سلام یه مدل تبلیغ هست برگ رمان رو توی کانال دیگه میذارند
برای بشری متقاضی زیاد بود پول خوبی هم میدادند ولی من این کار رو نکردم
اما لیلیبانو فرق داره چون میشناسمش. بدون پول حاضر شدم این کارو کنم چون مطمئن بودم تو بد کانالی نمیبرمتون
به وقت بهشت 🌱
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که
پارت جدید نرگس رسید🌼🌼🌼🌼🦋
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
لینک رو نوازش کن بانو☺️
به وقت بهشت 🌱
پارت جدید نرگس رسید🌼🌼🌼🌼🦋 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc لینک رو نوازش کن بانو☺️
برگ امشب بشری رو بچه های کانال لیلی دیشب خوندن👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ437
کپیحرام🚫
رقیه! با بردن این اسم لبخند میزند. اسمی که در بین اسامی گاهی غریب میافتد.
-این اسم قشنگ رو کی برات انتخاب کرده رقیه خانم؟
-من و باباش.
-خیلی قشنگه! هم خودش هم اسمش.
فریده خانم دوباره به اتاق برمیگردد.
-مونا عزیزم. بیا یه لحظه.
-زن داداشته؟
-آره.
رقیه را در آغوش میگیرد و این بار با احتیاط بیشتر کنار نازنین مینشیند.
-یکی نیست سشوار رو زخمم بگیره.
-عزیزم خودم میگیرم.
سشوار را از روی پاتختی برمیدارد و به برق میزند.
-رو درجهی کند بذارش.
روی درجهی کند تنظیمش میکند و با فاصله روی بخیههایش میگیرد. صورت نازنین کمکم باز میشود.
میپرسد "بهتر شدی؟" صدای سشوار اجازه نمیدهد که نازنین بشنود. لبخوانی میکند و پلکهایش را به نشانهی بله میبندد.
به سختی از نوزاد و مادر دل میکند و خداحافظی میکند. دلش میخواهد این اعجوبهی زیبای خلقت را ببرد و به امیر هم نشان بدهد. دلش نمیآید تتهایی از دیدن این کوچک دوست داشتنی لذت ببرد اما! شاید امیر همین رفتار را هم اشتباه برداشت کند.
نازنین میگوید:
-نری دیگه حاجی حاجی مکهها!
-قول میدم هر وقت اومدم شیراز به تو هم سر بزنم.
نگاه سیاه امیر را میبیند و دلش میخواهد همه چیز را فراموش کند. ولی دلخور است. از اینکه امیر او را بد شناخته باشد دلخور است.
.........
حواسش هنوز پیش نوزاد نازنین است. دستش میرود که گوشیاش را باز کند و عکسش را ببیند ولی نمیتواند. انگار دیدن عکس و حرف زدن از بچه شده باشد ممنوعهای که خودش برای خودش تعیین کرده است.
امیر نگه میدارد و پیاده میشود، بشری حتی نمیپرسد کجا میروی یا چه کار داری! منتظر مینشیند تا برگردد.
امیر برمیگردد و پوشهی کاغذی را جلویش میگیرد. بشری نامفهموم نگاهش میکند. از جلوی پای بشری، کیفش را برمیدارد.
-آوردیشون؟ جواب آزمایش منم بذار پیششون.
نگاه بشری هنوز گنگ است. امیر کیف را باز میکنه و میگوید:
-مدارکت رو میگم.
پوشه را باز میکند و جواب آزمایش خودش را پشت انبوه کاغذها میگذارد.
بشری پوشه را از دستش میگیرد. دلش میخواهد کاغذها را از وسط پاره کند و دور بریزد. بریزد داخل همان سطل زبالهی سیاه کنار خیابان که خالی مانده بود.
امیر پوشه را روی پای بشری میگذارد و میخواهد ماشین را روشن کند که بشری بالاخره لب باز میکند ولی قبلش پوشه را به امیر برمیگرداند.
-میخوام چیکار؟
امیر تیز نگاهش میکند و بشری آرام حرفش را میزند.
-ببر بریز دور. من دیگه بچه نمیخوام.
امیر پوفی میکشد.
-چت شده باز؟
چه قدر متنفر است از این حرف. "چت شده"؟ طوریت شده؟ چت شد؟ طوریت شد؟!
-دیگه نمیخوام برم دکتر.
امیر آرام میپرسد.
-به خاطر عکسه...
محکم "نه" میگوید و ادامه میدهد:
-چون تو من رو درست نشناختی!
-من بهت حق میدم بشری.
-امیر! من تو خودم بودم قبول ولی به خاطر بچه نبود.
امیر سوئیچ را میبندد. ظاهرا بحث ادامهدار است. کلافه میپرسد:
-پس به خاطر چیه؟
دوست ندارد وقت حرف زدن نگاه از هم بدزدند، نگاهش میکند.
-از چیز دیگه ناراحت بودم.
امیر میخواهد بپرسد "از چه؟" ولی بشری امانش نمیدهد.
-نپرس!
-بشری!؟
باز هم این طور صدایش کرد! طوری که روی شین بشری مکث میکند. سر مایل شدهی بشری را میبیند و در مخمصه میافتد. در جدال بین کنجکاوی خودش و خواهش نگاه همسرش. دستش را میگیرد. زل میزند به نگاه شیرین بشری.
-من باید بدونم تو از چی دلخوری!
به گونهای محکم این حرف را میزند که بشری سست میشود که بگوید اما میداند اگر بگوید امیر دوباره بهم میریزد.
-بذار نگم. چون اصلا اهمیت نداره.
سر جایش برمیگردد اما دست بشری را رها نمیکند. چشمهای باریک شده و گوشهی لب به دندان گرفتهاش خبر از این میدهد که فکری در سرش دارد.
-باشه نگو! ولی مثل یه دختر خوب به درمانت ادامه میدی. از این به بعد هم نشنوم که بگی نمیخوام برم دکتر.
