eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا زهرا یاعلی یا غیرت الله❤️ بنظرم درشرایط مساوی، کسی که معتقد به اهل بیت هستش با ذکر اهل بیت توان و نیروی بیشتری خواهد داشت نسبت به کسی که معتقد به اهل بیت نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر آدم حسابین این پارالمپیکیا بیت سیاح مدال طلا گرفت و رکورد المپیکو شکست با پرچم یازهرا و پرچم ایران دور افتخار زد❤️ مبارکه
هدایت شده از - سیاه مَشق '
_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار بود برویم کنار دریاچه چیتگر ،فائزه میگفت لب دریاچه معمولا چادری ها نیستند و اتفاقا ما باید بریم تا مارا ببیند و بدانند ما هنوز هستیم و تعجب نکنند چون اتفاقا ماهم اهل تفریح و خوشگذرانی هستیم @shahideh_faezeh_rahimii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی،اون‌خدایی‌کردنو‌بلده ؛ حتی‌اگه‌ما‌بلد‌نباشیم‌بندگی‌کنیم :)!❤️‍🩹
📢 هر روز بخوانیم 🔹️امروز؛ صفحه سیزده قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
صفحه سیزده قرآن کریم.mp3
3.86M
📢 هر روز بخوانیم 🔹️صفحه سیزده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌اول #آرش (محمدِ‌سابق🥲) چشمام رو بسته بودن و نمی‌دونستم کجا می‌برنم، مطم
" پینہ‌؎گناھ ! " نگاهم رو بین بچه‌ها چرخوندم و روی رسول که کنارم نشسته بود متوقف شدم. عمیقاً غرق فکر بود و فقط داشت با غذاش بازی می‌کرد. + رسول؟ متوجه‌ی صدا زدنم نشد، با آرنجم آروم ضربه‌ای به بازوش زدم که بالاخره به خودش اومد! دستش رو از زیر چونه‌اش برداشت و سرش رو چرخوند طرفم.. - بله؟ + تو فکری! هیچی هم نخوردی. چی شده؟ لبخند تلخی روی لب‌هاش نشست. - یعنی می‌خوای بگی نمی‌دونی چی شده؟ فرشید بی‌حوصله قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و عصبی و حرصی لب زد: رسول خودت رو جمع کن! الان بخاطر اون لعنتیِ خیانت‌کار زانوی‌غم بغل گرفتی که چی بشه؟ مگه اون وقتی داشت جاسوسی می‌کرد به فکر ما بود که تو الان براش غمبرک زدی؟ یکم منطقی باش! سه‌سال تمام به ریش ما خندیده، بعد تو براش ناراحتی؟ + فرشید! بالاخره نگاهش روی صورت و اخم بین اَبروهام اومد، فهمید کم‌کم صداش بالا رفته و بچه‌های دیگه هم متوجه شدن که با کلافگی دستی به صورتش کشید. رسول برعکس فرشید خیلی آروم گفت: اون لعنتیِ خیانت‌کار هر کاری هم کرده باشه، بازم رفیقمه، برادرمه! من نمی‌تونم مثل تو چشمام رو روی همه‌چیز ببندم آقافرشید، نمی‌تونم همه‌چیز رو فراموش کنم! درضمن، سه‌سال نه و یک‌سال و نیم! نصف دیگه‌اش رو دورشون زده. خودش رو جلوتر کشید و شمرده شمرده ادامه داد: من هنوز یادم نرفته مراعات حالش رو نکردی و دست روش بلند کردی. چهره‌ی جمع شده از دردش جلوی چشمامه! خیانت کرده، نامردی کرده، درست! ولی هر چی هم باشه، اون بزرگ‌تره. تو حق نداشتی جلوی ما غرورش رو بشکنی و بزنیش. حق نداشتی! امروز با این کارت فهمیدم اون‌جوری که فکر می‌کردم، نشناختمت! واقعاً متأسفم... بی حرف دیگه‌ای بلند شد و بیرون رفت. داوود که تا الان ساکت بود، با اخم کم‌رنگی رو به فرشید گفت: نمی‌شد حالا بحث نکنی باهاش؟ خب سخته بپذیره، برای همه‌مون سخته! فرشید پوزخند صداداری زد و دست‌به‌سینه به صندلی تکیه داد. - موضوع این‌جاست آقارسول نه که نتونه، نمی‌خواد که بپذیره! بعد از این حرف اونم رفت بیرون، نفس کلافه‌ای کشیدم و نگاهم رو به ظرف غذای مقابلم دوختم. قرمه‌سبزی! غذای موردعلاقه‌ی محمد... فکر و خیالات جوواجوری که در ذهنش چرخ می‌خورند، خواب را بر چشم‌های خسته‌اش حرام کرده‌اند. با کلافگی بر روی تخت می‌نشیند که در باز شده و نگهبان با سینی غذا وارد سلول می‌شود. ظرف غذا را روی میز می‌گذارد و با اشاره‌ای نامحسوس بیرون می‌رود. کمی بعد، محمد سینی غذا را پشت به دوربین، بر روی پاهایش می‌گذارد و با قاشق کمی دانه‌های برنج را زیر و رو می‌کند و چند قاشقی هم می‌خورد. با دیدن کپسول آموکسی‌سیلین، چشم‌هایش گرد می‌شوند! خیلی آرام و عادی، کپسول را باز و کاغذ بین آن را بیرون می‌آورد و می‌خواند. ~ هوات رو داریم، اگه هوامون رو داشته باشی! با کلافگی دستی به صورتش می‌کشد، کاغذ را دوباره در کپسول گذاشته و با قاشقی برنج در دهان می‌گذارد. همان‌طور که به دیوار روبه‌رویش خیره است، لیوان آب را به لب‌هایش نزدیک و جرعه‌ای می‌نوشد... (پزشک) شیفتم داشت تموم می‌شد، یادم افتاد به محمد سر نزدم! با اتفاقی که افتاده بود، اصلا دل خوشی ازش نداشتم؛ اما نمی‌تونستم دستور آقای‌عبدی و مهم‌تر از اون سوگند پزشکی‌ام رو زیر پا بذارم! کیفِ وسایلم رو برداشتم و بعد از هماهنگی رفتم بازداشگاه، یکی از نگهبان‌ها در سلول رو باز کرد و باهم وارد شدیم. محمد که تا حالا دراز کشیده و ساعدش روی پیشونیش بود، با صدای در نشست روی تخت و زیر لب آروم سلام کرد. نگهبان کنار ایستاد و من جلو رفتم. کیفم رو کنارم روی زمین گذاشتم و برای اینکه مجبور نشم باهاش صحبت کنم، بدون هیچ حرفی بازوهاش رو آروم گرفتم که خودش متوجه شد و روی تخت دراز کشید. کیفم رو برداشتم و وسایل مورد نیازم رو ازش بیرون آوردم. - جواب سلام واجبه‌ها آقاسید! صداش گرفته و بم‌تر از قبل بود. بدون نگاه کردن بهش و با آروم‌ترین صدای ممکن، جواب سلامش رو دادم و مشغول چک کردن زخم و معاینه‌اش شدم. جز ضعف و کم‌خونی، مشکل دیگه‌ای نداشت. پانسمانش رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم، بلند شدم برم که مچ دستم رو گرفت. - علی منو نگاه کن! خواستم بی‌تفاوت رد بشم که محکم‌تر به دستم چنگ زد. - تو رو به بیست‌سال رفاقت‌مون قسمت میدم علی! یعنی انقدر برات ارزش ندارم که فقط چند دقیقه برام وقت بذاری؟ دستم رو بیرون کشیدم و عصبی و ناگهانی چرخیدم طرفش که خودش رو عقب کشید و به دیوار چسبید! خم شدم سمتش و انگشت اشاره‌ام رو مقابل صورتش تکون دادم. + ما دیگه رفاقتی باهم نداریم آقای آرش محمدپور! هر چی بین ما بود، همین‌جا و همین لحظه تموم شد. من الان فقط و فقط برای انجام وظیفه‌ام، و به عنوان پزشک اینجا هستم! متوجه شدی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌دوم #سعید نگاهم رو بین بچه‌ها چرخوندم و روی رسول که کنارم نشسته بود متو
دست‌هاش ستون بدنش شده بود و بهت‌زده نگاهم می‌کرد. از بالا و پایین شدن تندتند قفسهٔ‌سینه‌اش، می‌تونستم ضربان بالای قلبش رو تشخیص بدم. رفتم طرف نگهبان و آروم کنار گوشش گفتم: مشکل خاصی نداره، فقط حواس‌تون باشه داروهایی که بیمارستان تجویز کرده و ویتامین‌هایی که خودم دادم رو سر ساعت مصرف کنه. تأیید نگاه نگهبان رو که دیدم، نیم نگاهی به محمد انداختم که با نگاهی گرفته بهم زل زده بود! می‌دونستم انتظار همچین رفتاری رو از من نداشت، شاید منم خیلی تند رفته بودم! با نفسی عمیق نگاهم رو ازش گرفتم و بی حرف بیرون رفتم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: جان چہ می‌دانست از دنیا چِہ‌ها خواھد کشید؟! خاڪ‌بازےهای طفلآن را ٺماشا کردھ بود! " صائب تبریز؎ " - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