دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
تا نیایی گره از کار بشر وانشود؛
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ202 کپیحرام🚫 ن
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ203
کپیحرام🚫
بشری خندید. درد کمرش با خنده شدت میگرفت.
_جدی میگم خیلی سفتی ماشاءالله.
بشری به طرف یاسین چرخید.
_چاره چیه؟
یاسین نگاه کوتاهی به بشری کرد. دوباره حواسش را به رانندگیاش داد.
_خوشم اومده ازت. فکرشو میکنم میبینم صبر عجیبی داری. هر کی جای تو بود...
بشری میان کلام برادرش رفت.
_هر کی جای من بود، مجبور بود صبر کنه. توکل میکنم به خدا.
_فکر نمیکردم بتونی دووم بیاری.
یاسین فرمان را به راست چرخاند، همزمان گردنش را سمت بشری مایل کرد.
_میخواستی شَل بزنی هم، نمیذاشتم.
_چی میگی یاسین؟ فکر نمیکردی دووم بیارم ولی نمیذاشتی بخورم زمین؟
بعد از این حرف، بشری لبخند زد. با خلاصه کردن حرفهای یاسین، متوجهی منظور او شد. پشت چراغ قرمز، یاسین نگاه عمیقی به صورت بشری کرد. از لبخند خواهرش، لبخند زد.
_نمیتونستم بذارم زمین بخوری.
_من خیلی پوست کلفتم!
یاسین نچی کرد و گفت: قوت قلب داری!
بشری لبخند تلخی زد. آه کشید. یاسین گفت: نمیخوای راجع بهش حرف بزنیم؟!
بشری سکوت کرد. میخواست، ولی اعصابش ضعیف شده بود. یاسین ماشین را نگه داشت.
مقابل یک سوپرمارکت بودند.
_چی بگیرم برات؟
_نوشیدنیِ شیرین.
_دیگه؟
_همین.
یاسین زود برگشت. یک کیسه توی بغل بشری گذاشت.
_چه خبر بوده این همه خریدی؟!
_مغزم برات گرفتم. بخور رنگت پریده!
یاسین ماشین را روشن کرد و دوباره راه افتاد.
_بشری!
_جان!
_میخوای چی کار کنی با امیر؟
بشری نی آبمیوه را از دهان بیرون آورد. سوالی به یاسین نگاه کرد.
_باید تکلیفتو روشن کنی. حرف زدن دربارهاش سخته ولی حقیقتیِ که هست. تصمیمت چیه؟
بشری روی صندلی جابهجا شد. پاکت آبمیوه را دست گرفت. نمیتوانست بخورد. یاسین مختصر و نفید همهی حرفها را توی چند جملهی کوتاه آورده بود. برخلاف یاسین، بشری با تردید گفت: دیگه مطمئنید؟!
بشری هنوز امیدوار بود. از خدا میخواست یاسین بگوید هنوز نقطهی امیدی هست که شاید قطعی نباشد.
کاش یاسین تو این کار نبود تا اطلاعی نداشت.
تا نمیتونست منو مطمئن کنه و من تو خماری میموندم.
حاضرم همیشه تو دودلی سر کنم ولی از جذب امیر مطمئن نشم. اونجوری یه روزنهی امید برام میموند.
_صد در صد.
دست بشری لرزید. پاکت آبمیوه از دستش لیز خورد.
بشری مثل گنجشک از درون میلرزید. حرفهای یاسین مثل طوفان، بیشتر آن گنجشک بیپناه را میلرزاند.
_شاید به من خرده بگیری چرا انقدر زود اومدم سر اصل مطلب ولی اگه نمیگفتم، بعد چند وقت خودت ازم گله میکردی که باید زودتر تو رو مطمئن میکردم.
بشری دیگر نمیخواست چیزی بشنود. دلش تنهایی میخواست. باید با خودش خلوت میکرد.
نزدیک خانه بودند.
_میای خونه یاسین؟
_عصر حتما میام پیشت.
_پس نگه دار. من پیاده میشم.
یاسین ماشین را نگه داشت. این پیادهروی را برای بشری لازم میدید. قبل از پیاده شدن بشری دست او را گرفت.
_خوب میدونی اینجور رفتنا یه دفعهای نمیشه. دلیلش رو تو میدونی؟ تو این یه سالی که با هم بودین چیزی متوجه نشدی که گمان کنی میخواد بره؟
بشری سرش را پایین انداخت.
_حرف بزن بشری. مسئلهی سادهای نیست خواهر من! خیلی حساسه؟
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌞☕️🍃🍂
☕️
🍃🍂
#سکنجبین 🍹
به خیر میشود این صبحهای دلتنگی
ببین که روشنم از یادِ خوبِ لبخندت
🖊معصومه صابر
صبحتون لبریز آرامش ☕️🍃
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
رواق تحلیل رمان بشری
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیر زندگیمو روضههات عوض کرد🌴
حـــســـین♡
🥀🍂🕯🏴
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان شبهای شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ20
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ204
کپیحرام🚫
بشری میدانست ممکن بود پای سیدرضا و یاسین وسط کشیده شود. طوفانی در راه بود. سرش را بالا نیاورد.
_تابستون بود که حرف رفتنو پیش کشید. اول گفت با هم میریم. میخواست بریم و درسمونو اونجا تموم کنیم. بعدم چند سال کار کنیم و برگردیم. دید من راضی نمیشم حرفشو عوض کرد. گفت... من میرم... تو بمون.
ابروهای یاسین کمکم توی هم رفت. بشری آرام ادامه داد.
