eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( خانه ای برای رضای دوست ) ♦️ نگهبان: هی مرد عقب برو....تو نمیتوانی وارد این خانه شوی... ♦️ پادشاه: آ آخر چرا؟!!! من پادشاه این سرزمینم...! ♦️ نگهبان: هرکه میخواهی باش...اجازه ی ورود نداری...ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ فقط ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..دور شو.... صداپیشگان: نسترن آهنگر،کامران شریفی،مجید ساجدی،علی حاجی پور،مسعود سفری،امیر مهدی اقبال نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 استودیویی زیبای «آغوش خدا» ▫️ با نوای حاج‌ محمود ◽ ویژه ماه ✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 راه فرشته شدن 🎙 درفضيلت روزه همين بس كه انسان شبيه فرشته می ‌شود فرشتگان غذاي آن ها ذکر خداست نام خداست و ياد خدا کفی فی فضل الصوم أن يکون الصائم شبيهاً بالملک ما می ‌توانيم مثل فرشته باشيم تو فرشته شوی ار جهد كنی از پي آنك برگ توت است که گشتست به تدريج اطلس اگر ما می توانيم مثل فرشته بشويم چرا نشويم؟ در قرآن کريم عده‌ای را در کنار ملائکه نام می برند شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ اگر خدای ناکرده يک عده در حدّ حيوان بشوند که قرآن از آن ها هم خبر داد فرمود «أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلّ» پس يک مسير ممتدی برای انسان هست اين راه باز است، ما می توانيم هم راه سقوط را طی کنيم «که ـ معاذالله ـ آيه «أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ما را گرفتار کند، هم می توانيم راه صعود را طی کنيم که فرمود شما فرشته شويد در فضيلت روزه همين بس که انسان يک ماه تمرين می کند تا شبيه فرشته شود
شکر‌گویم‌ڪہ‌مراجز‌تـوتمنایی‌نیست! درهواےدل‌من‌,غیرتـ😍ـوسودایی‌نیست.. حسرت‌دیدن‌تو،خرمن‌جانم‌راسوخت.. همچوققنوس‌که‌درآتش‌و‌پروایی‌نیست❤️‍🔥.. .. 🌱
        💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 از روی کلافگی دستش را به پیشانی‌اش کشید. آخه چرا؟ چرا رفتی؟ نمی‌دونم حق رو بهت بدم یا نه؟ الآن شاید نتونم درست قضاوت کنم. آخه چطور فکر نکردی اگه بری ممکنه هیچ وقت برگشتی نداشته باشی؟ فکر نکردی اگه خدای نکرده پدر یا مادرت طوریشون میشد چه طور می‌تونستی خودت رو ببخشی؟! چند لحظه ساکت شد. صبر کرد قلب و مغزش در سکوت آرام بشوند. بعد خبر اومد که جذب سازمان جاسوسی علیه ایران شدی و من همون زمان از طریق پیگیری‌های یاسین باخبر شدم و چه به روزم اومد. باز هم لبخندی تلخ زد. یه حس داشتم که باور نمی‌کردم و حسم بهم دروغ نگفته بود! همین که الآن میگی هیچ کاری براشون نکردی دلم رو خوش می‌کنه؛ بعد نوبت من بود. باید همون‌طور که در ظاهر قیدت رو زده بودم، از دلم هم بیرونت می‌کردم. یه شب با خدا عهد بستم که دیگه بهت فکر نکنم. واقعا هم موفق شدم. نه این‌که هیچ وقت تو اون مدت که نزدیک به چهار سال بود به یادت نیفتاده باشم. نه! ولی به خودم مسلط شده بودم. تو شده بودی یه آدم که یک روزی می‌شناختمت و مدتی بود ازت خبر نداشتم و دیگه برام اهمیت نداشت که کجایی و چی کار می‌کنی. تو ان‌قدر موندی تو اون باند که به قول خودت اسیرشون شده بودی تا آخرین راه نجاتت شد اومدن به روسیه و شلیک به زنی که فقط از پشت سر دیده بودیش و نمی‌دونستی منم. و من محبور شدم به خاطر اصرار یا بهتر بگم اجبار دانشگاه، برگشتم رو به تاخیر بندازم و تو اجلاسیه‌ای که دانشگاهم دعوت شده بود شرکت کنم. خب دانشگاه هم حق داشت و من باید اون روز ازش دفاع می‌کردم، همون‌طور که دانشگاه چند سال زحمت من رو کشیده بود. با حال خوشی از اجلاسیه بیرون زدم و دیگه داشتم بال می‌گرفتم به سمت خونه که... که یه شلیک باعث شد، همه چیز بهم بریزه. بعدترش فهمیدم تو بودی که بهم شلیک کردی! و دوباره افتادم تو سرازیری که آخه من چه هیزم تری به تو فروخته بودم؟ و ترسی که ناخودآگاه همه وجودم رو می‌گرفت وقتی از تو حرف میزدن و بدتر وقتی که دیدمت. ان‌قدر که وکیل گرفتم تا با تو رو در رو نشم. تو میگی اسمش اختلال اضطرابه؛ پا شدی رفتی سراغ مشاور سابقم، خب باور کنم که نگرانمی؟ باور می‌کنم امیر. چطور باور نکنم وقتی روسفیدیت تو دادگاه ثابت شده. وقتی صداقت نگاهت باعث میشه حرفات نرم نرم به دلم بشینه. از پشت میز خیالیش بلند شد و کف اتاق دراز کشید. نگاهش رفت بین خطوط گچ‌بری سقف که طرح بته و جقه‌ را در اوج زیبایی به نمایش گذاشته بود. کم کم چشم‌هایش گرم شد و نفهمید کی بین پیچ و تاب‌های هنر دست معمارباشی به خواب رفت. چشم که باز کرد، روی دست راست چرخیده بود و صورتش مقابل پنجره قرار داشت. نسیم خنک عصرگاهی از لا به لای بافت توری پرده خودش را به داخل اتاق رسانده بود. چشم‌هایش را مالید و با اخم ناشی از خواب آلودگی صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن کرد. اوه. دو ساعت خوابیدم. عجیبه مامان‌بزرگ چرا صدام نکرده؟! دوباره به یاد مامان‌بزرگ افتاد. اگه فهمیده باشه ظرف‌های ناهار رو امیر شسته، باید جواب پس بدم. از در اتاق بیرون رفت و دید مامان‌بزرگ با لبخند تحویلش گرفت. آن‌هم وقتی که جواب سلام بشری را داد. -سلام خانوم بشری نفس راحتی کشید. انگار که از گذشتن از هفت خوان رستم، معاف شده باشد. مامان‌بزرگ با دست به کنار خودش اشاره کرد و گفت: -بیا بشین ننه. امیر الآن چایی میاره پس آقا حسابی دل مامان‌بزرگ رو به سمت خودش کشونده. بگم چاپلوس؟ حقت هست یا نه امیر خان؟ امیر به قدر چایی خوردن نشست. کوله‌ی آماده‌اش خبر می ‌داد که قصد رفتن دارد. بشری نفس راحتی کشید. امیر لبخند نشسته روی لب‌های بشری را دید. سنگینی نگاه بشری را روی خودش حس کرد، لبخند آرامی زد. از آن‌ها که بشری معنایش را به خوبی درک می‌کرد. این لبخند به نشانه‌ی این بود که متوجه هستم از چی لبخند می‌زنی بشری خانم! هر دو کم حرف شده بودند و فقط نگاه‌هایشان بود که با هم پیام رد و بدل می‌کردند. بشری برای بدرقه‌اش نرفت. همان سر پله‌ها ایستاد و رفتنش را تماشا کرد ولی دل امیر تاب نیاورد بدون خداحافظی برود. از دم در با معذرت خواهی از پیرمرد و پیرزن دوباره برگشت. رو به روی بشری که به لطف پله‌ها قدش بلندتر شده بود ایستاد. زبانش را روی لبش کشید: کی دوباره اجازه میدی واسه خواستگاری از عشق بچگیم پا پیش بذارم بانو؟ نفس در سینه‌ی بشری یخ زد. چه کار می‌کنی امیر؟ من هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست. اصلا این چه مدل حرف زدنه؟! اما به جای همه‌ی این‌ها فقط لب زد: -عشق بچگیت؟! امیر آروم پلک‌هایش را بست و بشری پرسید: -منظورت چیه!؟
امیر دستش را داخل جیبش برد و ساکش را روی شانه‌اش انداخت: تو همون دختری هستی که من تو بچگی دوستش داشتم. چشمک زد: همون دختر کوچولویی که گاهی تو مسجد لپش‌و می‌کشیدم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت زیاد سحر و مناجات با خدا🌿 در این روزگار فتنه‌گون، در هر شهری یک مجلس مناجات لازم است... کلیپ زیبای چرا سحر؟ با صدای حاج‌مهدی رسولی
✨ 🌙دعای روز هشتم ماه رمضان 🌔خدایا در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن اطعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما!
اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج به حق زینب ♥️
- ای‌خــدای خـوش‌رفـاقـت...🌿 خدا 💕 رمضان 🌱 ماه_رمضان 🌙 -
. . روز‌هشتم‌ماه‌رمضان‌است‌‌ومرا به‌بزرگےغریب‌الغربایت‌توببخش:)💔 🌙
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( به قولش عمل کرد ) ♦️ برونسی: شما که میدونی من علاقه ای به کار کلاسیک و طرح نقشه به این شکل ندارم… ♦️ همت: چی میگی عبدالحسین؟؟! نقطه عملیاتی خودتو روی نقشه نشون بده!! نمیشه که همینجوری زد به خط!!! صداپیشگان: مسعود عباسی،مجید ساجدی:محمدرضا جعفر،علی حاجیپور،کامران شریفی،امیر مهدی اقبال نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
🌹راهکارهای زندگی موفق در جزء هشتم قرآن کریم
🌸قلب خاک خوبی دارد 🌺در برابر هردانه که 🌸در آن بنشانی هزار 🌺دانه پس می‌دهد 🌸اگر ذره‌ای نفرت کاشتی 🌺خروارها نفرت دروخواهی کرد 🌸و اگر دانه‌ای از محبت نشاندی 🌺خرمن‌ها برخواهی چید 🌸امروزتون سرشار از شادی 🌺موفقیت و کامیابی باشه 🌷 روزتـون گـلبــارون🌷 💚
🍃🌸دعا نکن آنچه از آن می ترسی پیش نیاید 🍃🌸دعا کن آنچه دوست داری اتفاق بیفتد 🍃🌸 تا آن اتفاق را بسمت خود جذب کنی 🍃🌸گاهی لازم است 🍃🌸زندگی‌ات کاملا زیر و رو شود 🍃🌸تغییر کند و از نو چیده شود 🍃🌸تا تو را به جایی برساند 🍃🌸که شایسته اش هستی
💐🌸 چادر من سند زهرایی بودنم را امضاء می‌کند. 🌱 با حجاب قلب (عج) و روح شهدا را شاد کنیم 🌺 من را دوست دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنگ کردن عرصه بر بی‌حجاب ها و روزه‌خواران به سبک شیرازی‌های غیور 📣 بعد از چندین روز حضور بی حجاب‌ها و روزه خوارها جهت عادی سازی در پارک قدوسی شیراز، اهالی این منطقه طی اقدامی خودجوش و کاملاً مردمی، تصمیم گرفتند قرائت قرآن، نماز و افطار خود را در این پارک برگزار کنند. 👌 اما به محض ورود مومنین همه‌ی هنجار شکن ها پراکنده شدند و مصداق آیه جاء الحق زهق الباطل اتفاق افتاد. 📍پ.ن : کار فرهنگی آتش به اختیار [=تمیز و خودجوش] یعنی همین! ➺📣@jahad_14
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری چیز زیادی یادش نمی‌آمد. خب آن زمان خیلی بچه بود و طبیعی بود که به خاطر نیاورد. تنها خاطره‌ای مبهم و گنگ در ذهنش زنده می‌شد. امیر لبخند زد. صدایش را پایین آورد: نمی‌گم تا وقتی که بزرگ شدم و خوب و بد حالیم شد، عاشقت بودم. نه! اون دوست داشتن یه احساس بچه‌گونه‌ بود و واسه همون بچگیام ولی گاهی وقتا یادم بهت می‌افتاد. حتی تا قبل این‌که با تو نامزد شم. بشری چشم‌هایش را باریک کرد: از کی فهمیدی من همون دخترم؟ -از شبی که مامانت تعریف بچگیت و اسم گذاریت‌و کرد. این قضیه‌ی تصادفی دلیل نمی‌شد بشری چشم‌هایش را روی هم بگذارد و همه‌ی اتفاقات اخیر را نادیده بگیرد. به نوک کفش‌هایش نگاه کرد: خواستگاری نکن که جواب من نهِ. -نه!؟ صدای امیر کمی بالا رفت. چشم‌هایش گرد شد. نگاهش اما هنوز امیدوار بود. بی‌بی و آقاجان توجهشان جلب امیر و بشری شد. اما توی کوچه رفتند تا آن‌ها راحت باشند. بشری سرش را بالا گرفت: -من بهت احتیاج داشتم. تازه دلم‌و خوش کرده بودم. داشتم حرفات‌و باور می‌کردم. امیر وارفته به بشری که جلویش قد علم کرده بود زل زد. دست‌هایش را بالا آورد: می‌تونی از سیدرضا بپرسی. بابات سیر تا پیاز پروندمو می‌دونه. بشری اخم کرد. نمی‌توانست به راحتی از سختی‌هایی که تحمل کرده بود بگذرد: چرا مردا فکر می‌کنن هر کاری کنن دوباره می‌تونن برگردن و انگار نه انگار! با چارتا توجه و دو بار کمک کردن تو کارای خونه می‌تونن برگردن سر جای قبلیشون و سپهسالاری کنن واسه زن بیچاره! امیر دوید وسط حرف‌هایش: بشری! بشری مکث کرد. امیر با استیصال گفت: خودت‌و جای من بذار. بشری دست به سینه شد: تو خودت‌و جای من بذار. ببین می‌تونی قبول کنی؟ چرا مردا فکر می‌کنن هر کار کنن و هر جا برن و بیان، دوباره و صدباره سر جای اولشون قرار میگیرن؟! تکیه داد به دیوار. شاخه‌های پر گردو را نگاه کرد: زن هم احترام داره. هر کار خواستی کنی و هر تصمیمی بگیری بعد بیای و بگی ببخش! مجبور بودم! امیرخان خودت‌و جای من بذار. کوله‌ی امیر از شانه‌اش سر خورد. بشری به اتاق رفت. دلش می‌خواست به هیچ چیز فکر نکند. نه به امیر، نه به حرف‌هایش و نه به روزهای سختی که گذشت. از وقتی امیر رفت، بی‌بی و آقاجان او را به حال خود گذاشتند. بشری همین را می‌خواست. که خودش باشد و خودش. نیاز داشت چند ساعت کسی کاری به کارش نداشته باشند. چند ساعت را در اتاق سر کرد. وقتی بی‌بی صدایش زد، بلند شد و به ایوان رفت. نشست کنار بساط عصرانه‌ای که بی‌بی چیده بود‌: پاتون بهتر شد؟ بی‌بی انگار یادش افتاد که پادرد داشت، پایش را دراز کرد: این پادرد که خوب‌شدنی نیست. بشری طرف اتاق نشیمن رفت. همان‌طور که تو می‌رفت، پرسید: پماد تو طاقچه‌اس؟ _ظهری که همون جا بود! دستی در سبد حصیری قرص و داروها چرخاند. پماد را برداشت و برگشت. باحوصله پای پیرزن را پماد مالید. بی‌بی گفت: چی بش گفتی دمغ بود؟ بشری پاچه‌ی شلوار بی‌بی را بالاتر کشید: گفتم بره به سلامت. _ننه! همین‌جوری گفتی؟! _یه‌جور که به نفعش بود گفتم. به چشم‌های بی‌بی خیره شد. رنگش روشن بود. روشن‌تر از چشم‌های خودش: چشات چه قشنگه بی‌بی! _چش و چار من‌و کار نداشته باش. چه‌جوری بش گفتی؟ فکر کرد اگر وانمود کنم که طوری نیست، بی‌بی هم کوتاه می‌آید. پشت این حرف‌هایی که با مهربانی شروع کرده، توپ و تشر اساسی خوابیده است. -گفتم خودش رو جای من بذاره. -هیشکی نمی‌تونه جای کس دیگه باشه. وگرنه ای همه قضاوت‌ نابه‌جا نمی‌شدیم ولی مرد غرور داره. نذار بشکنه. _باید بفهمه چقدر بهم سخت گذشته یا نه؟ _از التماسی که به آقات کرده تا اجازه بده بیاد سراغت معلوم میشه فهمیده چه خبطی کرده. بوی تند رزماری مشامش را پر کرده بود. بی‌بی باز شروع کرد: نمی‌خواستم راش بدم. دیدی که از دستش اسفند رو آتیش بودم. جیگرگوشه‌ام‌و تا مرز کشتن برده و برگردونده ولی چه کنم که پیرمرد حریفش نشد. سر تکان داد: به من میگه حریف نشدم وَ‌اِلا مردا هیچ‌وقت پشت هم‌و ول نمی‌کنن. _حرف دل من‌و می‌زنی! بی‌بی پاچه‌ی شلوارش را پایین زد و زانویش را تا کرد: پشت‌بوم که اندود نمی‌کنی مادر! هی پماد می‌زنی هی می‌مالی! پای چپ را دراز کرد: قربون دسّت اینم بزن ولی پمادو حروم نکن. بشری خندید: حالا بزنم یا نه؟ بی‌بی اخم کرد: چه می‌دونم حرف دل تو چیه ولی به اونم حق بده. _ضربه‌ی بدی ازش خوردم. فراموش کردنش سخته. _تو ببخش. کم‌کم فراموش می‌کنی. خیلی مظلوم شده. از اون امیری که روز اول دیدم پخته‌تره. _روز اول که خیلی خوب بود. روزای بعدم. ولی... _ولی و اما نیار. حالام خوبه. روز اول نباید شوهرت می ‌دادن که دادن... بشری با خود گفت حالا دوباره شروع می‌کنه. باز میگه وقت شوهرت نبود و عجله کردی.