چنگی به موهایش میزند.
-تلخ میشی بشری. بعضی وقتا بد تلخ میشی!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که شاید یه روز لازمت بشه😉
یه روز وقتی نرگس با باباش کار داشت اشتباهی ۰۹۱۱ رو نمیزنه و .............؟
و امیر جواب میده 😳😂
امیر😍😎
نرگس🤕😐
زنگ زده خونه امیر 🤦🏻♀🙋🏻♂
باورتون میشه؟!
کاملا واقعی 👍🏻
شروع ماجرایی پرپیچ و خم و چندسال انتظار اما حسسسسابی عاشقانه❤️🔥💞
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
همین امشب بشری رو تا آخر بخون
بدون تبلیغ بدون پست اضافه
با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍
۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کن😊
@Heavenadd
لینک کانال خصوصیو برات ارسال میکنه🌿
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
گوشیاش زنگ میخورد. با دیدن شمارهی خصوصی به امیر نگاه میکند. سر تکان میدهد و گوشی را به طرفش میگیرد.
-تو جواب بده.
با نگاه ریز شده گوشی را میگیرد، بشری فقط صدای امیر را میشنود.
-بله؟
-شما وظیفهای نداری.
-خانم علیان خودش میگه بادیگارد نمیخوام.
-وقتی گوشی رو میده به من یعنی خودش نمیخواد حرف بزنه.
-راحت نیستیم کسی همه جا همرامون بیاد.
دستش بین موهایش میرود و این یعنی حوصلهاش رو به اتمام است. انگشتهایش بین موهایش میمانند و نگاهش در نگاه بشری قفل میشود.
-خودم عرضه دارم که مواظب خانمم باشم.
بشری کلافه روی برمیگرداند، این بحث تکراری حوصلهاش را سر برده است. حق را، هم به سازمان میدهد هم به خودشان.
از وقتی عقد کرده بودند حضور محافظ برایش غیرقابل تحمل بود. نه میخواستند و نه میتوانستند سنگینی نگاهی را روی دوش خود بکشند و سازمان هم زیر بار حذف محافظ نمیرفت.
-درخواست کتبی هم میذاریم.
-همهی حرفا به گوششون رسیده دیگه چی رو باید بگم.
تماس را قطع میکند و گوشی را به بشری برمیگرداند. پردهی خستگی صورتش را پوشانده و دیوانهای به نام بشری دلش برای همین صورت خسته هم میرود.
-چی شد؟
-میگه ما رو قال میذارید ولی نمیدونید من چند بار به خاطر این کار شما توبیخ شدم.
-ای وای! برا اون بیچاره هم بد شد! امیر چرا کوتاه نمیان؟!
-راضیشون میکنم. تو جایی دیگه هست بخوای بری؟
-نه دیگه. بریم خونه مامانت.
تا رسیدن به چنچنه، به تماشای شهر پاییز گرفته که لباس زرد و نارنجی و اُخرایی تنک به تن درختهایش نشسته مینشیند.
نسرین خانم نیملیوانها را از چای پر میکند.
-انگار به دلم افتاده بود ناهار بیشتر درست کردم!
بشری سینی را برمیدارد که بیرون ببرد و هنوز وارد سالن نشده که امیر یک چای با قند برمیدارد.
-کی ناهار خواست مامان! اومدم خودت رو ببینم.
حاج سعادت مداد و پاککن را لای مجلهاش میگذارد و چایی دوم را او برمیدارد.
-دستت درد نکنه عروس!
بشریم هربان نگاهش میکند، همانطور که به سیدرضا نگاه میکرد.
-نوش جان!
ترجیح میدهد اول دوش بگیرد بعد چایی بخورد. سینی را روی اپن آشپزخانه میگذارد. چشمهای امیر بسته شده و چرت میزند. نسرینخانم آهسته میگوید:
-میگه اومدم خودت رو ببینم. ننشسته چشماش رو هم رفت!
حولهی امیر را دور سرش میپیچد و از حمام بیرون میآید. برای خودش چایی میریزد متوجهی نگاه نسرین خانم میشود. نگاهی که رنگ عوض کرده است. امیر روی کاناپه دست به دست میشود و نسرینخانم مثل اینکه کشف بزرگی کرده باشد، میپرسد:
-تو دکتر میری؟
مردمکهایش سریع میچرخند. سرتاپای نسرین خانم را منتظر جواب میبیند. چرا رنگ نگاهش مثل آدمهای دزد گرفته است؟ یا بشری چنین فکر میکند!
-آره. چطور؟!
-واسه بچه؟!
راه فراری نمیبیند. خلع سلاح شده است جلوی مادرشوهری که مثل شرلوک هلمز دقیق نگاهش میکند. آب دهانش را قورت میدهد.
-آره خب.
-یعنی تو بچهدار نمیشی؟!
-نه!
نگاه نسرین این بار آشفته میشود و قبل از اینکه حرف دیگری بزند. بشری میگوید:
-یعنی نه اینکه بچهدار نمیشیم.
-پس چی مادر؟
جلوی حاجسعادت خجالت میکشد. سرش را پایین میاندازد.
-گفتیم بریم که اگه مشکلی هست همین اول کار رفعش کنیم.
نسرینخانم هنوز مات نگاهش میکند. چرا امروز این نگاه مدام رنگ عوض میکند و مثل حصار من را احاطه کرده؟! اصلا شما از کجا فهمیدی!
-حمام که بودی گوشیت زنگ خورد. مجبور شدم تا امیر رو بیدار نکرده جواب بدم. گفت از مطب دکتر پرواز تماس میگیره!
نگاهش سر میخورد روی کیفش که روی جاکفشی است. چهرهاش در هم میشود. خب مادر من نمیخواست که حتما جواب بدید، صداش رو قطع میکردید!
