فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【• #مغزبانے🤯 •】
.
.
اولین واکنش مسئولین بعد از زلزله 😂
#طنز
.
.
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد😌👇
[•📡•] @Heiyat_Majazi
' ⃟'🔖؛ #کتابچه
#معرفی_کتاب 📕
#آبنبات_هلدار 🍭
خلاصه:
📌در این داستان، نویسنده نشان میدهد، در سالهایی که به ظاهر برای بسیاری یادآور روزهای جنگ است، بخش عمدهای از مردم ایران زندگی شاد و پُرماجرایی داشتند؛ زندگیای همراه با خنده و سرزندگی. این کتاب، برای کسانی که از روزگار دهه 1360 خاطرات نوستالژیک دارند، برای نسل امروز هم، که دوستدارِ موقعیتهای طنزِ کُمیکاند، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. محسن، قهرمان داستان، از روزگاری میگوید که مردم با مسائل ساده شادیهای بزرگی میآفریدند، مثلِ اولین تجربه رفتن به سینما؛ دیدنِ اولین تلویزیون رنگی؛ تجربه حضورِ نخستین خوراکیهای لوکس در خانه مردم.
#طنز
#پیشنهاد
#مهرداد_صدقی
-گہگاھ نسیمِ بسیار ملایمۍ
برگھاۍ ڪتاب را میجُنبانَد :)🎈
'♢ ⃟'📖 -https://eitaa.com/heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •ڪتاب: #طنزِفریبرز •بهقلم: ناصرکاوه •قسمت:«سی و چهارم» هـى مـی شـنید
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•ڪتاب: #طنز فریبرز
•بهقلم:ناصر کاوه
•قسمت: (سی وپنجم)
تعـداد زیـادی نیـرو، وارد لشـگر شـدند و بـرای سـاماندهی بـه مسـجد قـرارگاه رفتنـد.
مجیـد مـرا صـدا زد و گفـت: فریبـرز، بیـا بریـم ببینیـم از نیروهـای قدیمـی کسـی
را پیــدا مــی کنیــم کــه بیاریمــش واحــد. وارد مســجد شــدیم .سرو صــدای زیــادی
بـود. همـه نشسـته بودنـد. یـک بسـیجی گوشـه ای نشسـته، دسـتش را سـتون کـرده
و بــه آن تکیــه داده بــود. مجیــد بــدون آنکــه متوجــه باشــد، پــای مصنوعــی اش را
روی دسـت بسـیجی گذاشـته بـود و سـعی مـی کـرد انتهـای صـف را ببینـد. بسـیجی
ابتـدا طاقـت آورد، امـا بعـد سروصدایـش بلنـد شـد و گفت:بـرادر، مگـه ایـن پـا مـال
شـما نیسـت کـه منـی دونـی کجـا گذاشـتی؟... دسـتم را لـه کـردی... مجیـد نگاهـی بـه
بسـیجی کـرد وگفـت: نـه بـرادر ایـن پـا مـال بنیـاده!