بی‌بی همین‌ها را پشت سر هم قطار کرد و بشری جوابی نداشت. تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند تا بی‌بی دنباله‌ی این حرف‌ها را کوتاه کند ولی برعکس شد. بی‌بی به بشری نهیب زد: باید برگردی سر خونه زندگیت. اسم امیر روت مونده. خودشم خیلی خاطرت‌و می‌خواد. کدوم خونه می‌تونی بری هر روز طعن و کنایه‌ات نزنن که مطلقه بودی! _وای بی‌بی! کدوم خونه زندگی! اصلا کی خواست شوهر کنه؟ نگاه بی‌بی براق شد: جوونی! نمی‌شه شوهر نکنی! بشری پوفی کشید. حرف‌های بی‌بی را به جان می‌خرید ولی دیگر حوصله‌ی ادامه‌ی این بحث را نداشت. خدا هم خوب به دادش رسید. کسی زنگ در را زد و بشری برای باز کردن در بلند شد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آرامش تحفه ای گرانبها 🌸با رنگ عشق است 🌷از جانب خدا 🌸در این عصر زیبا 🌷این هدیه را 🌸برای شما دوستان 🌷خوبم آرزومندم عصرتون پر از آرامش💐
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 مقابل چشمانش همه‌ی خانواده‌اش را دید. از سیدرضا که بزرگتر خانواده بود تا مهدی صادقی که عضو جدید محسوب می‌شد. در حالی که خستگی روحش به اوج رسیده بود، همه‌ی آن‌ها با هم آمده بودند و بشری در دل چندین بار الحمدلله گفت از داشتن این نعمت بزرگ. از چشمان طاها شرارت می‌ریخت و این یعنی تا هر چند روز که خانه‌ی بابابزرگ باشند، اذیت‌هایش به راه است. آخر از همه طهورا و مهدی بودند و بشری فکر می‌کرد چرا مهدی این‌قدر ملاحظه‌ی بقیه را می‌کند؟! بعد از خواهرش با او احوال‌پرسی کرد و به یاد گذشته، احوال حاج صادقی را جویا شد. مردی که صمیمی‌ترین دوست پدرش به حساب می‌آمد و بشری چه‌قدر دوست آن همیشه مرد دفاع را دوباره ببیند. بر حسب این‌که بقیه خسته و تازه از راه رسیده بودند، بشری پذیرایی را به گردن گرفت. حالا هوا خنک‌تر شده بود و جو صمیمی‌شان گرم و گرم‌تر. مهدی با طاها برای راه انداختن منقل ذغالی کباب همراه شده بود و فرصتی پیش آمده بود که بشری با طهورا صحبت کند. طهورای حساسی که از نظر بشری خیلی تفاوت‌ داشت با طهورایی که چند سال پیش از او خداحافظی کرده بود. روحیه‌اش بهتر شده بود و شاید این تغییر حالش به خاطر وجود مهدی بود که به قول مادر خیلی با دل طهورا راه می‌آمد. ضحی پشه بند کوچکی را برای محمدی که روی پاهای مادرش با تکان‌های آرام خوابیده بود باز کرد و بشری هزار بار از دیدن کارهای این دختر که بیشتر از جانش برایش عزیز بود قند در دلش آب می‌شد. به رسم و رسومات غلط و درست قدیمیان کاری نداشت. به این که برادرشوهرها را محبور می‌کردند تا مجرد یا متاهل، با علاقه یا بی علاقه زن بردار شهید شده‌شان را بگیرد ولی از ته دل خدا را شکر می‌کرد که عشق فاطمه در دل طاها جوانه زد و بدون هیچ اجباری فاطمه برای طاها شد و حالا ضحای عزیزشان جلوی جشم بشری و بقیه قد می‌کشید و بزرگ می‌شد. طاها منقل را به مهدی سپرد. آمد و جلوی نرده‌های چوبی ایوان ایستاد. در جواب "خسته نباشی" فاطمه لبخند زد و گفت: -مرغ‌ها رو گذاشتی تو مواد؟ -آره با همون مخلفات که خواسته بودی. طاها به طرف مردها برگشت و جمع دوباره زنانه شد و این جرقه‌ای برای صحبت از امیر شد. آن هم وقتی که فاطمه با شیطنت و برای این که سر به سر بشری گذاشته باشد، ابرویش را بالا برد و با چشم‌هایی که شیطنت ازشان می‌بارید، حرف امیر را پیش کشید. -امیرخان رو هم تو راه زیارت کردیم! نگاه بشری مات ماند. همه یک لحظه ساکت شدند و فاطمه ادامه داد: -قیافه‌اش داد می‌زد که یکی یه جا اساسی حالش رو گرفته! و همین شد که مامان‌بزرگ دوباره دست بگیرد و باز هم موعظه‌های دلسوزانه‌اش را شروع کند. موعظه‌هایی که بشری به حق دلسوزانه بودنشان را باور داشت. مامان‌بزرگ لب باز کرد و گفت: -همین بشرا که کوفت بکشدش جوابش کرده. در اصل مامان‌بزرگ لب مطلب را در یک جمله گفت و خیال همه را از اتفاقی که افتاده بود و همه مشتاق بودند که ازش باخبر بشوند را راحت کرد اما خنده‌شان هم به یک باره بالا رفت از ادبیاتی که خاص مامان‌بزرگ بود. کوفت بکشدش! زهرایادت کنار مادرشوهرش نشسته بود و وقتی خنده‌ی جمع تمام شد، نگاهی به بشری که هر بار با دیدنش دلش آتش می‌گرفت کرد و گفت: -حق داره مادر. نداره؟! -حق داره. اصلا همه‌ی ما تو زندگی خیلی حق گردن این مردهامون داریم ولی باید بزرگواری کنه. اگه دختر تو و سیدرضاست، اگه نوه‌ی من و آقاست باید بزرگواری کنه. فاطمه همان طور که آرام به پشت محمد می‌زد تا خوابش عمیق بشود، دوباره سر تعریف را به دستش گرفت. -صحبت شما متین ولی بزرگواری هم حدی داره. این بیچاره که یه بار افسردگی گرفت و تو اوج بدحالی‌اش امیر گذاشتش و رفت. حالا هم که هیچ شکایتی نکرده و دیه هم نگرفته. این‌ها بزرگواری نیست؟ مامان بزرگ که هنوز هم به ملاحظه ‌کاری معتقد بود گفت: -وای ننه! زن که از شوهر دیه نمی‌گیره. و فاطمه در حالی که سعی می‌کرد لحنش پیرزن را آزرده نکند، تن صدایش را پایین‌تر آورد و گفت: -مامان‌بزرگ! کدوم زن و شوهر؟ بشری طلاق گرفته. نسبتی به جز زن سابق با امیر نداره. حرف‌های فاطمه بوی دلسوزی داشت. دلسوزی‌های خواهرانه‌ای که همیشه برای طهورا و بشری خرج می‌کرد اما پیرزن که به باور بشری خیلی بی‌حوصله و زودرنج شده بود، حرف‌های فاطمه را به پای دلسوزی نگذاشت. آن هم وقتی که گفت: -تو این وسط سنگ داداشت رو به سینه می‌زنی! هنوز چمشتون پی بشراست! فاطمه ساکت شد. با قضاوتی ناحقی که پیرزن درباره‌اش کرده بود. خودش را باخت. انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند. نگاه پرسش‌گر خود را اول از همه به زهراسادات و بعد بشری و بعد به طهورا داد. نفس راحتی کشید وقتی نگاه آن سه زن، حرف پیرزن را تایید نمی‌کرد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