VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
تخفیف به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلامالله علیها
عیدتون پیشاپیش مبارک
عیدی ما خدمت شما🌹🌹🌹
به جای ۴۰۰۰۰ تومان، ۳۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
پیچید عطر یاس بین هر چفیه
هر کس پیِ سبقت گرفتن از بقیه
#شهید_قاسم_سلیمانی
( در حال سخنرانی هستند)
در جمع رزمندگان عملیات کربلای پنج🌹
لطیف بود و مهربان.
اهل تشر و دعوا نبود.
گاهی هم اگر لازم میشد بهخاطر شیطنت بچهها یک دعوای کوچکی بکند، ظاهرسازی میکرد؛ نه اینکه واقعا به خشم آمده باشد.
یکبار بچهها دیده بودند که پدر بعد از دعوا به خلوتی رفته و دارد آهسته میگوید: «خدایا، من اگر یک دادی زدم، جدی نبودها!»
📚 برگرفته از کتاب استاد صد روایت از زندگی آیت الله قاضی طباطبایی ص۷۳
من سجـده به خاک جمکران میخواهم
از یـــوسـف گمگشتــه نشان میخواهم
فــریـاد و فغان، از غـم تنهـا بـودن
من مهدی صاحب الزمان میخواهم
#اَللّهُمَّ_عَجل_لِوَلیِّکَ_الفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدانید مطمئن باشید این فضا تغییر خواهد کرد 😉🌱
#پشت_انقلابمان_هستیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ350
کپیحرام🚫
پشت پنجره ایستاد و حریر پر چین را کنار زد. این کافی نبود، کمی عقبتر ایستاد و پنجره را باز کرد.
حجمی از هوای خنک با رایحهای خوشبو وارد سوئیتش شد. چشمهایش را بست و نفسی عمیق کشید. انگار میخواست تمام هوای معطر به شکوفههای گیلاس را یک جا ببلعد.
چند بار پشت سر هم با دم و بازدمی طولانی از عطر شکوفهها کام گرفت.
نگاهش را از روی تنها درخت گیلاس باغچه، که پر بود از شکوفههای ریز و درشت سرخابیرنگ به بوتههای دوباره جان گرفتهی رز داد.
بوتههایی با غنچههای نیمهباز رنگ به رنگ.
اینها برایش کافی نبود. در را باز کرد و بیرون رفت. این آسمان آبی و طبیعت زیبای قبل از بهار چیزی نبود که فقط بتوان از پشت پنجره تماشا کرد.
حداقل برای بشری نبود.
بشرایی که به تازگی آرامش را حس میکرد.
بدون ترس، بدون اضطراب؛
دامن سارافونش را بالا گرفت. بارهای بار سیاه را روی چمنها یا در حال خواب دیده بود یا غلت زدن.
احتیاط میکرد که موهای جامانده از حیوان، به لباسهایش گیر نکند.
چقدر دوست داشت کمی روی چمنها بنشیند. بعد از چند روز سرما، خورشید گرمای لذیذی را به تن سرد زمین هدیه میکرد.
نوازشگونه به غنچههای رز دست کشید.
شما هم مثل من به آرامش رسیدین.
دیگه کسی نیست وقت و بیوقت بیاد سراغتون و لت و پارتون کنه.
در باغچهی کوچکش قدم زد. باغچهای که برایش همیشگی نبود. چند وقت دیگر، میبایست از همهشان دل میکند و برمیگشت.
با فکرِ برگشت لبخند به لبهایش آمد.
اگه ایران بودم حالا کمک مامان خونهتکونی میکردم. هفت سین میچیدم.
یا همراه بابا حوض رو میشستیم...
دستهایش را پشت سرش قلاب کرد. گردن کشید و از آسمان تا زمین را یکبار دیگر نگاه کرد.
فکر ایران باعث میشد مصممتر درس بخواند.
طوری که حتی یک روز هم نخواهد اضافه بماند.
به سوئیت برگشت. هیچ نشانی از سال نو در این خانهی کوچک که فعلاً یک میهمان ایرانی داشت به چشم نمیخورد.
