eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... وارد اتاق شد🚶🏻‍♂ سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود 🖼 عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و بہ دیوار زده بودم🎨 دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم👀 عجب آدم عجیبیہ این کارا ینی چے😕 نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد😪 سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت: _این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم🧐 چقدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم😑 ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم: _ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق🤨 بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت: _معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید😞 با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم: _خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پایین و با تسبیحش بازے میکرد📿 دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت☹️ گفتم: _اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم🙂 سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت: _حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش☺️ با تعجب نگاش کردم: _بلہ؟!شما از کجا میدونید؟!!😳 _راستش منم هر... در اتاق بہ صدا در اومد ...🚪 الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ تو خونہ خودمون شیر بودم: _خانم محمدے سرمو برگردوندم. ازم فاصلہ داشت. دویید طرفم🏃🏻‍♂ نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: ‌_سلام خانم محمدے صبحتون بخیر😇 موقعے ک باهام حرف میزد سرش پایین بود. اصلا فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم🤷🏻‍♀ _سلام صبح شما هم بخیر اینو گفتم و برگشتم کہ بہ راهم ادامہ بدم🚶🏻‍♀ صدام کرد: _ببخشید خانم محمدے صبر کنید. میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم. راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید.🚶🏻‍♂ (آقای محسنی) پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود🤗 رو کرد سمت من و گفت: _بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر. سجادے چشم غره اے براش رفت و از من عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت🚶🏻‍♂ خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم.😬 اون از مراسم خواستگارے دیشب ک تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان😒 داشتم زیر لب غر میزدم کہ دوستم مریم اومد سمتم و گفت: _بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها🤣 اخمے بهش کردم گفتم: _علیک سلام بیا بریم بابا کلاسمون دیر شد خندید و گفت: _اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود؟زشت بود؟!😂 نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا؟😱 بگو من طاقت شنیدنشو دارم😜 دستشو گرفتم وگفتم: _بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری بہ این فک. تازه اول جوونیتہ.😑 تو راه کلاس قضیہ دیشب رو تعریف کردم اونم مث من جا خورد😟 تو کلاس یه نگاه بہ من میکرد یہ نگاه بہ سجادے👀 بعد میزد زیر خنده.🤣 نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و...بودم خدا بگم چیکارت کنہ مارو از درس و زندگے انداختے...🤦🏻‍♀ الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ خدا بگم چیکارت کنہ مارو از درس و زندگے انداختے...🤦🏻‍♀ بعد دانشگاه منتظر  بودم کہ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنہ اما نیومد...😐 پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ.🚶🏻‍♀ تا رسیدم مامان صدام کرد... _اسمااااا _سلام جانم مامان☺️ _سلام دخترم خستہ نباشے😘 _سلامت باشے اینو گفتم رفتم طرف اتاقم🚶🏻‍♀ مامان دستمو گرفت و گفت: _کجا؟!چرا لب و لوچت آویزونہ؟!😐 _هیچے خستم😪 _آهان اسماء جان مادر سجادے زنگ زد📞 برگشتم سمتش و گفتم: _خب خب؟!🤨 مامان با تعجب گفت: _چیہ؟چرا انقد هولے؟😳 کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین😶 اخہ مامان کہ خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے... _گفت کہ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید.☺️ مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم🙁 گفت: _اونطورے نگاه نکن😐 گفتم کہ باید با پدرش حرف بزنم. _عہ مامان پس نظر من چے!☹️ _خب نظرتو رو با همون خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ😁 خندیدم و گونشو بوسیدم😘 وگفتم: _میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه؟🙂 چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _خوبہ والا جوون هاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونن چیہ ما تا اسم خاستگارو جلومون میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم🤭 دیگہ چیزے نگفتم و رفتم تو اتاق🚶🏻‍♀ شب کہ بابا اومد مامان باهاش حرف زد. مامان اومد تو اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت: _اسماء بابات اصلا راضے بہ قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...