گوشیاش را برمیدارد و زیر بدرقهی نگاه نافذ مادر امیر و حاج سعادت به اتاق میرود. آخرین شمارهی تماسهای اخیر را لمس میکند و صدای ناز همان منشی به قول بشری ملوس در گوشی مینشیند.
-علیان هستم. تماس گرفته بودید.
-عزیزم فردا یه کنسلی داریم. میتونی به جاش بیای؟
-میام.
ناهار را زیر نگاه مثلا کنترل شدهی نسرین خانم میخورند. نگاهی که روی صورت امیر و بشری در گردش است. امیر با تعحب میپرسد:
-طوریه مامان؟
-نه! چطور؟
-نگاه نگاه میکنی. لقمهمون رو میشمری؟!
میگوید و میخندد و بشری دلش میخواهد قربان صدقهاش برود. از همانها که وقتی در جمع هستند، اتوماتیکوار روی زبان دلش جاری میشوند.
نسرین دلخور به امیر میگوید:
-خجالت بکش!
و بشری دلش میخواهد که لقمههایشان را میشمردند ولی از دکتر رفتنشان باخبر نمیشدند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
Pouya Bayati - Eshtiagh (320).mp3
12.23M
اشتیاق
پویا بیاتی
من حال چشمای ترم رو دوست دارم
من گریه کردن تو حرم رو دوست دارم....
#امام_رضا
#دهه_کرامت
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پیشــــــــــنــــــــــهــــــــــاد دانــــــــــلــــــــــود -
نبینید از دست دادید♥️
#استوری_مذهبی #حرم
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
چشم باز میکند و موهایش را از روی صورتش کنار میزند. امیر آرنجش را تا کرده و کف دستش را تکیهی سرش گذاشته. بشری که نگاهش میکند لبخند میزند.
-نخوابیدی امیر؟!
-خوابم نبرد.
از همان لحظه که برای چرت بعد از ظهر وارد اتاق شده بود، یک حالی داشت. مثل اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد و نتواند بگوید.
دست میبرد و ابروهای بهم ریختهی امیر را صاف میکند.
-امیر چقدر خستهای؟!
با شست و سبابه پلکهایش را میفشارد ولی بشری باز هم تغییری در چشمانش نمیبیند. همان خستهای هست که بود.
-نوبت بعدیت کی بود؟
-فردا.
-سختته تو بمونی من آخر هفته بیام ببرمت؟
-میخوای بری!
آنقدر وارفته میگوید که امیر بین رفتن و ماندن دل دل کند.
-اگه کار داری برو.
-خب! سختته تو.
قدری فکر میکند. باید با کار امیر کنار بیاید، همانطور که امیر کنار آمده است. همانطور که درکش میکند و گاهی هم کمکش. وقتهایی که سرش شلوغ میشود و امیر کاری میکند تا با فراغت بال به برنامههایش برسد. حتی پیشبند میبندد و ظرف میشوید و آشپزی میکند. یادش به امیر میافتد وقتی پیشبند طرح گل آفتابگردان را میبندد و جلوی گاز میایستد و در آخر شلم شوربایی را روی کانتر میچیند و اسمش را شام میگذارد.
-اگه بخوای میمونم. کارمم یه کاریش میکنم دیگه!
-نه! برو.
-این برو که میگی از صدتا...
بشری دلش را یک دله میکند.
-فکر من نباش. خودم از پس کارام برمیام.
-نمیخواستم تو روال درمان تنهات بذارم.
بشری دست زیر چانهی مردش میگذارد. حالا به غیر از خستگی، غم هم کنج چشمانش لانه کرده. غمی لعنتی که نمیخواست دستبردار باشد. میخواست همیشه دست به سینه گوشهای بنشیند و به لحظات خوششان پوزخند بزند.
-برو به کارهات برس عزیزم.
-بمون تا برگردم.
-امیر!
کشدار و معترض میگوید. امیر میخندد. مثل خودش کشدار جواب میدهد.
-جون امیر!
-چی شد؟ خرت از پل رد شد، ننه من غریبم بازیات تموم شد؟
-گفتم که اگه بخوای میمونم.
-برو ولی اگه برگشتنت معلوم نیست، من خودم برمیگردم اراک.
سرش را میخاراند. راضی نیست.
-نمیشه مرخصی...
-اسمش رو نیار. من دیگه روم نمیشه تقاضای مرخصی بدم.
نفسش را همراه با گفتن "باشه " آزاد میکند.
-ولی اگه شد با طاها بیا.
میگوید و بلند میشود و نگاه بشری همراهش بالا میرود. بشری به طرفش میچرخد و مینشیند. چشمهایش گشاد میشوند وقتی امیر کولهی مجردیاش را از کمد برمیدارد.
-همین حالا باید بری؟!
-دیگه رضایت تو رو گرفتم. معطل نکنم بهتره.
-کاش حداقل بدجنس حرف نمیزدی!
میخندد و بشری فکر میکند چقدر خوشخنده شده است. فکرش را به زبان میآورد. امیر ولی کولهی پر شدهاش را میبندد.
-شب کجا راحتی؟ میخوای برو خونه بابات.
-فرقی نمیکنه. ولی... تو که خستهای بمون بعد برو. چشات سرخه!
کوله به دست خم میشود و پیشانیاش را میبوسد.
-اینم جهت رفع خستگی!
با هم پایین میروند. فقط نسرین خانم خانه است. یک لحظه بشری یاد حرفهای قبل از ناهار نسرین میافتد. حتما در نبود امیر دوباره حرفهایش را از سر میگیرد. هرچند از سکوتش این را برداشت میکرد که به گمانش عروس نازایی گیرشان آمده!
سقلمهای به امیر میزند.
-صبر کن اول من رو برسون.
زیر نگاه سنگین نسرین خانم با امیر بیرون میرود. نگاهی که واقعا رنگ عوض کرده بود و بشری انگار نمیتوانست با این نگاه احساس راحتی داشته باشد.
