eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( به قولش عمل کرد ) ♦️ برونسی: شما که میدونی من علاقه ای به کار کلاسیک و طرح نقشه به این شکل ندارم… ♦️ همت: چی میگی عبدالحسین؟؟! نقطه عملیاتی خودتو روی نقشه نشون بده!! نمیشه که همینجوری زد به خط!!! صداپیشگان: مسعود عباسی،مجید ساجدی:محمدرضا جعفر،علی حاجیپور،کامران شریفی،امیر مهدی اقبال نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
🌹راهکارهای زندگی موفق در جزء هشتم قرآن کریم
🌸قلب خاک خوبی دارد 🌺در برابر هردانه که 🌸در آن بنشانی هزار 🌺دانه پس می‌دهد 🌸اگر ذره‌ای نفرت کاشتی 🌺خروارها نفرت دروخواهی کرد 🌸و اگر دانه‌ای از محبت نشاندی 🌺خرمن‌ها برخواهی چید 🌸امروزتون سرشار از شادی 🌺موفقیت و کامیابی باشه 🌷 روزتـون گـلبــارون🌷 💚
🍃🌸دعا نکن آنچه از آن می ترسی پیش نیاید 🍃🌸دعا کن آنچه دوست داری اتفاق بیفتد 🍃🌸 تا آن اتفاق را بسمت خود جذب کنی 🍃🌸گاهی لازم است 🍃🌸زندگی‌ات کاملا زیر و رو شود 🍃🌸تغییر کند و از نو چیده شود 🍃🌸تا تو را به جایی برساند 🍃🌸که شایسته اش هستی
💐🌸 چادر من سند زهرایی بودنم را امضاء می‌کند. 🌱 با حجاب قلب (عج) و روح شهدا را شاد کنیم 🌺 من را دوست دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنگ کردن عرصه بر بی‌حجاب ها و روزه‌خواران به سبک شیرازی‌های غیور 📣 بعد از چندین روز حضور بی حجاب‌ها و روزه خوارها جهت عادی سازی در پارک قدوسی شیراز، اهالی این منطقه طی اقدامی خودجوش و کاملاً مردمی، تصمیم گرفتند قرائت قرآن، نماز و افطار خود را در این پارک برگزار کنند. 👌 اما به محض ورود مومنین همه‌ی هنجار شکن ها پراکنده شدند و مصداق آیه جاء الحق زهق الباطل اتفاق افتاد. 📍پ.ن : کار فرهنگی آتش به اختیار [=تمیز و خودجوش] یعنی همین! ➺📣@jahad_14
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری چیز زیادی یادش نمی‌آمد. خب آن زمان خیلی بچه بود و طبیعی بود که به خاطر نیاورد. تنها خاطره‌ای مبهم و گنگ در ذهنش زنده می‌شد. امیر لبخند زد. صدایش را پایین آورد: نمی‌گم تا وقتی که بزرگ شدم و خوب و بد حالیم شد، عاشقت بودم. نه! اون دوست داشتن یه احساس بچه‌گونه‌ بود و واسه همون بچگیام ولی گاهی وقتا یادم بهت می‌افتاد. حتی تا قبل این‌که با تو نامزد شم. بشری چشم‌هایش را باریک کرد: از کی فهمیدی من همون دخترم؟ -از شبی که مامانت تعریف بچگیت و اسم گذاریت‌و کرد. این قضیه‌ی تصادفی دلیل نمی‌شد بشری چشم‌هایش را روی هم بگذارد و همه‌ی اتفاقات اخیر را نادیده بگیرد. به نوک کفش‌هایش نگاه کرد: خواستگاری نکن که جواب من نهِ. -نه!؟ صدای امیر کمی بالا رفت. چشم‌هایش گرد شد. نگاهش اما هنوز امیدوار بود. بی‌بی و آقاجان توجهشان جلب امیر و بشری شد. اما توی کوچه رفتند تا آن‌ها راحت باشند. بشری سرش را بالا گرفت: -من بهت احتیاج داشتم. تازه دلم‌و خوش کرده بودم. داشتم حرفات‌و باور می‌کردم. امیر وارفته به بشری که جلویش قد علم کرده بود زل زد. دست‌هایش را بالا آورد: می‌تونی از سیدرضا بپرسی. بابات سیر تا پیاز پروندمو می‌دونه. بشری اخم کرد. نمی‌توانست به راحتی از سختی‌هایی که تحمل کرده بود بگذرد: چرا مردا فکر می‌کنن هر کاری کنن دوباره می‌تونن برگردن و انگار نه انگار! با چارتا توجه و دو بار کمک کردن تو کارای خونه می‌تونن برگردن سر جای قبلیشون و سپهسالاری کنن واسه زن بیچاره! امیر دوید وسط حرف‌هایش: بشری! بشری مکث کرد. امیر با استیصال گفت: خودت‌و جای من بذار. بشری دست به سینه شد: تو خودت‌و جای من بذار. ببین می‌تونی قبول کنی؟ چرا مردا فکر می‌کنن هر کار کنن و هر جا برن و بیان، دوباره و صدباره سر جای اولشون قرار میگیرن؟! تکیه داد به دیوار. شاخه‌های پر گردو را نگاه کرد: زن هم احترام داره. هر کار خواستی کنی و هر تصمیمی بگیری بعد بیای و بگی ببخش! مجبور بودم! امیرخان خودت‌و جای من بذار. کوله‌ی امیر از شانه‌اش سر خورد. بشری به اتاق رفت. دلش می‌خواست به هیچ چیز فکر نکند. نه به امیر، نه به حرف‌هایش و نه به روزهای سختی که گذشت. از وقتی امیر رفت، بی‌بی و آقاجان او را به حال خود گذاشتند. بشری همین را می‌خواست. که خودش باشد و خودش. نیاز داشت چند ساعت کسی کاری به کارش نداشته باشند. چند ساعت را در اتاق سر کرد. وقتی بی‌بی صدایش زد، بلند شد و به ایوان رفت. نشست کنار بساط عصرانه‌ای که بی‌بی چیده بود‌: پاتون بهتر شد؟ بی‌بی انگار یادش افتاد که پادرد داشت، پایش را دراز کرد: این پادرد که خوب‌شدنی نیست. بشری طرف اتاق نشیمن رفت. همان‌طور که تو می‌رفت، پرسید: پماد تو طاقچه‌اس؟ _ظهری که همون جا بود! دستی در سبد حصیری قرص و داروها چرخاند. پماد را برداشت و برگشت. باحوصله پای پیرزن را پماد مالید. بی‌بی گفت: چی بش گفتی دمغ بود؟ بشری پاچه‌ی شلوار بی‌بی را بالاتر کشید: گفتم بره به سلامت. _ننه! همین‌جوری گفتی؟! _یه‌جور که به نفعش بود گفتم. به چشم‌های بی‌بی خیره شد. رنگش روشن بود. روشن‌تر از چشم‌های خودش: چشات چه قشنگه بی‌بی! _چش و چار من‌و کار نداشته باش. چه‌جوری بش گفتی؟ فکر کرد اگر وانمود کنم که طوری نیست، بی‌بی هم کوتاه می‌آید. پشت این حرف‌هایی که با مهربانی شروع کرده، توپ و تشر اساسی خوابیده است. -گفتم خودش رو جای من بذاره. -هیشکی نمی‌تونه جای کس دیگه باشه. وگرنه ای همه قضاوت‌ نابه‌جا نمی‌شدیم ولی مرد غرور داره. نذار بشکنه. _باید بفهمه چقدر بهم سخت گذشته یا نه؟ _از التماسی که به آقات کرده تا اجازه بده بیاد سراغت معلوم میشه فهمیده چه خبطی کرده. بوی تند رزماری مشامش را پر کرده بود. بی‌بی باز شروع کرد: نمی‌خواستم راش بدم. دیدی که از دستش اسفند رو آتیش بودم. جیگرگوشه‌ام‌و تا مرز کشتن برده و برگردونده ولی چه کنم که پیرمرد حریفش نشد. سر تکان داد: به من میگه حریف نشدم وَ‌اِلا مردا هیچ‌وقت پشت هم‌و ول نمی‌کنن. _حرف دل من‌و می‌زنی! بی‌بی پاچه‌ی شلوارش را پایین زد و زانویش را تا کرد: پشت‌بوم که اندود نمی‌کنی مادر! هی پماد می‌زنی هی می‌مالی! پای چپ را دراز کرد: قربون دسّت اینم بزن ولی پمادو حروم نکن. بشری خندید: حالا بزنم یا نه؟ بی‌بی اخم کرد: چه می‌دونم حرف دل تو چیه ولی به اونم حق بده. _ضربه‌ی بدی ازش خوردم. فراموش کردنش سخته. _تو ببخش. کم‌کم فراموش می‌کنی. خیلی مظلوم شده. از اون امیری که روز اول دیدم پخته‌تره. _روز اول که خیلی خوب بود. روزای بعدم. ولی... _ولی و اما نیار. حالام خوبه. روز اول نباید شوهرت می ‌دادن که دادن... بشری با خود گفت حالا دوباره شروع می‌کنه. باز میگه وقت شوهرت نبود و عجله کردی.