😞 از جام بلند شدم و گفتم: _چے؟چرااااااا؟!!😟 مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت: ‌_شوخے کردم دختر چہ خبرتہ😳 تازه بہ خودم اومد لپام قرمز شده بود... مامان خندید و رفت بہ مادر سجادے خبر بده مثل اینکہ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود🙃 خلاصہ قرارمون شد پنج شنبہ🌱 کلے بہ مامان غر زدم  ک پنجشنبہ من باید برم بهشت زهرا...🥀 اما مامان گفت اونا گفتن و نتونستہ چیزے بگہ...🤷🏻‍♀ خلاصہ کہ کلے غر زدم و تو دلم بہ سجادے بدو بیراه گفتم...😒 دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد. فقط چهارشنبہ کہ قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم...😐 این از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے کہ میگذشت کنجکاو تر میشدم. بالاخره پنج شنبہ از راه رسید...🙃 الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ بلاخره پنج شنبہ از راه رسید...🙃 قرار شد سجادے ساعت ۱۰ بیاد دنبالم. ساعت ۹:۳۰ بود🕤 وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم👀 اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا از کارم خندم گرفت😂 نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد رو باز و بستہ میکردم.😐 داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمے با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم. ساعت ۹:۵۵ دقیقہ شد🕘 ۵ دقیقہ بعد سجادے میومد اما من هنوز مشغول درست کردن لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد😬 از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم. ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد🔔 وااااااے اومد من هنوز روسریم درست نشده😟 گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در🏃‍♀ تا منو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشینو برام باز کرد. اولین بار بود کہ لبخندشو میدیدم😁 سرمو انداختم پایین و سلامے کردم و نشستم داخل ماشین🚗 تو ماشین هر دومون ساکت بودیم. من مشغول ور رفتن با رو سریم بودم. سجادے هم مشغول رانندگے.🚗 اصلا نمیدونستم کجا داره میره🤷🏻‍♀ بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره.😂 با اخم نگاش کردم😠 نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشین آویزون کرده بود. اما نتونستم روشو بخونم. بالاخره بہ حرف اومد: _نمیپرسید کجا میریم🤨 _منتظر بودم خودتون بگید🙂 _بسیار خوب پس باز هم صبر کنید😁 حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم.😬 جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشین پیاده شد🚶🏻‍♂ از فرصت استفاده کردم. پلاک رو گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم🙄 تا اومدم ازش عکس بگیرم📸 از گل فروشے اومد بیرون...🚶🏻‍♂ هل شدم و گوشے از دستم افتاد...📱 الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ هل شدم و گوشے از دستم افتاد و رفت زیر صندلے🤦🏻‍♀ داشت میرسید بہ ماشین از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے رو بردارم😐 در ماشین رو باز کرد سرشو آورد تو و گفت: _مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید؟🤔 لبخندے زدم و گفتم: _نہ چہ مشکلے؟ فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے😕 خندید و گفت: _بسیار خوب چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید.💐 با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم🤤 و گفتم: _من عاشق گل یاسم😍 اصلا دست خودم نبود این رفتار🤦🏻‍♀ خندید و گفت‌: _میدونم خودمو جمع و جور کردم ‌و گفتم: _بلہ؟از کجا میدونید؟!🤨 جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم😬 اصلا ازش نپرسیدم براے چے گل خریده. حتے نمیدونستم کجا داریم میریم.😑 مثل این کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جون آدمو بہ لبش میرسونہ. ضبط رو روشن کرد🎼 صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد بہ خوندن من از ترس از جام پریدم😰 سریع ضبط و خاموش کرد : _ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید؟😟 دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: _با اجازتون _اے واے بازم ببخشید شرمنده _خواهش میکنم. گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد. بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم.🤦🏻‍♀ سجادے گفت: _خانم محمدے رسیدیم براتون درش میارم از زیر صندلے. بہ صندلے تکیه دادم. نگاهم افتاد بہ آینہ اون پلاک داشت تاب میخورد منم کہ کنجکاو... همینطورے کہ محو تاب خوردن پلاک بودم بہ آینہ نگاه کردم👀 اے واے روسریم باز خراب شده☹️ فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم.😢 سجادے فهمید. رو کرد بہ من و گفت: _دیگہ داریم میرسیم🙂 دیگہ طاقت نیوردم و گفتم: _میشہ بگید کجا داریم میرسیم؟!😁 احساس میکنم کہ از شهر داریم خارج میشیم. دستے بہ موهاش کشید و گفت: _بهشت زهرا...🥀 پس واسہ همین دیروز بهم گفت نرم. حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول کہ من و نمیبره بهشت زهرا... با خودم گفتم اسماء باور کن تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد🤷🏻‍♀ با صداش بہ خودم اومدم: الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ با صداش بہ خودم اومدم: _رسیدیم خانم محمدے...