فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسِ_خوب🧡
همه چیز در زمان خودش اتفاق خواهد افتاد....
در بهترین و درست ترین زمان...🌱
.
.
••🌞🌸••
#آیهگرافی 🌱
«وَاللَّهُیَعْصِمُكَمِنَالنَّاسِ»مائده|۶۷
وخداتوراازشرمردمنگاهمیدارد😇
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 به مهربانیام نگاه کن ..
#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
#استوری
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ452
کپیحرام🚫
گوشی را کنار گوشش میچسباند، از دلتنگی دلش میخواهد وجودش حل بشود در صدایی که از پشت خط میشنود. از حرارت صدای امیر تمام تنش گرم میشود.
-سلام.
-سلام عزیزم. خوبی دورت بگردم؟
-خوب؟ آره فقط از خستگی نایی برام نمونده.
-ولی انقدر مهربونی که خواستی من صدات رو بشنوم بعد تخت بیفتی!
-صدای مهربونت رو بشنوم، شارژ بشم، جهازت رو بستهبندی کنم.
-امیر!؟
امیر میخندد.
-باور نمیکنی؟
-چرا، چرا. ولی نه به این زودی!
-تو که تصمیم گرفتی تدریس کنی، معطلی نداره دیگه. الانم باید به خواهرت نزدیک باشی.
-ممنونم امیر. به خاطر همه چی.
-قابل نداره فینگیلی. بچهها خوبن؟
نگاهی دور و برش میاندازد تا طهورا نباشد. روی فرفوژهی نردهی پله انگشت میکشد.
-یوسف خیلی روبهراه نیست!
امیر ساکت میشود. زمانی از واکنش بشری از دیدن بچهها شاکی بود و حالا خودش احوال بچههایی را میپرسد که هنوز آنها را ندیده!
قلبها به مرور رنگ عوض میکنند. تیره یا شفاف میشوند و او شفاف شده. آنقدر که دلش برای همه تپیدن بگیرد. گاهی مهربانی تاثیری روی وجودت میگذارد که یک روز برای خودت قابل باور نبود!
-بسپارشون به خدا.
-جز خدا که پناهی نداریم!
-نذر کن براش. نذرای تو خوب جواب میده!
-باشه.
-دمغ نشو بشری!
-نگران طهورام. اگر اتفاقی بیفته...
-بشری!؟
شین را مشدد میگوید و کشیده.
-باور کن امیر. طهورا بعد یاسین طول کشید تا سرپا شد. حالا مهدی از اون ور خبری ازش نیست. بچههاشم از این طرف رو دستشن.
-ازت توقع بیشتری دارم.
برعکس من که یه صفحه برات ردیف میکنم، تو همیشه خلاصه حرف میزنی. یک کلام، لب کلام! من ولی از همین خلاصهها یک تز دکترا تحویل میدهم. به دلم، به سلولهای خاکستریام.
-جلو طهور که حرفی نمیزنم. فقط به تو میتونم بگم. امروز یه نفر اومده دیدنش، اساسا واسه حالگیری اومده بود نه احوالپرسی!
-عجب!
-طهورا بیچاره! گل نشد بشکفه تو روشون ولی فاطمه خوب تو آستینش جواب درمیآورد.
امیر میخندد و دل بشری، شیرین میلرزد. مثل کودکی نوپا که صدای امیر عسلترین شیرینی دنیا را برایش ارمغان میآورد. صدایش رعد آرامی میشود تا دل بشرایش را پر کند از باران بهاری.
-یه چیزی میگم، چالش ازش نساز.
بشری میخندد اما اعتراض نمیکند. گوش میدهد به نم نم کلمات امیرش.
-داشتم فکر میکردم اگه یه پسر داشتیم اسمش رو میذاشتیم ارس!
-حالا چرا ارس؟ دنای خودمون چشه مگه؟
-و اگه دختر داشتیم جانان!
-دختر رو کاری ندارم اما حسن و حسین اسم پسرای منن.
-باشه. اسم پسرا با تو. دخترا با من.
-پسرا! دخترا! امیدوار باش. ممکنه لکلکا برامون بیارن.
