هدایت شده از ایــهآم ؛
#استوری
-فـرارنکن؛ٺوبایدسختےهاراتحــمل
کنے،اینسختےهاصِیقلِٺوست؛مگر
نمےخواهےمانندآیینهشـفافشوی؟
+هرچقدرمسیرسخٺباشهمندلم
بهخدایمهربونمگرمه...
#جملات_ناب
https://eitaa.com/joinchat/3129016445C6f2b4f6122
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
#تبریڪ
ࢪوزطلبـــــھروخدمٺ
تمامےطلبهها؎بزࢪگوارڪانالتبریڪعرضمیکنیم(؛😍🌸
#تبریکےازطرفتمامےخادمها
@Edite313
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_هفتاد_و_نهم
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد و گفت:
_اینو دیگہ چرا آوردے؟
_خب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے.🙃
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:
_علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟😢💔
یکمے فکر کردو گفت:
_بہ ماه نگاه کن🌙
سر ساعت ۱۰ دوتامون بہ ماه نگاه میکنیم.😉
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم.
_علے تند تند زنگ بزنیا🙂
_چشم
_چشمت بے بلا😘
بقیہ راه بہ سکوت گذشت.
بالاخره وقت خداحافظے بود.
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلان تونستیم بیایم.
اردلان و زهرا خداحافظے کردن و رفتن داخل ماشین.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
_علے برگردیا من منتظرم.😢
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پایین. دلم ریخت.😣
دستشو گرفتم:
_علے ، جون اسماء مواظب خودت باش.😢
همونطور کہ سرش پایین بود گفت:
_چشم خانم تو هم مواظب خودت باش.😞
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود.
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود.
_اسماء جان من برم؟😢
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم:
_برو اومدنے گل یاس یادت نره😢
چند قدم عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمہ کرد:
_عاشقتم❤️
من هم زیر لب گفتم:
_من بیشتر❤️
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم.
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود😔❤️
وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بستہ شد.
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد.😣
سعے کردم خودمو کنترل کنم. کاسہ ے آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم زمان سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسہ هم از دستم افتاد و شکست.⚡️
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد.😭
زهرا و اردلان بہ سرعت از ماشین پیاده شدن و اومدن سمتم.🏃🏻♂
اردلان دستمو گرفت و با نگرانے داد میزد:
_خوبے؟😟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم.
با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کردن.
سرمو بہ صندلے ماشین تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم.😭💔
اومدنے با علے اومده بودم.حالا تنها داشتم بر میگشتم.
هرچے اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد.
سرجام صاف نشستم و گفتم:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_هشتادم
سر جام نشستم و گفتم:
_چے اردلان؟
_هیچے میگم میخواے بریم کهف؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکون دادم.
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد.👌🏻
ممکن هم بود کہ داغون ترم کنہ چون دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم.😞
وارد کهف شدم. هیچ کس نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل با علے نشستہ بودیم نشستم.
قلبم کمے آروم شد. اصلا مگہ میشہ بہ شهدا پناه ببرے و کمکت نکنن؟🤷🏻♀
دیگہ اشک نمیریختم ، احساس خوبے داشتم.
چشمامو بستم و زیرلب گفتم:
_خدایا هر چے صلاحہ همون بشہ بہ من کمک کن و صبر بده.🙂
حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود.
مـن اسماء اے کہ انقد علے رو دوست داشت خودش با دست هاے خودش راهیش کرد و الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد.
روزها همینطورے پشت سر هم میگذشت.
حوصلہ ے هیچ کارے رو نداشتم اکثرا خونہ بودم حتے پنج شنبہ ها هم نمیرفتم بهشت زهرا.
هر چند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اما خیلے کوتاه حرف میزد و قطع میکرد.
روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره بے و حوصلہ بودم.😞
هرشب راس ساعت ۱۰ روبروے پنجره میشستم و بہ ماه نگاه میکردم. مطمئن بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ و دلش برام تنگ شده.😢💔
~💖~✨~💖~✨~💖~
با صداے گوشیم از خواب بیدار شدم.
دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم.📱
زنگ گوشے قطع شد.
از ترس اینکہ نکنہ علے بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم.
با چشماے نیمہ بازم قفل گوشے رو باز کردم مریم بود.😪
پوووفے کردم و دوباره روے تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. گوشیم دوباره زنگ خورد.📱
با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم:
_الو
_الو سلام دختر کجایے تو؟ چرا دانشگاه نمیاے؟🤨
_علیک سلام. حال و حوصلہ ندارم مریم.
_وا یعنے چے. مثل این افسرده ها نشستے تو خونہ.😐
_خب حالا کارم داشتے؟
_آره اسماء میخوام ببینمت ، باهات حرف بزنم.
_راجب چے؟
_راجب محسنے ، ازم خاستگارے کرده.😁
خندیدم و گفتم:
_محسنے؟ خوب تو چے گفتے؟
_هیچے، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا کہ. بعدشم سریع ازش دور شدم.😁
علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ.
_خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰ سال یہ خاستگار برات اومده اونم پروندیش.😑
خندیدو گفت:
_واقعا کہ حالا کے ببینمت؟
_دیگہ واسہ چے میخواے ببینیم؟ تو کہ پروندیش.🤦🏻♀
_یہ کار دیگہ اے دارم. حالا اگہ مزاحمم بگو.
_من کہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے😐
_اِ اسماء
_شوخے کردم بابا ، بعد از ظهر بیا خونمون دیگہ هم زنگ نزن میخوام بخوابم.
_پروووو. باشہ ، پس فعلا.
_فعلا.
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_هشتاد_و_یکم
گوشے رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد.🤦🏻♀
فکرکردم مریمہ کلے فوحشش دادم.
بدون اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم:
_بلہ؟ مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزن؟
صداے یہ مرد بود ، رو صفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم.
خدا بگم چیکارت نکنہ مریم.😬
دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم:
_بلہ بفرمایید؟
_سلام خوب هستید آبجے؟
بعد از ازدواجم با علے بهم میگفت آبجے ، از لحن آبجے گفتنش خندم گرفت.😂
_ممنون شما خوب هستید؟
_الحمدللہ، ببخشید میخواستم راجب یہ موضوعے باهاتون حرف بزنم.☺️
_خواهش میکنم بفرمایید.
_نہ اینطور ے کہ نمیشہ. شما کے وقت دارید ببینمتون؟🤔
_آخہ
حرفمو قطع کردو گفت:
_علے بهم گفت بیامو ازتون کمک بگیرم.
اسم علے رو کہ آورد لبخند رو لبم نشست.
_بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ.🖐🏻
_خدافظ
چند دقیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم. با دیدن صفر هاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علیہ سریع جواب دادم:
_الو سلام
_الو سلام اسماء جان خواب بودے؟🤔
_نہ عزیزم بیدار بودم.
_چہ خبر؟
_سلامتے. تو چہ خبر؟ کے میاے؟
_اِ اسماء تو باز اینو گفتے؟ دوهفتہ هم نیست کہ اومدم😐
_اِ خب دلم تنگ شده☹️💔
_منم دلم تنگ شده ، حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم.
با ناراحتے گفتم:
_خب بگو☹️
_محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟
_آره
_ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکن.😉
_باشہ چشم
_من دیگہ باید برم کارے ندارے؟ مواظب خودت باش.
_چشم. خدافظ
_خدافظ
با حرص گوشے رو قطع کردم زیر لب غر میزدم (یہ دوست دارم هم نگفت☹️)
از حرفم پشیمون شدم، حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ.
دیگہ خوابم پرید. لبخندے زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریہ.
براے همین تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیرون حرف بزنم.
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم.😃
کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و همون پارکے کہ اولین بار با علے براے حرف زدن قرار گذاشتیم ، براے ساعت ۴ قرار گذاشتم.🕓
بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشہ.
لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیرون.🚶🏻♀
ماشین علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت...
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 🍓
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_هشتاد_و_دوم
ماشین علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت...
سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم.🚶🏻♀
روے نیمکت نشستم و منتظر موندم.
مریم دیر کرده بود ساعتو نگاه کردم ۴:۳۵ دیقہ بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد
ساعت نزدیک ۵ بود اگہ با محسنے باهم میومدن خیلے بد میشد.🤦🏻♀
ساعت ۵ شد دیگه از اومد مریم نا امید شدم و منتظر محسنے شدم.
سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرمو آوردم بالا.
مریم همراه محسنے ، درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشون بود اومدن...💐🎂
با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:
_تولدت مبارک اسماء جونم😍
آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظہ یاد علے افتادم ، اولین سال تولدم بود و علے پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ. امروز کہ بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.😢
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.🙂
خنده رو لبهاے مریم ماسید.
محسنے اومد جلو سریع گفت:
_سلام آبجے ، علے بہ من زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم.
مات و مبهوت نگاهشون میکردم.
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے.🤦🏻♀
مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت:
_چتہ تو ، آدم ندیدے؟😐
دوساعتہ دارے ما رو نگاه میکنے.
خندیدم و گفتم:
_خب آخہ شوکہ شدم، خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ. واقعا نمیدونم چے باید بگم.
_چیزے نمیخواد بگے. بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ.😋
روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع ۲۲ سالگیم نگاه کردم از نبودن علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟
کیکو میمالید رو صورتم؟ در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکرد و نمیذاشت شمع و فوت کنم، آهے کشیدم و بغضمو قورت دادم.😢
زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علے من باش من منتظرشم"
شمع و فوت کردم و کیکو بریدم🍰
مریم مثل این بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پایین میپرید.😐
محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید.😂
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشون نکنم.🙂
مریم اومد کنارم نشست:
_خب حالا دیگہ نوبت کادوهاست.🎁
_اِ وا مریم جان همینم کافے بود کادو دیگہ چرا؟😕
_وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها. چشماتو ببند.
حالا باز کن.
یہ ادکلن تو جعبہ کہ با پاپیون قرمز تزئین شده بود.
