💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_یازدهم
_دفعہ ے اول تو دانشگاه دیدمتون...👀
حدودا یہ سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایستہ بودید(مریم رو میگفت)
همینطور کہ میبینید کمتر دخترے پیدا میشہ کہ مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے ترین دوستتون هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ من خداے نکرده نمیخـوام ایشونو ببرم زیر سوال🙂
خلاصہ کہ اولین مسئلہ اے ک توجہ من رو نسبت بہ شما جلب کرد این بود
اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم.👏🏻
بعد از یہ مدت متوجہ شدم یہ سرے از کلاسامون مشترکہ.
با گذشت زمان توجہ من نسبت بہ شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم. براے همین هر وقت شما رو میدیدم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم.
اما هرکارے میکردم نمیشد، با دیدن رفتاراتون وحیایے ک موقع صحبت کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن
نمیتونستم نسبت بهتون بے اهمیت باشم🙈
دستم رو گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت بہ حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود☺️
بہ یاد سہ سال پیش افتادم. روزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود من اینے کہ الان هستم بشم.
اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد🙂👌🏻
اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم بہ سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد.
یہ دختر دبیرستانے پر شر و شور و ساده و در عین حال شاگرد اول مدرسہ.🤓
واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم📝
در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیرون🚶🏻♀
از همون اول خانواده ے مذهبے داشتیم اما من خلاف اونا بودم🤷🏻♀
اوݧ زمان چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم. از همون اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود🎨
همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیرون بچه ها کاغذو مداد میوردن تا من چهرشونو بکشم🗒
یہ روز کہ با بچہ ها رفتہ بودیم بیرون، مینا (یکے از بچه ها مدرسہ) اومد.🚶🏻♀
همراهش یہ پسر جوون بود🧑🏻
همہ ما جا خوردیم.😳
اومد سمت من و گفت:
_سلام اسماء جان
بعد اشاره کرد بہ اون پسر جوون و گفت:
_ایشون برادرم هستن رامین🤗
رامین اومد سمت من دستشو آورد جلو و گفت:
_خوشبختم
با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب😳
مینا دست رامین رو عقب کشید و در گوشش چیزے گفت.
کہ باعث شد رامین ازم معذرت خواهی کنہ.
گفتم:
_خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها🚶🏻♀
مینا اومد کنارمو گفت:
_اسماء جون میشہ چهره ے برادر منو هم بکشے؟😃
خیلے مشتاقہ
لبخندے زدم و گفتم:
_نہ عزیزم اولا کہ من الان خستم دوما من تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید😊
رامین کہ پشت سر ما داشت میومد وسط حرفم پرید و گفت:
_ایرادے نداره یه زمان دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے من باعث افتخارمہ کہ اولین پسرے باشم کہ شما چهرشو میکشید🤩
دست مینارو گرفت و گفت:
_پس فعلا🖐🏻
و ازم دور شدن اون شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے بود کہ افتاده بود...
اون هفتہ بہ سرعت گذشت.
آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیرون🚶🏻♀
مشغول حرف زدن بودیم کہ دوباره مینا و رامین اومدن...
رامین پشتش چیزے قایم کرده بود...
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب الزمان😊