دلش میخواهد فاصلهی دو خانه را از این کوچه تا آن یکی، پیاده بروند. امیر هم همین را میگوید. از سر کوچه که وارد میشوند، دست بشری را میگیرد و محکم میگیرد انگشتهای درشت امیر را.
وقتی میدانی قرار است برای مدتی از موهبتی که برایت عزیز است دور شوی، بیشتر قدرش را میدانی. خورشید نشسته است. امیر نگاهی به آسمان میکند.
-عین دختر پسرا که نامزدن، قبل شب باید بیاری تحویل خونوادش بدی.
شاخههای یاس روی دیوار را دل خودش میبیند، همینقدر پریشان!
-کاش ببوسمت امیر!
امیر به حالت خندهداری لب میگزد.
-دختر سیدرضا!
-خب دلم میخوادت!
-یه کار نکن پام سست بشه.
دست بشری را میبوسد، دو بار.
-جای تو هم بوسیدم.
بشری شیرین نگاهش میکند و دلتنگ. دل امیر گرم میشود.
-از طرف من معذرتخواهی و خداحافظی کن.
یکی دو قدم برمیدارد که بشری آستیشن را میکشد.
-مواظب خودت باش.
پلک میزند و باز هم لبخند.
-همیشه دم رفتن جوری حرف میزنی که تا برگردم مدام جلوی رومی.
-بذار رفتنت رو ببینم.
میایستد و نگاه میکند، قدم به قدمی که امیر ازش دور میشود را. دیگه هیچوقت به گذشته فکر نمیکنم تا خوشیامون تلخ نشن.
وارد حیاط که میشود، برای اولین بار آرزو میکند جز پدر و مادرش کسی نباشد.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام
یک تحلیل حسابی🌿
کاربر عصمتالسادات علوی:
در مورد این دو سه پارت اخیر و ناراحتی بشری:
۱- قبلاً گفتم خیلی خیلی از این فکرها، فکر ما نیست، زمزمههای اون مامور ثابت کاشته شده از طرف ابلیس کنار گوش دل ماست که باید مواظب باشیم حرف دل خودمون فرض نشه. و البته خوشحال باشیم و به خودمون افتخار کنیم، وقتی ابلیس و جنودش به این زمزمهها رو میآورند که دستگیره و افسار و ابزار راهیابی به دل رو گم کردن و از دست دادن، دنبال راهکار جدید برای ورود میگردند. ان شاءالله بهش راه ورود ندیم.
۲- وای از حرفهایی که دل میسوزانند. گاهی هزار بار داغ رو تن و بدن آدم بذارند اما با حرفهایی که تو ذهن بالا پایین میشه و هر بار به یاد آوردنش یه گوشه از دل رو میسوزونه داغ نکنند آدم رو. ولو اون حرفها نقیض داشته باشند، باز یادآوریشون دردناکه. اون جمله (تو انتخاب مادرم بودی) به نظر برای بشری از همون حرفهاست. اما میشه با هزار تفسیر زیبا این تلخی رو هم قند کرد.
_ آفرین به مادرشوهرم که حرف دل شوهرم رو هزار بار بهتر از خودش میفهمه
_ انتخاب امیر سابق رفیقی مثل حامد بوده، هزار بار شکر که انتخاب مادر امیرم و امیر جدید!
_ الان که انتخاب امیر، نه، همه زندگی امیرم، گذشته و حرفی که تو حال دعوا گفته شد الان چه ارزشی داره
۳- نمیدونم در این مورد کار درست چیه. همیشه نظرم اینه که دو نفر آدم عاقل و بالغ حرف میزنند قبل از اینکه قضاوت کنند و جای هم تصمیم بگیرند و دلخوری پیش بیاد. اما این بار واقعاً نمیدونم لازمه گفتن اینکه از جمله هشت سال پیش دلخورم یا نه. از طرفی سوءتفاهم پیش اومده برای امیر هم دردناکه. و اینکه بشری مونده که آیا بچهای که یه جورایی هم بچه خواهر بشری است هم بچه دوست مثل برادر امیر، فردا روزی بچهی طهورا یا طاها رو چطور میخواد بغل کنه که دل امیر نشکنه!؟
سخته! کاش راهحلی برای بشری و امیر و این مشکل پیدا بشه
#تحلیل_بشری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب ✨
زیبای خرداد ماه 🌙
دعا میکنم ...
زیر این سقف بلند
روی دامان زمین
هر کجا "خسته شدی"
یا که "پر غصه شدی"
دستی از غیب
"به دادت برسد"
و چه زیباست که آن
"دست خدا" باشد و بس..🌷
شب زیباتون خدایی
همین امشب بشری رو تا آخر بخون
بدون تبلیغ بدون پست اضافه
با خیااااال تخت فقط بشری بخون😍
۲۵۰۰۰ تومان ناقابل به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کن😊
@Heavenadd
لینک کانال خصوصیو برات ارسال میکنه🌿
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند
مردم صدای آمدنت را شنیده اند
زیباتر از همیشه شده آستان تو
آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند😍
#میلاد_امام_رضا(ع)✨💞
#برشیعیان_جهان_مبارڪ_باد😍
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ439
کپیحرام🚫
دلش لک زده برای دخترانههایی که در این خانهکلنگی از سر گذرانده. برنامهی خودسازی که زیر همین سایهی قدیمی شروع کرد، لوس بازیهایش و گاهی خراب کاریهایش.
-دلت شور امیر رو نزنه، چشم بهم بزنی میاد به امید خدا!
مادرش به قدری ذوق زده است که بشری فکر میکند مگه چند ماهه که من رو ندیده؟! فقط دو روز!
قوری را برمیدارد و دمنوش بابونه را داخل دو لیوان میریزد. یکیاش را جلوی بشری میگذارد.
-بخور خاتون! آروم میشی.
چه خوب میشد اگر سماور خونه منم همیشه به راه میبود. راستی! چرا نسل ما مثل مادرهامون نشدیم؟!
