🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت702
با تعجب نگاهم کرد. پرتقال از دست افتاد و دستشو روی سرم کشید.
مبهوت گفت:
_حلما... از جات بلند شو... چیکار میکنی؟
دوباره بوسهای روی دستش زدم و نالیدم:
_نمیتونم دوریِ عامر رو تحمل کنم. تو رو خدا...
_باشه حلما جان! باشه... پاشو دختر
_عامر برای من حکم یه شوهر رو نداشت، حکم یه همراه و رفیق رو داشت.
من عاشقش بودم، مثل بقیه زن و شوهرا نبودیم حاجخانم!
من و اون... یعنی من مشکل داشتم و اون حلش کرد.
از نظر روحی و روانی پر از مشکل بودم.
عامر.. ناجیِ من بود!
_منظورت چیه؟
_عامر... عامر ناجیِ منه! هیچوقت نمیخوام از دستش بدم.
_از دستش نمیدی دختر! بلند شو..!
وحشتزده به صورتم کوبیدم و گفتم:
_اگه ... اگه باز هوای نگین به سرش بخوره چی؟
اگه... اگه زن دوم روی من بیاره چی؟
حاجخانم با پشیمونی گفت:
_حلما ببخشید دخترم... من اون شرط مزخرف رو موقع عقدتون گذاشتم که شاید چشمت بخوره بهش و جدا بشین!
نمیخواستم واقعا روی تو هوو بیارم
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