****
بـه فریبـرز میگفتنـد، تـو عامـل مخـرب جبهـه هایـی . هروقـت كـه میرفتـم جبهـه
همــه چیــز را بــه هــم مــی ریختــم و سر بـــه سر بچههــا میگذاشــتم تــا روحیــه
بگیرنــد...در جریــان یكــی از عملیاتهــا یــكروز بــه عملیــات مانــده بــود و مــن
هـم مسـئول تـداركات بـودم. بـرای ایـن كـه بچههـا شـاد شـوند و در عملیـات بــا
روحیــه ی بیشــتری شرکت کنند،بــه نیروهــای تداركاتــی اعــام كــردم دســتور آمــده
بچههـای تـدارکات بایـد َسرهایشان را از تَـه بتراشند ! بچههـا كـه ازایـن حـرف مـن
جــا خــورده بودنــد همــه اعــتراض كردنــد و میگفتنــد: آقــا فریـبـرز، چــرا بایــد ایــن
كار را بكنیـم؟ مـن هـم فكـری کـردم و گفتـم تراشـیدن سرها بـرای ایـن اسـت كـه،رزمنــدگان تــوی خــط بتواننــد براحتــی بچههــای تــداركات را شناســایی كنند. همــه
قبـول كردنـد و شروع كردیـم... سرها همـه نیروهـارا كچـل كردیـم. فـردای آنروز بـرای
عملیـات آمـاده میشـدیم، یكـی از فرماندهـان وقتـی دیـد بچههـای تـداركات كچـل
كردهانـد، گفـت: چـرا اینطـوری شـده ایـد، كـی گفتـه شـا کچـل کنیـد؟ ایـنرا كـه
گفــت همــه بچههــا فریبــرز خــان، را نشــان دادنــد و مــن هــم گفتــم. مــن دســتور
دادم، مگـر رئـیس تـداركات نیسـتم؟ خـوب بـه نــظرم رسـید بـرای شناسـایی بچههـای
تـداركات در منطقـه عملیاتـی ایـن بهترین كار اسـت. البتـه همیـن طـور هـم شـد و
كچـل كـردنِ بچههای تدارکات به شناسـایی و در دسـترس بـودن آنهـا تـوی عملیـات
خیلـی کمـك كـرد...
****
زمـان همچنـان مـی گذشـت و مـن هـم مـدام در نـور سرخ منورهـای عراقـی، نگاهـی
بــه ســاعت اهدایــی تعقلــی میانداختــم کــه بــه دســت بســته بــودم، ســه ســاعت
نگهبانـی برای ان بـه انـدازه یـک عمـر سـپری شـد . هـر چـه بیـش تـر بـه عقربـه
هـای سـاعت نـگاه مـی کـردم، بیشـتر خسـته شـدم. بختیارمنـش هـم مـدام سـؤال
مـی کـرد سـاعت یـک ربـع بـه یـک نشـده کـه بـرود نگهبانـان بعـدی را صـدا کنـد؟
و جـواب مـن منفـی بـود . سرانجام سـاعت تعویـض نگهبـان رسـید. بـه خاطـر کمبـود
نیــرو، دیگــر از پــاس بخــش خــبری نبــود و بایــد یــک نفــر از خودمــان مــی رفــت
نگهبانـان بعـدی را صـدا مـی کـرد و مـی آورد . صبـح روز بعـد ، آنهایـی کـه دیشـب
بعـد از مـا نگهبـان بودنـد، از ایـن کـه بـه آنهـا حـال داده ایـم، کلـی تشـکر کردنـد
. ماجـرا را کـه جویـا شـدم ، فهمیـدم سـاعت جنـاب فریبـرز خـراب بـوده و مـا یـک
سـاعت جـای نگهبانـان بعـدی و فریبـزر پسـت داده ایـم و آنهـا فکـر مـی کردنـد مـا
از روی ایثـار و گذشـت ایـن فـداکاری را کـرده ایـم!
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!📌
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•ڪتاب: #طنز فریبرز
•بهقلم:ناصرکاوه
•قسمت:(سی وششم)
صبحهــا آش ميدادند. يداالله، اول صبح ميرفت توی حامم و نرمش ميكرد، بـه
مسئولگروهش ميگفت: آش من رو بزارين كنار، بعداً ميام ميخورمش. فریــرز كه
آدم شوخي بود، ميرفت و آش يداالله را ميخورد. هر جا هـم كـه پنهانــش مي كرد،
فریـرز پيدايش مـيكرد و ميخوردش. يك شب، يداالله نشست و فكر كرد، چـه طـورردا صبح آش رو پنهــان بكند كه دســت فریــرز بــه آن نرسد. يداالله صبح، يواشيك
سهمية آشش را گرفت و گذاشت ته كيسه لباسها. باخيال راحت رفت و نرمش كرد
وقتي برگشت، همه نگاه ميكردند كه صـدايشيك بلند ميشود. يداالله مثل يك رسباز
پريوز،كيسهاش را درآورد. نگاهي به جمع كـرد و گفـت: امروز، كاری كردم كه به كوری
چشم اونـايي كـه آشم رو ميخوردن، دستشون ِبِهشنرسـه. فكرش رو هم منيكردند
آش رو كجا گذاشتم . دست برد داخل كيسهو رشوع كرد به بريون آوردن لباسهـا. بعد
بشقاب را درآورد، رسش را كه برداشت داد زد، خـدا لعنتـت نکنـه فریـرز راعقـل جن
هم به اين منی رسـید. معلوم شدفریربز،آش راخورده و توی بشقاب ريگ گذاشته بود.
