eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] قسمت گفتم: +سلام عاصف. خوبی؟ _سلاااام ! به به، ببین کی زنگ زده. مخلص داداش! +دیشب عجب جک هایی میفرستادی برام.. دمت گرم. روحم شاد شد. _به به. روح امواتتم شاد. +بسه دیگه.. مزه نریز. آدم با بزرگتر از خودش وَ مافوق خودش درست صحبت میکنه. _ خب عاکف جان تو که میدونی من باهات شوخی میکنم، پس الکی جو نده. بعدشم خوشحالم که کلا در حال پیشرفتی توی کارو زندگیت. ولی حضرت عباسی حالا که رفتی معاونت فلان یه کم ما رو تحویل بگیر. هر از گاهی بیا اینجا یه چای بخوریم باهم. اصلا از وقتی که تو رفتی از اینجا، همه چیز سوت و کوره. من که لب به غذا نمیزنم. +آره، تو که راست میگی.. خیلی لاغر شدی بعد از منتقل شدنم به ضدجاسوسی! فقط نمیدونم چرا ماشاءالله روز به روز گردتر میشی، فقط مواظب باش منفجر نشی یه وقت. _ده کیلو کم کردم خداییش.. مادرم برام غصه میخوره. +باشه قبول.. یه خبر خوش برات دارم. _چی هست؟ +به وقتش میای پیش خودم مجددا دهان مبارکت آسفالت میشه. _مگه کارمند شهرداری شدی و رفتی توی کار آسفالت؟ +خوشمره شدی عزیزم. _شیرینی های مسئولیت جدید تورو خوردم اینطور خوشمزه شدم.. راستی ، اول صحبتت گفتی مافوق؟ نفهمیدم !! چیزی شده؟ خبری هست ان شاءالله؟ +امروز منتقل میشی سمت من دیگه. عاصف خوشحال شد گفت: _پس موافقت کردن؟ +آره الحمدلله. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و میکردم. _باشه ما درخدمیتم. +پس میبینمت. یاعلی. خداحافظی کردم و بعدش رفتم سر مطالعه و بررسی یه سری پرونده ها. پس از بررسی پرونده ها نشست های تخصصی با معاونت های برون مرزی و کارشناسان زبده اطلاعاتی رو طبق برنامه ای که بهم واگذار شده بود در دستور کار قرار دادم. ساعت حدود 12 بود که حاج کاظم شخصا زنگ زد بهم گفت: « دو تا نیروی تازه نفست دارن میان سمتت. تحویلشون بگیر. » چنددقیقه بعد عاصف و بهزاد اومدن دفتر. منم دیگه جلسم تموم شده بود. یه موکت انداختم و نمازمون و با بهزاد و عاصف خوندیم. بعد از نماز با بهزاد و عاصف رفتیم بیرون اداره به دعوت من غذا خوردیم برگشتیم. چون غذای اون روز اداره چیزی بود که من دوست داشتم، ولی آشپزای اداره، حال به هم زن تر از دفعات قبل درستش کردن. بگذریم. ناهار که تموم شد، برگشتیم اداره و رفتیم دفتر. با عاصف و بهزاد یه جلسه مفصل اولیه گذاشتم که چیزی حدود 4 ساعت و نیم طول کشید تا حرفامون و بزنیم که بیشتر از قبل با هم دیگه مَچ بشیم. اون ها حرف زدن و من شنیدم ، من هم نظراتم رو در این واحد جدید و مسائلی که باید رعایت میشد گفتم و اونا شنیدن. روزها و هفته ها طی شد تا اینکه چشم به هم زدم دیدم 2 ماه و نیم از مسئولیت جدیدم گذشته. انقدر کار روی سرم ریخته بود که نمی فهمیدم ثانیه ها چطوری میگذره. طی اون مدت یک سری عملیات ها و اتفاقات امنیتی اتفاق افتاد که فعلا قرار نیست درموردش براتون بگم. مثل تمام روزهای عادی و کاری، خیلی دقیق تیم های عملیاتی و اطلاعاتیمون داشتن روی پرونده ها و موارد مورد نظر کار میکردن و من هم به امور معاونت ضدنفود ( ضدجاسوسی ) وَ ضدتروریسم مسلط شده بودم. یه مدت عاصف و برای ماموریتی فرستادم سمت مرز ایران و افغانستان که متاسفانه در یکی از عملیات ها شدیدا مجروح میشه. چندوقتی گذشت و زیر نظر یک تیم پزشکی تحت درمان قرار گرفت که خداروشکر خوب شد. یه روز که تموم کارام و انجام داده بودم و تا شب مونده بودم اداره، تصمیم گرفتم برای همسرم وقت بزارم و باهم بریم بیرون کمی بگردیم. چون در اون چندماهی که مسئولیت معاونت رو بهم واگذار کرده بودن، نتونسته بودم به خوبی براش وقت بزارم. برای همین اون شب تصمیم گرفتم زودتر برم خونه. موبایل شخصیم و از کشوی میز کارم آوردم بیرون باطریش و جا زدم سیم کارت و گذاشتم درونش گوشی رو روشن کردم زنگ زدم بهش. نکته امنیتی: دلیل این کارم این بود که گوشی شخصیم اندروید بود و علیرغم اینکه حفاظت چک کرده بود و مشکل امنیتی نداشت، اما برای اینکه گاهی داخل اداره و در دفتر کارم می آوردم خاموش میکردم و باطری و سیم کارت و در می آوردم از درون گوشی تا همه ی اصول امنیتی رو رعایت کنم. این کار و زمانی انجام میدادم که گوشی اندروید شخصیم و دم در اداره تحویل نمیدادم... بگذریم. زنگ زدم به همسرم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم: بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
•/🖤🏴/• | سلام رفیق های هیئت و روضه فرارسیدن ماه عزا و ماتمِ حسینی رو خدمتتون تسلیت عرض میکنم🖐🏻 به عنایت ویژه ی آقا امام حسین"علیه‌السلام" داریم کیا دلشون میخواد تو این دهه یه تیکه کربلا هدیه‌ش بشه و برسه دستش؟! :) کربلایی ها و کربلا ندیده ها ؛ بسم الله🖤(: از زمانی ڪه تصمیم گرفتیم به عشق آقا حال و هوای ڪل ایتارو حسینی کنیم ؛ خیلی عنایات ها دیدیم🙂 ❤️یه چالش امام حسینے❤️ تا پایان دهه اول محرم هم این چالش پایداره و یه روز قبل‌از عاشورای‌ آقا امام حسین‌"علیه‌السلام" نتایج مشخص میشن🌸^^ 🖤 خب؛ برای اولین موضو؏" 📝‌‌‌‌ اگه جای حر بودید چیکارمیکردید؟! دومین موضو؏" 📝‌‌‌‌ اگرخواب‌امام‌حسین‌دیدید یا قرارباشه یه پیامک به آقا بزنید چےبھشون‌میگید؟! بهـ پل های ارتباطی زیر بفرستید↯ [ @nokareh_hosein یا @NokarehoSein_72 ] یکی از موضوع هارو انتخاب کنید و در قالب پیام برای پل ارتباطی های چالش بفرستید، مهلت ارسال تا فردا ساعت 20 هست. ولی امڪان تمدیدم هست🖤 🎁 نذر حسین"علیه‌السلام" برای ¹⁰ نفر برتر این مسابقه هدایایے در نظر گرفته شدهـ🌸 نفرات کسانی اند که متن ارسالی شون بیشتری بخورهـ💪🏻 ✅ هرچه سین بیشتر = احتمالِ برنده شدن در مسابقه هم بیشتر ‼️ پس باید تا میتونید سینـ👀 جمع کنید ‼️ و اما هدایای امام حسینے ما🖤↯ 🎁 نفر ⇜پک مخصوص شامل↶ "علیه‌السلام" "علیه‌السلام" 🎁نفر سنگ حرم امام حسین"علیه‌السلام" 🎁 نفر سنگ حرم حضرت ابوالفضل"علیه‌السلام" 🎁 نفر سنگ حرم حضرت زینب"سلام‌الله‌علیها" 🎁 نفر پک اشک تربت امام حسین"علیه‌السلام" 🎁نفر تا گردن‌آویز حزر امام جواد"علیه‌السلام" تاڪید میکنم برای اینکه جزء نفرات برتر بشید👌🏻 باید سین جمع کنید✅🖤 بعد دهه‌ی اول برنده ها مشخص میشند^^ 💚'^^ 🏃🏻‍♂ اولین‌چالش‌بزرگ‌‌امام‌حسینی‌در‌ایتا↶ ◼️| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 •/🖤🏴/•
