eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 طاها ماشین را برد توی خیابان خسروی. وارد کوچه‌ی هشت شد. مقابل آپارتمانی که برای یک واحدش را برای خواهرش اجاره کرده بود، پارک کرد. بشری در واحد را باز کرد و داخل رفتند. فقط محیط ساکت مد نظرش بود و یک پنجره‌ی رو به حرم آن خانه را طاها برای او رهن کرده بود. خانه‌‌ای هفتادمتری با دو اتاق خواب. پنجره‌ی بزرگ سالن رو به گنبدطلا باز می‌شد. بشری به خانه نگاه کرد. در حدی که بداند چه باید با خودش بیاورد. پنجره‌ی سالن را باز کرد. رو به گنبد ایستاد. چه آرامشی به وجودش تزریق می‌کرد همین نگاه کردن! رزق من کن هر شب بیام حرمت. تولد ضحا را فراموش نکرده بودند. بشری بیست ساله می‌شد و ضحا یک ساله. یک جشن کوچک برای آنها کاری نداشت. زیرانداز پهن کردند. کیک کوچک صورتی را جلوی ضحا گذاشتند. ضحا دست برد و توت فرنگی روی کیک را برداشت و همه را به خنده انداخت. فاطمه با دستمال به طرف دخترش رفت. _عجله نکن مامان! طهورا همان لحظه قاب یاسین را کنار صورت ضحا گرفت و بشری یک عکس سه نفره از آنها انداخت. طاها همه‌شان را به شهر بازی دعوت کرد. اجازه داد ضحا با تک‌تک وسیله‌های مناسب سنش بازی کند. این شد که اولین تولد ضحا خیلی به او خوش گذشت. بیش‌تر از چیزی که فاطمه فکر می‌کرد. خستگی سفر را درنکرده با طاها و طهورا سراغ جمع‌آوری لوازم خانه رفت. مانده بود با لباس‌های امیر چه کار کند. در اتاق را بست. همه را جمع کرد و توی دو ساک و سه چمدان جا داد. توی آشپزخانه رفت. وسیله‌هایی که امیر خریده بود را دست نزد. ظرف و ظروف جهیزیه‌ی خودش را توی چند جعبه‌ی کارتنی گذاشتند. چندتا را می‌خواست با خودش ببرد و چندتایی را هم که لازمش نمی‌شد همراه سرویس خواب و بقیه‌ی لوازم به زیرزمین خانه‌ی پدری‌اش برد. آخرین روزهای شهریور به زیرزمین رفت. حلقه‌ی عقدشان را توی جیب روی چمدان لباس‌های امیر گذاشت. صدای کل توی گوش‌هایش پیچید و گرمای دست امیر که حلقه توی دستش انداخت را احساس کرد. یادش آمد که امیر دستش را گرفت و بوسید. قطره‌ای اشک زینت صورت مهتابی‌اش شد و قطره‌های بعد مثل دانه‌های مروارید روی دستش افتادند. آلبوم، لباس‌های امیر و یادگاری‌هایی که بیشترش برای اواخر ارتباطشان بود، همه را کنار هم توی کمد گذاشت و درش را قفل کرد. به در کمد داد. هر چیزی که او را به یاد امیر می‌انداخت پشت سرش بود. نفس عمیقی کشید و رو به آینده قدم برداشت. این بار همراه پدر و مادرش به مشهد رفت و باز هم فاطمه را بردند. پدر و مادرش چند روز بعد برگشتند ولی بشری فاطمه را نگه داشت. _کجا می‌خوای بری؟ بمون همین جا نه من تنها باشم نه تو. گونه‌ی گرد ضحا را بوسید. -تا وقتی تمشک کوچیک‌ِ، فرصت داری با خیال راحت سفر کنی. این مدرسه بره دیگه پات بسته میشه‌ها. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 هفته‌ای دو ساعت برای دخترهای نوجوان کلاس بسیج برگزار می‌کرد. کلاسی که روز به روز تعداد اعضایش بالا می‌رفت و شلوغ‌تر می‌شد. از مسجد بیرون آمد. تا سر کوچه همراه چند نفر از دخترها آرام آرام قدم برداشت. کار زیادی داشت و دخترها از او دل نمی‌کندند. حوصله کرد و جواب سوال‌هایی اکثرا راجع به حجاب بود داد. نگاهی به ساعت کرد. کمتر از یک ساعت دیگر باید توی باشگاه می‌بود. زندگی‌اش توی مشهد در جریان بود. کلاس‌های تیراندازی، شنا و دفاع شخصی هم سر جای خودشان. آن روز کلاس دفاع شخصی داشت با مسابقه‌ای دوستانه که بین دو باشگاه برگزار می‌شد. با شاگردهایش دست داد و خداحافظی کرد. دویست و شش سفیدرنگش را سر خیابان جایی که توی دید بچه‌ها نباشد پارک کرده بود. آینه‌ را تنطیم کرد و راه افتاد. راهنمای سمت چپ را زد و در سیل ماشین‌هایی که ترافیک روان ساخته بودند، گم شد. توی آینه پشت سر را نگاه کرد. موتورسواری که کلاه کاست سرش بود با فاصله پشت سر او می‌آمد. این چندمین بار بود که متوجه‌ی او می‌شد. هربار احتمال می‌داد که اشتباه می‌کند امّا آن روز فهمید که واقعاً دارد او را تعقیب می‌کند. شلوار کتان سرمه‌ای با کاپشن کرم پوشیده بود. یک بار مسیر دانشگاه تا خانه، بار دوم از خانه تا سر خیابان مسجد و حالا. پشت چراغ‌قرمز، همان‌طور که از آینه موتورسوار را می‌پایید، بدون این‌که سر به چپ و راست متمایل کند، به این فکر می‌کرد که باید چه کار کند. با سبز شدن چراغ پا روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد. با بالاترین سرعت به لطف چند سبقت به چهارراه بعد رسید. برخلاف هر روز به جای این‌که مستقیم برود، به سمت راست پیچید. موتور سوار امّا پشت چراغ ماند. بشری نفس را محکم بیرون داد. ماشین را زیر یک درخت اوکالیپتوس نگه داشت. برگ‌های سبز اوکالیپتوس مثل یک چتر حجم زیادی از ماشین را پوشش داد. موتورسوار را از آینه می‌دید. نگاهش به رو‌به‌رو بود و این یعنی متوجه نشده که بشری به راست پیچید. چراغ سبز شد و موتورسوار مستقیم رفت. خنده‌ای از روی موفقیت زد. نفس حبس شده‌اش را با خیال راحت آزاد کرد. باید بولوار را دور می‌زد و با آن حجم ترافیک حتماً با تاخیر به باشگاه می‌رسید. ماشین را در اولین جای خالی پارک کرد. ساک بنفش را برداشت و با عجله پیاده شد. نزدیک ورودی بود که سر جا میخکوب شد. همان موتورسوار پاها را یک طرف موتور انداخته و نشسته بود. نقاب کاسکت را بالا زده و به بشری نگاه می‌کرد. با بشری که چشم در چشم شد، سر را به راست چرخاند. داشت وانمود می‌کرد کاری به بشری ندارد. بشری فقط چشم‌های او را دید. اگر آشنا بود هم نتوانست بشناسدش. نفس‌هایش از شدّت هیجان تند شدند. با قدم‌هایی که از عجله نمی‌فهمید روی کدام پلّه می‌گذارد، بالا رفت. در اتوماتیک که پشت سرش بسته شد، دست روی سینه‌ گذاشت و آب دهان را به سختی قورت داد. با چشم‌های ترسیده توی راهرو بالا و پایین رفت. نمی‌دانست باید چه کار کند. در تمام عمر، هیچ‌وقت به اندازه‌ی آن روز نترسیده بود. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 با دست‌های لرزان موبایل را از کیف بیرون آورد امّا منصرف شد. به سمت در سرک کشید. نگهبان توی جایگاهش نبود. شک و دودلی به وجودش چنگ می‌زد. نکنه قرار اتفاقی بیفته؟! نکنه همه‌ی این‌ها از قبل پیش‌بینی شده باشه. باز موبایل را درآورد. صدای قدم‌های سنگین نگهبان را شنید و این‌بار هم از تماس با پدر منصرف شد. حضور نگهبان خیال بشری را کمی راحت می‌کرد. به حد کافی دیر کرده بود. پارتیشن مقابل ورودی راهرو را کنار زد و به طرف رختکن رفت. چهارچشمی دور و بر را می‌پایید اما ظاهراً خبری نبود. شاید اشتباه کردم! ولی چطور ممکنه؟ نه... مطمئنم اون من‌و تعقیب می‌کنه. از دانشگاه تا این‌جا. کجا سیر می‌کنم من!؟ اون حتی می‌دونست که مقصد بعدی من بعد از مسجد باشگاهه!! لب گزید. چی از جونم می‌خواد؟ کنار گوش مربی از نداشتن آمادگی‌اش برای مبارزه گفت. مربی نگاهی به بشری کرد. روی این شاگرد بااستعداد تازه‌وارد حساب کرده بود و حالا می‌شنید که می‌گفت: "امروز نمی‌تونم". بشری ناراحتی مربی را درک می‌کرد. او روی بشری برنامه‌ریزی کرده بود. به او احتیاج داشت. با این وجود با درخواست بشری موافقت کرد. -رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون! چندبار دست روی شانه‌ی بشری زد. _باید زودتر به من خبر می‌دادی که به فکر جایگزین باشم. شاگرد با اخلاق. گفتن همین "شاگرد با اخلاق" بشری را شرمنده‌تر کرد. معذرت ‌خواهی کرد امّا نتوانست بگوید الآن حالم بهم ریخته و از قبل مشکلی نداشتم. دلشوره و دلهره دست از سرش برنمی‌داشتند. اصلاً نفهمید مسابقه چی به چی شد. قبل از سوت پایان به رختکن رفت. فقط یه بار دیگه ببینمش به بابا میگم. نمی‌ذارم دوباره اتفاقی بیفته و بعد پشیمون بشم و سرزنش بشنوم. سوز سرد هوای پاییز توی صورتش خورد. چادر را محکم‌تر گرفت. خبری از موتورسوار نبود. نفس راحتی کشید و پله‌ها را بالا رفت. اطراف را از نظر گذراند. سوئیچ به دست به ماشین نزدیک شد امّا با صدای مردی از حرکت ایستاد. _خانم علیان! تو مشهد کسی من‌و نمی‌شناسه. این چرا به اسم صدام می‌زنه؟! مطمئناً خود اون آقاس! برنگشت و قدم‌ها را تندتر کرد. تقریباً می‌دوید. صلوات می‌فرستاد و می‌رفت. دکمه‌ی باز کن ریموت ماشین را زد. قبل از این‌که بنشیند، همان مرد را دید. این بار بدون کاسکت. با اخم نگاهش کرد. می‌شناختش. همکلاسی‌اش بود. اسمش را به خاطر موزون بودنش خوب توی ذهن سپرده بود. _می‌خوام باهاتون حرف بزنم. ترس در بشری جایش را با تعجب عوض کرد. سر تکان داد‌ تا نصیری زبان باز کند. _ببخشید ولی ممکنه حرفام طول بکشه. بشری در ماشین را بست و با فاصله از نصیری ایستاد. _بفرمایید. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 چند روزی از نصیری خبری نبود. وقتی اساتید دلیل غیبتش را جویا شدند کسی خبری نداشت. بشری می‌دانست که مادرش بعد از تهران حتماً به مشهد می‌آمد. با فاطمه و ضحا حاضر شدند که به حرم بروند. ماشین را توی پارکینگ حرم برد. سرمای شدید باعث شده بود فاطمه ضحا را کامل بپوشاند و بچه فقط چشم‌هایش پیدا بود. بشری ضحا را بغل کرد. از صحن جمهوری عبور کردند و وارد درالقرآن حرم شدند. ضحا دست گرفت به نرده‌‌ای که قسمت زن و مردها را مشخص می‌کرد. فاطمه توی فکر بود و بشری این را از حواس پرتش می‌فهمید. _به چی فکر می‌کنی فاطمه؟ فاطمه نگاه از ضحا نگرفت و جواب بشری را داد. _باید برگردم سر خونه‌زندگیم. ناراحتی توی صدای بشری موج می‌زد. _فاطمه! _دلم هوای خونه‌ام‌و کرده. این‌جا رو دوست دارم. عاشق حرمم ولی دلم قرار نداره. با ناراحتی به فاطمه نگاه کرد. فاطمه گفت: دلم نمی‌خواد تنهات بذارم ولی تا کی باید این‌جا بمونم؟ بشری دست فاطمه را گرم فشرد. لب زد: عزیزم! _مهدی زنگ زد گفت یه سر میاد مشهد، هم زیارت کنه و هم من‌و ببینه. منم باهاش برمی‌گردم. _اینجا هم خونه خودته مگر این‌که... فاطمه حرف بشری را قطع کرد. _بذار برم. توی مسیر برگشت به خانه، سیّدرضا با بشری تماس گرفت. بشری از فاطمه خواست جواب بدهد. _بگو پشت فرمونِ! فاطمه تماس را روی حالت بلندگو گذاشت. _چطوری فاطمه؟ ضحا خوبه؟ _الهی شکر. خوابیده وگرنه گوشی رو بهش می‌دادم. _بچه‌ام‌و ببوس. به بشری بگو قضیه نصیری همون بود که گفتم. خودش اعتراف کرده. قصد داشته به تو نزدیک بشه تا هم به تو ضربه بزنه و هم اطلاعات بگیره. بشری از آینه به گنبدطلا نگاه کرد. دلش به امام رئوف قرص شد. _اشکال بزرگ کارشون اینه که یه آدم بدون جبهه رو برای این کار انتخاب کردند. پسری که بلد نیست نقش بازی کنه. برنامه‌هاشون رو خراب کرده. _برنامه‌ی کیا؟ _یه رد از حامد گرفتیم. این‌ برنامه زیر نظر حامد بوده. سیّدرضا بیش‌تر از این حرفی نزد. شاید بعداً، حضوری، اطلاعات بیشتری در اختیار بشری می‌گذاشت. نه بشری حرفی می‌زد، نه فاطمه. چهره‌ی نصیری از ذهن بشری کنار نمی‌رفت. نمی‌دانست باید از او متنفر باشه یا نه. نفس سنگینی کشید. شاید اگه کمی کار‌بلد بود و منم مهر امیرو تو دلم نداشتم، گول می‌خوردم و چندوقت دیگه دوباره توی چاهی می‌افتادم که به قهقرا می‌رفت. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 آرامش به زندگی بشری برگشت. باخیال راحت‌تری از ماشین پیاده و وارد آپارتمان شد. سر و صدای ضحا را از واحد استیجاری‌اش شنید. زنگ در را زد. فاطمه در را باز کرد: سلام خسته نباشی. نگاه بشری را دنبال کرد. به جفت کفش‌های مردانه‌ رسید. آرام گفت: مهدی اومده. بشری لبخند زد: چشم و دلت روشن! از راهرو گذشتند. مهدی جلوی پنجره با دست‌های تو جیب ایستاده بود. متوجه‌ی صدای زنگ شد اما روبه‌رو شدن با بشری کمی برایش سخت بود. با سلام بشری برگشت و بدون این‌که نگاهش کند جواب داد. بشری گفت: رسیدن به خیر. _ممنون لبخند فاطمه از دیدن شرم و سر به زیری مهدی تبدیل به تک‌خنده‌ای غیر ارادی شد. مهدی نیم‌نگاهی به خواهرش کرد و خودش هم خندید. بشری اما سریع به اتاقش رفت. می‌خواست در را ببندد که متوجه‌ی ضحا شد: بیا تو عزیز عمه! در را بست. ضحا را بغل کرد و بوسید. تونیک و روسری بلندی پوشید. چادر گلدار سرمه‌ایش را که برداشت، فاطمه به در زد. _جانم! بیا تو. فاطمه رفت داخل و در را بست: ببخش. مزاحمت پشت مزاحمت! _این حرفا چیه فاطمه! _مهدی شب این‌جا نمی‌مونه. فقط اومده سر بزنه. با دلخوری به فاطمه نگاه کرد. جلوتر رفت و دست روی بازوی فاطمه گذاشت: اینجا خونه‌ی خودته. _آخه... تو معذبی. _مهمون حبیب خداست. اگه این مهمون از حونواده‌ی تو باشه که قدمش روی چشمام. چرا شب این‌جا نمی‌مونه؟ _هتل رزرو کرده. _یه سقف خدا رسونده با هم سر می‌کنیم. زائر امام رضا رو نفرستی بره هتل! _من که چیزی نگفتم. مهدی خودش... _خب تو خواهرشی نباید بذاری بره! بعد از مدت‌ها، حال و هوای خانه عوض شد. با آمدن مهدی، ضحا سرگرم بود و کم‌تر دور فاطمه می‌پلکید. شام را که خوردند، بشری مشغول شستن‌ ظرف‌ها شد. با سینی چای به سالن نقلی خانه برگشت. ضحا از خستگی چسبید به فاطمه‌. چشم‌ها را می‌مالید و غر می‌زد. فاطمه بلند شد: خوابش گرفته. من الآن برمی‌گردم. به طرف اتاقی که این چند وقت در اختیار خودش و ضحا بود رفت. نگاه مهدی روی خواهرش بود. فاطمه با چشم و ابرو به مهدی اشاره‌ای کرد. با دیدن بشری که نگاهش می‌کرد دست‌پاچه شد. در دل گفت: بشری هم مثل یاسین! اصلاً خونوادتاً تیز هستن! رفت توی اتاق. یاسین از قاب کوچک روی دیوار به رویش لبخند می‌زد. در را بست و خندید: والا به خدا. مگه دروغ می‌گم؟ ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 با رفتن فاطمه، بشری ببخشیدی گفت و بلند شد. به طرف اتاقش رفت. -می‌شه خواهش کنم چند لحظه بمونید؟ با صدای مهدی ایستاد. به نقش و نگارهای کرم و عنابی فرش چشم دوخت. _زیاد وقتتون‌و نمی‌گیرم. نشست سر جایش. چادر را روی پاهایش مرتب کرد. _بار اول که دیدمت جلب کارا و حرفات شدم. کم سن و سال به نظر می‌رسیدی ولی رفتارات پخته و به‌جا بود. مهدی خیلی زود حرف‌هایش را شروع کرد. شاید چون هیچ‌وقت حاشیه رفتن را بلد نبود. بشری داشت فکر می‌کرد مهدی دارد از کِی حرف می‌زند! منظورش روز نامزدی یاسین و فاطمه بود. از خودمانی حرف زدن مهدی تعجب کرد. تا قبل از این همیشه وقتی با بشری حرف می‌زد فعل جمع به کار می‌برد‌. _تو رو نه به خاطر قیافت، نه به خاطر وضعیت اجتماعیت می‌خواستم و می‌خوام. فقط به خاطر عقایدت و خب... مهدی باقی حرفش را خورد. بشری با خود گفت من چرا موندم این حرفا رو گوش می‌کنم! مهدی نفس را محکم آزاد کرد. _من تو این شهر به جز زیارت و دیدن فاطمه و ضحی کاری نداشتم. موندم ببینمت تا دوباره ازت خواستگاری کنم. نگاه بشری هنوز روی قالی بود. با انگشت‌های دست بازی می‌کرد. انگار به پاهایش وزنه بسته بودند که از بلند نمی‌شد. مهدی از فرصت استفاده کرد و هر چه توی دلش بود ریخت روی داریه. -من دوستت دارم. وقتی عروس سعادت شدی، نتونستم به دختر دیگه‌ای فکر کنم. فکرت‌و از سرم بیرون می‌کردم ولی... دست به صورت کشید: اصلاً من چرا دارم این حرفا رو می‌زنم! بشری داشت گر می‌گرفت. سر و گردنش خیسِ عرق بود. زیر نگاه مستقیم مهدی داشت آب می‌شد. فاطمه کجا رفت پس! حسابت‌و می‌رسم. مهدی آهسته گفت: بذار خودم‌و بهت ثابت کنم. قول شرف می‌دم خوشبختت کنم. نمی‌ذارم خم به ابروت بیاد. بذار بشیم مایه‌ی آرامش هم. بشری طاقت نیاورد. بلند شد: بس کنید. خواهش می‌کنم. _از چی فرار می‌کنی؟ تا کی می‌خوای حق یه زندگی خوب رو از خودت بگیری؟ تو حق داری خوشبخت باشی. بشری سعی کرد خودش را کنترل کند: ببخشید. گفت اما قدم از قدم برنداشته بود که مهدی باز شروع کرد: چرا یه بار نخواستی به من جدی فکر کنی؟ بشری من چیکار باید کنم تا تو من‌و باور کنی؟ توی دل گفت چرا باید از دست بعضی دخترا آسایش نداشته باشم اما به چشم تو نیام؟! جداً زده بود به سرش که قسمت آخر فکرش را به زبان آورد: چرا من به چشم تو نمیام؟! بشری لب گزید: چون داداش فاطمه هستید مراعات می‌کنم وگرنه... آب دهان را قورت داد: ببخشید آقا مهدی. مهدی بلند شد. میز را دور زد و جلوی بشری ایستاد: چی رو ببخشم؟ دست کشید روی گردن و بالای سر بشری را نگاه کرد: این‌که علاقه‌ی من رو همیشه نادیده گرفتی؟ عشقی که باور نکردی؟ زل زد توی چشم‌هایش: اینا رو ببخشم؟ زبان بشری بند آمد. مهدی هیچ‌وقت آن‌قدر واضح حرف نزده‌بود. با لکنت چند کلمه گفت: آخه... شما... شما هیچ‌وقت... نتوانست حرفش را تمام کند. مهدی دست به سینه نگاهش کرد: من، هیچ‌وقت، چی می‌خوای بگی بشری!؟ بشری قدمی عقب رفت. فاصله‌ی کمش با مهدی اذیتش می‌کرد. چرا دست از سرم برنمیداره! به خدا من به زحمت روی پا واستادم. _خودم میگم. من انقد بی‌عرضه بودم که نتونستم عشقم‌و به تو نشون بدم. چون حیا می‌کردم. هیچ‌وقت نتونستم وایسم جلوت و رک بگم دوستت دارم چون نمی‌خواستم تا قبل از محرمیت پا از حد خودم درازتر کنم. اشتباه می‌کردم. باید ابراز احساسات می‌کردم تا باورم کنی. تا به چشمت بیام. صدای بشری لرزید: به جان خودم حرف این‌ چیز‌ا نیست. _حرف چیه پس؟ _بذارید برم. _جوابم‌و بده بعد برو. بشری ناچار به چپ و راست نگاه کرد. اذیت می‌شد که نمی‌تواند جواب درستی به مهدی بدهد. _بشری! من فقط یه زندگی آروم کنار تو می‌خوام. با هم خوشبخت می‌شیم. دو نفر هم‌عقیده کنار هم زندگی خوبی می‌تونن داشته باشن. مخصوصا اگه مرد عاشق زنش باشه. چانه بشری به سینه‌اش چسبید. صورتش مثل دانه‌های انار شب یلدا سرخ شد. مهدی دست‌ برنداشت: من ازت دست نمی‌کشم. می‌خوام باهات زندگی کنم. می‌خوام بهترین زن این دنیا مادر بچه‌هام باشه. بشری را برق گرفت. گلویش خشک شد. مادر بچه‌هات؟! ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 خدایا! کاش فاطمه می‌اومد بیرون و من رو نجات می‌داد. من نمی‌تونم به ازدواج حتی فکر کنم بعد این آقا داره از مادر شدنم حرف می‌زنه! _من نمی‌خوام ازدواج کنم. مهدی دست زیر چانه‌ گذاشت. می‌خواست بگوید چرا به من که می‌رسی قصد ازدواج نداری ولی... اما خودداری کرد. نمی‌خواست به خاطر دل شکسته‌ی خودش، برای بشری سوء تفاهم ایجاد کند: فقط بدونم که تو یک روز جواب مثبت میدی، میرم و بهت فرصت میدم. _هیچ قولی بهتون نمی‌دم. مهدی نفس را سنگین آزاد کرد. طوری که بشری صدای بازدم او را شنید و متوجه‌ی کلافگی‌اش شد. باید آب پاکی رو روی دست مهدی می‌ریخت. قلب جریحه‌دار بشری هنوز به هوای امیر می‌تپید. دل شکسته‌اش هنوز هوای امیر را می‌کرد و گاهی توی خیال برمی‌گشت به روزهای خوبی که با هم سپری کرده بودند. نه قصد ازدواج داشت و نه حتی اگر می‌خواست ازدواج کند، فکر امیر رهایش می‌کرد. این را خیانت می‌دید که با مردی زیر یک سقف برود در حالی که دلش گیر امیر است. مهدی حق داشت زندگی‌اش را با زنی شروع کند که نه تنها جسم بلکه دل و فکرش هم متعلق به او باشد. کفش فولادین پوشید بود تا دنبال بشری بدود. نازش را بخرد و راضی‌اش کند. بشری ولی از موضع خود پایین نیامد: شما می‌تونین با کسی دیگه خوشبخت بشین. دخترای زیادی با شما هم‌عقیده هستن. _اون دختر باید به دل من بشینه یا نه. _عقیده مهم‌تره. به مهدی نگفت اما از خودش پرسید مگه من و امیر همدیگه رو دوست نداشتیم؟ مشکل سر عقیده‌ها بود! دستش مشت شد. دوست نداشتیم، فقط من دوستش داشتم. بغض کرد. حالش از چشم مهدی پنهان نماند. _بشری! _آقا مهدی دیگه به من فکر نکنید. _دست خودم نیست! _بهتره به کسی فکر کنید که مادرتون هم باهاش موافق باشه. مهدی لب را دندان گرفت. چرا نفهمیدم مامان انقدر تابلو رفتار کرده که بشری متوجه همه چی شده! _یه تفکر قدیمی هست که هم سن و سالای مامان بهش معتقدن هرچند الآن نظرش عوض شده. _خودتون‌و اذیت نکنید. نه من موافقم و نه مادرتون. من‌و فراموش کنید. منم حرف‌های امشب‌و فراموش می‌کنم. به طرف اتاق رفت. مهدی اما دست بردار نبود: بشری! ایستاد اما نگاهش نکرد. مهدی با دو قدم بلند خودش را به او رساند: من فکر همه جا رو کردم بعد بلند شدم اومدم مشهد. مامان راضیِ. خیالت راحت. منم که... دوستت دارم. فقط نظر تو مونده. تو قبول کنی و بهم فرصت بدی، خودم‌و بهت ثابت می‌کنم. _گفتید یه مادر خوب می‌خواید واسه بچه‌هاتون! _خب آره. -یعنی قصدتون فقط زن گرفتن نیست؟ مهدی سر تکان داد. بشری نفهمید این آرامش را از کجا آورد. صاف ایستاد جلوی مهدی: من نمی‌تونم مادر بشم. -چی؟! صدایش بلند بود. بشری یکه خورد. فاطمه از اتاق برای لحظه‌ای توجهش جلب شد. بی‌خبر از همه جا سر تکان داد و به برادر عاشقش خندید. بشری صدایش را پایین‌ آورد. _لطفا این حرف همین‌جا بمونه. من توانایی مادر شدن ندارم. رفت توی اتاق و در را بست.     ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 گوشه‌ی اتاق نشست. خاطرات تلخ، مثل طوفان، به قایق شکسته‌ی قلبش هجوم آورد. روزهایی که امیر با او حرف نمی‌زد. وقت‌هایی که سرش داد می‌کشید. شبی که جای خوابش را جدا کرد. اخمی که تا قبل از زمین خوردن بشری توی صورتش بود و ترسی که بعد از همان شب از امیر پیدا کرد. توی چند لحظه حالش بدتر از قبل شد. صدای امیر توی خیالش اکو شد: حالام چیزی نشده، حق و حقوقت‌و کامل میدم! گریه کرد: حقم‌و تونستی بدی؟ ماشینی که تو حیاط خونه‌ی بابام خاک می‌خوره! اون خونه! آه کشید: هیچ‌کدوم جات‌و نگرفت. حق من گردنت موند. حقم تو بودی که ازم دریغ کردی. هنوز امیر را دوست داشت اما خیال‌پردازی‌هایش را مثل کاغذ مچاله توی سطل انداخت چون دیگر محرم امیر نبود. چندماه بود که به عکس امیر نگاه نمی‌کرد. همان که شب‌ها زل می‌زد به آن. بعد زیر سرش می‌گذاشت و می‌خوابید. لبخند تلخی زد. یاد روزی افتاد که از دانشگاه رفت خانه. مادرش ملحفه‌ها را شست و روی بند پهن کرد. روکش بالش و تشک خودش هم بود. باعجله به اتاق رفت. بالش را برداشت. دید زهراسادات عکس را دوباره همان‌جا گذاشته. مادرش خانه نبود اما بشری از خجالت آب شد. زد توی پیشانی‌اش: مامان فهمید من هنوز درگیر امیرم. زهراسادات به روی او نیاورد. بشری بعد از عده عکس را با کادوهای امیر جمع کرد تا جلوی چشمش نباشند. عکست‌و پنهون کردم ولی یادت دست از سرم برنمی‌داره. هر شب با خیال تو می‌خوابم. زانوها را جمع کرد: کاری به اون بلبشویی که افتاد تو زندگی‌مون ندارم. من امیر روز اول‌و می‌خوام تا حقیقت‌و، هر چی که باشه از زبون خودش بشنوم. نفهمید مهدی ماند یا نه. نمی‌خواست دوباره با او روبه‌رو شود. از برنامه‌ی روی موبایل مفاتیح را باز کرد و زیارت عاشورا خواند. کنار شوفاژ روی زمین خوابید. چادری که جلوی مهدی سر کرده بود، رویش کشید. توی خودش مچاله شد: چرا نمی‌تونم فراموشش کنم خدا! با حرفای مهدی بیش‌تر یاد امیر افتادم. ناراحت نبود که مهدی با شنیدن خبر نازایی‌ دیگر پا‌پی‌اش نشد. تو حق داری با کسی زندگی کنی که وجودش تماما به تو تعلق بگیره نه من. با این قلب که تکلیفش‌و خودشم نمی‌دونه! تو حق داری بابا بشی. یه بابای مهربون و مقید. باز امیر توی خیالش آمد. حسادت‌هایش وقتی توجه بشری به بچه‌هایی که توی پارک بازی می‌کردند را می‌دید یا غش و ضعف‌هایی که برای علی و ضحا می‌رفت. مرد حسود! دوست‌داشتنی‌ترین مرد دنیا بودی اگه... بغضش ترکید: اصلاً تو هم به من فکر می‌کنی؟ نفس عمیقی کشید. پلک‌ها را بست. اشک تا کنار گوشش رفت. چطور فراموشت کنم؟ وقتی همه وجودم تو رو می‌خواد! ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری عروسک‌ها را کنار هم چید. تک‌تک برشان داشت و جای هر کدام با زبان کودکانه با ضحی حرف زد. نیم ساعتی ضحی را مشغول کرد. فاطمه آمد کنارشان. مکث کرد و دوباره برگشت. بشری زیرچشمی می‌پاییدش. دست روی کانتر گذاشت. نفسش را محکم بیرون داد. رفت پای گاز. همی به غذا زد. برگشت کنار ضحی و بشری. بشری نگاهش کرد. فاطمه بلند شد و پرده سالن را جمع کرد. همان‌جا ایستاد. بشری زل زد به فاطمه. حدس می‌زد فاطمه حرفی برای گفتن دارد و دست‌دست می‌کند. ضحی عروسک خرگوش را جلوی بشری گرفت: واسّا واسّا کــــــالت دالـــم. حواس بشری جمع ضحی شد. موش توی دستش را جلوی ضحی تکان داد. ضحی خواند: من خگّوش بـــی‌آزالم. فاطمه آمد و کنارشان نشست: بشری! _جانم فاطمه. فاطمه انگشت‌های دست را توی هم برد. بشری فکر کرد شاید او هوای شیراز رفتن کرده. خبر داشت که مهدی هنوز نرفته. ضحی سرگرم رزهای صورتی روی دامن مادرش شد. فاطمه صورت دخترش را بوسید. بشری عروسک‌ها را جمع کرد یک گوشه: چی می‌خوای بگی فاطمه؟ فاطمه دست کشید روی موی ضحی: مهدی می‌خواد باهات حرف بزنه. چشم‌های بشری گرد شد. فاطمه خنده‌اش گرفت. بشری توی دلش گفت: حرفم‌و باور نکرده؟ فکر کرده می‌خوام از سر خودم بازش کنم! به صورت فاطمه نگاه کرد: حرفی نمونده. فاطمه دست بشری را گرفت: چرا مهدی به دلت نمی‌شینه؟ پسر خوبیه. باور کن. بشری نگاهش را پایین انداخت. فاطمه دست او را برای اطمینان فشار داد: باور کن اگه خوب نبود من براش پا پیش نمی‌ذاشتم. _چه حرفیه؟ من نمی‌خوام شوهر کنم فاطمه. _برادر خوبی بود، بعد فوت بابا، پدر خوبی هم شد. فاصله‌ی سنی‌ زیادی نداشتیم. ولی مهدی جوری هوام‌و داشت که نبود بابا کم‌تر اذیتم کرد. _خدا رحمتشون کنه. _اگه یه ذره تو خوب بودن مهدی شک داشتم یه کلامم به خاطرش با تو حرف نمی‌زدم. با اطمینان دارم می‌گم مهدی از هر لحاظ فوق‌العاده‌اس. اگه نبود من سر تو رو که مثل خواهر نداشتم دوس دارم‌و درد نمی‌آوردم. روی موهای خرمایی دخترش را بوسید: فدات بشم. این محبت‌های ریزبه‌ریز و گاه‌به‌گاه شده بود جزء عادات روزانه‌ی فاطمه. این‌ کارها برای بشری هم آشنا بود. یک‌دفعه از دهانش پرید: یاسین خیالش بابت ضحی راحت بود که شهید شد. می‌دونست تو امانت‌دار خیلی خوبی هستی! فاطمه لبخند آرامی زد: بذار تکلیف تو رو روشن کنیم بعد به حرفای دیگه هم می‌رسیم. بشری چینی به دماغش داد.اخم مصنوعی فاطمه، او را به خنده انداخت. _ساکت بشین! خواهر بزرگترت داره حرف میزنه _چشم. چشم. سمعاً. فاطمه گوشش را طرف بشری گرفت: "و طاعاتا" رو نشنیدم. بشری ابرو بالا انداخت: قرار نیست اطاعت کنم دیگه. فاطمه زانوهایش را بغل کرد: مهدی ازم نخواسته اینا رو بهت بگم ولی فکر کردم اگه بدونی بهتره. مهدی به جز این ظاهری که تو ازش دیدی، یه خصوصیاتی‌ام داره که فقط باید باهاش زندگی کنی تا بفهمیش. مث نمازای باحال و زیارتای هر ساله‌اش یا کمکایی که به فقرا می‌کنه. اصلاً می‌دونی چرا مهدی وضع مالیش خوبه؟ بشری فقط نگاهش کرد. _وعده‌ی خدا که گفته صدقه هم آخرتت‌و آباد میکنه هم دنیات. مهدی دست به خیره. پولش برکت داره. بشری! تو با مهدی، خوشبخت می‌شین. مهدی مث یه کوه پشتت می‌مونه. مث یه رفیق پابه‌پات میاد. نمی‌ذاره آب تو دلت تکون بخوره! _ببخش فاطمه! من یه تصمیم دیگه‌ واسه زندگیم دارم. -بذار بیاد حرف بزنه.      ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نگاهش روی فاطمه بود. داشت ضحی را تاب می‌داد. مهدی کمی آن‌طرف‌تر نشست: این دو روزی که نیومدم سراغت داشتم فکر می‌کردم. بشری زیرچشمی نگاهش کرد. مهدی تکیه داد به نیمکت: همون شب می‌تونستم بگم با تو بودن مهم‌تر از بابا شدنه. نگفتم که گمون نکنی سرسری حرف می‌زنم. بشری هنوز به فاطمه نگاه می‌کرد هرچند معلوم بود حواسش پیش فاطمه نیست. _ببین بشری! مهم‌تر از بچه، زندگی با کسیه که برام ارزش داره. با تویی که مقیدی. که دوست دارم. حس خوبی از تعریف و ابراز علاقه‌ی مهدی به بشری دست نداد. حتی نمی‌خواست بنشیند و بقیه‌ی حرف‌هایش را گوش کند. برخلاف تصورش، مهدی نازایی او را باور کرده‌بود. داشت برایش صغری کبری می‌چید که با این مسئله مشکلی ندارد. بشری سر تکان داد: من جوابم‌و همون شب دادم بهتون. _فرصت بده، کاری می‌کنم تا تو هم دوستم داشته باشی. بشری سرخ شد. فکش لرزید. اخم کرد. مهدی بلند شد. کمی قدم زد. برگشت و روبه‌روی بشری ایستاد: چرا به خودت و من بد می‌کنی؟! من اون زندگی که لیاقتش‌و داری برات می‌سازم. _با اصرارتون فقط من شرمنده می‌شم‌. مهدی میخ شد روی صورت بشری. بلند نفس کشید. بشری باز آب پاکی روی دستش ریخت: خودتو‌ن‌و خسته نکنید. جوابم همونیه که اول گفتم. _دلیل؟ بشری فهمیده‌بود با این حرف‌ که پدر شدن حق توست، او دست برنمی‌دارد. انگار مهدی به هیچ صراطی مستقیم نبود. فکری به ذهنش خطور کرد. حرفی که می‌خواست بزند را حلاجی کرد. معذب بود از علاقه‌اش به امیر برای مردی غریبه بگوید. مهدی با کفش سنگی را به جلو پرت کرد: یه سوال بپرسم؟ _بفرمایین. مهدی به کفش‌هایش نگاه کرد. می‌خواست اگر جواب بشری باب میلش نبود، رودررو جواب را نشنود. گفت: هر چی فک می‌کنم به این می‌رسم که شاید تو... صدایش دورگه شد. اخم کرد: تو هنوز دلت با اونه؟ اون! کسی که همیشه به بهترین اسما صداش می‌زدم‌و میگه اون؟ دیگر بهتر می‌توانست حرفش را به مهدی بزند چون مهدی خودش حرف را به این‌جا کشاند. _شما که از علاقه و عشق حرف می‌زنید، پس این‌و درک می‌کنید که فراموش کردن کار سختیه. مهدی چشم باریک کرد. دلش رنجید. طبیعی بود وقتی به تعریفی جلوی معشوقت زانو بزنی اما دل آن زن با عشق سابقش باشد. غرورش شکست. دست را مشت کرد. چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود: من اگه تو رو می‌خوام باید صبر کنم تا بتونی اون‌و فراموش کنی. صبر می‌کنم. چشمم کور، دندم نرم. _هیچ قولی به شما نمیدم. چند سال دیگم همین جوابمه. کیف را از روی نیمکت برداشت. چادر را مرتب کرد: خداحافظ. مهدی هاج و واج به بشری نگاه می‌کرد. بشری پیش فاطمه رفت. لپ ضحی را بوسید و برای فاطمه دست تکان داد. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 می‌خواست زود آماده شود، نماز را حرم بخواند. فکرش پیش مهدی و فاطمه بود. حتماً فاطمه از جواب بشری به مهدی باخبر شده‌بود. این موضوع که تعارف برنمی‌داشت. چادر را روی سر انداخت. جلوی آینه ایستاد. اول من هنوز امیرو فراموش نکردم. عاشقش نیستم ولی درگیرم. الآن بگم نه بهتره که بعد شرمنده‌اش بشم. دست کشید زیر چشم و سرمه را پاک کرد. دوم اشرف‌خانم که مطمئنم رضایت دلی نداده. از اصرار پسرش به ستوه اومده و قبول کرده. سومم که من بچه‌دار نمی‌شم، مهدی‌ الآن تب عشق داره. عشق در عقل‌و بسته. چندوقت دیگه از تب و تاب می‌افته و پشیمون می‌شه و... اون‌وقت اون روی اشرف خانمم دوباره رو می‌شه! دیگه آب بیار و حوض پرکن... کیفش را نگاه کرد. موبایل را توی آن گذاشت. مهدی حق داره بابا شه. نباید واسه خوشبختی خودم، این حق‌و ازش بگیرم. چرا با من ازدواج کنه بدون هیچ ثمری! سر و صدای ضحی را از راهروی آپارتمان شنید. با لحن بامزه‌ و شیرین داشت با فاطمه حرف‌ می‌زد. قبل از این‌که فاطمه زنگ بزند، در را باز کرد: ســـلام مـــادر مهربون و دختـــر شیرین‌زبون! فاطمه پشت چشم نازک کرد. بشری بی‌خیال ضحی را بغل کرد: آی آی. داری سنگین می‌شیا! خودش را کنار کشید تا فاطمه برود تو. _خوبی خانم‌گل؟ فاطمه چاپلوسی گفت و از کنارش رد شد. بشری در گوش ضحی گفت: مامانت عصبانیه! پشت سر فاطمه راه افتاد: خوش گذشت؟ _به خوشی شما. _خدا رو شکر. بیرون سرد بود و حالا یک نوشیدنی گرم می‌چسبید. ضحی را زمین و چادر را روی مبل گذاشت. رفت تو آشپزخانه و با یک سینی چای برگشت. غم روی دل بشری سنگینی می‌کرد. حتما امروز و فردا پا میشه با مهدی میره شیراز. فاطمه شال و کلاه ضحی را درآورد. بشری پرسید: بریم حرم؟ با موافقت فاطمه خیلی زود راهی حرم شدند. دل بشری گرفته‌بود. با رفتن فاطمه تنها‌ می‌شد: این زیارت آخریه که با هم اومدیم؟ _وا! چرا؟ _می‌خوای برگردی! فاطمه زیرچشمی نگاهش کرد. ازش دلخور بود ولی دوستش داشت. دلش نمی‌آمد تنهایش بگذارد. _فعلاً که مهمونتم. چشم‌های بشری برق زد. خندید: قدمت تا آخر عمر رو چِشَم. فاطمه خودش را بغل کرد: دلم هوای خونه‌ام‌و کرده ولی به خاطر موضوع همکلاسیت، نمی‌تونم تنهات بذارم. فاطمه را بوسید. سر روی شانه‌اش گذاشت: تو خیلی خوبی... خیلی! _مامان و بابا دارن میان مشهد. بشری از جا پرید: جون من؟ از کجا خبر داری! _جونت سلامت. نورچشمی که باشی، خبرا زود بهت می‌رسه. بشری به بازوی فاطمه مشت زد: لوس نشو. کی می‌رسن؟ _فردا. دوباره فاطمه را بوسید: امشب منبع بهترین خبرا شدی. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نزدیک غروب بود. بشری در قابلمه‌ی هویج‌پلو را گذاشت. صدای زنگ آمد. با ذوق در را باز کرد: ســـلام! به غیر از پدر و مادرش، بی‌بی و آقاجان را هم پشت در دید. دهانش باز ماند. اشک توی چشم‌هایش جمع شد. خندید: بابا نمی‌گید آدم سکته می‌کنه! قبلش یه خبر بدید خب. ضحی دوید توی راهرو. پشت سرش فاطمه سلام کرد. بشری پرسید: تو خبر داشتی؟ _نه والا. بشری رو کرد به مادرش: نیومدن اون دو تا! لااقل طهورو می‌آوردی. زهراسادات گره روسری را باز کرد: مث تو اونام درگیر امتحانن. سیدرضا ضحی را بغل کرد و نشست: عزیز کی میشی! بشری سیبی را حلقه‌حلقه کرد و جلوی پدرش گذاشت. سیدرضا ضحی را روی پا نشاند: دستت درد نکنه بابا. بشری پای میز نشست: از نصیری برام میگید؟ سیدرضا سر تکان داد. بشری حوصله کرد تا سیبش را بخورد. برای خودش خیار قاچ کرد. ضحی بلند شد و رفت پیش فاطمه. سیدرضا بشقاب را روی گل‌میز گذاشت: تو این پرونده دنبال ردی از امیر بودم. قاچ خیار از دست بشری افتاد و خورد به نمکدان. نگاه همه به سمت او برگشت. سیدرضا ابروها را بالا برد. بشری نمک‌ روی میز را جمع کرد و توی بشقاب ریخت. سیدرضا نفس بلندی کشید: خبری از امیر نبود. بشری دوباره دست کشید روی میز. _نصیری دست‌نشونده‌ی حامد بود. نگاه بشری روی سیدرضا بود اما انگار جایی دور را می‌دید: این پسر چی از جونم می‌خواد! _تجربه‌ی زیسته‌‌ام میگه حامد از امیر کینه داره! یا حتی از خونواده‌ی سعادت. _کینه‌ی شتری حتما. سردرگم شد. با برنامه پا گذاشت تو زندگیم! هنوزم دست‌بردار نیست. امیرو کشاند و برد. دیگه چه مرگشه؟ یک گره از زندگی‌اش باز شد اما پشت این گره، صدتا گره‌ی کور دید. _نصیری چرا این کارو کرد؟ پس درسش! _تا همین‌جا هم با دست‌فروشی خونده‌بود. بشری اخم کرد. سر تکان داد و پوزخند زد: تا قبل تعقیب موتورم نداشت. زانوها را بغل کرد: دلم براش می‌سوزه. _بی‌پولی پدر آدم‌و درمیاره. بی‌ایمونی خونه‌خرابی بار میاره. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 فاطمه زیپ چمدان را بست. ضحی غر زد و دامنش را گرفت. فاطمه نشست و بغلش کرد: خسته شدی دورت بگردم! ضحی بینی‌اش را به شانه‌ی فاطمه مالید: لالا. ضحی را روی پا خواباند. آماده‌ی برگشت بودند، فقط مانده بود چند روز کلاس بشری تمام شود تا راه بیفتند. تلفنش زنگ خورد. زود جواب داد تا ضحی بدخواب نشود: جونم داداش. کجایین؟ رسیدین؟ _پروازمون افتاد برای شب. چندماه می‌شد که مادرش را ندیده بود. وقتی فهمید مادرش شب به مشهد می‌رسد دلتنگ‌تر شد. صدای چرخیدن کلید توی قفل را شنید. به در نگاه کرد. بشری را دید. چشم‌هایش قرمز بود. کیفش را روی زمین می‌کشید. چادر را روی شانه انداخت. با دیدن گردن کش‌آمده‌‌ی فاطمه لبخند زد: سلام. صدایش انگار از ته چاه درمی‌آمد. فاطمه دم‌نوش چای کوهی و نبات را توی لیوان ریخت. به سالن رفت. بشری از اتاق بیرون آمد: دستت درد نکنه. لیوان داغ را بین دست‌هایش گرفت. به بخار آن زل زد. به فاطمه نگاه کرد: پشت صورت آرومت، خوش‌حالی موج می‌زنه! فاطمه لیوانش را برداشت: کف‌بینی می‌کنی؟ بشری لم داد و کوسنی زیر آرنج گذاشت: ذهن‌خونی می‌کنم. _دُرُس بیشین، خفه میشی. همچین ذهن‌خونم نیستی. کیه ‌که از اومدن مامانش خوشحال نباشه! بشری ته دمنوش را سر کشید. لیوان را توی سینی گذاشت: پس مهمون داریم. چشممون روشن. کی می‌رسن؟ فاطمه به ساعت نگاه کرد: نیم ساعت دیگه پرواز دارن. _آماده شو بریم فرودگاه. _میان با تاکسی. _زشته این‌جوری! _توقع نداره. بشری شانه بالا انداخت: خب شام چی درست کنیم؟ _فکر کردم عطر خورش بادمجون خونه رو برداشته! بشری بو کشید: آخ دستت درد نکنه. من خرد و خاکشیر بودم نفهمیدم. عجب بویی راه انداختی! فاطمه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری خندید: به جان خودم. نه مهدی سر بلند می‌کرد، نه بشری. آخر شب، مثل دفعه قبل مهدی نماند. اشرف‌خانم توی اتاق دختر و نوه‌اش خوابید. بشری مثل همیشه، داشت به روزش فکر می‌کرد. به رفتار اشرف‌خانم که صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود. شده‌بود اشرف‌خانم چند سال پیش. حتی مهربان‌تر. طوری که "دخترم" صدایش می‌کرد. غلتی زد و نفسش را سنگین بیرون داد. حتماً انقدر مهدی اصرار کرده که به خاطر دل تک‌پسرش تغییر رویه داده. شاید دخترش‌و می‌بینه که جوونه، حال و روز من‌و بهتر درک می‌کنه! در هر صورت به حال من فرقی نداره. شاید اگه توانایی مادرشدن داشتم، وضع فرق می‌کرد. اگه یه روز مهر امیر از دلم بیرون بره، مهدی مورد مناسبیه که می‌تونم بهش فکر کنم. ولی نه! امیر از جاش جم نمی‌خوره. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 آخرین پنجشنبه سال بود. دارالرحمه جای سوزن انداختن نداشت. قطعه‌ی شهدا که دیگر شلوغ‌تر. فاطمه با زانو سر خاک یاسین افتاد. ریه‌اش آن هوا را لازم داشت. آن عطری که فقط خودش احساس می‌کرد را هم. سر ظهر بود و هوا گرم و بهاری. جان می‌داد توی آفتاب بنشینی یا قدم بزنی. صورت ماه فاطمه با وجود گرمای دلنشین هوا، مثل پرتره‌ای از گل یخ‌زده توی زمستان، می‌ماند. دانه‌های اشک این شاهکار خلقت را زیباتر کردند. چادر را روی صورت کشید. اشک ریخت و با یاسین حرف زد. سر بلند کرد. دل‌نگران ضحی بود. نگاه غمبارش روی ضحی ماند. روی ثمره‌ی عشق پاک و مقدسش. یاسین گرم و مهربان از توی عکس نگاهش می‌کرد. اشک مثل جوی آب روی گونه‌ی فاطمه رد شد. پلک زد تا یاسین را واضح ببیند: تو باید باشی الآن. که دست دخترمون‌و بگیری و باهاش دنیا رو قدم بزنی. باید باشی که از شیرین‌زبونیاش ذوق کنی. که واسه موهای لَخت و روشنش ضعف بری. تو باید باشی یاسین! به خاطر دل من، به خاطر دخترت. کمی مکث کرد‌. نگاه یاسین انگار رنجور شد. فاطمه آه کشید و گفت: باشه، همین حس آرامشی که از نگات می‌گیریم برای ما بسه. می‌فهمم پا به پای من همراهمی، دلخوشم به بودنت ولی سخته! یتیمی دخترت و