-زنگ بزنم طهورا و طاهام بیان.
-نه مامان.
-دلت نمیخواد ببینیشون؟!
-یه امشب بذار تو و بابا رو سیر ببینم.
در کابینت را باز میکند و ظرف نبات را سر جایش میگذارد.
-تا کی میمونی؟
-فردا که میخوام برم دکتر. بعدش ببینم چی میشه.
نگران میشود. لحن و تن صدایش تغییر میکند.
-دکتر چی؟!
-زنان زایمان.
با آرامش میگوید، میخواهد که آرامش مادرش هم بهم نریزد. چشمهای زهراسادات اما ریز میشود و بشری خیالش را راحت میکند.
-آخه سه ماه گذشته و خبری نشده!
-سه ماه که چیزی نیست خاتون!
ظرف بلوری نبات را که تازه پر کرده است تکان تکان میدهد، تا نباتها بهتر جا بشوند.
-ولی خوب کاری میکنی. سنتون داره میره بالا.
خب الآن بهتر شد. اگر یک وقت نسرینخانم حرفی به مادر بزند، حداقل مادر رو دست نمیخورد.
لیوان بابونهاش را برمیدارد. اول مشامش را پر میکند از عطر بابونهی دم کشیده. وقتی از خانهی پدری میروی، دلت برای عطر دمنوشها هم تنگ میشود. نه! عجیبتر، گاهی دلت هوای رد سیاه مورچههای روی دیوار را میکند! و این دلتنگیها ربطی به خوشبخت بودن یا نبودنت ندارند.
دامن شب روی آسمان پهن شده و هوا، هوای دم اذان است. زهراسادات چادر مشکی گلدارش را روی سرش صاف میکند.
-میمونی یا میای؟
زهراسادات میپرسد و بشری فکر میکند دلش هوای مسجد محلهشان را هم کرده!
-میام.
شانه به شانهی مادرش کوچه را پشت سر میگذارد، سر خیابان که میرسند، تکبیرهای موذنزاده را واضحتر میشنود.
دختربچهای میشود. با یک دست گوشهی چادر مادر و با دست دیگر چادر گلریز صورتیاش را زیر گلویش گرفته است. تند تند راه میرود تا از قدمهای بزرگ مادر جانماند. زهراسادات قبل از این که قامت ببندد محکم نگاهش میکند و این یعنی مبادا بری آن سمت پرده!
رکعت دوم به نیمه میرسد. پا پا میکند، دیگر تاب ماندن ندارد. با دست کوچکش پرده را کنار میزند. پسری که همیشه ردیف آخر صف نماز میدید، باز هم هست. مسجد شلوغ است. روی انگشتهای کوچکش میایستد تا سیدرضا را پیدا کند و پیدایش میکند. فقط سر و گردنش را میبیند ولی از پشت سر هم خوب میشناسدش.
نماز تمام میشود. آن پسر برگشته و با لبخند نگاهش میکند.
-بابات رو میخوای؟
دختربچه با چشمش به صف اول اشاره میکند.
-اون جلو نشسته.
لبخند پسر پررنگتر میشود، گونهاش را میگیرد و آرام میکشد.
-چقده بامزهایی! اسمت چی بود؟
فرز میگوید:
-اول تو بگو.
پسر میخندد.
-امیر.
-اسم منم بشراس.
امیر! امیر! حالا یادم اومد. روزی که فهمیدم اسم سعادت، امیر هست، انگار کسی در وجودم این اسم را از دور صدا میزد.
کفشهایش را جفت میکند و داخل طبقهی مربعشکل سبزرنگ جاکفشی میگذارد.
خاطرات بچگی تازه به یادآمدهاش را هم پشت سر میگذارد و بعد از زهراسادات وارد مسجد میشود.
............
گوجه و خیارشورها را کنار کتلتهای برشته میچیند و دیس بیضیشکل گل قرمزی را روی میز میگذارد.
-مامان! شوهرت باید تا الآن بازنشسته شده باشهها!
سیدرضا حولهاش را سر جایش میزند و موهایش را در آینه مرتب میکند.
-پدرصلواتی یه شب اینجایی آتیش به پا نکن.
-از چی میترسی سیدرضا؟ میترسی زهراسادات باهات قهر کنه؟
-از تو میترسم وگرنه مامانت که بلد نیست قهر رو چه جوری مینویسن!
زهراسادات صندلی را عقب میکشد و مینشیند.
-دیر نشده که. حالا یاد میگیرم.
از این آتش مصنوعی موقت که بین پدر و مادرش انداخته، ریسه میرود. نه از آن ریسههایی که روی اعصاب اطرافیان باشد! نه. از آنهایی که پدر و مادرش با لب و چشمهای خندان به جان میخرند.
بعد از شام، کنار پدرش لم میدهد.
-آی بابام هی! تو سنگین شدی یا من پیر شدم؟
بشری باز هم میخندد.
-فقط شما نگفته بودی که گفتی!
زهرا سادات ماشاءالله میگوید و سینی پر از ذرت پوست کنده را میآورد.
-پاشین بریم حیاط. هوا سرد شده. بلال میچسبه.
بشری کف دستهایش را بهم میکوبد.
-وای دلم یه چیزی میخواست. یه چیز شور خوشمزه!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چندساله که تموم شهر دارن میبینن
ارگ کریمخانی برات کمر خم کِرده👌🏻
فقط باید شیرازی باشی تا اینو درکش کنی
ولی خب خالی از لطف که چه عرض کنم نه پر از لطفه دیدن و شنیدنش حتی اگه شیرازی نباشی
عیدتون مبارک🌷
#م_خلیلی
14.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠السلام ای زائران حضرت شمسالشموس
💠السلام ای خادمان درگه سلطان توس
💠صبح و شب با صور اسرافیلی نقارهها
💠میشود اینجا ملائک پایبوس و خاکبوس
💠نغمه بخوان از دل و جان
💠تا بگیرد لهجهی خورشید لحن خادمان
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ439
کپیحرام🚫
دور منقل ذغالی مینشینند. جای خالی امیر بدجور در چشم بشری میزند. دلم میخواست یه شب با مامان و بابام خوش باشم ولی تو نباشی این بلالها مزه نمیده!