..|🌘‌'' ⃝ 〖 ♡‌〗 • • •اعمال روز چھارم ماھ مبارڪ رمضان• 📿| تلاوت قرآن 📖| گفتن صد مرتبہ: سُبْحانَ الضّآرِّ النّافِعِ سُبْحانَ الْقاضے بالْحَقِّ سُبْحانَ الْعَلِے الاْعْلے سُبْحانَہُ وَبِحَمْدِهِ سُبْحانَہ وَتَعالے. •اعمال شب پنجم ماھ مبارڪ رمضان• 📿| خواندن سوره فتح 📖| خواندن دعاے افتتاح 📿| خواندن هزار مرتبہ سوره قدر 📖| تلاوت صد مرتبہ سوره حم دخان 📿| نماز دو رکعتے در هر رکعت حمد و پنجاه مرتبہ توحید و پس از سلام صد مرتبہ صلوات 📖| صدقہ وقت افطار 📿| افطار با خرما و آب گرم •🍃اعمال روز و شب ماه مبارڪ رمضان🍃• • • خُـدایـا، محکم بغلمون کـنツ ..|🌘‌'' ⃝https://eitaa.com/heiyat_majazi
..|🌘‌'' ⃝ 〖 ♡‌〗 • • •اعمال روز پنجم ماھ مبارڪ رمضان• 📿| تلاوت قرآن 📖| گفتن صد مرتبہ: سُبْحانَ الضّآرِّ النّافِعِ سُبْحانَ الْقاضے بالْحَقِّ سُبْحانَ الْعَلِے الاْعْلے سُبْحانَہُ وَبِحَمْدِهِ سُبْحانَہ وَتَعالے. 📿| صد مرتبہ صلوات بر محمد و خاندان پاڪش. 📖| خواندن دعاے روز •اعمال شب ششم ماھ مبارڪ رمضان• 📿| خواندن سوره فتح 📖| خواندن دعاے افتتاح 📿| خواندن هزار مرتبہ سوره قدر 📖| تلاوت صد مرتبہ سوره حم دخان 📿| چہار رڪعت در هر رڪعت حمد و یڪ مرتبہ سوره ملک. 📖| صدقہ وقت افطار 📿| افطار با خرما و آب گرم •🍃اعمال روز و شب ماه مبارڪ رمضان🍃• • • خُـدایـا، محکم بغلمون کـنツ ..|🌘‌'' ⃝https://eitaa.com/heiyat_majazi
•᯽📖᯽• . . •• •• •داستان: •به‌قلم: آقای حسینی •قسمت‌: ‌ لنگه های در سوخته روی هم افتاده بودند. ناهماهنگ و آزاردهنده. هنوز بوی دود بلند بود. آفتاب بیرنگی به اتاق می تابید بچه ها هم مثل مادرشان رنگ به رو نداشتند. فضه مثل پروانه دورمان میگشت. - فضه برایت بمیرد خانم ‌. ابالحسن ! باید طبیب خبر کنیم خانم حالشان خوب نیست... یک چیزی بیاورم بخورید؟ - بابا من خیلی ترسیدم ،آن ها بازهم به خانه مان می آیند؟ فاطمه بچه ها را به فضه سپرد و در را بست کنارم نشست، دستم را گرفت. - قربانت شوم، ابالحسن جان و تنم سپر بلاهای جانت.خوشی باشد،ناخوشی باشد، همیشه کنارت میمانم. روز بعد نماینده فدک به خانه مان آمد - ابالحسن، بانو! دیروز فرستاده ابوبکر به فدک آمد. من را بیرون کرد و گفت اینجا در اختیار حکومت است. زینب: ◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ آن روز را سر کار نرفتم در خانه را عوض کردم با کمک بچه ها با آب، سیاهی دیوارها را شستیم تا کمتر عذاب بکشیم. فردای آن روز پیش ابوبکر رفتم مسجد پر از جمعیت بود. فرمودند: دلیل و اثبات بر عهده شخصی است که به زیان دیگری ادعایی دارد و دیگری تنها باید قسم بخورد تو از این حرف پیامبر هم غفلت کرده ای از فاطمه فدک را گرفته ای تازه شاهد هم میخواهی؟ ابوعبیده جراح صدا صاف کرد. - ابالحسن تو به خلافت حریصی و بهانه می آوری. ◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ به خانه که برگشتم پشت میز تحریرم نشستم چوب برلیقه فشردم و برای ابوبکر نامه نوشتم. - بعد از وفات پیامبر میراث پاک و طاهره را تقسیم کردند با غصب هدیه پیامبر بار گناه را بیشتر کردند با چشم خود میبینم که شما مثل شتر چشم بسته، دور آسیاب میگردید به خدا اگر اجازه داشتم سرتان را گوش تاگوش میبریدم همان طور که با داسهای برنده آهنی ، محصول رسیده را درو میکنند. محافظان رسول خدا میدانند که من هیچ وقت با خواست خدا و ایشان مخالفت نکردم در میادینی که پای پهلوانانش میلرزید و فرار میکردند وقتهایی که شما در خانه هایتان لمیده بودید من با جان و دل پشتیبان رسول خدا بودم. این شجاعت را خدا به من داده بود همیشه تشکیلات زیرزمینیتان را به هم می زدم شب و روز در میدانها دو شمشیر و نیزه سنگین دست میگرفتم و در اوج درگیریها پرچم دشمنان را زمین میزدم .آری من همان رهبر دیروزتان هستم که در غدیر با او بیعت کردید شما نمیخواهید نبوت و خلافت در خانواده ما جمع شود. خوب میدانم که کینه های بدر و احد را هنوز از یاد نبرده اید. من در شرایطی هستم که اگر از حقوق و جایگاهم حرف بزنم میگویند به حکومت حریص است و آن را حمل بر حسادت میکنند اگر سکوت کنم میگویند پسر ابو طالب از مرگ ترسیده است من و ترس؟ هرگز بس کنید. بعد از آن همه جهاد، به خدا قسم اشتیاق من به مرگ از انس بچه شیرخوار به پستان مادر بیشتر است. خدا مرگتان دهد. سکوت من به خاطر دانستن حقایقی است که دیگران از آن بی خبرند. اگر بر اساس آیات قرآن بگویم خداوند چه تقدیری برایتان رقم زده است، از اضطراب، گوشت و استخوانتان میلرزد. مثل ریسمان چاه عمیق، مضطرب می شوید. حیران از خانه هایتان بیرون میزنید و سر به بیابان میگذارید؛ اما حرفی نمیزنم و زندگی را برای خودم جهنم نمیکنم تا دست خالی و با دلی عاری از هرگونه سیاهی، از این دنیا بروم. دنیای شما در نظر من مثل تکه ابری است که بی هیچ بارشی پراکنده می شود... ◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ در خانه زده شد. دم در رفتم خادمه اسما ،همسر ابوبکر بود. تندتند آیه بیستم سوره قصص را خواند. - ابالحسن !به محض اینکه ابوبکر به خانه آمد عمر را خواست به او گفت اگر فقط یک بار دیگر علی با ما این طور حرف بزند خلافت را از چنگمان در می آورد تا وقتی او زنده است آب خوش از گلویمان پایین نمی رود. عمر گفت اصلا تا علی با ما بیعت نکند، حکومتمان اعتبار ندارد به تو گفتم مردم بنده دنیا هستند، اموالشان را بگیر تا دیگر نتوانند به مردم کمک کنند.درست؛ اما در حال حاضر فقط خالد میتواند کار علی را یکسره کند... آنها خالد را اجیر کردند تا شما را بکشد. خانم اسما من را فرستاد تا به شما خبر بدهم. - سلام من را به اسما برسان تشکر کن و بگو نگران نباش خدا مواظب علی است. خادمه در چشم برهم زدنی از خانه دور شد. -کی بود؟ به فاطمه قضیه را گفتم عصبانی شد. روز بعد مقنعه و چادرش را سر کرد برای پس گرفتن حق و حقوقش به مسجد رفت فضه و زنان فامیل هم همراهش رفتند تا فاطمه بین آنها آنها مشخص نباشد از شدت بیماری لبه های چادرش روی زمین میکشید. سند فدک دستش بود تا در خانه همراهش رفتم ارام قدم بر میداشت مثل پیامبر .