خندههای بم امیر لالهی ظریف گوشش را نوازش میدهد.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
••🌿🌸••
#مهــدےجآنم
سحرنسیمبهارےزوصفروےتومیگفت
زلالنرگسروحمزعطروبوےتومیگفت
ستارهباقدمخودخبرزوصلتومیداد
صفاڪتابغمشرادرآرزوےتومیگفت
#السلامعلیڪیاابالصالحالمهدے🌼🍃
.
.
••🌼☕️••
دوماًيخلقنوراًجديداًبعدکلَّظَلام..
-نااميدنشووقتىميدونىخدا،
هميشهبعدازتاريكىنورجديدیميسازه♥️:)!`
#خدایبےاندازهمهربونمن..'
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسِ_خوب🧡
همه چیز در زمان خودش اتفاق خواهد افتاد....
در بهترین و درست ترین زمان...🌱
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
سخنرانی حاج آقا قرائتی
موضوع: فکر میکنی زرنگی
استاد قرائتی
#ایران_قوی
🍃|°♡°
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( الاغ فهمید و من نفهمیدم )
♦️ مردم : ای عارف بزرگ آخر گریه چرا؟! اتفاقی نیفتاده که این چنین زانوی غم بغل گرفته اید!
♦️ زن: اگر نگرانی شما بابت مرکبتان است، من به پسرم میگویم الاغ را نگه دارد تا شما از سخنرانی برگردید
♦️ مردم: مردم منتظر شما هستند شیخ،خواهش میکنم برخیزید و به مجلس بروید...
صداپیشگان: علی حاجی پور - نسترن آهنگر - مسعود صفری - مجید ساجدی - مسعود عباسی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
••🌞🌸••
#آیهگرافی 🌱
«وَاللَّهُیَعْصِمُكَمِنَالنَّاسِ»مائده|۶۷
وخداتوراازشرمردمنگاهمیدارد😇
.
.
••⛅️🌻••
السّلامعلیکَایُّهاالمقدَّمُالمأمول...
سلامبرتوایمولاییکهآرزویآمدنتبهترینآرزوهاست وآرزومندانومنتظرانت،برترینمردمتاریخ...
📚زیارتآلیاسین
#أللّٰہـُمَ؏َـجِّڸْلِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
.
.
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست💚
🔅«أَلَا إِنَّهُ لَيْسَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرَ أَخِي هَذَا وَ لَا تَحِلُّ إِمْرَةُ الْمُؤْمِنِينَ بَعْدِي لِأَحَدٍ غَيْرِهِ».
🔸 آگاه باشید امیر المؤمنینی غیر از این برادرم (علی) نیست و بعد از من برای احدی غیر از او لقب امیر المؤمنین حلال نیست.
📚فرازی از خطبه غدیر
#غدیر
#عید_غدیر
💠
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ453
کپیحرام🚫
کنار طهورا مینشیند. اشکهای ریزش تا پایین چانهاش جاده کشیدهاند.
-باز که گریه میکنی!
-گریه هم نکنم که دلم میترکه.
-میخوای کمکت کنم یه دوش بگیری حالت بهتر شه.
-کاش مهدی اینجا بود بشری. یه هفتهاس حتی صداش رو نشنیدم.
شانهی نحیف خواهرش را بین انگشتهایش میفشارد.
-برمیگرده. صداش رو میشنوی. با همدیگه بچههاتون رو بزرگ میکنید. بزرگشدنشون رو میبینید. شیطنتاشون رو.
-کاش تونسته بودم به نه ماه برسونمشون.
-حالا دیگه شده! خدا رو شکر کن سه تایی سالمید.
-طهورا مادر!
نگاه خواهرها به قاب در گره میخورد. قابی که مادر مهدی را با تمام نگرانیهایش در خود جای داده است.
-کاری نداری؟ من میخوام برم دیگه.
از جایش نیمخیز میشود.
-راحت باش مادر!
دست دست میکند. طهورا میداند چه میخواهد بگوید، بشری هم.
-داشتم میاومدم، که بیخبر از راه رسید. نتونستم با خودم نیارمش. مثلا میخواست بیاد برا سرسلامتی!
-مهمون حبیب خداست حاجخانوم.
نگران و ناراحت به بشری نگاه میکند.