-خانوم! اینا همون بلالایی که بابام آورده بود؟
-آره. تهشه دیگه.
هوا حسابی سرد میشود. سه نفری بساط سیاه سوختهی منقل و آت و آشغالهای به جا مانده را جمع میکنند و به گرمای همیشگی خانه پناه میبرند.
-کاش امشب تو سالن بخوابیم!
پدر و مادرش نگاهش میکنند و او ادامه میدهد.
-دلم میخواد جا بندازیم همین وسط کنار هم بخوابیم.
رختخوابها را کنار هم پهن میکنند. بشری متکایی برمیدارد و روی تشک وسطی میافتد.
-من که جام رو گرفتم.
.........
مسیری که همیشه با امیر میرفتند را این بار تنها میرود. وارد کلینیک فوق تخصصی دکتر پرواز میشود. از بین بیمارهایی که بعضی با چشم امیدوار و بعضی با شانهی افتاده نشستهاند، میگذرد.
منشی را این بار مشغول مرتب کردن گلدان میبیند. شاخههای آنتریوم را درون گلدان سفالی سفید جا میدهد. کارش که تمام میشود، بشری جلو میرود و اعلام حضور میکند. باید بنشیند و منتظر نوبتش بماند. همین کار را میکند و پوشهی صورتیاش را آماده در دست میگیرد.
چیزی نمیگذرد که منشی صدایش میزند. نمیداند چرا اما سنگین بلند میشود، با قدمهایی که انگار عجلهای برای رسیدن به اتاق خانم دکتر ندارند.
پوشه را باز میکند و نتیجههای جدید را روی میز میگذارد. این بار به دکتر نگاه نمیکند. نمیخواهد هیچ حدسی بزند. نمیداند چرا سرد شده است! نمیفهمد چند دقیقه را پشت سر گذاشته که با صدای خانم دکتر سرش را بلند میکند.
برگهها را به طرفش گرفته و با انگشت اشاره زیر بعضی جملهها میکشد. لرزش گوشی زیر دستش تمرکز نداشتهاش را بهم میریزد. در میان کلماتی که از زبان دکتر میشنود فقط دنبال یک کلمه میگردد و دکتر انگار نمیخواهد آن یک کلمه را بگوید.
دکمهی کنار گوشی را میفشارد تا از شوک ممتد و لرزان گوشی خلاص شود. بالآخره خانم دکتر حرف آخر را میزند.
-فقط چهار پنج درصد امید هست.
همین. لپ مطلب را میشنود و در دل میگوید این همان چیزی نیست که از اول میدانستم؟! دکتر خودکارش را برمیدارد و نسخهای بلندبالا را روی برگه مینویسد.
چیزی نمیپرسد، میداند که این یک نسخهی آزاد است و نوشتنش روی کاغذهای دفترچه فقط برگ خراب کردن است.
-شوهرت هم که مشکلی نداره.
نسخه را برمیدارد و نه با چشمهای امیدوار و نه با شانههای افتاده، راه میافتاد و خودش را به هوای آزاد میسپارد. سوز کمی به تنش میخورد و سرما زیر پوستش نفوذ میکند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که باید باشد و نبودش مثل صدای رعد در آسمان با بغضی خفه میپیچد. دستی که مثل هر دفعه باید باشد و گرم پشتش بنشیند، نیست. دستی که باید بنشیند تا گرم بشود سلول به سلول وجود بشری. مثل آدمی که هیچ کاری در این شهر ندارد، دلش میخواهد همان لحظه به خانهاش برود، همان لحظه!
پیادهرو را پیاده راه میافتد. از چند داروخانه داروهایش را میخواهد، دو قلمش را هیچکدام ندارند. میخواهد نسخه را مچاله کند در جیبش اما صبر میکند. باید خوددار باشد!
مچاله که هیچ، تایش هم نمیکند. صاف پشت انبوه کاغذهای پوشه میگذاردش، پشت جواب آزمایش امیر، جواب سلامتاش.
لرزش گوشیاش از نو شروع میشود. نگاهش روی "امیرم" میماند. شوری زیر پوستش میدود و جای سرما را میگیرد.
-جونم امیر!
سلام یادش میرود! امیر متوجه میشود اوضاع بد بیخ پیدا کرده، اوضاع دل بشری! آنقدر دلتنگ است که سلامش را جا بگذارد.
-سلام خانمگل! خوبی؟
-سلام نکردم؟!
-فدای سرت. دکترت چی شد؟
-دارو نوشته. میذارم خودت بیای بگیریش.
-چشم. کی میری خونه؟
-شاید امروز...
-امروز؟ با کی؟ نمیخواد بری صبر کن خودم رو میرسونم.
-کی؟
-شاید دو روز دیگه. فقط آماده باش که بیام سریع بریم.
چیزی نمیگوید و امیر میپرسد:
-کاری نداری؟
وقتی اینجور حرف میزنی، یعنی دیگه کاری نداشته باش، یعنی باید برم. لب میزند:
-خداحافظ.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
برگ عیدی🌿🎁
عیدتون مبارک🌷
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
دیشب یلدا بود، نه یلدای اول زمستان، از آن یلداها که تمام شب را غلت میزنی و صبح نمیشود. نم باران دانه درشت و پراکنده بوی خاک بلند میکند و مشامش را نوازش میدهد اما سر حالش نمیآورد.
بیحوصله از روی تاب بلند میشود و بازوهایش را در برابر سوز سرما بغل میگیرد. روز هم از این طرف کش آمده انگار، نمیخواهد دامنش را جمع کند و برود!