☺️ نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت🚗 از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشینو باز کرد من انقد غرق در افکار خودم بودم کہ متوجہ نشدم. صدام کرد🗣 بہ خودم اومدم و پیاده شدم🚶🏻‍♀ خم شد داخل ماشین و گوشے رو برداشت📱 گرفت سمت من و گفت: _بفرمایید این هم از گوشیتون🙂 دستم پر بود با یہ دستم کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو. گوشے تو دستش زنگ خورد. تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ اے کہ از پلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ.😱 از خجالت نمیدونستم چیکار کنم😶 سرمو انداختم پایین و بہ سمت مزار شهدا حرکت کردم🚶🏻‍♀ سجادے هم همونطور کہ گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت. همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ بہ شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم میرم. رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر💐 سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود. از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم بہ حرف زدن باشهیدم: _سلام شهید جان میبینے این همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم عجیب غریبہ😐 عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم. یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت: _من عجیب و غریبم؟!🤨 سجادے بود. واااااااے دوباره گند زدے اسماء😟 از جام تکون نخوردم. اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند. سرمو انداختہ بودم پایین. _خانم محمدے ایرادے نداره☺️ بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم. تا نظر شما یکم راجب من عوض بشہ. حرفشو تایید کردم👌🏻 _خوب علے سجادے هستم دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم...💶 حرفشو قطع کردم. _ببخشید اما من منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم😊 با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد: _بلہ کاملا درست میفرمایید دفعہ ے اول تو دانشگاه دیدمتون‌...👀 الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ _دفعہ ے اول تو دانشگاه دیدمتون...👀 حدودا یہ سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایستہ بودید(مریم رو میگفت) همینطور کہ میبینید کمتر دخترے پیدا میشہ کہ مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے ترین دوستتون هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ من خداے نکرده نمیخـوام ایشونو ببرم زیر سوال🙂 خلاصہ کہ اولین مسئلہ اے ک توجہ من رو نسبت بہ شما جلب کرد این بود اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم.👏🏻 بعد از یہ مدت متوجہ شدم یہ سرے از کلاسامون مشترکہ. با گذشت زمان توجہ من نسبت بہ شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم. براے همین هر وقت شما رو میدیدم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم. اما هرکارے میکردم نمیشد، با دیدن رفتاراتون وحیایے ک موقع صحبت کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن نمیتونستم نسبت بهتون بے اهمیت باشم🙈 دستم رو گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت بہ حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود☺️ بہ یاد سہ سال پیش افتادم. روزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود من اینے کہ الان هستم بشم. اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد🙂👌🏻 اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم بہ سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد. یہ دختر دبیرستانے پر شر و شور و ساده و در عین حال شاگرد اول مدرسہ.🤓 واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم📝 در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیرون🚶🏻‍♀ از همون اول خانواده ے مذهبے داشتیم اما من خلاف اونا بودم🤷🏻‍♀ اوݧ زمان چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم. از همون اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود🎨 همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیرون بچه ها کاغذو مداد میوردن تا من چهرشونو بکشم🗒 یہ روز کہ با بچہ ها رفتہ بودیم بیرون، مینا (یکے از بچه ها  مدرسہ) اومد.🚶🏻‍♀ همراهش یہ پسر جوون بود🧑🏻 همہ ما جا خوردیم.😳 اومد سمت من و گفت: _سلام اسماء جان بعد اشاره کرد بہ اون پسر جوون و گفت: _ایشون برادرم هستن رامین🤗 رامین اومد سمت من دستشو آورد جلو و گفت: _خوشبختم با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب😳 مینا دست رامین رو عقب کشید و در گوشش چیزے گفت. کہ باعث شد رامین ازم معذرت خواهی کنہ. گفتم: _خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها🚶🏻‍♀ مینا اومد کنارمو گفت: _اسماء جون میشہ چهره ے برادر منو هم بکشے؟