eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
اگرچه از مِیِ عشقت خراب و بی‌خود و مستم درستکاریِ من بین، دل کسی نشکستم به راه عشق تو -جانا!- به جای پای، نهم سر که سر ز پا نشناسم چو دل برفت ز دستم به جز تو هیچ ندیدم به هرچه دیده فکندم چو تار و پودِ ارادت ز هرچه بود، گسستم در آن زمان که رسیدم بر آشیانِ بلندت به اوجِ رفعت و عزّت رسید طالعِ پستم برای آنکه زنم بوسه آن لبِ شِکرینت چو نِی، میان خود از بهر این معامله بستم اگرچه سعدی شیراز شعر نغز سروده کلامِ دلکشِ آرام، دل ربود ز دستم... @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحتون بخیرو شادی 🌱امروزتون زیبا و پراز انرژی 🌷چون همیشه دعایم برایتان 🌱 عاقبت بخیری 🌷 سلامت جسم وجان 🌱 و دلی خالی از 🌷 درد وغم است 🌱روزتون پراز رحمت الهی 🌷زندگیتون پرازخیر وبرکت @Harf_Akhaar
گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن ؛ انتهای بعضی فکرهایت نقطه . بگذار که بدانی باید همان جا تمامش کنی ... بین بعضی حرفهایت ، ویرگول ، بگذار که بدانی باید با کمی تامل بیانشان کنی ... پس از بعضی از رفتارهایت هم !!علامت تعجب!! که از تو این حرکت درست است !! و آخر برخی عادت هایت نیز علامت ؟؟سوال بگذار؟؟ تا فرصت " ویرایش " هست خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن حتی بعضی از عقایدت را " حذف " کن اما بعضی را " پر رنگ " .... خودت را ویرایش کن تا دست سنگین روزگار ویرایش نکند زندگیت را ... @Harf_Akhaar
📚 شخصی از خدا دو چیز خواست… یک گل و یک پروانه… اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود. غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شدو آن کرم تبدیل به پروانه ای زیباشد. @Harf_Akhaar
مجلس میهمانی بود. پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد..... و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده. به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود... مواظب قضاوتهایمان باشیم چه زیبا گفت دکتر شریعتی: برای کسی که میفهمد هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمد هر توضیحی اضافه است آنانکه میفهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند مهم نیست که چه مدرکی دارید مهم اینه که چه درکی دارید... @Harf_Akhaar
پشه را در هوا نعل کردن نعل کردن مخصوص چهارپایان است و بیان این کار در مورد پشه به آن کوچکی و آن هم در حال پرواز و در هوا، نشان‌دهنده نهایت اغراق و بزرگ‌نمایی می‌باشد. با این توصیف، از این ضرب‌المثل در مورد گسانی استفاده می‌شود که بسیار زرنگ و کاربلد بوده و یا بسیار رند و حیله‌گر باشند و می‌گویند: فلانی پشه را توی هوا نعل میکنه. بنابراین هم برای تعریف و تمجید از زرنگی اشخاص به کار می‌رود و هم برای بیان ریاکاری و نیرنگ‌بازی افراد استفاده می‌شود. و به نظر می‌رسد بیشتر به شکل منفی بیان می‌شود. البته این ضرب‌المثل به هر دو شکل جدی و به عنوان بیان زشتی عمل افراد، و نیز به صورت طنز و صرفا شوخی و دوستانه هم استفاده می‌شود. در نهایت افراد از این عبارت برای اغراق در زرنگی خودشان نیز استفاده می‌کنند و می‌گویند: من پشه رو توی هوا نعل میکنم. @Harf_Akhaar
موفقیت عبارت است از رفتن از شکست به شکست دیگر بدون از دست دادن اشتیاق .. @Harf_Akhaar
یک روز به این واقعیت ساده پی می برید که هر چیزی در اطراف شما که زندگی نامیده می شود توسط افرادی ساخته شده که به هیچ وجه از شما با هوش تر نبوده اند. @Harf_Akhaar
اگر به جای گفتن : دیوار موش دارد و موش گوش دارد بگوییم فرشته ها در حال نوشتن هستند نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم ”مراقبت خدا“را در نظر دارد! قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم بچه را ول کردی به امان خدا ! ماشین را ول کردی به امان خدا ! خانه را ول کردی به امان خدا ! واینطور شد که "امان خدا" شد؛ مظهر ناامنی! ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست @Harf_Akhaar
فرصت‌ها توسط اکثر انسان‌ها غنیمت شمرده نمی‌شوند چرا که در لباس کار ظاهر شده و نیازمند به تلاش هستند. @Harf_Akhaar