این اولین سالی بود که باید دور از خانواده تحویل میکرد...
روز تعطیل بود و تا عصر که سر کار میرفت، تمام وقتش را به درس اختصاص میداد.
حال و هوای سال نو باعث شده بود دلش حسابی هوای خانوادهاش را بکند.
تا صدای پدر و مادرش را نمیشنید، نمیتوانست تمرکز بگیرد. شمارهی مادرش را از لیست آورد و تماس گرفت ولی موفق نشد با مادرش صحبت کند.
اینبار با خواهرش تماس گرفت. نیم ساعتی حرف زدند و با شنیدن خبری از خوشحالی گل از گلش شکفت.
-به سلامتی عزیزم. کی؟
-با هم حرف زدین
-خیلی پسر خوبیه. خوشبختت میکنه. مطمئنم
-ولی چی؟ دلت گیرهها
-با منطق پیش میری! عجب!
-خوبه. اول منطق باشه بعد احساسات. اگه به دلت هست اساسی بهش فکر کن
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#تحلیل__بشری
یا زینب (س):
سلام و شب بخیر
(-اینجا کشوریه که به نظام قانونمندش شهرت گرفته، حتما رسیدگی میکنید تا به من هم ثابت بشه که این شهرت توخالی نیست!
از کلانتری بیرون زد. بدون اینکه اجازه بده کسی حرف دیگهای بزند.
جمع انگار مهر سکوت به لبهایشان خورده بود و در واقع حرفی برای گفتن نداشتند.)
و باز هم بشری مظلوم مقتدر. که با وجود همه سختی های و غریب بودنها از موضع قدرت صحبت میکنه و حرفی میزنه که برا همه اتمام حجت هست و واقعا جواب نداره.
(-خودتون رو به جای من بذارید. من چطور میتونم تو این خونه بمونم یا مسیر دانشگاه و نیروگاه تا خونه رو رفت و آمد کنم؟ حس امنیت از نیازهای مهم یک انسانه، مهمتر از خوراک و پوشاک. من چطور میتونم اینجا تحصیل کنم؟
خودش هم نفهمید چرا ولی کوتاه آمد. شاید آنقدر که آدلف به او قول حمایت داد و خاطرش را راحت کرد، راضی شد.)
خب مثل اینکه آدلف با رفتار خیرخواهانه اش تونسته تاحدی اعتماد بشری رو جلب کنه. دلم میخواد این خیرخواهی و اعتماد ادامه داشته باشه و زمینه ای بشه برای حل شبهات فکری آدلف
(دوباره یادش افتاد که چقدر بدنش کوفته هست.درد بدن از یک طرف و درد روحش از طرف دیگر، و طبیعتاً درد جسمیاش کمتر به چشم میآمد وقتی روحش زخم خورده بود.)
انگار آسیب جسمی بشری به هیچ وجه نگران کننده نیست. خب خدا رو شکر اما روحش خسته است. بشری جان واقعا بهت خسته نباشید میگم و بعدش هم بدون که کار برا خدا خستگی نداره. به خودش توکل کن و با قدرت پیش برو (ما هم تا آخر کنارتیم🤭)
(میخواست با نظر پدرش تصمیم بگیرد. از او پرسید که چه تصمیمی بگیرد.
به وعدهی دانشگاه مبنی بر تامین امنیتش دل خوش کند و یا به سفارت مراجعه کند.)
آفرین به بشری که به فرمان خداوند مبنی بر مشورت کردن با افراد آگاه عمل میکنه و حالا که مشورت براش مقدوره سرخود تصمیم نمیگیره.
(برای خودش هم عجیب بود اما با آرامشی سرشار خوابش برد.)
این هم از نتایج همون توکلی هست که به خدا داره. امام صادق میفرمایند
هرکس میخواهد قوی ترین مردم شود پس به خدا توکل نماید.
