eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ کہ صدام کرد: _اسماء _بلہ _گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشون😉 _اے واے آره خیلے ممنون لطف کردید☺️ _چہ لطفے این گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا بہ حرفاے امروزم فکر کن😉 _کدوم حرفا؟!🤔 _گل رز و عشق و علاقہ و این داستانا دیگہ😁 چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم👋🏻 میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابون وایساده بود تا برسم خونہ🤦🏻‍♀ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشون😪 رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود مامان برام یاداشت گذاشتہ بود📝 _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدون رو پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق. گلدون رو گذاشتم رو میز، داشتم شاخہ ها رو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدون کہ یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود💌 روش با خط خوشے نوشتہ بود:  _"دل دادم و دل بستم و دلدار نفهمید رسواے جهان گشتم و آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند😍 دوستدارت رامین🌹 ناخداگاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلها رو چیدم تو گلدون و هر ازچند گاهے بوشون میکردن احساس خاصے داشتم کہ نمیدونستم چیہ. و همش بہ اتفاقات امروز فکر میکردم🤔 از اون بہ بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیرون اکثرا رامین هم بود. طبق معمول من رو میرسوند خونہ. یواش یواش رابطم با رامین صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم و ازم خواست کہ اگہ کارے چیزے  داشتم حتما بهش زنگ بزنم.📞 اونجا بود کہ رابطہ من و رامین جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم❤️ و رفت و آمدامون بیشتر شده بود. من شده بودم سوژه ے عکاسے هاے رامین و در مقابل ازم میخواست کہ چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم🎨 اوایلش رابطمون در حد یک دوستے ساده بود. اما بعد از چند ماه رامین از ازدواج و آینده حرف میزد. اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ این موضوع فکر کنم💍 اون زمان چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بین محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم. رامین هم بہ تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت👌🏻 تو این مدت خیلے کمتر درس میخوندم📚 دیگہ عادت کرده بودم با رامین همش برم بیرون🚶🏻‍♀ حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم رو عوض کنم واز ریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد. رامین خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست کہ درسامو خوب بخونم. همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده🙃 دوتامون هم پر شر و شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم.🤪 گاهے اوقات دوستام بہ رابطمون حسادت میکردن😞 بعضے وقتا بہ این همہ خوب بودن رامین شک میکردم😰 اون نسبت بہ من تعهدے نداشت من هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اون خوب باشہ. اون زمان فکر میکردم بهم علاقہ داره❤️ یہ سال گذشت... خوب هم گذشت اما... اونقدر گذشت و گذشت کہ رسید بہ مهر. من سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم.📚 اواخر مهر بود ک رامین یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج رو مطرح کرد💍 اما ایندفہ دیگہ جدے بود. و ازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم. تو موقعیتے نبودم کہ بخوام این پیشنهادو تو خانوادم مطرح کنم. اما من رامین رو دوست داشتم❣ ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب بہ خانوادم بگم. اونم قبول کرد. چند ماه بہ همین منوال گذشت. رامین دوباره ازم خواست کہ بہ خوانوادم بگم. و من هر دفعہ یہ بهونہ میوردم. برام سخت بود😣 میترسیدم بہ خانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو این مدت خیلے وابستہ ے رامین شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم...😓 الزمان😊