-خواهر بزرگترمه هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام. به بزرگواری خودتون ببخشید.
-نفرما حاجخانوم!
با لبخند به طهورا نگاه میکند و دوباره به زن دلواپس.
-طهور باید آبدیده بشه انگار!
اشکهای طهورا دوباره راه باز میکنند و مادرشوهرش شرمندهتر میشود.
-طهورا!
رو میکند به بشری:
-یه وقت بهتر میام. اینبار که...
لاالهالاالله میگوید و میخواهد برود که بشری میگوید:
-قدمتون روی چشم. منزل خودتونه.
بدرقه میکند خانم صادقی را و سالن را به شکل مرتبی درمیآورد. خسته است، خسته میشود ولی به سرخوشی وانمود میکند.
کاش میتونستم درونم رو هم به همین راحتی، سر و سامون بدم. کاش میتونستم خواهرم رو آروم کنم تا حدی که دباره دچار تشویش نشه!
با یک لیوان آب آناناس به اتاق پدر و مادرش سر میزند. طهورا دراز کشیده اما چشمهایش باز است.
-طهور! بشین این رو بخور.
مینشیند، لیوان را میگیرد و سر میکشد ولی انگار روحش در آن اتاق نباشد!
-داری از دست میری آبجی!
-دلم آروم نمیشه. بشری طاقت ندارم فقط بدونم حال مهدی خوبه!
لیوان خالی را از دستش میگیرد.
-حالش خوبه. طهور تو باید محکم باشی! مثل مامان! این همه سال مامان چطور دووم آورد؟
-گفتنش راحته بشری! پای عمل سخت میشه! دلم براش تنگ شده. این لحظههایی که باید میبود رو نبود ولی باید برگرده. من بی مهدی دووم نمیارم. به خدا دوباره طهورا نمیشم. من نمیتونم بشری! تو... تو شاید بتونی ولی من نمیتونم.
در آغوش خواهرانهی کوچکش میگیرد، خواهر بزرگترش را. کنار گوشش میخواند:
فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ۖ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. *
نمیداند چندبار میخواند فقط این را احساس میکند که لرزیدنهای طهورا رفته رفته کم میشوند. ماه رنگپریدهی صورتش را میبوسد.
-بخواب دورت بگردم. یه ساعت آروم بگیر.
دانهی درشت اشکش را با انگشت پس میزند. او سهمی از گریه ندارد. نخواسته که داشته باشد. او همیشه میخواهد مرهم باشد برای دلهایی که دلش به عشقشان نبض میزند.
*آیهی ۱۲۹ سورهی توبه.
بگو: «خداوند مرا کفایت میکند؛ هیچ معبودى جز او نیست؛ بر او توکّل کردم؛ و او صاحب عرش بزرگ است!»
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام به امروز خوش آمدید🌹
🌼این دعا در این روز زیبا تقدیم به شما
🌺الهی هیچ دلی تنگ نباشه
🌸الهی هیچ کسی مریض یا مریضدار نباشه
🌼الهی هیچ کسی محتاج نباشه
🌺الهی شفای جسم و روح و فکر، عطا کن
🌸الهی کسی شرمنده نباشه
🌼الهی انسانیت را مبدأ خواسته هایمان قرار ده
🌺الهی از تکبر، غرور، سوظن و کینه دورمان کن
🌸الهی کلاممان به دروغ ، آلوده نباشد
🌼الهی دوستان خوبم شاد و خوشبخت باشند
🌺امضای خدا، پای همه آرزوهاتون🙏
💠⚜💠
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
گر نباشد هر دو عالم، گو مباش
تو تمامی، با تواَم تنها خوش است
✍🏻 عطار
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ظهر تابستان است
سایهها میدانند که چه تابستانی است
سایههایی بیلک
گوشهتی روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،
سیب هست،
ایمان هست…
✍🏻سهراب سپهری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خوشمزگیهای فرزندآوری 😍
دو تا وروجکای من که دارن آروم و بیصدا سرک میکشن ببینن پسرعموی کوچکتر از خودشون بیدار شده یا نه!
تا بیشتر آتیش بسوزونن😅
#م_خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷 جریانِ امامت، به شما که رسید؛ تغییر شکل داد!
