💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_شانزدهم
رو نیمکت نشستہ بود خیلے داغون بود...
رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود.
سلام کردم بدون این کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سرد و خشک جوابمو داد.
حرف نمیزد.😢
نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم.😤
بلند شدم کہ برم کیفمو گرفت و گفت:
_بشین باید حرف بزنیم.
با عصبانیت نشستم و گفتم:
_جدے؟!! خوب حرف بزن این رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟😠
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیرون چیشده ک الاݧ...
حرفمو قطع کرد و گفت:
_اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزن.😒
اولین بار بود کہ اینطورے باهام حرف میزد من کہ چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد:
_ببین اسماء ۱ سالہ با همیم☝️🏻
چند ماه بعد از دوستیمون بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همون روز هم بہ خانوادم گفتم جریانو اما بہ تو چیزے نگفتم.🤷🏻♂
از همون موقع خانوادم منتظر بودن کہ من بهشون خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما من هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم.
چند وقت پیش همون موقع اے کہ تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردن و گفتن این دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدن برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستن چقد میخواے صبر کنے...
ولے من باهاشون دعوام شد😠
حال این روزام بخاطر بحث هر شبم با خوانوادمہ.
دیشب باز بحثمون شد.
بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خانواده ے تو هم راضے بشن اون دیگہ راضے نیست🙅🏻♂
ببین اسماء گفتن این حرفها برام سختہ😞
اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم حق با خانوادمہ. خانواده ے تو منو نمیخوان منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...
گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد.
نذاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدن و دست هامو بہ هم میزدم👏🏻
_آفرین رامین نمایش جالبے بود.😏
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد.😠
_اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم...
_از اولم چے رامین اشتباه کردیم؟ یادمہ میگفتے درست ترین تصمیم زندگیتم، بدون من نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟!😒
_اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس.
_آره معلومہ کہ بیشتره. تو لیاقت منو عشق پاکے کہ بهت دارم رو ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے کہ با تو تباه کردم رو بهم برگردونے؟😠
سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد.
پوزخندے بهش زدم و گفتم:
_هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ😏
ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش گفتم:
_برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم.😒
سرشو انداخت پایین و گفت:
_ایشالا خوشبخت بشے و رفت براے همیشہ.🙂
واقعا رفت. باورم نمیشد پاهام شل شد و افتادم زمین بہ یہ گوشہ خیره شده بودم.👀 اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد.😓
از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامین رفتہ بود خودمو بہ جلوے در پارک رسوندم.
صحنہ اے رو کہ میدیدم باورم نمیشد.
رامین با یکے از دوستام دست در دست و با خنده میومدن داخل پارک😟
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم بہ تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید.
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب الزمان😊