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه... دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد . گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود. مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم‌ ..." بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!! نتیجه یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ... @Harf_Akhaar
هر شکستی یک درس برای حرکت رو به جلو است تو از شکست ها بیشتر از موفقیت هایت درس میگیری اجازه نده شکست متوقفت کند @Harf_Akhaar
(داستان مادر شوهر) دختری ازدواج کرد و به خانهٔ شوهر رفت ولی هرگز نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیایدو هر روز باهم جر و بحث میکردند. عاقبت دختر روزی نزد دوست صمیمی پدرش که داروساز بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد. داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد،پس معجونی به او داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و اورا بکشد و توصیه کرد تا این مدت با مادر شوهر خود مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر میریخت و با مهربانی به او میداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر میشد تا اینکه یک روز دختر نزد داروساز رفت و گفت:آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم .حالا او را مانند مادر خود دوست دارم و دلم نمیخواهد که بمیرد. خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت:دخترم،نگران نباش.آن معجونی که به تودادم سم نبود. بلکه سم در ذهن تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است. @Harf_Akhaar
شیطان در پی پرتاب تیر خلاص است 🔹فردی کیسه‌ای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت. 🔸مرد فقیه گفت: نیمه‌شب برخیز و تا صبح نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که لحظه‌ای ذهنت نزد گمشده‌ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.نیمه‌شب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است. 🔹سریع نماز خود را به‌هم زد و بیل برداشت و به سمت باغ روانه شد. محل را کند و کیسه‌ها را در آغوش کشید.صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت راهنمایی‌اش تشکر کرد. مرد فقیه گفت: می‌دانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟ 🔸مرد گفت: نه.فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش بر سینه‌ات کشید و یادت افتاد. مرد تعجب کرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی‌خواندم. 🔹مرد فقیه گفت: می‌دانم، خالص برای خدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانی، دیگر او را رها می‌کنی. 🔸نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک می‌خواستند بر کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. 🔹اگر یک شب این لذت را درک می‌کردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه‌شب می‌رفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی. 🔸چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی.و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد. @Harf_Akhaar
سرانجام روزی به حکمت همه اتفاقات زندگی پی خواهی برد از سردرگمی ها بگذر و لبخند بزن اعتماد کن به حکمت خدایی که از هر کسی نسبت به بندگانش دلسوزتر است.... @Harf_Akhaar
📕 ذوالنون عارفی نامدار بود. روزی شنید مردی عابد است که در صومعه‌ای زندگی می‌کند و هر سال یک‌بار از صومعه‌اش بیرون می‌آید و لشگری از معلولان را شفا می‌دهد. منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد و معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد. ذوالنون دامن او گرفت و گفت: دامنت گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم بیمار روحی‌ام، بگو چه کنم چون تو شوم؟؟؟ عابد گفت: «دامن مرا رها کن که مرا گرفتار عجب می‌کنی و شیطان را متوجه من می‌سازی و من گمان می‌کنم، کسی شده‌ام. اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زده‌ای، و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش می‌کنی می‌سپارد...» @Harf_Akhaar