من یاد گرفته بودم روی پاهایم بایستم و زندگی کنم، تنهایی؛ ولی امیر! دوباره آمدی و تمام معادلات من و زندگیام را بهم ریختی. من، بی تو، روی پاهایم میلغزم. خدا نسخهی آرامش من را پیچید و در دستهای تو گذاشت. دستهایت که نباشند، آرامش ندارم.
زهراسادات از پنجرهی آشپزخانه صدایش میزند.
-بیا تو میچایی!
با این حرف مادرش تازه متوجهی سرمای هوا میشود. سایهی نحیف ساختمان فضای حیاط را پوشانده. دل تنگش میگیرد حتی اشکی سمج میخواهد از گوشهی چشمش تراوش کند. پلکهایش را میبندد و با نفسهای عمیق مهارش میکند، با لبهای برچیده، از بغضی که به لبهایش میکوبد.
-یه خبری میشه خاتون! خدا بزرگه.
کی اومدم تو سالن؟!
دستی به صورتش میکشد. کلافهتر میشود. کلاف افکارش سردرگم میشوند.
-نه خودش زنگ میزنه نه جواب تماس من رو میده!
-عادت میکنی، مثل من که به کار بابات عادت کردم.
-دلم شور میزنه.
-صلوات بفرست. هم دلت آروم میشه هم یه خبری از امیر میرسه. خبر سلامتی.
همانجا مینشیند و صلوات میفرستد، بدون تسبیح. خدا که کاری به این شمارشها ندارد. صلوات انقدر عظیم است که کارگشایی کند.
-نمیخوای داروهات رو بگیری مادر؟ یه هوایی هم به سرت بخوره.
-گفت خودش میاد میگیره.
دست زهراسادات جلوی صورتش میآید. پر نارنگی را از دست مادرش میگیرد. طعم ملسش به جای تلخی دهانش مینشیند.
-اینجور زانو بغل نگیر!
زانوهایش را رها میکند. بقیهی نارنگی را هم برمیدارد.
-میرم خونهی نازنین. خودش و بچهاش ببینم. حالم عوض میشه.
زهراسادات خوشحال میشود. همین که از این در بیرون برود روحیهاش عوض میشود.
کیف و چادرش را دست میگیرد و جلوی آینه میایستد.
-شب میرم خونهی بابای امیر.
در را میبندد و مادرش را با عالمی دعا و اندکی دلواپسی میگذارد و میرود.
امیر که نباشد، هیچ کس را در این شهر نمیشناسد. همه غریبهاند. غریبهها از کنارش میگذرند، از کنار هم میگذرند، از کنارشان میگذرد.
از آسانسور خارج میشود. خودش را میبیند که هاج و واج میشود و از پلهها سرازیر. و امیر که پشت سرش با قدمهای محکم میدود. لبخند میزند یه یاد تقلایی که امیر برای زندگیشان میکرد. به ضعف خودش در آن روزها و به قَدَر بودن امیر.
لبخند عمیق شدهاش با دیدن نازنین محو و محوتر میشود. چشمان گود افتاده با رنگ پریده، چادرش را که برمیدارد نازنینی جدید مقابل خود میبیند.
-ساسان نیست. راحت باش.
بشری هم چادر برمیدارد و حیرت زده سر تا پای نازنین را نگاه میکند.
-چی شدی نازنین!
-خودت دچار میشی میفهمی. انگار زلزله افتاده به جون زندگیم.
نگاهش بین نازنین و رقیه میرود و برمیگردد. رقیهای که بیخبر از دنیا در عالم خودش به آرامی دست و پا میزند و نازنینی که خسته اما با محبت نگاهش میکند. کنارش مینشیند. سبابهاش را بین انگشتهای فوق ظریف رقیه میگذارد و انگشتهای رقیه گرد سبابهاش محکم میشوند.
-دلت میاد بهش بگی زلزله؟
-هیچ وقت خونه زندگیم انقدر بهم ریخته نبود.
-خونه زندگیت فعلا رقیه خانومه.
هنوز هم دلش نمیآید ببوسدش. پیراهنش را میبوسد. صدای زنگ ضعیفی را میشنود. چشم میچرخاند و منبع صدا را پیدا نمیکند.
-فکر کنم یه گوشی داره زنگ میخوره.
نازنین میآید و زیر پتوی رقیه پیدایش میکند. لبش کش میآید.
-مامان ساسانه!
گوشی را به گوشش میچسباند و به آشپزخانه میرود و تا برگردد سالن را در حد قابل تحملی مرتب شده میبیند.
-بشین تو رو خدا دست نزن.
-چیکار کردم مگه؟
کلافه مینشیند. گوشی را روی مبل کناریاش پرت میکند.
-حالا یادشون افتاده بیان دیدن نوهشون! زنگ زده میگه شب میایم.
-نیومدن تا حالا؟!
-نه! به تریش قباشون بر میخورده واسه دیدن نوهشون بیان خونهی بابای من.
-ول کن نازنین. بگو شام چی میخوای بذاری کمکت کنم.
-شامه چی؟ تا اون موقع ساسان اومده یه پذیدایی میکنیم میرن.
رقیه به گریه میافتد. انقدر بلند که انگار حشره نیشش زده! بشری بلندش میکند و به نازنین میدهدش.
-مامانت شوخی میکنه. یه شام خوشمزه میذاره جلو مامان جون و آقاجونت.
از دهان بازش که به چپ و راست میکشاند، معلوم است که شیر میخواهد.
بشری به آشپزخانه میرود. پیمانهی چای دستش آمده و این بار بدون اینکه از نازنین بپرسد چای را دم میکند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🙏🏻
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ441
کپیحرام🚫
رقیه آرام در آغوش مادرش خوابیده، لبش به یک طرف شل شده و همین صورتش را بامزهتر کرده است. صورت نازنین را میبوسد و برای اولین بار دست رقیه را.
-تو خوبی کن. مگه ساسان رو دوست نداری؟ هر چی نباشه اون زن واسه شوهرت یه عمر زحمت کشیده.