گونشو بوسیدم و گفتم:
_واااااے مرسے مریم جان😘
محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 🍓
هدایت شده از ·قـَرارگـٰاھِدَھہِھـَشتـٰاد؎ۧھـٰا·
چالش جمله سازی!
حتما بخونید و برای دیگران ارسال کنید 👌🏻✨
1⃣رقم اخر شمارت:
۰.بعداز سال تحویل برای
۱:دودقیقه دیگه برای
۲.بعداز نماز ظهر برای
۳.بعد از نماز مغرب برای
۴.نیمه شعبان برای
۵.روز پدر برای
۶.یک فروردین برای
۷.همین الان برای
۸.فردابرای
۹.بعداز نماز صبح برای
2⃣یکان روز تولدت:
۰.شهید بابکنوری
۱.شهید محمود رضا بیضیایی
۲.شهیدجهادمغنیه
۳.شهید هادی ذوالفقاری
۴.شهید احمد مشلب
۵.شهید مصطفی صدرزاده
۶.شهید قاسم سلیمانی
۷.شهید محسن حججس
۸.شهید حمیدسیاهکالی
۹.شهید علاحسن نجمه
3⃣ماه تولدت:
۱.بیست تا صلوات میفرستم
۲.یه صفحه قران میخونم
۳.دورکعت نماز میخونم
۴.یه سوره حمد میخونم
۵.چهارقل میخونم
۶.سی تا صلوات
۷.پنج تا سوره کوثر
۸.دوصفحه قرآن
۹.پنجاه تا صلوات
۱۰.سه صفحه قران میخونم
۱۱.سوره شمس میخونم
۱۲.زیارت عاشورا میخونم
☫@estade_dahe80☫
هدایت شده از فرهاد جابر شیرازی
تہصفبودم، بہمنآبنرسید!
بغلدستیملیوانآبشراداد دستم
گفتمنزیادتشنہنیستم . .
نصفشراتوبخور
فرداششوخےشوخےبہبچہهاگفتم
ازفلانےیادبگیرید،،،
دیروزنصفآبلیوانشرابہمنداد!
یڪےگفت:
لیوانهاهمہاشنصفہبود..!(:"
#مردان_بـے_ادعا!🌸
•••━━━━━━━━━
𝙹𝙾𝙸𝙽→ https://eitaa.com/joinchat/3403546689Cbce5d804ed
مژده دادند..
که بر ما گذری خواهی کرد...
پیکر مطهر
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهـید_مصطفی_چگینی
بعداز گذشت ۶ سال از زمان شهادت
شناسایی و به میهن برگشت
مراسم وداع :
سهشنبه ۲۱ دی (امروز) ساعت ۱۲:۳۰
در ستاد معراج شهدای تهران
دخترانمہدوی|ʏᴀssʙᴀɴᴏᴏ
خواستم جیب هام رو نگاه کنم که متوجه شدم کاپشنم نیست ، انگار حقیقت داشت کارت شناساییم رو پیدا کرده بود و این برای من یعنی یک فاجعه بزررررگ لو رفتن یک مامور امنیتی اونم داخل پرونده به این مهمی یعنی.....
واای حالا باید چی کار میکردم
حالا من شده بودم باعث و بانی یه پرونده که ممکن بود خطرات زیادی رو برای همه دنبال کنه و حتی باعث بشه کل پرونده بهم بریزه البته اگه تا اینجا نریخته باشه که ناگهان....
ادامش داخل چنل زیر🤭↓↓
@gando_4
گاندویی ها جوین اجباری❌😐
رمانمون سنجاقه😌-!
اگرشھیدانہزندگےڪنـے
لازمنیستدنبـالشھادتبگردۍ ..
شھادتخودشپیداتمیڪنہ ..!(:
°°
دخترانمہدوی|ʏᴀssʙᴀɴᴏᴏ
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
زندگی تو بهترین جاهاش..
زیبایی هایی داره..
که برای درک اونا...
فقط باید طعم زندگی سخت و..
بدی رو چشیده باشی🌿❤️
#فرمانده
@Hlifmaghar313
هدایت شده از پیشاهنگ
چجورے بگم؟
که این روزا خیلـے کلافم
حسین...♥️•.
@Dokhtaranefatemiii
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
هدف فقط رهایی عراق و سوریه نیست..♥️🌿
مسیرم از حلب است.. قدس را هدف دارم🕊🌹
#مدعیانصفاول
#مجاهد
#فرمانده
#امام_زمانیاش_صلوات
با حلیفان حاج قاسم هم پیمان شوید🌿♥️🕊
@Hlifmaghar313
میدونی #چادر مخفف جیه؟😉
چ👈🏻چهره ی
ا👈🏻آسمآنی
د👈🏻دختر
ر👈🏻رسول اللهـ
{چهره آسمانی دختر رسول اللهـ😇}
دخترانمہدوی|ʏᴀssʙᴀɴᴏᴏ
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🖤🌿
سر اعتقاد و دینتون..
معامله نکنید..
این معامله جز ضرر نیست..
#شهید_کاظمی
#شهیدانه
#فرمانده
با حلیفان حاج قاسم هم پیمان شوید❤️🌿
@Hlifmaghar313