eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
2.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم...😓 براے همین میترسیدم کہ اگہ بہ خانوادم بگم مخالفت کنن.😞 ولے رامین درک نمیکرد... بهم میگفت دیگہ طاقت نداره... دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.🤗 بهم میگفت کہ هر جور شده باید خانوادمو راضے کنم چون بدون من نمیتونہ زندگے کنہ. چند وقت گذشت اصرار هاے رامین و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتن قضیہ رامین رو پیدا کنم. یہ روز کہ تو خونہ با مامان تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.👌🏻 رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اون پولکے هاے زعفرانے هم کہ مامان دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم. با تعجب گفت: _بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اون اتاقت دل کندے.😳 چایے هم ک آوردے چیزے شده؟چیزے میخواے؟!🙄 کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم 🖥 با بیخیالے لم دادم بہ مبل و گفتم: _وااا این چہ حرفیہ مامان چے قراره بشہ؟😐 ناراحتے برم تو اتاقم.😬 _نہ مادر کجا؟ چرا ناراحت میشے تو کہ همش اتاقتے اردلانم کہ همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیرون چیزے هم میگیم بهت مثل الان ناراحت میشے.🙂 پوفے کردم و گفتم: _مامان دوباره شروع نکن.😩 مامان هم دیگہ چیزے نگفت. چند دقیقہ بینمون با سکوت گذشت. مامان مشغول دیدن تلویزیون بود.👀 گفتم: _مامان -بلہ؟ _میخوام یہ چیزے بهت بگم _خب بگو _آخہ... _آخہ چے🤨 _هیچے بیخیال _ینے چے بگو ببینم چیشده جون بہ لبم کردے.😬 _راستش، راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره. مامان اخم کرد و با جدیت گفت: _خب؟😠 _ازم خاستگارے کرده مامان وایسا حرفامو گوش کن بعد هرچے خواستے بگو. گفتن این حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامینہ، ۲۴سالشہ و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم... _تو چے اسماء🧐 سرمو انداختم پایین و گفتم: _دوسش دارم _ینے چے کہ دوسش دارے؟😟 تو الان باید بہ فکر درست باشے حتما با هم بیرون هم رفتین. میدونے اگہ بابات و اردلان بفهمن چے میشہ‌؟😒 اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے؟ از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: _چیہ چرا شلوغش میکنے؟ ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم؟😤 _اخہ دخترم اون خانواده بہ ما نمیخورن اصلا این جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الان باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنکور دارے🤦🏻‍♀ _مامان بهانہ نیار چون رامین و خانوادش مذهبے نیستن؟! چون مسافرتاشون مشهد و قم نیست؟! چون مثل شما انقد مذهبے نیستن قبول نمیکنے؟! یا چون مثل اردلان از صبح تا شب تو بسیج نیست؟😏 _اینا چیہ میگے دختر؟ خانواده ها باید بہ هم بخور...😐 حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم: _مامان تو نمیتونے منو منصرف کنـے یعنے هیچ کسے نمیتونہ، من خودم براے خودم تصمیم میگیرم بہ هیچ کسے مربوط نیست...😒 سیلے مامان باعث شد سکوت کنم: _دختره ے بے حیا. خوب گوش کن اسماء دیگہ این حرفا رو ازت نمیشنوم‌. فهمیدے؟؟😠 بدون این کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم🚪 بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ از دماغم داشت خون میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت مامان😭 انقدر گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدار شدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و من خواب موندم.😴 مامان حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود😞 گوشیمو نگاه کردم ۱۰ تا میسکال و پیام از رامین داشتم💬 بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ.😭 ازم پرسید: _چیشده؟😟 نمیتونستم جوابشو بدم گفت: _آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتون. از اتاق رفتم بیرون هیچ کسے نبود مامان برام یادداشت هم نذاشتہ بود. رفتم دست و صورتم رو شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود. رفتم سر خیابون و منتظر رامین شدم.🚶🏻‍♀ ۵ دقیقہ بعد رامین رسید... الزمان😊