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
خسته نباشید🌷
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ351
کپیحرام🚫
شاید کار طهورا از این صحبتها میگذشت و به مراسم بله برون و نامزدی میرسید. آن هم در نبود بشری ولی مگر مهم بود؟
ماگ نسکافهاش را لبهی پنجره گذاشت. هم بیرون را تماشا میکرد و هم جرعه جرعه مینوشید.
مهم که هست ولی مهمتر از حضور من، انتخاب خوب و خوشبختی تنها خواهرمه!
لبخند دوباره روی لبهایش نقش بست.
خوشبخت میشه. مطمئنم؛
-حالت خوب باشه یا بد باید این رو بخوری؟!
به بیرون سرک کشید. سوفی نزدیکتر شد. پیراهنی یقه شل پوشیده بود و موهای بازش در هوا تاب میخورد.
-سلام. چه موهای خوشگلی!
انگشتهای کشیدهاش را لای موهای فر شدهاش کشید.
-خوب شده؟
-عالی
سوفی دوباره سرگرم موهایش شد.
-بذار در رو باز کنم بیای تو
سوفی پا روی پا انداخته بود و در حالی که هنوز دستش لای فرهای درشت موهایش بالا و پایین میشد، گفت:
-روحیهات بهتر شده
دلش نمیآمد خودش را از آن هوای مطبوع محروم کند. پنجره را باز گذاشت. شالش را مرتب کرد.
-چون دیگه کسی نیست که راه به راه، تن و جونم رو بلرزونه
-ولی نباید کوتاه میاومدی
-اون که جریمه نقدی رو پرداخت و زندانش رو هم داره میکشه. همین که به دانشگاه ثابت شد که حرفهای من حقیقت داره و دانشگاه قبول کرد که امنیت من رو فراهم کنه برام کافیه
نگفت که من با پدرم هم مشورت کردم و در واقع به نظر پدرم این تصمیم رو گرفتم.
-خیلی خب. من الآن اینجا هستم که بهت کمک کنم. مگه نمیخوای برای سال نو تدارک ببینی؟
-تو از کجا میدونی سال نو ایرانیها نزدیکه؟!
-از همون جایی که میدونم غذای معروف شهرت چیه
چشمکی زد.
-و خبر دارم تو پارتیهاتون چی میگذره
گوشهی لبش را به دندان گرفت و ریز نگاهش کرد.
-نمیخوای بکی که شما از اون مدل پارتیها ندارین!
شونهای بالا انداخت.
-خب داریم ولی اون منافاتی با عقاید ما نداره
-کدوم عقاید؟ عقایدی که مادربزرگت داره یا...
سوفی حرفش را قطع کرد.
-خب، خب. الآن میخوای دوباره شروع کنی
نشست رو به روی میهمانش.
-تو که خودت میدونی چی به چیه چرا الکی بحث راه میاندازی؟ خب تو ایران هم مثل اینجا. بعضیها یه قواعدی از دین رو زیر پا میذارن. این دلیل نمیشه که شما بخواین همه مسلمونها رو زیر سوال ببرید. همون طور که من حق ندارم اگر خطایی از یک مسیحی دیدم اون رو به پای مسیحیت بذارم
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#انگیزشی
طرف بود به شه-یدان علاقه داشت-
یک جا خواند شهی-دی زندگینامه شهدا را می خواند با خودش گفت:
چرا زندگینامه می خونند مگر زندگینامه چقدر جالب است؟🤔
اما یک روزی کسی کتاب زندگینامه به اوداد و او هم خواند .......
حالا چندین و چند کتاب زندگینامه دارد که قبلا می گفت مگر چقدر جالب است؟ :-)
#شهدا
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا
🌷هر شب به آسمان نگاه می کنم
💫و می اندیشم
🌷در این آرامش شب
💫چه بسیار دلها
🌷که غمگین و پر اضطرابند
💫خدایا تو آرام دلشان باش
🌷خدایا شبم را بایادت بخیر کن
💫شبتون پر از
حِسِ خوبِ آرامــش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُدآࢪاچہدیدۍ؛شایَدهَمࢪوزی
خیآلبافۍهاۍدِلعآشِقپیشہام
بہحَقیقٺبِپیوَندد...!