😃 خیلے مشتاقہ لبخندے زدم و گفتم: _نہ عزیزم اولا کہ من الان خستم دوما من تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید😊 رامین کہ پشت سر ما داشت میومد وسط حرفم پرید و گفت: _ایرادے نداره یه زمان دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے من باعث افتخارمہ کہ اولین پسرے باشم کہ شما چهرشو میکشید🤩 دست مینارو گرفت و گفت: _پس فعلا🖐🏻 و ازم دور شدن اون شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے بود کہ افتاده بود... اون هفتہ بہ سرعت گذشت. آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیرون🚶🏻‍♀ مشغول حرف زدن بودیم کہ دوباره مینا و رامین اومدن... رامین پشتش چیزے قایم کرده بود... الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ رامین پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف من و با لبخند سلام کرد و دستہ گل رو گرفت سمت من💐 با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے  نگاهمون میکردن و میخندیدن😐 جواب سلامشو دادم وگفتم: _بابت؟🤨 چند قدم رفت عقب و گفت: _ بابت امروز کہ قراره چهره ے منو بکشید.☺️ _اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید این گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم😞 گل هارو ازش گرفتم. یہ دستہ گل قرمز بزرگ🌹 گل رو گذاشتم رو صندلے و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم📝 رامین کلے ذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد😐 خندم گرفتہ بود😁 بچہ ها ازمون دور شدن و هر کس بہ کارے مشغول بود. فقط من و رامین موندیم بہ صندلے روبروم کہ ۵-۶ متر با صندلے من فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم بہ کشیدن🎨 رامین شروع کرد بہ حرف زدن: _اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست؟😉 با سر حرفشو تایید کردم👌🏻 _وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے😉 بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اون راه. _من دانشجوے عکاسے هستم📷 و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم کہ ببینمتون شما خیلے میتونید بہ من کمک کنید😃 حرفشو قطع کردم و گفتم: _ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکون بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم.🙂 _بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام. نیم ساعت بعد کارم تموم شد. رامین هم تو این مدت چیزے نگفت. بہ نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود🤩👍🏻 از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد. بعد تو چشام نگاه کرد و گفت: _این منم الان🧐 با تعجب گفتم: _بله شبیهتون نشده؟😳 خوب نشده؟ خندید و گفت: _ینے قیافہ ے من انقد خوبه😃 واے عالیہ کارت اسماء🤩 مینا الکے ازت تعریف نمیکرد. تشکر کردم و گفتم: _محمدے هستم☺️ خندید و گفت: _نہ همون اسماء خوبہ😉 انقدر سروصدا کرد کہ بچہ ها دورمون جمع شدن و کلے سر و صدا کردن و از نقاشے تعریف میکردن😎 و در گوش هم یہ چیزایے میگفتن. کلے ذوق کردم و از همشون تشکر کردم😍 هوا کم کم داشت تاریک میشد.🌃 وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم👋🏻 مخصوصا گلها رو بر نداشتم😒 تو اون شلوغے دیگہ رامین رو ندیدم مینا هم نبود کہ ازش خدافظے کنم. منتظر تاکسے بودم کہ یہ ماشین مدل بالا کہ اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت. توجهے نکردم🤷🏻‍♀ ولے دستبردار نبود🤦🏻‍♀ با صداے مینا ک داخل ماشین بود بہ خودم اومدم: _اسماء بیا بالا _اِ شمایید مینا جون. ببخشید فکر کردم مزاحمہ😁 پیداتون نکردم خدافظے کنم ازتون. _ایرادے نداره بیا بالا رامین میرسونتت _ممنون با تاکسے میرم زحمت نمیدم بہ شما😊 _بیا بالا چرا تعارف میکنے مسیرامون یکیہ _اخہ... رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت: _بیا بالا خانم محمدے سوار ماشین شدم. وسطاے راه مینا بہ بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بد و بیراه گفتم کہ من رو تنها گذاشتہ😒 استرس گرفتہ بودم یاد حرفهاے امروز رامین هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد😰 رامیـݧ برگشت سمتم و گفت: _بیا جلو بشین. در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم. نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم کہ داداشم اردلان نبینتم. ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم🚶🏻‍♀ کہ صدام کرد: الزمان 😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ کہ صدام کرد: _اسماء _بلہ _گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشون😉 _اے واے آره خیلے ممنون لطف کردید☺️ _چہ لطفے این گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا بہ حرفاے امروزم فکر کن😉 _کدوم حرفا؟!