بی‌بی همین‌ها را پشت سر هم قطار کرد و بشری جوابی نداشت. تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند تا بی‌بی دنباله‌ی این حرف‌ها را کوتاه کند ولی برعکس شد. بی‌بی به بشری نهیب زد: باید برگردی سر خونه زندگیت. اسم امیر روت مونده. خودشم خیلی خاطرت‌و می‌خواد. کدوم خونه می‌تونی بری هر روز طعن و کنایه‌ات نزنن که مطلقه بودی! _وای بی‌بی! کدوم خونه زندگی! اصلا کی خواست شوهر کنه؟ نگاه بی‌بی براق شد: جوونی! نمی‌شه شوهر نکنی! بشری پوفی کشید. حرف‌های بی‌بی را به جان می‌خرید ولی دیگر حوصله‌ی ادامه‌ی این بحث را نداشت. خدا هم خوب به دادش رسید. کسی زنگ در را زد و بشری برای باز کردن در بلند شد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آرامش تحفه ای گرانبها 🌸با رنگ عشق است 🌷از جانب خدا 🌸در این عصر زیبا 🌷این هدیه را 🌸برای شما دوستان 🌷خوبم آرزومندم عصرتون پر از آرامش💐
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 مقابل چشمانش همه‌ی خانواده‌اش را دید. از سیدرضا که بزرگتر خانواده بود تا مهدی صادقی که عضو جدید محسوب می‌شد. در حالی که خستگی روحش به اوج رسیده بود، همه‌ی آن‌ها با هم آمده بودند و بشری در دل چندین بار الحمدلله گفت از داشتن این نعمت بزرگ. از چشمان طاها شرارت می‌ریخت و این یعنی تا هر چند روز که خانه‌ی بابابزرگ باشند، اذیت‌هایش به راه است. آخر از همه طهورا و مهدی بودند و بشری فکر می‌کرد چرا مهدی این‌قدر ملاحظه‌ی بقیه را می‌کند؟! بعد از خواهرش با او احوال‌پرسی کرد و به یاد گذشته، احوال حاج صادقی را جویا شد. مردی که صمیمی‌ترین دوست پدرش به حساب می‌آمد و بشری چه‌قدر دوست آن همیشه مرد دفاع را دوباره ببیند. بر حسب این‌که بقیه خسته و تازه از راه رسیده بودند، بشری پذیرایی را به گردن گرفت. حالا هوا خنک‌تر شده بود و جو صمیمی‌شان گرم و گرم‌تر. مهدی با طاها برای راه انداختن منقل ذغالی کباب همراه شده بود و فرصتی پیش آمده بود که بشری با طهورا صحبت کند. طهورای حساسی که از نظر بشری خیلی تفاوت‌ داشت با طهورایی که چند سال پیش از او خداحافظی کرده بود. روحیه‌اش بهتر شده بود و شاید این تغییر حالش به خاطر وجود مهدی بود که به قول مادر خیلی با دل طهورا راه می‌آمد. ضحی پشه بند کوچکی را برای محمدی که روی پاهای مادرش با تکان‌های آرام خوابیده بود باز کرد و بشری هزار بار از دیدن کارهای این دختر که بیشتر از جانش برایش عزیز بود قند در دلش آب می‌شد. به رسم و رسومات غلط و درست قدیمیان کاری نداشت. به این که برادرشوهرها را محبور می‌کردند تا مجرد یا متاهل، با علاقه یا بی علاقه زن بردار شهید شده‌شان را بگیرد ولی از ته دل خدا را شکر می‌کرد که عشق فاطمه در دل طاها جوانه زد و بدون هیچ اجباری فاطمه برای طاها شد و حالا ضحای عزیزشان جلوی جشم بشری و بقیه قد می‌کشید و بزرگ می‌شد. طاها منقل را به مهدی سپرد. آمد و جلوی نرده‌های چوبی ایوان ایستاد. در جواب "خسته نباشی" فاطمه لبخند زد و گفت: -مرغ‌ها رو گذاشتی تو مواد؟ -آره با همون مخلفات که خواسته بودی. طاها به طرف مردها برگشت و جمع دوباره زنانه شد و این جرقه‌ای برای صحبت از امیر شد. آن هم وقتی که فاطمه با شیطنت و برای این که سر به سر بشری گذاشته باشد، ابرویش را بالا برد و با چشم‌هایی که شیطنت ازشان می‌بارید، حرف امیر را پیش کشید. -امیرخان رو هم تو راه زیارت کردیم! نگاه بشری مات ماند. همه یک لحظه ساکت شدند و فاطمه ادامه داد: -قیافه‌اش داد می‌زد که یکی یه جا اساسی حالش رو گرفته! و همین شد که مامان‌بزرگ دوباره دست بگیرد و باز هم موعظه‌های دلسوزانه‌اش را شروع کند. موعظه‌هایی که بشری به حق دلسوزانه بودنشان را باور داشت. مامان‌بزرگ لب باز کرد و گفت: -همین بشرا که کوفت بکشدش جوابش کرده. در اصل مامان‌بزرگ لب مطلب را در یک جمله گفت و خیال همه را از اتفاقی که افتاده بود و همه مشتاق بودند که ازش باخبر بشوند را راحت کرد اما خنده‌شان هم به یک باره بالا رفت از ادبیاتی که خاص مامان‌بزرگ بود. کوفت بکشدش! زهرایادت کنار مادرشوهرش نشسته بود و وقتی خنده‌ی جمع تمام شد، نگاهی به بشری که هر بار با دیدنش دلش آتش می‌گرفت کرد و گفت: -حق داره مادر. نداره؟! -حق داره. اصلا همه‌ی ما تو زندگی خیلی حق گردن این مردهامون داریم ولی باید بزرگواری کنه. اگه دختر تو و سیدرضاست، اگه نوه‌ی من و آقاست باید بزرگواری کنه. فاطمه همان طور که آرام به پشت محمد می‌زد تا خوابش عمیق بشود، دوباره سر تعریف را به دستش گرفت. -صحبت شما متین ولی بزرگواری هم حدی داره. این بیچاره که یه بار افسردگی گرفت و تو اوج بدحالی‌اش امیر گذاشتش و رفت. حالا هم که هیچ شکایتی نکرده و دیه هم نگرفته. این‌ها بزرگواری نیست؟ مامان بزرگ که هنوز هم به ملاحظه ‌کاری معتقد بود گفت: -وای ننه! زن که از شوهر دیه نمی‌گیره. و فاطمه در حالی که سعی می‌کرد لحنش پیرزن را آزرده نکند، تن صدایش را پایین‌تر آورد و گفت: -مامان‌بزرگ! کدوم زن و شوهر؟ بشری طلاق گرفته. نسبتی به جز زن سابق با امیر نداره. حرف‌های فاطمه بوی دلسوزی داشت. دلسوزی‌های خواهرانه‌ای که همیشه برای طهورا و بشری خرج می‌کرد اما پیرزن که به باور بشری خیلی بی‌حوصله و زودرنج شده بود، حرف‌های فاطمه را به پای دلسوزی نگذاشت. آن هم وقتی که گفت: -تو این وسط سنگ داداشت رو به سینه می‌زنی! هنوز چمشتون پی بشراست! فاطمه ساکت شد. با قضاوتی ناحقی که پیرزن درباره‌اش کرده بود. خودش را باخت. انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند. نگاه پرسش‌گر خود را اول از همه به زهراسادات و بعد بشری و بعد به طهورا داد. نفس راحتی کشید وقتی نگاه آن سه زن، حرف پیرزن را تایید نمی‌کرد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرج حسینی شدنِ ماهارو خدیجه داد
!🖤 دهم وفات شهادت گونه بر ساحت مقدس امام عصر و تمام شیعیان تسلیت 🖤🥀🖤🥀🖤
4_5954003138267581667.mp3
8.4M
وفات حضرت خدیجه سلام‌الله تسلیت🏴