وَمَندربِینُالحَرمینٺ،قَدمزَدم:)
#کربلا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج「♡🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌👌#پیشنهاد_دانلود
🔹️ خود را در ثواب نشر این ویدئو سهیم کنید
🔸صحبت های قابل تأمل
#حاج_مهدی_رسولی
حضرت آقا دنبال شیر زن هستن برای نجات کشور!!!
خانمایی که عشق امام زمانو در قلبتون دارین و دوست دارین امام زمان ازتون راضی باشن فقط بخاطر خدا و امام زمان.... این بحرانو دریابید و الان که آینده تاریخ شیعه به تصمیم شما وابسته است مجاهدت فرزندآوری کنید 😭
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ352
کپیحرام🚫
پشت سرش وارد آشپزخانه شد. بشری داشت چای میریخت و به این فکر میکرد اگه مامان بفهمه من اینجا انقدر چایی میخورم حسابی از دستم شکار میشه!
-نگفتی
برگشت و دید سوفی پشت سرش ایستاده. دست گذاشت روی سینهاش.
-ترسوندیم
سوفی لب کج کرد و پشت میز نشست. بشری سینی چای را جلویش گذاشت.
-چی رو نگفتم؟!
-واسه سال نو میخوای چیکار کنی؟ من هم کمکت میکنم
-آها. پس اومدی واسه جبران
-از اینترنت سرچ کردم. سفره هفت سین؟!
سرش را به نشانه جواب مثبت تکان داد. به چشمهای سوفی نگاه کرد. مردمکهایی که گاهی سبز بود، گاهی آبی و یه وقتهایی هم سبزآبی.
کمی خودش را روی صندلی عقب کشید تا سوفی را بهتر ببیند.
-پس از نت اطلاعات جمع میکنی
-آره
منتظر تعارف بشری نماند و چای خودش را برداشت و سرکشید. لیوان خالی را روی میز گذاشت.
-میخوای ببرمت بازار که لوازم عید نوروز بخری؟
اینها محبت دوست و همسایهاش را میرساند. اینکه به فکر افتاده بود تا برای برگزاری مراسم سال نو کمکش کند.
-ممنون سوفی ولی من کاری ندارم که انجام بدم
چشمهایش گرد شد و ابروهایش را بالا انداخت و باز هم این حرکت سوفی باعث خندهی آرام بشری شد.
-باور کن. حالا یک سال هفت سین نمیاندازم، اتفاق خاصی که نمیافته
-باشه ولی دوست داشتم کمکت کنم
دست روی دست سوفی گذاشت.
-میدونم عزیزم ولی من کارهای مهمتری دارم
-چی؟ درس؟
پلکهایش را بست و باز کرد.
-من برای کارهای مهمتری اینجام
سینی را برداشت و داخل سینک گذاشت. اسکاچ نرمی را به مایع ظرفشویی آغشته کرد و لیوانها و سینی کوچک را شست و آب کشید.
به زبان نیاورد ولی با خودش زمزمه کرد. وقت اینکه بازار رو بگردم و هفت سین امسال رو جور کنم یا مثل خیلی از ایرانیها سر تا پا رو نو بخرم و بپوشم ندارم. هیچ نیازی هم به این خریدها نمیبینم.
برگشت و سوفی را دید که آرنجش را به میز تکیه داده و نگاهش میکند.
-داری به خودت سخت میگیری. همین الآن هم نفر اول رشتهی خودمون هستی
-این روزها هم میگذره. نمیخوام یه روز حسرت بخورم چرا سعی نکردم بهتر باشم
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
✍دلنوشته
دل است دیگر…
گاهی هوس میکند!!!
هوسِ شبهای مدینهالنبی…❤️
هوسِ نگاههای اشکآلود به گنبد خضرا…❤️
هوسِ دردودل با رسولِ مهربانی…❤️
هوسِ نشستن در حیاط چتری…❤️
هوسِ خنکای سنگهای مرمر آن مسجد حتی…❤️
هوسِ ایستادن پشت دربهای بقیع و اشک ریختن و اشک ریختن و اشک ریختن…❤️
هوسِ سعیِ بین مسجدالنبی و بقیع…❤️
هوسِ…❤️
دل است دیگر…
گاهی میگیرد!!!