_گفت از چند سال پیش تصمیم داشته که بره. حالا موقعیتش جور شده و نمیخواد از دستش بده. میگفت دوست داشتنتو با اومدنت ثابت کن.
بشری آه کشید. بغضی که داشت توی گلویش غمباد میشد را قورت داد.
_نتونستم راضیش کنم بمونه. چشمش وعدههای پولی که حامد بهش میدادو گرفته بود.
صدایش انگار از ته چاه درآمد.
_حاضر بود منو بذاره و بره. سعی کردم راضیش کنم ولی نشد... گفتم این کار خیانته قبول نکرد. گفت پولمونو میگیریم برمیگردیم. تو کتش نرفت هر چی من گفتم که برگشتی تو کار نیست.
بشری سرش را بالا آورد. یاسین آرنجش را به فرمان زده بود. نگاه نافذش باعث شد بشری دوباره سربهزیر شود.
_الآن باید بگی؟
_چی باید میگفتم؟!
_خبر نداری تو این مسائل چی به چیه؟ گذاشتی حالا که رفته حرف میزنی؟ میخواستی به من بگی راضیش کنم. چشماشو باز کنم.
_به ایمان گفتم. نتونست کاری کنه.
یاسین دستش را مشت کرد.
_تو باید به مــــــن میگفتی تا روشنش کنم.
سینهی یاسین بالا و پایین میشد. این بشری را بیشتر ترساند.
_بدخراب کردی بشری!
چانهی بشری به سینهاش چسبید. یاسین عصبانی بود اما خودش را کنترل میکرد. این را بشری از صدای نفس و لحن یاسین متوجه شد.
_برسونمت یا میری خودت؟
_میرم.
بشری زیر آفتاب زمستان ایستاد. ماشین یاسین دور شد. بشری نمیخواست یاسین از راه رفتن او متوجهی درد کمرش شود. آهسته راه افتاد. همه چیز پشت سر هم داشت اتفاق میافتاد. منظور یاسین را از این که پرسید "تصمیمت چیه؟" به خوبی متوجه بود.
از اول همه چی مشخص بود. من هی خودمو گول میزدم شاید راست نباشه.
بشری در حیاط را باز کرد. او حتی با این در آهنی بیاحساس هم از امیر خاطره داشت. چهطور میتوانست با آن همه خاطره، امیر را فراموش کند؟!
لبهی حوض نشست. یک جفت ماهی قرمز نزدیک سطح آب شنا میکردند. دست توی آب برد. ماهیها فاصله گرفتند و دور شدند. موج ریزی توی آب افتاد. تصویر بشری توی حوض موج میخورد. یک زن تنهای شکسته که امواج به روح و جسمش خدشه وارد کرده بود. حالا باید طعم گس تنهایی را میچشید.
دلش به شدت گرفته بود. رفت سراغ کتابخانهی سیدرضا. یک دیوان قدیمی حافظ داشت. حاشیهی برگهایش تیره شده بود. پایین صفحهاش فال داشت. بشری به حال خود تفال زد.
"فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش"
معنی فال را خواند.
"خود را تحت فشار مشکلات متعدد قرار نده و درگیر مسائل جزئی زندگی مشو. بدان که خداوند نظر لطفش همواره با تو است و با امید به او در کارت گشایش حاصل خواهد شد."
بشری به لطف و نظر خدا اعتقاد داشت. یقین داشت خدا تنهایش نمیگذارد. به حکمت خدا شک نداشت اما هضم این پیشامدها برایش آسان نبود.
مشکل بشری کوچک نبود. چهطور میتوانست درگیر نباشد؟! سخت بود گذشتن از زندگی مشترک. از خاطراتش با امیر.
با امیر تلخیا رو هم دوست داشتم اما وقتی که امیر دلش با من بود.
احساس میکردم امیر از سر دلسوزی مونده کنارم. از سر عذاب وجدان.
رفتارای امیر رو نمیتونستم پای علاقهاش بذارم که اگه به ابراز علاقه بود، قبل از بحث خارج رفتنش هم کم ابراز علاقه نکرده بود...
من فقط عذاب وجدان و ترحم میدیدم.
باید دلمو زیر پام له کنم. علاقهامو کنار بذارم.
باید این وصلهی ناجورشده رو ببرم. وصلهای که همهی وجودم خواهانش بود و حالا...
شده لکهی ننگی برای دو خونواده.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
صدای زنگ در که بلند شد نگاه آخر رو توی آینه به خودم کردم و راضی پشت در رفتم
در رو باز کردم و کنتر رفتم تا بیاد داخل
چند ثانیه با چشمهای باز خیره شد و بعد با عجله اومد داخل و در رو پشت سرش بست
بدون اینکه به طرفم برگرده گفت:
واسه همه همینجوری درو باز میکنی؟
برو لباس بپوش!
خودم رو به نفهمیدن زدم:
وا مگه چشه لباس خونه ست دیگه بعدم از چشمی دیدم که تویی!
غرید:
_مگه من با بقیه چه فرقی دارم؟
_وا خب محرمیم این اداها چیه؟
غرید:
گفتم برو لباس درست و حسابی بپوش تا نرفتم...
😅 https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#رمان_شعله🔥 رسید😍
به وقت بهشت 🌱
صدای زنگ در که بلند شد نگاه آخر رو توی آینه به خودم کردم و راضی پشت در رفتم در رو باز کردم و کنتر رف
.
.
با اینکه محرمن دختره هر کاری میکنه پسره بهش توجه نمیکنه تا اینکه...🙊
#عاشقونهیمذهبیجذاب # متفاوت♥️