دعای روز دهم ماه مبارک رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_اخلاص_عمل_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.59M
🏴 (س) ♨️اخلاص عمل 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 ( دوستان حقیقی ) ♦️ مرد:‌ اینها دیگر کیستند؟! ♦️ زن: اینها که از دوستان ونزدیکان ما نیستند!در خانه ی ما چه میکنند؟! صداپیشگان: مسعود صفری/نسترن آهنگر/علی گرگین/علی حاجی پور/هاشم اقبال/کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نگاه آن سه، حرف پیرزن را تائید نمی‌کرد. زهراسادات سرش را به پایین تکان داد و از عروسش خواست که کوتاه بیاید. فاطمه آرام شد. باز هم طوری که فقط خودشان بشنوند گفت: -داداشم که فعلاً قید زن گرفتن‌و زده. با خود فکر کرد بیچاره مهدی! با اون همه اصرار که از طرف بشری بی‌جواب موند اسم خودش رو سر زبون‌ها انداخت. زهراسادات برای این که جو پیش آمده را عوض کند گفت: دلم برای امیر می‌سوزه که چوب ندونم‌کاریش‌و خورده. اونم جای پسرمه ولی بشراس که باید تصمیم بگیره برگرده یا نه یا چه وقت برگرده. به بشری خیره شد: چه‌قدر من تو رو سرزنش کردم که به امیر محل ندادی و باعث شدی امیر رهات کنه. حالا می‌فهمم که امیر سر حساب و کتاب کار خودش تو رو گذاشته و رفته بود! یه جور دیگه نگاه می‌کنم می‌بینم تقصیری هم نداشته. دستش را ستون بدن کرد:"استغفرالله". سنگین از جایش بلند شد: ان‌قدر این قضیه پیچ و تاب و گره گور داره که آدم نمی‌دونه چی بگه. زهراسادات راست می‌گفت. مسئله‌ی امیر حل شدنی نبود. یعنی هیچ عقل سلیمی نمی‌توانست حکم قطعی برایش بدهد. شده بود پازلی که تکه‌های هیچ طور با هم نمی‌خواند. مگر با کوتاه آمدن و بخشیدن. همه سرجاهایشان نشسته بودند و فکرشان مشغول همین قضیه بود. زهراسادات لامپ ایوان را روشن کرد و گفت: -بلند شین که کم کم وقت نمازه. خودش هم پله‌های ایوان را به قصد حوض کاشی پایین رفت. وضو و گرفت برگشت و سر سجاده‌ای که بشری برایش پهن کرده بود نشست. سیدرضا آستین‌هایش را پایین زد و به ایوان نزدیک شد. -شماها مسجد نمیاین؟ به غیر از مامان‌بزرگ و زهراسادات همه آمادگی خود را اعلام کردند. بشری هم به خاطر مادرش ماندگار شد. سیدمحمد خیلی آرام داخل پشه‌بند خوابیده بود و بشری محو تماشایش بود. به نظرش محمد خیلی بامزه می‌آمد. دقیقاً شبیه عکس‌های کودکی طاها بود. خودش نمی‌دانست چطور به بچه زل زده است. با صدای مامان‌بزرگ به خودش آمد. -این‌جور نگاش نکن. بچه چشم می‌خوره. بشری نگاهش را نگرفت اما "ماشاءالله و لا حول و لا قوه الّا بالله" را هفت بار خواند. مادر نمازش تمام بود و دست‌هایش رادبالا برده بود و دعا می‌کرد. بشری بالآخره دل از برادرزاده‌اش کند و خودش را به مادر نزدیک کرد. سر روی پای مادرش گذاشت و برای چندمین بار به خودش گفت آغوش پدر و مادر بزرگترین نعمت‌هایی هست که خدا بهم داده. دست گرم مادر روی صورتش نشست و خودش دست دیگر مادر را گرفت. همان لحظه مامان‌بزرگ با اسفند از آشپزخانه بیرون آمد. اول دور سر محمد و بعد هم بشری و مادرش چرخاند. بشری خندید. -چشم من شوره؟ پیرزن اسفنددان را کناری گذاشت و گفت: -چشم شوری که دست خود آدم نیست ولی اسفند رفعش می‌کنه. بعد هم تسبیح فیروزه‌ایش را دست گرفت و دانه دانه ذکر گفت. این حرکتش یعنی دیگر حرف نباشد تا به ذکر گفتنم برسم و بشری این‌ها راداز بر بود. این که این حرکت‌های مامان‌بزرگ را به چه منظور برداشت کند. صورتش را روی پای مادر کشید و کمی خودش را لوس کرد. خانه باغ در سکوت فرو رفته بود و به جز صدای تق و تق دانه‌های فیروزه‌ای که زیر انگشت‌های چروکیده‌ی مامان بزرگ رد می‌شدند صدایی شنیده نمی‌شد. بشری با پایین‌ترین صدایی که از خودش سراغ داشت به مادرش گفت: -ممنونم ازت که درکم می‌کنی! دست زهراسادات روی صورتش لغزید. از بالا به مایین صورت دخترش را نوازش‌گونه لمس می‌کرد. -اگه درک نکنم که مادر نیستم. -به خدا خیلی سخته دوباره باهاش کنار بیام! -می‌فهمم. بعد خنده‌ی تلخی کرد و طوری که پیرزن هم بشنود گفت: -هر چند ته این قصه‌ رو خوب می‌دونم. همه چیز رو می‌شه از نگاه امیر خوند. از دل تو هم که خوب خبر دارم. بشری چشم‌هایش را بست. خجالت می‌کشید از این‌که دستش برای همه رو شده است. انگشت‌های مادر روی پلک‌های بشری رفت. -عشق خجالت نداره! مخصوصا وقتی طرفت خداشناس باشه. همین بود. درد بشری هم همین بود که امیر آدمی فراتر از آنی بود که روز اول دید و شناخت. در زندگی‌ با امیر لذتی را چشیده بود که جز پاکی و صداقت تعبیری از آن نمی‌توانست داشته باشد. حالا همان مرد چند پله بالاتر رفته بود و قطعا بشری می‌تواست کنار چنین مردی که هنوز هم بهش علاقه داشت خوشبخت بشود. فقط اگر می‌توانست کوتاه بیاید و بپذیردش. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان‌و تا آخر بخونی مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری‌و به این آیدی ارسال کن😊 @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی‌و برات ارسال کنه🌿 ✅ادامه‌ی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه دارد🌹🌹
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
رواق بهشت🌸🌸🌿🌿 https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
💚 سلام بر مولای مهربانی ڪکه آمدنش وعده ی حتمی خداست و سلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانی و قریب...
✨ مومن به هر مقداری که توکلش بیشتر باشد به همان مقدار عقربه قلب او رو به سمت عالم بالاست... و به جای اینکه اراده اش از عالم پایین چیده شود از عالم بالا تنظیم شده و با اشاره های غیبی کارهایش پیش می رود... 🧡 و به جهت همین اتصال قلب به عالم بالا،تصمیم گیری هایش متفاوت است؛ به حسب ظاهر هم حساب و کتاب خاصی ندارد اما از عالم بالا به دلش می اندازند که این کار را بکن یا نکن.
روزی که با سلام به امام مهربانم و دعای برای ظهورش آغاز می‌شود تا شـب مهـدوی است تمام دقایقش... عج