از بیمهریها به رسولِ مهر و عاطفه…💔
از جنایت و خشونت و نامهربانی به اسمِ پیامبرِ مهربانیها..💔
از تفرقهی امت پیامبرِ حافظِ وحدت…💔
از بیاخلاقیها نسبت به آن خلق عظیم…💔
دل است دیگر…
خیلی چیزها از خدا میخواهد!!!
ولی همهاش شاید خلاصه بشود در:
#عشق_محمد_و_آل_محمد در دنیا
و دستگیریشان در آخرت 🙏
#پیامبر_اکرم_پیامبر_مهربانی❤️
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ353
کپیحرام🚫
برای بار آخر صفحهی مقابلش را از بالا تا پایین چک کرد. کامل بود؛
به نظر خودش هیچ نقصی در آن نمیدید. لبخند شیرینی گوشهی لبهایش نقش بسته بود و چشمهایش هم پر بودند از برق شادی.
میتوانست عصر برود و پرینت برگهها را بگیرد. انگشتهایش را به هم قلاب کرد و تا بالای سرش کشید. صدای ترق و توروق استخوانهای کتفش را خودش هم شنید.
نگاهی به ساعت کرد. تا زمانی که میتواست بیرون برود، دو ساعت وقت داشت.
خمیازهی بلندی کشید و روی تخت افتاد. با خوشحالی از اتمام درس و فکر برگشت پلکهایش را روی هم گذاشت.
با احساس سبکی چشمانش را باز کرد. سریع توی تخت نشست. باید میرفت و هر چه زودتر کارهای پایاننامهاش را تمام میکرد.
به سوفی زنگ زد. چند شیرینی در دهانش گذاشت و خیلی زود آمادهی بیرون رفتن شدند.
-اوووه! حالا چه عجلهای داشتی!؟
خندهای به سوفی که با خمیازه نزدیک میشد کرد.
-تو نمیدونی که من چقدر دلم تنگ شده. نمیدونی که چه برنامههایی تو سرم دارم که باید زودتر انجامشون بدم
داخل تاکسی سرش را به شیشهی کناری تکیه داد. خیابانها و بولوارهای سرسبز را از نگاه میگذراند. روزهای آخری بود که در آلمان به سر میبرد.
دلش تنگ میشد؟
در آن لحظات فکر میکرد که هرگز؛
بعد از اینکه کار پایاننامهاش تمام شد، سوفی را به یک کافیشاپ ایرانی دعوت کرد.
طبقهی بالا، میزی کنار پنجره را انتخاب کردند و نشستند.
سوفی پایاننامه بشری را از نایلون درآورد و با ورق زدن داشت آن را مطالعه میکرد.
-خیلی زود آماده کردی!
-چون میخوام زودتر برگردم
دست از ورق زدن برداشت و پایاننامه را به سر جایش برگرداند.
-زود گذشت. دانشگاه رو نمیگم، مدت دوستیمون
-دوستیمون مگه تموم شده؟
-خب تو داری برمیگردی
-قرار نیست دیگه باهات در ارتباط نباشم
سفارشهایشان که آماده شد، خودش از دست گارسون گرفت و روی میز چید.
-بفرمایید. این هم از شیرینی فارغالتحصیلی من
-شیرینی!؟
-آره. ما عادت داریم واسه همچین چیزهایی یه سور کوچیک بدیم
-حالا صبر میکردی اگه پایاننامهات تایید میشد، بعد...
نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. سوفی را دوست داشت. این راحت حرف زدنش را هم. آنچه در ذهنش میگذشت را راحت به زبان میآورد. بدون اینکه فکر کند خب شاید بشری ناراحت بشود. به هر حال زحمت کمی که برای پایاننامهاش نکشیده بود.
