه میرم با حلما بیرون حرف بزنم
با خودش کشوندتم و حتی مجال نداد که بابام به خودش بیاد.
سریع در خونه رو باز کرد و از خونه پرتم کرد بیرون.
خودشم اومد بیرون و با حرص راه میرفت.
نگاهش کردم که عرق ازش شره میکرد! دستمالی از جیبم در آوردم و سمتش گرفتم.
از حرکت وایستاد، نگاهم کرد! لبخندی زدم و گفتم:
_باید قهر کنم که داری اذیتم میکنی اما عرق کردی.
بیا بگیر پاک کن!
انقدر استرس نداشته باش جلوی پدر و مادرم.
منم جلوی مامانت استرس میگیرم. میترسم منو قبول نکنه.
نگاهش داد میزد که میخواد چیزی بگه. حرفشو مزه مزه کرد و گفت:
_حلما.. میدونی..! خب.. تو مشکل کنترل استرس داری نه من
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