شیعه باید میآموخت که از چند دههی دیگر، باید قرنها در غیبت امام زندگی کند!
غیبتِ نور
غیبتِ چراغ
غیبتِ راهنما
عادتشان دادی که بیاموزند کمتر با چشمِ سر، شما را ببینند و نَفْسِ شما را در میانِ نفوسِ شبیهترین انسانها به شما پیدا کنند، انسانهایی چون عبدالعظیم حسنی علیهالسلام.
💠شیعه از این تغییر جریان، آموخت؛
امام، آفتاب همیشه جاری در تاریخ است!
حتی اگر به چشم سر نیاید؛
نورش تمام ظلمات را میشکافد، و هادیِ همیشه حاضر برای نفوسی است که تصمیم به قدکشیدن دارند.
ولادت امام هادی علیهالسلام مبارک🍃
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فرقی نمیکنه دختر باشی یا پسر
خونهی پدری جاییه که یه عالمه خاطرهی خوش ازش داری
و حق داری وقتی از پیچ کوچه رد میشی و در خونهی پدریت رو میبینی ته دلت قند آب بشه😍
من که هر وقت در خونهی بابامو میبینم پاهام جون میگیرن زودتر برسم🍃
#م_خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#تحلیل_بشری
یه تحلیل عالی که باید حتما بخونی👌🏻
عصمت السادات علوی:
ممنون خانم خلیلی عالی بود مثل همیشه.
من تمام مدت مطالعه این پارت داشتم به صبر و طاقت و استقامت مادر بشری فکر میکردم.
شوهرش سیدرضا که سپاهی هستن و درگیر انواع مأموریتها. اوایل داستان مجروح شدن سیدرضا رو داشتیم و صبر و طاقت خانمش رو.
پسر ارشدشون که یاسین بودن و باز سپاهی که شهید شدند.
از شغل طاها چیزی گفته نشد، جز اینکه با طهورا دانشگاه تهران انگار رشته برق خوندن و همزمان کار هم کردن.
طهورا گفت تو محیط کار با شوهرش آشنا شده. که البته پسر دوست پدرش هم بوده و شوهرش الان در حال عملیات تو سوریه است. پس با فرض همکار بودن خواهر و برادر، احتمالا طاها هم شغل حساسی باید داشته باشه.
یه جفت داماد هم دارند که یکی امنیتیه و یکی مدافع حرم.
دختر کوچیکه که بشری باشه هم که سوژه تروره و دانشمند هستهای.
خدا صبر مضاعف بده به این مادر!! ایشون دقیقاً مصداق زندگی در منطقهی جنگی هستند، اونم وقتی همه مملکت در صلح و آرامش و امنیت قرار داره. همه خانواده درگیر چالش هستند و ایشون بچههایی بزرگ کرده که نه تنها نمیگویند ما به خاطر پدر سهممون رو ادا کردیم و حالا سهم از سفره انقلاب و نظام داریم، که مثل پدر هر کدوم یک گوشه کار مملکت رو دست گرفتند و از زندگی و آبرو براش مایه میزارن.
خدا امثال مادر بشری رو که به حق مادر تمام ایران هستند رو حفظ کنه، که اگه شش هزار ساله که ایران هست، به خاطر وجود این مادرهاست.
سلام ولادت آقا امام هادی علیهالسلام هادیالمضلّین مبارک🌷
در این روز باسعادت به امید یاری خدا و همراهی بهوقتبهشتیهای عزیز اولین برگ رمان الههی نستوه رو خدمتتون ارسال میکنم
امیدوارم مورد رضایت خدا و همراهان قرار بگیره🙏🏻🌷
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۱
زمستان بود. یادم نمیآید چندمین شب دیماه. باد مثل کسی که سردش باشد به خود میپیچید. به در و پنجرهها میزد. صدایش را دوست داشتم.
بچهها خواب بودند. با نستوه کنار شومینه نشستیم. طبق معمول پایین مبل سر خورد. یکوری لم داد. با انگشت صفحهی تلفن را بالا میکشید. فهمیدم دارد پیامها را چک میکند.