تنهایی من فدای سر دخترایی که با خیال راحت از خونه بیرون میان، خرید می‌کنن، با دوستاشون قرار می‌ذارن و خوش می‌گذرونن. بعد از چند ماه دوری، نمی‌توانست از آن خاک جدا شود. تنها رفته بود. می‌دانست بقیه هم ‌کم‌کم می‌رسند. قرآن را باز کرد. لبخندی به دخترش زد که دوروبر عکس یاسین بازی می‌کرد. مثل خیلی وقت‌ها، قرآن را با نیت باز کرد. صفحه‌ی اول سوره‌ی یس باز شد. به چشم‌های روشن یاسین توی قاب نگاه کرد. جوری بود که هر چه به سمت چپ یا راست بروی، فکر می‌کنی دارد نگاهت می‌کند! احساس کرد قلب توی سینه‌اش بزرگ شده. نفس‌های سنگینی می‌کشید. به زور لبخند زد: ببین سوره‌ی هم‌اسمت اومد! سوره‌ی یس را خواند. دلش آرام‌ شد اما ضحی نه. حوصله‌اش سر رفته بود. حق داشت بچه. نزدیک دو ساعت توی محوطه‌ی اطراف خاک یاسین سر کرده بود. نق می‌زد. فاطمه دلش می‌خواست پیش یاسین بماند. کلی حرف سر دلش تلنبار شده‌بود. قرآن را توی کیف گذاشت که برگردد. دست‌ مردی ضحا را از زمین بلند کرد: سلام خوشگل عمو. ضحا با دیدن عمویش یا نه همبازی‌اش، ذوق زده شد. _سلام فاطمه‌خانم فاطمه بلند شد: سلام. _شرمنده‌ام نکنید. چرا بلند میشین! فاطمه نگاهی به اطراف کرد. نمی‌خواست با طاها تنها باشد. ضحی با آمدن طاها، آرام شد اما فاطمه جایی برای ماندن نمی‌دید. _اشکال نداره ضحا رو ببرم! _مگه نمی‌خواین اینجا باشین؟ _شما باشین. بقیه هم دارن میان. ضحی رو می‌برم خونه. کلاه و کاپشنی که فاطمه برای ضحی آورده بود را برداشت و خداحافظی کرد. از فاطمه که دور شدند رو کرد به ضحی: مامان مهربونی داری! ضحی انگشت طاها را گرفته بود و راه می‌رفت. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 فاطمه سبزه را از کیف درآورد. آرام روی قبر یاسین گذاشت. طهورا نشست روبه‌رویش: وای چه قشنگ! شکل درخته! فاطمه لبخند زد: خودم کاشتم. بشری پرسید: سروه؟ فاطمه سر تکان داد. سربند سرخ یاحسین هم به تنه آن بست: به نظرم سرو بیشتر از هر سبزه‌ای با شهید تناسب داره. زهراسادات شمع را پایین سنگ گذاشت: یاسین سرو سهی‌ام بود. بشری آرام خواند: سرو سهی باشم و سبز بمانم چه سود؟ برگ چناران همی جان بدهد از برم! زهراسادات به سیدرضا نگاه کرد. با هم سر تکان دادند. بشری کنار فاطمه نشست: ضحا کجاست؟ _با عموش رفت. _پس خیلی وقته تنهایی! _پیش پای شما اومد. دید ضحی خسته‌اس گفت می‌بردش که بعد بره خونه. _اون که قبل ظهر از خونه زد بیرون! گفت دوست داره بیاد این‌جا خلوت کنه. فاطمه دست کشید روی چانه‌اش. آرام پرسید: قبل ظهر؟! _اوهوم. احساس کرد سرش داغ شد. نگاهی به همه کرد. کسی حواسش به او نبود. کاش نیومده بودم تنها. نکنه این‌جا بوده! دوباره قرآن باز کرد. صفحه‌ی اول سوره‌ی طاها آمد. چشم‌ها را باریک و به صورت یاسین نگاه کرد. بشری صفحه‌ی باز شده را دید. صورت برافروخته‌ی فاطمه را هم. فاطمه دستش لرزید. قرآن را بست. به خانه که رسیدند. آفتاب هنوز جان داشت. ضحی توی تاب نشسته بود و طاها هلش می‌داد. ضحی می‌خندید و می‌خواند: تاب تاب. چشم طاها به فاطمه افتاد. تاب را گرفت. ضحی گردن کج کرد: تاب تاب. تاب تاب. طاها یک ابرویش را بالا انداخت: مامان اومد. برو پیشش. فاطمه حواسش به ضحی و طاها بود. ضحی لب‌ برچید و پیش فاطمه رفت. فاطمه صورتش را بوسید: دوست داری تاب بازی؟ _آره. فاطمه کش‌های موی دخترش را محکم کرد: برو عزیزم. ضحی دوید طرف طاها. موهای لخت خرگوشی‌اش، قند توی دل طاها آب می‌کرد. نشست توی تاب. شاید هم بیش‌تر از بازی، همراهی پدرانه‌ی عمویش را می‌خواست. یک حس کمبود را تجربه می‌کرد که با حضور طاها خودش را نشان می‌داد. فاطمه از کنارشان رد شد. طاها رنگ عوض کرد: سلام فاطمه‌خانم. _سلام. طاها دنبال حرفی می‌گشت که به فاطمه بگوید. صدای خنده‌ی ضحی تا توی کوچه می‌رفت. نمی‌گذاشت طاها تمرکز داشته باشد. طاها رو کرد طرف فاطمه. خواست بپرسد "حالتون خوبه؟" فاطمه نبود. جلوی در سالن داشت کفشش را درمی‌آورد. طاها نفسش را مثل فوت بیرون داد. ضحی داد زد: تاب تاب. طاها نگاه از فاطمه گرفت. تاب را کشید طرف خودش.  ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 زهراسادات عکس یاسین، را توی سفره‌ی هفت‌سین گذاشت: اینم سین هشتم. فاطمه بغضش را خورد. پلک نمی‌زد تا اشکش نریزد. ضحا دست کشید روی عکس یاسین: بابا؟ سیدرضا نگاهی به ضحا کرد. دوباره مشغول خواندن قرآن شد. طهورا آن سر سفره زانوها را بغل کرده بود. ضحی انگشت زد توی سمنو. دوباره رفت سراغ عکس یاسین. انگشت سمنویی‌اش را زد روی لب یاسین. فاطمه دستمال برداشت و صورت یاسین را تمیز کرد. دوست داشت گریه کند. آب دهان را قورت داد. فایده نداشت. بغض توی گلویش پایین نمی‌رفت. ضحی رفت وسط سفره. پایش گرفت به کاسه‌ی سیب و چپه شد. بشری دست دراز کرد که بگیردش اما تا بجنبد ضحی دست کرد توی تنگ ماهی: مائی. فاطمه بلند شد و ضحی را از دست بشری گرفت. برد دست‌هایش را شست. طهورا رفت پای پله: طاها! بدو الآن سال تحویل میشه. زهراسادات گفت: رفته گلزار. _وا! میگفت ما هم می‌رفتیم. سیدرضا قرآن را بست. عینک را توی جیب گذاشت‌. تلویزیون را روشن کرد. فاطمه برگشت سر سفره. ضحی گفت: مائی! به ماهی توی سفره اشاره می‌کرد. فاطمه چند سنجد گذاشت توی دست ضحی. کنار طهورا روبه‌روی عکس یاسین نشست. باد و بوران توی دلش زیر خورشید چشم‌های یاسین آرام می‌شد. توی هر ردیف یک کوک از بافت کم کرد. کسی چشم‌هایش را گرفت. دست روی دست‌ها گذاشت: یاسین! _یاسین کیه؟! صدای کلفت و زمختی شنید. به جای این‌که بترسد، خنده‌اش گرفت: ادا درنیار یاسین‌. یاسین دستش را برداشت. سرک کشید روی صورت فاطمه: نترسیدی؟ _صدای پات‌و می‌شناسم. از پله‌ها که بالا میای می‌فهمم تویی. _صدای پام؟! فاطمه گردن کج کرد: تو که بهتر می‌دونی صدای پای آدما با هم فرق داره. یاسین پشت گردنش را خاراند. فاطمه زد زیر خنده: عزیزم! به قد کافی دیوونه‌اتم، دیگه نمک نریز! پیشانی فاطمه را بوسید: منم به قد کافی مجنون شدم. زبون نریز! نشست کنارش. به شکم فاطمه نگاه کرد. مثل توپ گرد شده بود. چشمک زد و خندید. دل فاطمه آب شد. دست گذاشت روی شکم فاطمه: این فسقلی کی به دنیا میاد؟ بچلونمش. همان آن ضحی زیر دست یاسین مثل ماهی لیز خورد. یاسین خندید: اظهار وجود می‌کنه! فاطمه خندید. دست از بافت برداشت. زل زد توی چشم‌های یاسین. یاسین بافت را از دست فاطمه گرفت: تموم شد؟! دستت فِرزه ماشاءالله. _کاری نداره. کلاه بچه‌اس. ضحی با دو دست‌ صورت فاطمه را قاب کرد. غم توی نگاه دخترش، تمام وجودش را آتش زد. ضحی انگشت کشید روی صورت خیس فاطمه. دعای تحویل سال از تلویزیون پخش شد. زهراسادات بلند گریه کرد. فاطمه ضحی را توی بغل گرفت. اولین سال‌تحویل بدون یاسین مثل خوردن یک جام زهر، تلخ از گلویش پایین رفت. هرچند سال‌تحویل قبل هم پیش یاسین نبود. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری پشت پنجره‌ی ته راهرو ایستاد. پایین را دید زد. طاها و ضحی دور حوض بازی می‌کردند. لبخند زد: چه حوصله‌ای داره طاها! طاها خم شد. آستین ضحی را بالا زد. لب حوض نشستند. بشری رفت پایین. توی حیاط روی تاب نشست. طاها دست ضحی را گرفت: یا علی! ضحی پرید پایین. طاها رفت و کنار بشری نشست. بشری به پشت‌سر نگاه کرد. جز خودشان کسی توی حیاط نبود: این بچه بابا می‌خواد. فاطمه هم که اول جوونیشه. طاها تند به او نگاه کرد. بشری سر را به زنجیر تاب تکیه داد: فاطمه نباید تا آخر عمر تنها بمونه. _به این زودی یاسین‌و فراموش می‌کنه!؟ زیرچشمی طاها را نگاه کرد: فراموش نه... ولی ازدواج می‌کنه. کم‌کم به شوهرش علاقه‌مند می‌شه. دست طاها مشت شد: کی می‌تونه جای یاسین‌و برا ضحی پر کنه! -جای یاسین‌و هیچ‌کس نمی‌تونه واسه فاطمه و ضحی پر کنه اما فاطمه نمی‌تونه تنها بمونه. فقط بیست و سه سالشه. ضحی نشست کنار باغچه. طاها بلند شد و رفت طرفش. بشری طاها را صدا زد. _بله! با سر اشاره کرد: بیا. _دست بردار بشری. بشری بلند شد و کنارش ایستاد: چرا حرف نمی‌زنی؟ داری خودت‌و اذیت می‌کنی. طاها دست به کمر به روبه‌رو نگاه کرد. بشری آستینش را کشید: تو به فاطمه علاقه داری؟ یک تای ابروی طاها بالا رفت: شر درست نکن. -چه شری! طاها به محاسنش دست کشید. سر را پایین انداخت: نمی‌دونم من دست پا چلفتی بودم یا تو خیلی تیزی! ضحی از پای باغچه بلند شد و سمت حوض دوید. دست زد توی آب. طاها به موج‌های روی آب زل زد: نمی‌خوام پای فاطمه رو از این خونه ببرم. _خیلی سخت می‌گیری! _آسونم نیست. اگه فاطمه بو ببره دیگه پاش‌و این‌جا نمی‌ذاره. _از کجا مطمئنی؟ طاها راه افتاد از کنارش رد شد. بشری بازویش را گرفت. طاها گفت: این حرفا رو همین‌جا چال کن. _بذار حرف بزنیم ببینم چه میشه کرد! _حواست به ضحی هست؟ _بازیش‌و می‌کنه. بمون ببینم. تو خجالت می‌کشی آره؟ حتی سر خاک یاسین میای به عکسش نگاه نمی‌کنی! _خجالت نداره؟ _خلاف شرع که نمی‌کنی. قدم پیش می‌ذاری و... طاها حرفش را قطع کرد: صبر کن. دزد که دنبالمون نکرده! ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام بهشتی‌ها وقتتون به خیر ببخشید که چند وقت بی رمان موندید. درگیر سرماخوردگی بچه‌هام بودم. حتما درک می‌کنید که رسیدگی به سه تا بچه‌ی مریض که یکیشون تب شدید داره چقدر وقت و انرژی می‌گیره. لطفا بدونید هر وقت رمان نبود دلیلش فقط خونواده‌ام هست. ناراحت نشید و رواق رو شلوغه نکنید. من رو با بقیه نویسنده‌ها مقایسه نکنید. من نهایت یه بار در هفته روزهای زوج می‌تونم رمان بفرستم و امکان داره تا دو هفته هم گاهی وقفه بیفته. لطفا این پیام‌و فراموش نکنید. امشب ان‌شاءالله رمان هست.
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری دستمال برداشت. میوه‌ها را خشک کرد. زهراسادات قندان را کنار استکان‌ها گذاشت: دیشب خیلی سختم شد. خواستم بگم فاطمه حق زندگی داره، ضحی رو بذاره پیش من بره به زندگیش برسه. شاید شوهرش بچه رو قبول نکنه. هر وقت خواست بیاد بچه‌اش‌و ببینه یا ببردش گردش. بشری سیب سرخی را توی دست چرخاند. جلوی ببینی‌اش گرفت و بو کرد. زهراسادات گره‌ی روسری را بازکرد: وقتی گفتی طاها خاطرش‌و می‌خواد، خیالم راحت شد. بشری سبحان‌الله گفت. سیب را گاز زد. زهراسادات روی صندلی نشست. زانوی چپ را ماساژ داد: اینم دیگه یاری نمی‌کنه! بشری سیب توی دهان را قورت داد: شاید فاطمه طاها رو نخواد. اجبار که نیست. زهراسادات سر بالا انداخت: نه. باید دلش راضی باشه. تکیه داد به پشتی صندلی.‌ روسری‌اش عقب رفت. موهای سفید را کرد توی روسری. شیرینی سیب توی دهان بشری زهر شد. خواست خودش را جای زهراسادات بگذارد اما منصرف شد. او هیچ‌وقت نمی‌توانست مادر باشد. نمی‌توانست علاقه به فرزند را درک کند. زنگ آیفون بشری را به خود آورد: مگه روزی که من با فاطمه رفته بودم گلزار، نیومدن این‌جا؟ _مهمون حبیب خداست. صدبارم بیان، قدمشون رو چشمام. بشری چادررنگی را سر کرد. چه حرفا می‌زنم! مگه خودم می‌تونم به حاج‌بابا و مادر بی‌احترامی کنم؟ خب بچه‌ی همین پدر و مادرم دیگه. پشت سر زهراسادات تا جلوی در سالن رفت. نسرین‌خانم سفت بشری را بغل کرد: بی‌معرفت نیومدی. من پیرزن مجبور شدم دوباره مزاحمتون بشم. بشری دلش می‌خواست آب بشود برود توی زمین. لبش را گاز گرفت. _وقت کردی بیا. خوشال می‌شم. _چشم. قابل باشم مزاحم میشم. _چه تعارفی شدی! جوری حرف می‌زنی انگار من غریبه‌ام! _نه! راحتم باهاتون. دلش دلش را می‌خورد. ممکن بود خبری از امیر داشته باشند؟ انگشت به دهان برد. به خودش می‌آمد و دست پایین انداخت. یک حال تلخ و شیرین داشت. فکر کرد چه قدر بدبختم که هنوز به امیر فکر می‌کنم! می‌خواست بداند کجاست؟ چه‌کار می‌کند؟ دست زیر چانه زد. به حرف‌های نسرین‌خانم و مادرش گوش کرد. از هر دری می‌گفتند الّا امیر! نامید شد. حوصله‌اش هم سررفت. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 با نازنین دعوت بودند خانه‌ی لیلا. کلید خانه‌اش را برداشت. سوار ماشین شد. چه‌قدر با پدرش چک و چانه زد تا راضی‌اش کرد از پول امیر، ماشین بخرد. سیدرضا گفته‌بود: "ماشین خودم‌و ببر مشهد ولی از پول امیر برندار" دست آخر بشری حرف مهریه را پیش کشید: "اندازه‌ی مهریه‌ام که حق دارم از اون پول بردارم؟" سیدرضا قبول کرد. بشری قد خرید یک ماشین از حسابش برداشت. فکر امیر آمد سراغش. خیلی وقت بود مقاومتی نمی‌کرد فکرش سمت امیر نرود. باور کرده‌بود افسار افکارش دست خودش نیست. دلش با او راه نمی‌آمد. نه این‌که صبح تا شب به فکر امیر باشد، نه! فقط یاد او گوشه‌ی طاقچه‌ی دلش مثل یک قاب قدیمی مانده بود. یک‌ذره هم غبار فراموشی نمی‌گرفت. فکر کرد شیرینی که ایام عید توی خانه‌‌‌ها هست پس گل بهتر است. کارت هدیه‌ای که برای تبریک عروسی‌ لیلا گرفته بود توی سبد گل گذاشت. برخلاف تصورش خانه آپارتمانی نبود. ویلایی بود، توی خیابان تلخداش. زنگ زد. صدای نازنین آمد: حالام نمی‌اومدی‌! خندید: تو از کی اینجایی؟ نازنین ساعتش را نشان داد: از وقتی که قرار داشتیم. _مهمون داشتیم. نمی‌شد زودتر بیام. نازنین چشمک زد: مهمونتون کی بود؟ _لیلا کجاست که تو جلوجلو اومدی سین جیمم می‌کنی؟ _آشپزخونه. حیاط نقلی و شسته رفته را رد کرد. عطر ملایم زعفران آمد. لیلا را توی قاب در ساختمان دید: سلام کدبانو! دسته‌گل را توی بغل لیلا گذاشت: مبارکه! خوشبخت بشی گلم. _بذار بشم‌. جات خالی بود. بشری به چیدمان خانه نگاه کرد. لیلا روی میز سالن آجیل و میوه گذاشت. _قراره بخوریم تا بترکیم؟ لیلا لبخند زد: قابل که نداره. بشری دستش را گرفت. نگذاشت برود آشپزخانه: اومدم تو رو ببینم نه شکمم‌و پر کنم. صدای گوشی نازنین، نگاه بشری و لیلا را به طرف او کشاند. خندید: ساسانه. لیلا گفت: چه زود دلش تنگ شد! همین الآن رسوندت. بشری به حرف لیلا خندید. نازنین نیم زد توی اتاق. لیلا سینی چای را جلوی بشری گرفت. _قربون دستت. به صورت لیلا نگاه کرد: شرمنده عروسیت نیومدم. لیلا سینی را گذاشت و نشست: عروسی که هول‌هولی شد روزای آخر وقت نداشتم سرم‌و بخارونم. _خوبه که اومدین سر زندگیتون. ولی چرا عجله‌‌ای؟ لیلا به کف خانه نگاه کرد: تو که از گذشته‌ام بی‌خبر نیستی ولی وحید بی‌خبر بود. منم اوایل می‌ترسیدم چیزی بهش بگم اما اون حق داشت بدونه. بعدم ممکن بود یه روز یه جایی یه کسی بهش بگه، دیگه آب بیار و حوض پر کن. ساکت شد. کف دست‌هایش را به هم مالید. بشری پرسید: اینا چه ربطی به زود عروسی گرفتن داره؟ _یه روز تصمیم گرفتم قضیه رو بهش بگم. گفتم تو یه گروه مختلط بودم. سرش را بالا آورد. بشری بی‌هیچ حالت خاصی نگاهش می‌کرد. _من فقط باهاشون دوست بودم. یه دوستی اشتباه که اگه تو رو نمی‌دیدم به جاهای کثیف می‌رسید. خدا تو رو جلو راه من گذاشت. _تو خودت نخواستی بد باشی. کاری به من نداره! _خیلی به تو ربط داره. خودتم خوب می‌دونی.       ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 _به تو ربط داره. خودتم خوب می‌دونی. بشری پرتقال براشت: خب من این پرتقال‌و بخورم تو تعریف کن. _همه رو واسه وحید گفتم. گفتم اینا گذشته‌ی منه. اگه نمی‌گفتم عذاب وجدان داشتم. وحید حرفی نزد. صاف تو چشمام نگاه کرد. گفتم من اشتباه کردم، گناه کردم ولی دختر خرابی نبودم. به بشری نگاه کرد. داشت سر حوصله پوست پرتقال می‌کند. _می‌دونی بشری؟ اون شبی که تو رو دیدم، احساس کردم تو وجود باطنی خودمی. من ظاهر زشتی از یه دختر پاک بودم. تو رو که دیدم برگشتم به اصل خودم. پر پرتقالی که بشری به او تعارف کرد را گرفت. _به وحید گفتم تصمیم با توئه. می‌خوای بمون می‌خوای برو. ولی اگه موندی تا آخر عمرم گذشته‌ی من‌و به روم نیار. بشری سر بلند کرد. لیلا گفت: رفت تا یک هفته. نه دور و برم پلکید نه زنگ زد نه پیام داد. حتی با اینکه مسیرش از جلو مزون بود، می‌رفت از اون طرف خیابون دور می‌زد که نبینمش. آخر هفته، سرم تو حساب و کتاب بود که باید هر پنجشنبه به صاحب کارم تحویل می‌دادم. در باز شد و وحید با یه شاخه گل اومد تو! خندید: نمی‌دونم چه فکری کرد که گفت زود عروسی کنیم. چند وقت بعدشم یه روز که من‌و با نازنین دید ازم خواست چادر بپوشم. _حالا چادر می‌پوشی؟ لیلا با لبخند چشم‌هایش را بست و باز کرد.بشری دست‌هایش را با دستمال تمیز کرد: مبارکه. نازنین گوشی به دست از حیاط آمد: ساسان میگه حالا که شب می‌خوای بمونی، بریم با هم یه چرخی بزنیم بعد واسه شام برگردم. نشست کنار بشری: گفتم یه امشبی بذار با دوستام باشم. بشری دست انداخت روی مبل: مگه شب می‌مونی؟ لیلا کاسه‌های آجیل را پر کرد: شب تنهام. وحید با دوستاش رفته کوه. شبم نمیان. بشری پرسید: کوه! شب؟ -وحید عاشق کوهه. چند بارم من‌و برده. خیلی می‌چسبه شب تو کوه باشی. بشری دست به سینه شد. امیرم عاشق کوه بود. اوایل هفته‌ای یه بار رو با هم می‌رفتیم. خسته بود. هم جسمی هم ذهنی. چه‌قدر ذهنش پر می‌کشید طرف امیر! دوست داشت حرف بزنه. از هر دری بگوید شاید حواسش از امیر پرت شود‌: خونه‌ی خوبی دارین! _مبارک صاحابش باشه. _مگه واسه خودتون نیست!؟ _ما چه‌قدر درآمد داریم که بتونیم اینو بخریم؟ این‌و هم وحید به خاطر حیاطش انتخاب کرد. بشری به حیاط اشاره کرد: به خاطر این حیاط فسقلی؟ لیلا خندید: نه عزیزم‌ این که نه. یه حیاط دیگه هم این سمت داره یه باغچه‌ی کوچیکه. بلند شدند و رفتند سمت حیاط پشتی. سر راه یک نیشگون از لپ نازنین گرفت. نازنین سر از گوشی برداشت: کجا می‌خوای بری؟ _تو غرق گوشیت باش. فقط بلدی تکه بندازی به من که دیر اومدم؟ زود می‌اومدم که تو رو نگاه کنم همش سرت تو گوشیه نازنین مثل بچه‌های خطاکار، پشت هم پلک زد. لب‌های را جمع کرد. -پاشو بیا اگه دوست داری باغچه‌ی لیلا رو ببینی؟ _چرا که نه. صدای هشدار گوشی‌اش بلند شد. پیام ساسان آمد روی نوتیفیکیشن. هول شد. پیام را سمتی کشید تا بشری حرف‌های ساسان را نخواند. بلند نشده دوباره نشست: میام الآن. شما برید. بشری سر تکان داد: از دست تو. لیلا در راهروی پهن را باز گذاشت تا بشری برسد. نازنین دوباره سر کرد توی موبایل. بشری نمی‌دانست اگر امیر خودخواهی نکرده و پا پیش نگذاشته‌بود، شاید الآن زن ساسان بود و این عاشقانه‌ها و دلتنگی‌های ساسان برای خودش می‌شد. امیر آنقدر‌ها هم دور بشری نمی‌چرخید. یک‌سوم علاقه‌ای که ساسان برای نازنین بروز می‌داد، امیر برای بشری ابراز علاقه نمی‌کرد ولی بشری می‌خواستش. به حدی که همه فکر کنند امیر بهترین مرد دنیاست. به اندازه‌ی رفتار امیر عاشق نبود. به اندازه‌ای که دلش جا داشت امیر را می‌خواست. به اندازه‌ی تمام دلش. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 برگشتند توی خانه. نازنین هنوز با گوشی‌اش مشغول بود. بشری از کنارش رد شد: شما که طاقت دوری ندارین چرا عروسی نمی‌کنین؟ نازنین چیزی تایپ کرد و موبایل را کنار گذاشت: یه چیزی می‌گیا. ما تا قیامت باید مثل دوست‌دختر دوست‌پسرا فقط به زنگ و پیام دلخوش باشیم. لیلا سینی چای را روی میز گذاشت: خونوده‌اش کوتاه نیومدن؟ نازنین نفس بلندی کشید: خونواده‌اش که تقصیر ندارن. عروس عقب‌مونده نمی‌خوان. لیلا اخم کرد: دیوونه شدی باز؟ چته که عقب مونده‌ای؟ چشات سبز. بینی‌ت کشیده. لب و چونه‌ات خوش فرم. ابروهاتم که عین نقاشی. _درد، این چیزا نیست. درد، تفاوت عقایده. نمی‌فهمم تو اون خونواده چطور ساسان مقید از آب دراومده! _می‌خواین دست روی دست بذارین تا اونا راضی بشن؟َ براتون عروسی بگیرن؟ _فقط راضی بشن. عروسی نمی‌خوام. _عزیــــــزم. راضی نبودن پ چرا از اول اومدن خواستگاری؟ _به اصرار ساسان. بشری توی فکر بود. بیش‌تر از یک سال می‌شد که نازنین و ساسان نامزد بودند و همین‌جور بلاتکلیف! _اونا راضی بشن دیگه حله؟ نازنین سر تکان داد: آره. دیگر از آن صدای پرانرژی ساعت پیش خبری نبود: یه گیرمونم تو پوله. باباش از ارث محرومش کرده. ساسان میگه بی‌خیاله پول. دوست دارم راضی باشن. یه وقتاییم می‌زنه به سرش می‌گه بی‌خیال رضایت. بریم عقد کنیم. باز شب می‌خوابه صبح میگه نه، صبر می‌کنم راضی شن. لیلا سری به غذا زد و برگشت: آخرشم همین میشه. تک و تنها باید بیاد عقدت کنه. حالا اگه تا اون موقع خونوادت صبرشون تموم نشه و نامزدی‌و بهم نزنن. بشری چشم‌غره رفت: تو هم امیدواری میدی مثلاً؟! _دروغ می‌گم؟ چشم‌های بشری رفت بالای سرش: لیلا! _نازنین باید از ساسان بخواد زودتر تکلیفش‌و روشن کنه. نه که صبر کنه تا کی بشه ننه بابای ساسان قدم رنجه کنن بیان محضر. یک استکان چای گذاشت جلوی نازنین: بدت‌و نمی‌گم. واقع‌بین باش. هم خوبی هم خیلی خوشگل ولی سنت بره بالا دیگه هرجور خواستگاری برات میاد. جوونیت‌و نذار پای کسی که هنوز تکلیفش معلوم نیست. _تکلیف ساسان که روشنه. می‌گه یا تو یا هیشکی! دستمال برداشت و زیر چشم‌هایش کشید. زل زد به چای. لب‌هایش می‌لرزید. بشری به لیلا نگاه کرد. لیلا پاشد و پیش نازنین نشست: بمیرم که اشکت‌و درآوردم. صدای نازنین از ته چاه درآمد: خدا نکنه. -ببخشید. می‌دونم به من ربط نداره ولی می‌ترسم آخرش... اشک نازنین باز درآمد: مهم نیست. هر چی بشه مهم نیست. لیلا سر تکان داد. صورت نازنین را بوسید: ببخشید. سه نفرشان ساکت شدند. مثلاً برای دورهمی جمع شده بودند. بشری طاقت آن جو را نداشت. آن دو نفر هم. صدای زیپ کیفش دو سه ثانیه سکوت خانه را به هم زد. بعد هم خش‌خش نایلون: دیگه بسه قنبرک گرفتن. کار خوبه خدا درست کنه. شماها هم از لاکتون دربیاید وگرنه من پاشم برم. لیلا و نازنین نگاهش کردند. _چیه این‌جوری نگام می‌کنین! خجالت نمی‌کشین؟ مثلاً دوستیم؟! لیلا که بدتو نمی‌خواد نازنین. توام به دل نگیر دیگه. بلند شد و جلوی هر کدام یک کادو گذاشت: اینم کادوی عید. مطمئنم خوشتون میاد. نازنین بسته را برداشت: لــــــوس! بازش کرد. یک شال قواره‌دار بود. تکانی به شال داد و جلوی آینه‌ی جاکفشی پوشیدش. رنگ سبز شال مثل چشم‌هایش بود. به یاد روزی افتاد که با وسواس روسری جدیدش را سر کرد. با ساسان قرار داشت. کیفش را برداشت و زد بیرون. جلوی در ساسان توی پرایدش، منتظر بود. نازنین نشست کنارش. ساسان اخم کرد: این چیه سرت کردی؟ نازنین به ساسان زل زد: چیه مگه؟! _برو روسریت‌و عوض کن. _چرا! _می‌گم برو عوض کن. بگو چشم. بغض کرد. نگاه از ساسان گرفت. قهر و نازش قاتی شد: عوض می‌کنم ولی بگو چرا؟ ساسان دست برد توی موهایش: جز من هیشکی حق نداره تو رو خوشگل ببینه. سبز نپوش. لبخند زد. آب جمع شده توی دهانش را قورت داد. برگشت روسری‌اش را با یک شال کاربنی عوض کرد. کسی زد وسط کتف‌اش. برگشت. لیلا بود: چرا درنمیای از تو آینه! دیوونه چه می‌خنده! به لیلا نگاه کرد. لیلا لپش را بوسید: ماه شدی! شال را درآورد: من با این جایی برم، ساسان سرم‌و گوش تا گوش بریده. لیلا گفت: پــــــوف! چیکارت داره؟! بشری چشمک زد: نمی‌خواد جز خودش، کسی خانمش‌و خوشگل ببینه. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