****
بیچـاره پیرمـرد تـازه وارد بـود. میدانسـت بچههـا بـرای هـر كاری آیـه یـا حدیثـی
میخوانند.وقتـی داشـت غـذا تقسـیم میكـرد، گفـت: »بچههـا مـن معنـی عربیـش
را بلــد نیســتم، امــا خــود قــرآن میگویـد: »النظافــة مــن االیـان« یعنــی هیچكــس
بیشـر از سـهم خـودش ورنـداره! فریـرز زد زیـر خنـده، پیرمـرد گفـت: »مگـه غلـط
خوانـدم«... فریـرز گفـت: »نـه پدرجـان كامـاً درسـت اسـت، النظافـة مـن االیـان.
یعنـی »هركـس سـهم خـودش را فقـط بگیـرد« و بـاز خنـدهی بچههـا بـود كـه مثـل
تـوپ در فضـای چـادر میتركیـد...
****
تـوی گـردان حـال و هـوای معنـوی عجیبـی بیـن بچههـا حاکـم شـده بـود. همیـن
حـال وهـوا روی رفتـار واعـال مـا هـم تاثیرگذاشـته بـود. تسـبیح، انگشـر، عطـر و
ذکـر، جزیـی از مـا شـده بود...بعضـی از بچههـا هـم از خانـه بـا خودشـان عبـا آورده
بودنــد و در منازجامعــت آن را روی دوش خــود میانداختند.چــون شــنیده بودنــد
ثـواب بسـیار دارد.مـن هـم کـه از قبـل بدلیـل عالقـه یـک عبـا خریـده بـودم. خیلـی
افسـوس مـی خـوردم کـه چـرا عبایـم را بـا خـودم بـه گـردان و منطقـه نیـارودم!!!
تـا اینکـه شـنیدم یکـی از بـرادران بـه نـام فریـرز قصـد دارد بـه شـهر بـرود. لـذا از او
خواسـتم تـا بـه درب خانـه مـا بـرود و عبایـم را از خانـواده تحویـل بگیـرد و بـا خـود
بــه منطقــه بیــاورد... فریــرز میگفــت: وقتــی درب منــزل شــا رســیدم. بالفاصلــه
زنـگ خانـه را زدم. مـادرت از پشـت در گفـت کیـه!؟ سـام کـردم و گفتـم دوسـت آقـاعبداللـه هسـتم، اومـد "عباعبداللـه" را بـرم. مـادرت بـا تعجـب نگاهـی بـه مـن کـرد
و گفـت: قربونـش بـام )قربانـش شـوم( مگـر آقـا اباعبداللـه خونـه اومونـه )منـزل
ماسـت( کـه اومیـه بریـش )آمـدی بربیـش(؟... فریربزبـا خنـده گفـت، تـازه متوجـه
سـوتی خـودم شـدم وگفتـم نـه مـادر منظـورم "عبـای عبداللـه" پـرت را میخـوام
کـه االن جبهـه اسـت. گفتـه بیـام از خانـه عباشـو از شـا بگیـرم بـرم بـراش جبهـه!!!