من هم گاهی، به گوشیام نگاه میکردم. با یک دست پای نستوه را ماساژ میدادم. دست دیگرم سمت موبایل میرفت. یکی دوبار نستوه پرسید: با کی چت میکنی؟!
موبایل را کنار گذاشتم: هیشکی.
نستوه مثلاً سرش توی گوشی خودش بود اما تا دست طرف تلفن میبردم، هشدار میداد. بار آخر گردن کشید روی موبایلم. بلافاصله صفحهی گوشی را بستم و گذاشتمش زمین.
نستوه پایش را جمع کرد. یکدفعه از جا بلند شد. دستم توی هوا ماند. ابروهایش رفت توی هم: آخرش آبروی منو میبری. معلوم نیس داری چه غلطی میکنی!
نفسم حبس شد. اولین بار نبود این حرفها را میزد. دلخور نگاهم کرد. به طرف اتاقمان رفت. طولی نکشید با متکا بیرون آمد و کف اتاق بچهها دراز کشید.
استرس گرفتم. هی موبایل را برداشتم و زمین گذاشتم. یکی دو بار صفحه را باز کردم، چرخی توی برنامهها زدم. دستم میلرزید. صفحه را بستم. مثل نستوه پتو متکا آوردم. لامپها را خاموش کردم. کنار شومینه افتادم. شاید از شدت ترس بود، موبایل را خاموش کردم و هل دادم زیر صندلی عثمانیهای کنار پنجره. با هزار فکر و خیال چشمهایم را بستم. نستوه با قدمهای بلند و سنگین آمد بالای سرم. چشمها را نیمهباز کردم. داشت نگاهم میکرد. رفت آن طرف سالن. صدای ترق و توروق پارکتها بلند شد. انگار استخوانهای من زیر تیر نگاه نستوه خرد میشدند. لامپ را روشن کرد. گیج، طوری که مثلاً خواب بودهام، چشم باز کردم. نستوه از بین دندانها غرید: بده گوشیتو ببینم. با کدوم کرهخری چت میکنی؟
سیخ توی جایم نشستم. باز هم ادای آدم خوابآلوده را درآوردم: چی میگی نستوه!
داد زد: گوشیتو بده.
منگ به دور و برم نگاه کردم. نستوه با چشمهای به خون نشسته نگاهم میکرد. دندانهایش چفت شد فکش جلو آمد: امشب تکلیفتو روشن میکنم.
حساسیت نستوه روی تلفنم تازگی نداشت ولی معلوم بود این تو بمیری از آن توبمیریها نیست. زیر متکا و پتو، کمی اینور آنور را گشتم. به نستوه نگاه کردم: نیست!
_یعنی چی نیست؟
سر چرخاندم دور و برم: گذاشته بودم همینجا!
نستوه پتو را از رویم کشید. متکا را با لگد به کناری پرت کرد. دست به کمر زد. موبایلش را آورد و شماره گرفت. صدای اپراتور را شنیدم: "دستگاه تلفن مشترک مورد نظر خاموش میباشد".
اخم نستوه غلیظ شد. آمد دستش که موبایل را رو نمیکنم. شروع کرد تمام اسباب اثاثیه را به هم ریختن. پشت پردههای حریر کالباسی. کشوی میز الایدی. پشت قابهای بالای شومینه. حتی تککشوی میز جلومبلی را باز کرد. فکرش را نمیکردم اما با قدمهای سنگین طرف صندلی عثمانیها رفت. اولی را چرخاند. وای خدای من! زیر دومی پیدایش کرد. به رویم پوزخند زد: قایمش میکنی؟!
همانجا نشست. سینهاش بالا و پایین میشد. بیشتر ترسیدم. چشمهایش به خون نشست: داری چه غلطی میکنی الهه؟ پای آبروم نشستی!
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ454
کپیحرام🚫
برای طهورا آبمیوه برمیدارد با کمپوت و یک ساندویچ دل که زهراسادات آماده کرده است. طهورا نزارتر از هر روز دیگر، آمادهی رفتن میشود. بشری ساک خوراکیها را بلند میکند، کمی سنگین است. طهورا با قدمهای آهسته مثل نسیمی که قصد عبور ندارد، به سنگینی از مقابلش به حیاط میرود.