🤔 _گل رز و عشق و علاقہ و این داستانا دیگہ😁 چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم👋🏻 میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابون وایساده بود تا برسم خونہ🤦🏻‍♀ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشون😪 رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود مامان برام یاداشت گذاشتہ بود📝 _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدون رو پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق. گلدون رو گذاشتم رو میز، داشتم شاخہ ها رو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدون کہ یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود💌 روش با خط خوشے نوشتہ بود:  _"دل دادم و دل بستم و دلدار نفهمید رسواے جهان گشتم و آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند😍 دوستدارت رامین🌹 ناخداگاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلها رو چیدم تو گلدون و هر ازچند گاهے بوشون میکردن احساس خاصے داشتم کہ نمیدونستم چیہ. و همش بہ اتفاقات امروز فکر میکردم🤔 از اون بہ بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیرون اکثرا رامین هم بود. طبق معمول من رو میرسوند خونہ. یواش یواش رابطم با رامین صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم و ازم خواست کہ اگہ کارے چیزے  داشتم حتما بهش زنگ بزنم.📞 اونجا بود کہ رابطہ من و رامین جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم❤️ و رفت و آمدامون بیشتر شده بود. من شده بودم سوژه ے عکاسے هاے رامین و در مقابل ازم میخواست کہ چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم🎨 اوایلش رابطمون در حد یک دوستے ساده بود. اما بعد از چند ماه رامین از ازدواج و آینده حرف میزد. اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ این موضوع فکر کنم💍 اون زمان چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بین محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم. رامین هم بہ تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت👌🏻 تو این مدت خیلے کمتر درس میخوندم📚 دیگہ عادت کرده بودم با رامین همش برم بیرون🚶🏻‍♀ حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم رو عوض کنم واز ریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد. رامین خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست کہ درسامو خوب بخونم. همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده🙃 دوتامون هم پر شر و شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم.🤪 گاهے اوقات دوستام بہ رابطمون حسادت میکردن😞 بعضے وقتا بہ این همہ خوب بودن رامین شک میکردم😰 اون نسبت بہ من تعهدے نداشت من هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اون خوب باشہ. اون زمان فکر میکردم بهم علاقہ داره❤️ یہ سال گذشت... خوب هم گذشت اما... اونقدر گذشت و گذشت کہ رسید بہ مهر. من سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم.📚 اواخر مهر بود ک رامین یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج رو مطرح کرد💍 اما ایندفہ دیگہ جدے بود. و ازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم. تو موقعیتے نبودم کہ بخوام این پیشنهادو تو خانوادم مطرح کنم. اما من رامین رو دوست داشتم❣ ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب بہ خانوادم بگم. اونم قبول کرد. چند ماه بہ همین منوال گذشت. رامین دوباره ازم خواست کہ بہ خوانوادم بگم. و من هر دفعہ یہ بهونہ میوردم. برام سخت بود😣 میترسیدم بہ خانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو این مدت خیلے وابستہ ے رامین شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم...😓 الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم...😓 براے همین میترسیدم کہ اگہ بہ خانوادم بگم مخالفت کنن.😞 ولے رامین درک نمیکرد... بهم میگفت دیگہ طاقت نداره... دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.🤗 بهم میگفت کہ هر جور شده باید خانوادمو راضے کنم چون بدون من نمیتونہ زندگے کنہ. چند وقت گذشت اصرار هاے رامین و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتن قضیہ رامین رو پیدا کنم. یہ روز کہ تو خونہ با مامان تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.👌🏻 رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اون پولکے هاے زعفرانے هم کہ مامان دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم. با تعجب گفت: _بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اون اتاقت دل کندے.😳 چایے هم ک آوردے چیزے شده؟چیزے میخواے؟!🙄 کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم 🖥 با بیخیالے لم دادم بہ مبل و گفتم: _وااا این چہ حرفیہ مامان چے قراره بشہ؟😐 ناراحتے برم تو اتاقم.😬 _نہ مادر کجا؟ چرا ناراحت میشے تو کہ همش اتاقتے اردلانم کہ همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیرون چیزے هم میگیم بهت مثل الان ناراحت میشے.🙂 پوفے کردم و گفتم: _مامان دوباره شروع نکن.😩 مامان هم دیگہ چیزے نگفت. چند دقیقہ بینمون با سکوت گذشت. مامان مشغول دیدن تلویزیون بود.👀 گفتم: _مامان -بلہ؟ _میخوام یہ چیزے بهت بگم _خب بگو _آخہ... _آخہ چے🤨 _هیچے بیخیال _ینے چے بگو ببینم چیشده جون بہ لبم کردے.😬 _راستش، راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره. مامان اخم کرد و با جدیت گفت: _خب؟😠 _ازم خاستگارے کرده مامان وایسا حرفامو گوش کن بعد هرچے خواستے بگو. گفتن این حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامینہ، ۲۴سالشہ و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم... _تو چے اسماء🧐 سرمو انداختم پایین و گفتم: _دوسش دارم _ینے چے کہ دوسش دارے؟