🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت668
مامان هولزده سمتش خیز برداشت و زیرگوش هم پچپچی کردن.
خسته خودمو به صندلی تکیه زدم.
همینم کم بود که جای عامر حنیف بود!
دست های عرقکردهام رو تو هم پیچیدم و منتظر نگاهشون میکردم که مامان به سمتم اومد.
حنیف هم پشت سر مامان اومد. با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم:
_مامان؟ حنیفجان اینجا چکار دارن؟
برق چشماش آزارم میداد. انگار چیزی بیشتر از زنعمو براش بودم.
مامان شنلمو جلوتر کشید و بلند گفت:
_بلند شو الان مردها میان! عامر گفته حنیف بیاد بگه خودتونو آماده کنین
_خب ده دقیقه پیش که عالیه اومد گفت خودمو جمع کردم. بازم جمع تر کنم؟؟
_چمیدونم فعلا بلند شو! میدونی که خانواده حاجی مذهبیان خوش ندارن عروسشون یه تار موشونم دیده بشه
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