خالصـه ایـن داسـتان تامدتهـا مایـه خنـده بچههاشـده بـود...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!📌
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•ڪتاب: #طنز فریبرز
•بهقلم:ناصرکاوه
•قسمت:(سی وهفتم)
فریــرز را بــا اون لهجــه و صحبتهــای شــیرینش را فرامــوش منــی کنــم. آنقــدر از
بچههایــی کــه در اوج نگرانــی و اســرس دیگــران، شــوخ طبعیشــان گل میکنــد و
ارزش کلـات را میداننـد خوشـم میآیـد، کـه همیشـه دمل میخواسـته در اوج فاجعـه
اطرافــم، بتوانــم ببوسمشــان. لهجــهاش بیــن رشــتیها و سیســتان و بلوچســتانیها
و عربهــا چرخــش داشــت! میگفــت "مــن اگــه اون کســی کــه کلمــه باباخشــید
ِ )ببخشــید( و مــاذرت میخــام )معــذرت میخواهــم( رو اخــراع کــرد رو پیــدا کنــم
میدونــم چــکارش کنــم!... میپرســیدیم چــرا؟... میگفــت هــر غلطــی میخوایــم
میکنیـم بعـدش میگیـم باباخشید.درسـنگر از فـرط خسـتگی خوابیـده بـود، طبـق
معمـول کسـی رد میشـد و اشـتباها پایـش را لگـد میکـرد، باچشـمهای ورم کـرده
مینشســت، نگاهــی بــه طــرف میکــرد و میگفــت: مــاذرت میخــوام، بابخشــید،
پــام کــور بــود ندیــدت... شــام کــه ســیب زمینــی و تخــم مــرغ آبپــز میآوردنــد
مینشســت بــاالی رس قابلمــه و روضــه ســوزناکی میگرفــت و بــا آنهــا درد دل
میکـرد، مـن اگـه بفهمـم مرغایـی کـه تخـاش رو بـرا مـا میفرسـن، خودشـون رو
کــی میخــوره میدونــم چــهکارش کنــم. وقتــی مجــروح شــد و گذاشــتیمش عقــب
آمبوالنـس، پـدر راننـده را درآورده بـود. راننـده میگفـت آنقـدر رس صـدا کـرد کـه
زدم کنـار ببینـم چـه شـده، بـه راننـده گفتـه بـود داداش یـک کـم بـده مـن رانندگـی
کنـم تـو بیـا عقـب بشـین ببیـن چـه خـره اینجـا، مـن دسـتم مجـروح شـده، سـتون
فقراتـم رو شـکوندی المصب...فریـرز بعـد از مجروحیتـش هـم کـه برگشـت، توصیـه
میکــرد بچههــا هیشــکی مجــروح نشــه... میگفــت اپنجــا، منظــورش درمانــگاه
صحرایـی بـود، پاراستاراشـم )پرسـتارهاش هـم( همـه سـبیل کلفـن!...ای خمپاره ها مرا دریابید!
شـام دیـر شـده بـود و نیامـده بـود. همـراه بـا فریـرز بـرای گرفـن شـام بـه عقبـه,
تـدارکات لشـگر رفتیـم و غـذا را گرفتیـم و آوردیـم. موقـع برگشـن، دشـمن دیوانـهوار
منطقــه رو زیــر آتــش گرفــت. بــه مقرمــان, پایــگاه موشــکی کــه رســیدیم بچههــا
رو بـرای گرفـن غـذا صـدا زدیـم... چنـد نفـری کـه مـا را مـی شـناختند کنـار سـنگر
خودشـون نشسـته بودنـد و کارهـای مـا را نظـاره مـی کردنـد. همـه بـا قابلمـه هـای
خودشــان بــه خــط جلــوی ســنگر تــدارکات ایســتاده بودنــد. دوبــاره دشــمن رشوع
کـرد بـه خمپـاره زدن...فریـرز بـرای اینکـه بـه بچههـا "روحیـه" بدهـد رفـت بـاال
و پشـت تویوتـای تـدارکات و بـا صـدای بلنـد فریـاد زد:»اگـر بـا کشـته شـدن مـن،
پایـگاه موشـکی پـا بـر جـا میمانـد و فـاو حفـظ میشـود، پـس ای خمپـاره هـا مـرا
دریابیـد!«... در همیـن لحظـه یـه خمپـاره 120 زوزه کشـان در کنارمـان منفجـر شـد!