ساک را به طاها میدهد که این روزها برادریاش را بیشتر از آنچه در توانش بوده به اثبات رسانده. چادرش را میپوشد. صدای ضعیف تلفنش را از ته کیفش میشنود. زنگخور تماس امیر نیست، جواب نمیدهد. دوباره زنگ میخورد، وقتی کفشهایش را پوشیده. گوشی را با حرکت دست در کیفش پیدا میکند.
-سلام صمیمه.
-سلام بیوفا! تو رفتی از اینجا؟!
-پیشنهاد تدریس گرفتم. کار خاصی ندارم اراک.
-نزدیک خونتون رد میشدم، خواستم بهت سر بزنم، اومدم دیدم شوهرت ایستاده جلو مجتمع، اسبابتون هم بار یه کامیونه.
صدایش نوت غم برمیدارد.
-نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدم رفتین از اینجا!
-ببخش عزیزم بدون خداحافظی شد. خواهرم زایمان زودرس داشت، مجبور شدم بمونم اینجا. میام واسه خداحافظی. تو هم بیا هر وقت تونستی.
-حالش خوبه؟ قدم نو رسیده مبارک.
-خوبه ممنون.
باید زود تمام کند تا به طهورا برسد ولی یک لحظه یادش میافتد از احوال کاری دوست همکارش سوال کند.
-تو چی شدی؟ هنوز میری سر کار؟
-آره تو آبفا.
-شوخی میکنی؟!
-این تنها کاری بود که تونستم دست و پا کنم.
آه میکشد اما پردهی اندوه روی دلش سبک نمیشود. خواهرش دست به در گرفته و میخواهد وارد کوچه بشود.
-ببخش من باید خواهرم رو ببرم بیمارستان.
-آخ عزیز. میگفتی زودتر.
به طرف در میدود و خودش را به خواهرش میرساند. طهورا گرفتار در گرداب تشویش، بیتوجه به بشری جلو میرود.
حرف نمیزند، به گمان بشری صدایی هم نمیشنود.
-چیه آبجی؟ خیلی بهم ریختی!
-چیزی نیست.
-دلت گرفته! عوارض زایمانه.
-بیخبری بدترین درده!
-روحیهات رو باختی! یادته قبل از زایمان؟ میگفتی مطمئنی مهدی برمیگرده؟! گفتی قول داده سلامت بیاد؟ تو دلت روشن بود، مطمئن باش میاد.
رو میکند به طاها.
-اول برو شاهچراغ. بریم زیارت، طهورا حالش خوب بشه.
وارد رواق امام خمینی میشوند. تب و التهاب طهورا با هر قدم به تاب و طاقت تغییر شکل میدهند. به ضریح میرسد. شبکههای نقرهای را به آغوش میکشد. در دل زنجموره میکند از این حال بیخبریاش و فریاد درونش دانههای اشکی میشود که به محض فروریختن از دیدهاش، مثل ماهی دور افتاده از دریا تلظی میکنند تا به دریای ضریح مطهر برسند.
تکیه میدهد به ستون مرمرین نزدیک ضریح و به تماشای عروج احساس خواهرش میایستد.
اطراف ضریح همهمه میشود. بشری قدمی برمیدارد و پشت سر خواهرش میایستد. سرش را کنار گوشش میبرد.
-آبجی بریم بشینیم.
دست از لمس ضریح میکشد و همراه بشری راه میافتد سمت بالا سر. رو به روی ضریح مینشینند. لرزش ریز شانههای طهورا، بشری را به یاد قایقهای حیران در امواج میاندازد. دست روی شانهی خواهرش میگذارد تا دماغهی این قایق سرگشته را به کنارهای آرام تاب دهد. دلشورهی چشمهایش را گره میزند به تودرتوی شبکههای ضریح.
-هر چی میخواین از من بگیرین ولی آرامش خواهرم رو بهش پس بدین!
دست روی صورت طهورا میگذارد و کف دستش خیس میشود. صورت به صورت شور خواهرش میچسابند. لب میزند:
-داری از دست میری عزیز دلم!
-خدا! تو فقط یه خبر از مهدی به من برسون. من دیگه هیچی نمیخوام!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