eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ آخر هفتہ قرار بود بیان واسہ خواستگارے💐 زیاد برام مهم نبود کہ قرارہ چہ اتفاقے بیوفتہ ، حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همین طور گفته بود یکے مے خواد بیاد...😪 فقط بخاطر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے...🤗 ترجیح میدادم بهش فکر نکنم🤷🏻‍♀ عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش شهید گمنام🥀 شهیدے کہ شده بود محرم رازا و دردام رفیقے کہ همیشہ وقتے یہ مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد...😍 ✨فرزند روح الله✨ این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم🌹 کلے با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش🙃 بهش گفتم : شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد... از حرفم خندم گرفت ههههه😂 خوب ک چی الان این چی بود من گفتم...😐 من کہ نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان... احساس کردم یہ نفر داره میاد بہ ایـن سمت پاشدم🚶🏻‍♀ دیر شده بود سریع برگشتم خونہ🏠 تا رسیدم مامان صدام کرد: _اسمااااااااء _(ای واے خدا) سلام مامان جانم؟!!🙂 _جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے🤨 _فردا🤔 _اره دیگہ خواستگارات میخوان بیانااااا😐 _اها... یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے کہ نیست...🤷🏻‍♀ این و گفتم و رفتم تو اتاقم🚶🏻‍♀ ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود😟 وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن...🤦🏻‍♀ همینطورے کہ داشتم فکر میکردم خوابم برد...😴 _صاحب الزمان☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... وارد اتاق شد🚶🏻‍♂ سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود 🖼 عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و بہ دیوار زده بودم🎨 دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم👀 عجب آدم عجیبیہ این کارا ینی چے😕 نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد😪 سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت: _این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم🧐 چقدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم😑 ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم: _ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق🤨 بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت: _معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید😞 با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم: _خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پایین و با تسبیحش بازے میکرد📿 دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت☹️ گفتم: _اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم🙂 سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت: _حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش☺️ با تعجب نگاش کردم: _بلہ؟!شما از کجا میدونید؟!!😳 _راستش منم هر... در اتاق بہ صدا در اومد ...🚪 الزمان😊