همگـی خوابیدنـد. فریـرز هـم از پشـت ماشـین خـودش رو بـه کـف جـاده پـرت
کردوگــرد وخاکــی شــد...بلند شــد و خــودش رو تکانــد و گفــت:
ِ زبون نفهم! شوخی هم رست منیشه؟...
ِ »آهای صدام االغ
شوخی کردم بی پدر مادر!« وهمه زدند زیر خنده...
****
بعضـی اوقـات بـه مـا سـهمیه کمپـوت و کنـرو میدادنـد. مـن همیشـه روی متـام
وســایل خــودم عالمــت میگذاشــتم. یــک روز کــه بــه مــا ســهمیه کمپــوت دادنــد،
رویـش عالمـت همیشـگی را گذاشـتم »هوالباقـی«....
کمپـوت را گذاشـتم کنـار سـنگر. فـردا رفتـم رساغـش و دیـدم سـبک اسـت و از زیـر
خالـی شـده اسـت. رویـش هـم نوشـته شـده بـود، »هـو الخالـی«!!!! کار فریـرز بـود.
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!📌
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•ڪتاب: #طنزِ فریبرز
•بهقلم:ناصرکاوه
•قسمت:(سی وهشتم)
فریــبرز از اون معرکه گیری هــاش تماشایی بــود. گل میگفــت و گل میشــنید. بــا
بــودن فریــبرز، بچه هــای گــردان احســاس غربــت و دلتنگــی نمیکردند . یکــی از
هـمان روزهـا فریـبرز را دیـدم. بـرق شـیطنتی در جفـت چشـمهایش مـوج مـیزد.
پیــش خــودم گفتــم: معلــوم نیســت ایــن دفعــه بــرای کــی نقشــه کشــیده؟... چنــد
دقیقـه بعـد فریبـرز خـودش را بـه چـادر مـا رسـاند. بعـد هـم نقشـهای کـه حدسـش را مـی زدم بـا مـا در میـان گذاشـت. فریـبرز آن سـاعت کلـی از بچه هـا خواهـش و
التـماس کـرد کـه تـا تـه نقشـه بـا او باشـند و تنهـاش نگذارنـد. مـا هـم کـه دنبـال
فرصتـی میگشـتیم تـا بـا بچه هـاسر بـه سربگذاریـم و خـوش باشـیم، بـه فریـبرز
اطمینــان دادیــم کــه نگــران نباشــد و بــا او هســتیم. فریـبـرز چنــد دقیقــه بعــد بــا
شــکل و شمــایل زنِ بــاردار بــه چــادر برگشــت. از دیــدن قیافــه ی فریــبرز همه مــان
زدیــم زیــر خنــده. بعــد، یادمــان آمــد کــه اگــر همیــن طــوری بــازار خنــده را گــرم
نگـه داشـته باشـیم، نقشـه لـو مـیرود. بـه هـر زحمتـی کـه بـود، جلـوی خندهمـان
را گرفتیــم. فریــبرز از درد زایـمان خــودش را محکــم بــه زمیــن میکوبیــد و هــوار
میکشـید. داد و فریـادش کـه بـا لطافـت زنانـه همـراه بـود، تـا چنـد چـادر آن طرفـتر
هـم رسـیده بـود. بچه هـا از چادرهـای کنـاری آمـده بودنـد بیـرون تـا ببیننـد صاحـب
صـدا کیـه و ماجـرا از چـه قـرار اسـت؟...با یکـی دو تـا از بچه هـا، دوان دوان رفتیـم
بــه طــرف چــادر فرماندهــی. ماجــرا را کــه برایشــان تعریــف کردیــم، بــدون فــوت
وقـت بـا تویوتـا آمدنـد بـالاسر فریبـزر کـه او را بـا خودشـان بـه درمانـگاه ببرند.