😟 تو الان باید بہ فکر درست باشے حتما با هم بیرون هم رفتین. میدونے اگہ بابات و اردلان بفهمن چے میشہ‌؟😒 اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے؟ از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: _چیہ چرا شلوغش میکنے؟ ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم؟😤 _اخہ دخترم اون خانواده بہ ما نمیخورن اصلا این جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الان باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنکور دارے🤦🏻‍♀ _مامان بهانہ نیار چون رامین و خانوادش مذهبے نیستن؟! چون مسافرتاشون مشهد و قم نیست؟! چون مثل شما انقد مذهبے نیستن قبول نمیکنے؟! یا چون مثل اردلان از صبح تا شب تو بسیج نیست؟😏 _اینا چیہ میگے دختر؟ خانواده ها باید بہ هم بخور...😐 حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم: _مامان تو نمیتونے منو منصرف کنـے یعنے هیچ کسے نمیتونہ، من خودم براے خودم تصمیم میگیرم بہ هیچ کسے مربوط نیست...😒 سیلے مامان باعث شد سکوت کنم: _دختره ے بے حیا. خوب گوش کن اسماء دیگہ این حرفا رو ازت نمیشنوم‌. فهمیدے؟؟😠 بدون این کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم🚪 بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ از دماغم داشت خون میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت مامان😭 انقدر گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدار شدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و من خواب موندم.😴 مامان حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود😞 گوشیمو نگاه کردم ۱۰ تا میسکال و پیام از رامین داشتم💬 بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ.😭 ازم پرسید: _چیشده؟😟 نمیتونستم جوابشو بدم گفت: _آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتون. از اتاق رفتم بیرون هیچ کسے نبود مامان برام یادداشت هم نذاشتہ بود. رفتم دست و صورتم رو شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود. رفتم سر خیابون و منتظر رامین شدم.🚶🏻‍♀ ۵ دقیقہ بعد رامین رسید... الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ ۵ دقیقہ بعد رامین رسید... سوار ماشین شدم. بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد.🚗 نگاهش نمیکردم. بہ صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم.👀 همش صداے سیلے و حرفاے مامان تو گوشم میپیچید. باورم نمیشد. اون من بودم کہ با مامان اونطورے حرف زدم؟😟 واے کہ چقدر بد شده بودم😞 باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم🔊 رامینو نگاه کردم. چهرش خیلے آشفتہ بود. خستگے رو تو صورتش میدیدم.😢 چشماش قرمز بود مثل این کہ دیشب نخوابیده بود. دستے بہ موهاش کشید وآهی از تہ دل. دلم آتیش گرفت. آشوب بودم طاقت دیدن رامین رو تو اون وضعیت نداشتم. ناخودآگاه قطره اشکے از چشمام سرازیر شد.😭 رامین نگام کرد چشماش پر از اشک بود ولے با جدیت گفت: _اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات😠 اشکمو پاک کردم و گفتم: _پس چرا خودت... حرفمو قطع کرد و گفت: _بخاطر بیخوابے دیشبہ. _بیخوابے؟چرا؟!😥 _آره نگرانت بودم خوابم نبرد. جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت. رفتیم داخل و نشستیم. سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت. چند دقیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _اسماء نمیخواے حرف بزنے🤔 _چرا میخوام. _خوب منتظرم. _رامین مامان مخالفت کرد. دیشب باهم بحثمون شد. خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے کہ...😔 _اونقدرے کہ چی اسماء؟ _اونقدرے کہ فقط با سیلے ساکتم کرد. دیشب انقدر گریہ کردم کہ خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے😭 پوفے کرد و گفت: _مردم از نگرانے. اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ اے بود. ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم. اون روز تا قبل از تاریکے هوا با هم بودیم. همش بهم میگفت کہ همه چے درست میشہ و غصہ نخورم. چند بار دیگہ هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعہ ے قبل بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد😞 اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم. میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم.🤒 روزهایے کہ میگذشت تکرارے بود در حدے کہ میشد پیش بینیش کرد. رامین هم دست کمے از من نداشت ولے همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے کہ داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم. اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود.📝 یہ روز رامین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم. بهم گفت بیا همون پارکے ک همیشہ میریم🏕 تعجب کردم اولین دفعہ بود کہ نیومد دنبالم😟 لحنش هم خیلے جدے بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم🚶🏻‍♀ رو نیمکت نشستہ بود خیلے داغون بود... الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ رو نیمکت نشستہ بود خیلے داغون بود... رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود. سلام کردم بدون این کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سرد و خشک جوابمو داد. حرف نمیزد.