سوفی بستنی زعفرانی را انتخاب و شروع کرد به خوردن. از چهرهاش مشخص بود که طعم بستنی برایش خوشایند بوده
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ354
کپیحرام🚫
چمدان خالی لباسهایش را باز کرد. سوفی که دلش نیامده بود او را تنها بگذارد، پرسید:
-میخوای چیکار کنی؟
-لباسهام رو جمع کنم
غم کم رنگی توی چشمهای سوفی خودنمایی میکرد.
-زود نیست؟
-همه رو جمع نمیکنم. زمستونیها که دیگه لازمم نمیشه. تابستونیها رو هم چند تایی برای دم دست میذارم
دست به سینه نشست روی تخت. بشری مشغول زیپ داخل چمدان بود. کمی گیر داشت و بد باز و بسته میشد.
گوشیش زنگ خورد. سوفی از روی میز برداشت و جلویش گرفت.
-ممنون عزیزم
تماس را وصل کرد.
-سلام مامانجون
گرم صحبت با مادرش شد. دلتنگی رو خیلی خوب از لحن مادرش متوجه میشد.
گوشی را به شانهاش چسبانده بود و صحبت میکرد. تا صحبتش تمام بشود چندتایی از لباس گرمهای حجیمش را تا زد و ته چمدان چید.
لبخند عمیقی روی لبهایش داشت، وقتی نشان قرمز روی گوشی را لمس میکرد.
صحبت کردن با مادر، حال دلش را حسابی خوش کرده بود.
-کی بود؟ مامانت؟
دست از تا کردن برنداشت. نیم نگاهی به سوفی انداخت.
-آره
و نفس سنگینی کشید.
-دلم بیاندازه براشون تنگ شده
-تو چرا همیشه با سلام شروع میکنی؟
-حالا یادت اومده بپرسی؟!
-همون اوایل هم برام سوال شده بود. بعد هم تو چرا همه چیز رو به آلمانی میگی به جز سلام!
-چون سلام از اسمهای خداست. همیشه هم با سلام شروع میکنم چون این به ما سفارش شده. حتی داریم که اگه کسی بدون سلام با شما حرف زد جوابش رو ندید
به چشمهای سوفی نگاه کرد.
-برای همین من زودتر سلام میکنم که نخوام جواب کسی رو ندم وقتی طرف مقابل بدون سلام شروع به صحبت میکنه
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام خوبید دخترا😍
صبح و روز و عاقبتتون به خیر و خوشی🌷
چرا ساکتید🤕
دو روز دلخوش میشم به صداتون باز تشریف میبرید زیر آب😕
جالب اینه که خودتون خدا رو شکر طوریتون نمیشه ولی من حس خفگی پیدا میکنم وقتی نیستید🙁
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
رواق رواق رواق بهشت💠💠
سلام دوباره
این روزها گرهی اقتصادی تو زندگی بعضیامون کورتر شده.
چند روز پیش یکی از عزیزان از من کمک خواست تا بتونه چرخ خیاطی بخره و کمکخرجی تو مخارج خونه باشه.
ایشون به من رو زدند و من غیر از شما و خدا کسی رو ندارم که رومو زمین نندازه.
امیدوارم خدا به دلتون بندازه و روی منو زمین نندازید.😊
ایشون به حداقل پانزدهمیلیون احتیاج دارند.
کانال بیشتر از سههزار نفر دنبالکنندهی ثابت داره.
من روی سههزار نفرتون حساب باز کردم.
باورتون میشه اگه هر نفر پنجهزار تومن کمک کنید، مشکل ایشون حل میشه؟😍
بیاید هوای همدیگه رو داشته باشیم♥️
عزیزانی که میتونند بیشتر بپردازند چون احتمالا بعضی دوستان توان پرداخت همین پنجتومن رو هم ندارند🙏🏻
کمکهاتون رو به این شماره کارت واریز کنید. به نام انصارینیا
6037991644557286بزنید روی شماره کپی میشه👆 با تشکر ارادتمند #م_خلیلی