یک معلم به هر دانش آموزی یک بادکنک داد که باید آن را باد کرده، نام خود را روی آن بنویسد و در راهرو پرتاب کند. سپس معلم تمام بادکنک ها را با هم مخلوط کرد. سپس به دانش آموزان ۵ دقیقه فرصت داده شد تا بادکنک خود را پیدا کنند. در این جستجوی سخت، هیچ کس بادکنک خود را پیدا نکرد. در این لحظه معلم به دانش آموزان گفت که اولین بادکنک را که پیدا کردید بردارید و به کسی که نامش روی آن نوشته شده بود بدهید. در عرض ۵ دقیقه، هرکس بادکنک مخصوص به خود را داشت. معلم به دانش آموزان گفت: این بادکنک ها مانند شادی هستند. ما هرگز آن را پیدا نخواهیم کرد اگر هر کسی به دنبال خود باشد. اما اگر به فکر خوشبختی دیگران باشیم، خوشبختی خود را هم پیدا خواهیم کرد. "با آرزو موفقیت و پیروزی روز افزون در این روزها و شبهای پر از تلاطم." @Harf_Akhaar
زمانی در مزرعه داری یک تله موش خرید.زمانی که موش موضوع را متوجه شد پیش مرغ رفت و از او کمک خواست. مرغ به او گفت:برایت متاسفم باید از این به بعد بیشتر مراقب خودت باشی.تله موش به من ربطی ندارد. میش وقتی این خبر را شنید گفت : من فقط میتوانم برایت دعا کنم که در تله نیفتی، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد. در نیمه های همان شب، زن مزرعه دار رفت به مزرعه تا موش زندانی شده را ببیند، اما بجای موش یک‌ مار به تله افتاده بود وزن تا نزدیک شد، مار آنرا نیش زد. وقتی مزرعه دار او را دید فورا اورا به بهداری رساند. بعد از چند روز حال او بهتر شد ولی تب داشت پس مرغ را سر بریدند تا با سوپ مرغ تب او بخوابد. اما هرچه شد ,تب او نخوابید . اقوام که هر روز به عیادت او می‌آمدند و مرد مجبور شد سر میش را برای غذای آنها سر ببرد. حالا موش به تنهایی در مزرعه می‌چرخید و به حیواناتی فکر می کرد که تله موش کاری با آنها ندارد. نتیجه: اگر دیدی مشکلی برای کسی پیش آمده و ربطی به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن شاید بی ربط نباشد @Harf_Akhaar
قشنگترین لحظات را کسی به تو میدهد که بتواند غمگین ترین لحظات را از تو بگیرد... @Harf_Akhaar
📙داستان عبدالکریم کفاش عبدالكريم كفاش ؛ پيرمرد كفاشي بود كه وجود نازنين بقيه الله هر هفته به مغازه او مي آمدند روزي از او سوال كردند كه اگر يك هفته نيايم چه مي كني ؟ عرضه داشت : آقا قطعا دق مي كنم . آقا فرمودند : اگر غير از اين بود نمي آمدم مرحوم سید عبدالکریم کفّاش اجاره نشین بود. روزی صاحب خانه ایشان را جواب کرد. وی بلافاصله اسباب و اثاثیه خود را از منزل بیرون آورده و در کنار کوچه ای گذارده بود و از این بابت بسیار نگران به نظر می رسید. در همان حال خدمت امام زمان (ارواحنا فداه) مشرّف می شوند. مرحوم آقا سید عبدالکریم می گوید: حضرت به من فرمودند: صابر باش. عرض کردم: چَشم! اما مصیبت اجاره نشینی مصیبتی است که شما خانواده گرفتار آن نشده اید. آقا [لبخندي زدند و] فرمودند: برای تو منزل فراهم می شود. چیزی نگذشت که برخی از اهل خیر برای او منزلی خریدند و خیال ایشان از این جهت آسوده گردید. 📚منبع:کتاب روزنه هایی از عالم غیب نویسنده:آیت اللَّه سید محسن خرازی @Harf_Akhaar
افراد موفق آن چیزی را انجام می‌دهند که افراد ناموفق تمایلی به انجامش ندارند. پس آرزو نکنید که کاش راحت‌تر بود؛ آرزو کنید که شما بهتر باشید. -جیم ران @Harf_Akhaar
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند. ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد. های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟ مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود. چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟ ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت: چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم. سخن پایانی این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند. @Harf_Akhaar
با آنچه به‌دست می‌آوریم، زندگی و معیشت خود را می‌سازیم، اما با آنچه می‌بخشیم، گوهر زندگی را به‌دست می‌آوریم. @Harf_Akhaar
یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد، در بین راه به یک گرگی رسید. گرگ پرسید: رفیق کجا می‌روی؟ گفت: می‌روم منزل قاضی گردو بدزدم. گفت: من هم بیایم؟ گفت: بیا. با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ. سگ پرسید: کجا؟ گفتند: می‌رویم خانه قاضی گردو بدزدیم. سگ گفت: من هم بیایم؟ گفتند: تو هم بیا. باز رسیدند به یک کلاغ پرسید: بچه‌ها کجا؟ گفتند: می‌رویم خانه قاضی گردو دزدی. گفت: من هم بیایم؟ گفتند تو هم بیا. باز رسیدند به یک مار. مار پرسید: دوستان کجا؟ جواب شنید: می‌رویم خانه قاضی گردو بدزدیم. گفت: من هم بیایم؟ گفتند: تو هم بیا. باز داشتند می‌رفتند رسیدند به یک عقرب. عقرب پرسید: کجا؟ گفتند: می‌رویم گردو بدزدیم. گفت: من هم بیایم؟ گفتند: بیا. خلاصه همه دسته جمعی به در خانه قاضی رسیدند. در باز بود به داخل خانه رفتند. گرگ گفت: من نگهبانی در خانه را به عهده می‌گیرم. بقیه به حیاط رفتند. کلاغ روی شاخه درخت وسط خانه نشست. مار به زیر هیزم‌ها رفت. عقرب توی قوطی کبریت رفت و خروس که می‌دانست گردو توی تاپو در بالاخانه است، به سگ گفت: تو مواظب پله‌های بالاخانه باش؛ و خودش رفت بالاخانه تاپو و شروع به شمارش و دزدیدن گردوها کرد. زن قاضی صدای گردوها را که شنید از رختخواب جست و به سراغ هیزم رفت تا آتش روشن کند. مار از زیر هیزم بیرون آمد و زد به دستش. دوید سراغ قوطی کبریت. عقرب دستش را نیش زد. خواست توی تاریکی برای دستگیر کردن دزد به بالاخانه برود سگ پرید و پاش را گرفت خواست برود به همسایه‌ها بگوید و کمک بگیرد گرگ حمله کرد ترسید. دوید وسط باغچه تا از خدا کمک بخواهد تا گفت: خدایا. کلاغ کثافت کرد در حلقش. در این میانه فقط خروس برد کرد و هرچه گردو خواست دزدید. @Harf_Akhaar
بیست سال بعد شما از کارهایی که انجام نداده‌اید ناراحت می‌شوید نه کارهایی که انجام داده‌اید، پس طناب قایق‌تان را از ساحل باز کنید و از ساحل امن خود به سوی آب‌های آزاد برانید و خطر کنید. جستجو کنید، رویا بسازید و کشف کنید. مارک تواین @Harf_Akhaar
آورده اند که آشپز دربار حاکم را به جرم دزدیدن چند عدد تخم‌مرغ، در میدان شهر فلک همی نموده بودند و در محضر حاکم آنچنان بر کف پای او ترکه فرود می آوردند که از فغانش دل هر رهگذری به شفقت می فشرد. بهلول چون چنین بدید فریاد زد: ای حاکم، این بخت برگشته‌ را به تعداد تخم‌مرغی که دزدیده مُتنبه کنید و نه بیشتر که نه خدای را خوش آید و نه خلقِ او را. حاکم پاسخ بداد؛ بهلول! مگر نشنیده‌ای که تخم‌مرغ دزد، روزی شتر دزد میشود؟! بیشتر میزنیم که کارش بدآنجا نرسد. بهلول نیشخندی بزد و گفت؛ این تخم‌مرغ دزد بیچاره را توان و امکان دزدی شتر نیست، مگر اینکه در بساط شما پُست بالاتری بگیرد! @Harf_Akhaar
می‌گویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت!؟ خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت‌ را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست .... نقاش بزرگ در پاسخ او گفت : این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سه دقیقه که تو دیدی! 💠 برخی افراد گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی ، استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدت‌ها تلاش طاقت فرسا وجود دارد. @Harf_Akhaar
از دیروز بیاموز. برای امروز زندگی کن و امید به فردا داشته باش. @Harf_Akhaar
در مسابقه شیر با آهو بسیاری از آهو ها برنده می شوند چون شیر برای غذا می دود ولی آهو برای زندگی پس هدف مهمتر از نیاز است. ‎@Harf_Akhaar
خر مفت و زن زور یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب می‌رفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! بیا و این مرد کور را سوار خر بکن تا به آبادی برسیم، این‌جا توی بیابون کسی نیست دستش را بگیره، خدا را خوش نمیاد، سرگردون می‌شه.» مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! دست وردار از این کارهات، بیا بریم.» اما زن که دلش به حال او سوخته بود باز التماس کرد که: «نه والله! گناه داره به او رحم کن.» خلاصه مرد قبول کرد و کور را بغل کرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدمی که رفتند مرد کور دستی به کمر زن کشید و گفت: «ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه و سرخ رنگه» بعد مرد کور دستش را روی پاهای زن کشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه» بعد دستش را روی شکم او کشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام.» دیگر حرفی نزدند تا نزدیک آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد کور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم گندم‌هامونو آرد کنیم.» اما مرد کور با اوقات تلخی گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محکم گرفت و داد و فریاد سر داد که: «ای مردم! این مرد غریبه می‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره به دادم برسین، به من کمک کنین!» مردم دور آن‌ها جمع شدند و گفتند:... ادامه دارد @Harf_Akhaar