-چی بگم؟ نمیفهمم چطور دلش اومده تا حالا سراغ نوهاش نیاد؟!
-حالا که میخواد بیاد. تو سخت نگیر.
-نمیتونم بشری. از روز اول فقط تحقیرم کردن. تو نبودی ولی لیلا بود. شب عروسی، ساسان پکر بود چون هیچ کدومشون پا تو مراسممون نذاشتن!
-با فکر کردن به اون روزا فقط اعصاب خودت خرد میشه.
نازنین آه میکشد. حالت نگاهش خبر از غم دلش میدهد و این که به روزهای دور رفته است.
-دستمون تنگ بود. یه قرون کف دست بچهشون نذاشتن. همهی مخارج عروسی و شروع زندگی رو دوش خود ساسان بود.
مردمهای سبز چشمانش میلغزد.
-ساسان بعد از تو بود، نفر دوم دانشگاه؛ انقدر تو فشار بودیم که حتی نتونست واسه دکترا اقدام کنه. منم که همون کارشناسی موندم.
رقیهاش را بلند میکند و سرش را روی شانهاش میگذارد.
-نمیتونم فراموش کنم اون روزها رو.
-ول کن نازنین. جای این فکرها از داشتههات لذت ببر. به فکر خودتم باش، هیچی ازت نمونده.
زنگ در زده میشود و بشری پوفی میکشد. ظاهرا خانواده ساسان آمدهاند. نازنین هم همین را تایید میکند.
-میخواستم تا نیومده بودن برم!
-تعجب میکنم انقدر زود اومدن!
بشری نگاه در خانه میچرخاند و به قابلمهی چلو و خورش روی اجاق میرسد. خدا را شکر که همه جا تمیز شد.
زن و مردی میانسال، زوجی جوان و دختری جوانتر به ترتیب وارد خانه میشوند. بشری فکر میکند حتما همهی خانوادهی ساسان هستند. بیتوجه به رفتار سرد زن که مطمئن شده مادر ساسان است، میماند تا کمک نازنین باشد.
از آشپزخانه میبیند که جفت ابروهای مادر ساسان بالا رفته و رقیهی کوچک را نگاه میکند.
-چقدرم که ریزه!
نازنین سعی میکند که خونسرد باشد.
-الحمدلله که سالمه.
بشری از جواب نازنین لبخند میزند. سینی چای را برمیدارد و به سالن میبرد. نازنین بلند میشود، هیچ دستی را برای گرفتن کودکش دراز شده نمیبینه. به ناچار رقیه را داخل کریر میگذارد تا سینی را از دست دوستش بگیرد. بشری وقت را غنیمت میشمارد و کنار گوشش میگوید.
-زبونت رو شیرین کن. مثلا بگو چشماش به شما کشیده. خوشگله!
آخرین چای را از سینی برمیدارد. مادر ساسان انگار نتوانسته بیشتر از این با احساسات درونش مقابله کند و سرد باشد. این را از صورتی که به طرف رقیه چرخانده بود و محبتی که از چشمانش میبارید میشد فهمید.
-ریز هست ولی نازه.
-آره مامان. چشماش هم که به شما کشیده. خیلی خوشگله!
با شور و شعف میگوید:
-چشماش که بسته است!
انگار با تمام غرورش دلش میخواهد همان لحظه چشمهای پاک رقیه را ببیند. میپرسد:
-تازه خوابیده؟
-خوابش سبکه الآن بیدار میشه.
شور و شعفش هنوز نخوابیده است.
-عزیز دلم!
یادش به اسم میافتد و میپرسد:
-اسم گذاشتین براش؟ بذارید اسپاکو.
نازنین میداند شرّ جدید دامنگیرشان است اما لبخند میزند.
-شب سوم محرم به دنیا اومد. گذاشتیم رقیه.
همین میشود جرقهای و آتش به پا میشود.
-پسر من که ایرانیه. مگه تو عربی که این اسم رو گذاشتی؟
نازنین وا میرود هرچند توقع رفتار بهتری هم نداشت. بشری آرام میگوید، از بین دندانهایش.
-بنداز گردن باباش.
نازنین فکر میکند چرا به عقل خودم نرسید؟! لب تر میکند.
-ساسان این اسم رو دوست داشت.
فشار خون زن بالا میزند. صورتش سرخ میشود.
-ساسان اگه عقل داشت که...
همه میدانند میخواهد چه بگوید اما خواهر ساسان نمیگذارد حرف مادرش تمام بشود و دل نازنین بیشتر از این بشکند. بلند میشود و کنار برادرزادهاش مینشیند.
-سلام کوچولو!
رقیه چشمهایش را باز و صورتش را جمع میکند. سرخ میشود، سیاه میشود و عمهاش قربان صدقهاش میرود.
انگار همین دختر واقعا نوزاد را دوست دارد. پدر ساسان که عصا قورت داده و حتی یک نگاه به نوهاش نیانداخت. عمو و زن عمویش هم که اسیر جو ساختگی شده بودند.
بشری هم با اینکه دلش میخواست کاری برای دوستش انجام بدهد اما بهتر میدید حرفی نزند. حرف زدن بشری مصداق دخالت در کاری بود که ربطی به او نداشت.
عزم رفتن میکند و نازنین برای بدرقهاش تا در واحدشان میرود. زمزمهوار میگوید.
-کل کل نکنی باهاشون. همینکه اومدن یعنی نوهشون رو پذیرفتن و مهمتر مادر نوهشون رو.
-اومدنشون شره، نیومدنشون دردسر. ساسان غصه میخوره که خونوادهام ازم راضی نیستن.
-هر چی ایراد ازت گرفتن، بنداز گردن ساسان. بچهشونه میپذیرن. باهاشون شاخ به شاخ نشو. سالاد رو گذاشتم تو درست کنی که فکر نکنن شام کار منه.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