😢 نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم.😤 بلند شدم کہ برم کیفمو گرفت و گفت: _بشین باید حرف بزنیم. با عصبانیت نشستم و گفتم: ‌_جدے؟!! خوب حرف بزن این رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟😠 قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیرون چیشده ک الاݧ..‌. حرفمو قطع کرد و گفت: _اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزن.😒 اولین بار بود کہ اینطورے باهام حرف میزد من کہ چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد: _ببین اسماء ۱ سالہ با همیم☝️🏻 چند ماه بعد از دوستیمون بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همون روز هم بہ خانوادم گفتم جریانو اما بہ تو چیزے نگفتم.🤷🏻‍♂ از همون موقع خانوادم منتظر بودن کہ من بهشون خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما من هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم. چند وقت پیش همون موقع اے کہ تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردن و گفتن این دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدن برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستن چقد میخواے صبر کنے... ولے من باهاشون دعوام شد😠 حال این روزام بخاطر بحث هر شبم با خوانوادمہ. دیشب باز بحثمون شد. بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خانواده ے تو هم راضے بشن اون دیگہ راضے نیست🙅🏻‍♂ ببین اسماء گفتن این حرفها برام سختہ😞 اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم حق با خانوادمہ. خانواده ے تو منو نمیخوان منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ... گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد. نذاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدن و دست هامو بہ هم میزدم👏🏻 _آفرین رامین نمایش جالبے بود.😏 با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد.😠 _اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... _از اولم چے رامین اشتباه کردیم؟ یادمہ میگفتے درست ترین تصمیم زندگیتم، بدون من نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟!😒 _اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس. _آره معلومہ کہ بیشتره. تو لیاقت منو عشق پاکے کہ بهت دارم رو ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے کہ با تو تباه کردم رو بهم برگردونے؟😠 سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد. پوزخندے بهش زدم و گفتم: _هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ😏 ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش گفتم‌: ‌‌_برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم.😒 سرشو انداخت پایین و گفت: _ایشالا خوشبخت بشے و رفت براے همیشہ.🙂 واقعا رفت. باورم نمیشد پاهام شل شد و افتادم زمین بہ یہ گوشہ خیره شده بودم.👀 اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد.😓 از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامین رفتہ بود خودمو بہ جلوے در پارک رسوندم. صحنہ اے رو کہ میدیدم باورم نمیشد. رامین با یکے از دوستام دست در دست و با خنده میومدن داخل پارک😟 احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم بہ تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید. دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم🏩 مامان بالاے سرم بود و داشت گریہ میکرد.😭 بابا و اردلان هم بودن. خواستم بلند شم کہ مامان اجازه نداد. سرم هنوز تموم نشده بود. دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشامو باز کنم اما صداها رو مے شنیدم.👂🏻 بابا اومد جلو کہ بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما مامان اجازه نداد🙅🏻‍♀ دلم میخواست بلند شم و بپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم.😣 آروم آروم خوابم برد با کشیدن سوزن سرم از دستم بیدار شدم. دکتر بالا سرم بود مامان و بابا داشتن باهاش حرف میزدن🗣 _آقاے دکتر حالش چطوره؟😢 _خداروشکر در حال حاضر حالش خوبہ اینطور کہ معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره👌🏻 بابا کلافہ دستے بہ موهاش کشید و بہ مامان گفت: _آخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸ سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟!🤔 مامان جواب نداد و خودشو با مرتب کردن تخت من مشغول کرد.🛏 بلند شدم و نشستم مامان دستم رو گرفت و گفت: _اسماء جان چیشده چہ اتفاقے افتاده؟ دکتر چے میگہ؟!🧐 نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر مامان ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم. از بیمارستان مرخص شدم. یہ هفتہ گذشت تو این یہ هفتہ دائم خیره بہ یہ گوشہ بودم و صداے رامین و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم.💭 نہ با کسے حرف میزدم نہ جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم. اگہ گریہ هاے مامان نبود غذا هم نمیخوردم.