🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت701
بعد از رفتن عامر یه راست رفتم تو حموم و تا یکساعت بعدی کارم گریه کردن بود.
میدونستم که این زندگی خیلی مزخرفتر از این هم میشد.
دو روز دیگه مُحرم شروع میشد و اونموقع بدبختی تازه من با حاجخانم و هیئت های شبانه شروع میشد.
دست و پاهامو آب کشیدم و از حموم بیرون اومدم.
حوله رو دور موهام پیچیدم و دماغمو بالا کشیدم.
صورتم انقدر که گریه کرده بودم سرخ شده بود.
حاجخانم داشت پرتقال پوست میکند و با دیدنم، گفت:
_خوبی حلما؟
سری تکون دادم و کنار ویلچرش نشستم.
بوی تنش رو تو مشامم کشیدم.
دستمو بند دامنم کردم و گریهام دوباره شروع شد.
بوی عامر رو میداد. مگه میشد مادر عامر باشه و بوی عامر رو نده؟
دستشو بوسیدم و با گریه گفتم:
_من خیلی عامر رو دوست داشتم.
من و شما درسته از هم خوشمون نمیاد ولی عامر رو دوست داریم.
بذارید از این به بعد پیش شما بخوابم.
بوی عامر رو میدین!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