وقتـی رسـیدند آنجـا و صحنـه را دیدنـد، خیـال کردنـد، او از زنهـای عـرب روسـتاهای
اطــراف هفــت تپــه اســت کــه خــودش را بــا ســختی رســانده آنجــا و حــاال کمــک
میخواهـد کـه بچـهاش را بـه دنیـا بیـاورد. بچه هـای گـردان، دور تـا دور زن عـرب
را گرفتـه بودنـد تـا ببیننـد آخـر قصـه چـه میشـود؟
فرمانـده از زن خواسـت، هـر طـور شـده بلنـد شـود و خـودش را بـه تویوتـا برسـاند
وبـا آنهـا بـه درمانـگاه بیایـد، امـا زن زائـو، گوشـش بدهـکار التمـاس هـای فرمانـده
نبــود کــه نبــود. فریــبرز فقــط داد میکشــید و بــه خــاک چنــگ مــیزد و بــا زبــان
عربــی چیزهایــی میگفــت کــه نــه مــن، نــه بچه هــا متوجــه منظــورش نمی شدیم .
فرمانــده وقتــی دیــد اصرارهایش فایــدهای نــدارد و هــر لحظــه ممکــن اســت زن از
درد شــدید پــس بیفتــد، از او خواســت کــه آســتین دســتش را بگیــرد و بلنــد شــود.
زن از ایـن کار امتنـاع مـی کـرد. فرمانـده کـه دیـد دارد دیـر میشـود، بـا احتیـاط،
گوشـه ی لبـاس بلنـد زن را گرفـت و محکـم او را از جایـش بلنـد کـرد. زن از زور زیـاد
صـادق، تـوی هـوا معلـق شـده بـود. وقتـی دیـد دارد بیـن زمیـن و آسمـان تلـو تلـو
مـی خـورد، محکـم خـودش را ولـو کـرد تـوی آغـوش فرمانـده. افتـادن زن زائـو تـو
آغــوش فرمانــده همانا و غــش کــردن او از سر حیــا و نجابــت هــان. مــا هــم کــه
دیدیــم فریـبـرز افتــاده تــوی بغــل فرمانــده کلــی خندیدیــم. امــا خنــده مــان زیــادطـول نکشـید. بنـده خـدا فرمانـده کـه اصـلا انتظـار نداشـت،زن عـرب کـه تاچنـد
دقیقــه پیــش از درد مثــل مــار بــه خــودش میپیچیــد و حــاضرنبود حتــی بــرای
بلنـد شـدن بـه آسـتینش دسـت بزنـد، حـاال خـودش را محکـم بـه او چسـبانده اسـت.
فریبـرز کـه دیـد اوضـاع بدجـوری بـه هـم خـورده و شـوخیاش، کار دسـت فرمانـده
داده، هــی مــیزد بــه صــورت او ومیگفــت: بابــا! منــم فریـبـرز...
خواسـتم باهـات شـوخی کنـم. پاشـو! بیـدار شـو! بـا کمـک فریـبرز و بچه هـا، زیـر
بغلـش را گرفتیـم و بـا هـان تویوتایـی کـه قـرار بـود، فریبـرز را بـا آن ببریم، او را
بردیـم بـه طـرف درمانـگاه. پرسـتارها رسیـع بـالا سرش حاضر شـدند و بـه او ِسرم
وصـل کردنـد. خـدا رو شـکر فرمانـده بعـد از سرم و کمـی استـراحت، حالـش جـا آمـد.
تـا چشـمش بـه فریـبرز افتـاد، گفـت: فریبـرز! یـک صفـر بـه نفـع تـو!...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!📌
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•