😣 اردلان اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے کہ چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے. اما من نمیتونستم...🙂 مامان رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش بہ بابا رو نداشت. همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد. یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز من تغییرے نکرده بودم. یہ شب صداے بابا رو شنیدم کہ با بغض با مامان حرف میزد و میگفت: ‌_دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدن بلندش و سر بہ سر اردلان گذاشتنش تنگ شدہ😭 اون شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد.😢 تصمیم گرفتن منو ببرن پیش یہ روانشناس👩🏻‍⚕ مامان منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت. اون هم گفت تنها راه در اومدن دخترتون از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ.💔 اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ. بهمن ماه بود من هنوز تغییرے نکرده بودم. تلوزیون داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشون تو دستشون بود و آروم زیر چادرشون اشک میریختن و منتظر جنازه ے بچہ هاشون بودن رو نشون میداد.🥀 خیلے وقت بود تو این وادیا نبودم. با شنیدن این جملہ کہ مربوط بہ مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت: _گرچه میدانم نمے آیے ولے هر دم ز شوق😍 سوے در مے آیم و هر سو نگاهے میکنم👀 اون روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همین افکار بہ خواب رفتم...😴 الزمان😊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ با همین افکار به خواب رفتم...😴 چند روزم با همین افکار گذشت...🍃 هر روز کانال هاے تلوزیونو اینور و اونور میکردم کہ شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشون بده اما خبرے نبود.☹️ بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود.🤦🏻‍♀ رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد. نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم. مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیمون شدم و رفتم تو اتاقم🚶🏻‍♀ بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود.😢 تنها چیزے کہ این روزها یکم آرومم میکرد فکر کردن بہ اون برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود.🥀 اون شب بعد از مدت ها با خدا حرف زدم: "خدا جون منم اسماء هنوز منو یادت هست؟🙂 یادم نمیاد آخرین دفعہ کے باهات حرف زدم. بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شاد و خندون افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتن خانم مهندس الان افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه.😞 نمیدونم تقصیر کیه؟ مخالفت مامان یا بے معرفتے رامین یا شاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم...😪 خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکن. نمیدونم قراره در آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ.🤷🏻‍♀ کمکم کن نذار از اینے کہ هستم بدتر بشم. همونطور خوابم برد...😴 اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد. خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت من و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ؟!🙃 _بلہ اسمم اسماست🙂 بعد در حالے کہ یہ چادر مشکے دستش بود اومد سمت من و گفت: _بیا این یہ هدیست از طرف من بہ تو🖤 چادر و از دستش گرفتم و گفتم: _این چیہ🤔 _ارثیہ ے حضرت زهرا(س)🥀 _شما کے هستید چرا چهرتون مشخص نیست؟!🧐 _من یکے از اون شهداے گمنامم کہ چند روزپیش تشیعش کردن🥀 _خب من چرا باید این چادرو سر کنم؟🙄 _مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے🙂 _چرا اما... _اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود این چادر کمکت میکنہ👌🏻✨ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ من و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت این چادر جونمونو دادیم اون پیش تو امانتہ مواظبش باش ...🖤 باصداے اذان صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم. بلند شدم وضو گرفتم کہ نماز بخونم. آخرین بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود. نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا این حس رو تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتن شدم.📿 بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم مامان بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذان صبح ببینے تعبیر میشہ.👌🏻 اشک تو چشام جمع شد.😢 یکدفعہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم.😭 بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش رو نمیدونستم مطمعـن بودم بخاطر رامین نیست. مامان و بابا و اردلان سریع اومدن تو اتاق کہ ببینن چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدن خیلے خوشحال شدن مامان اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلان و بابا هم اشک تو چشماشون جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند...❣ الزمان😊