eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمم بی اختیار بسته شد دوباره، مگه خودش نگفته بود که این ترم حق نداری بری دانشکده، الان میگه پاشو ببرمت دانشگاه! نه! باید سر حرفی که زده بود می ایستاد و حرفش رو عملی می کرد. بی توجه به ارین پتو رو کشیدم روی سرم . به ثانیه نکشیده پتو رو از سرم کشید پایین : -کیانا با توام، پاشوامروز دوتا کلاس داری از صبح ،این چه کاریه اخه ؟ در چشم های گرمش خیره شدم : -دوست دارم حرف دو شب پیشت رو نقض نکنی، من این ترم دانشکده رو حذف میکنم، الانم میخوام بخوابم . کلافه پفی کشید و نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد : - شما بی جا میکنی نری دانشکده، اون حرفم مال دو شب پیش بود. الان مثل یه دختر خوب و زن حرف گوش کن بلند شو اماده شو و صبحانه ات رو بخور تا ببرمت دانشکده . - نمیخوام .... نمیخوام ..... نمیخوام ..... حوصله درس خوندن ندارم دوباره پتو رو کشیدم روی سرم،انگاری ارین هم دست از سرم برداشته بود و چند دقیقه ای میشد ازش خبری نبود ،تا اومدم از زیر پتو بیام بیرون، ارین پتو رو از سرم کشید پایین و.... http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
به وقت بهشت 🌱
#پارت‌آینده چشمم بی اختیار بسته شد دوباره، مگه خودش نگفته بود که این ترم حق نداری بری دانشکده، الان
با زنش بحث کرده گفته حق نداری بری دانشگاه!!! حالا التماسش میکنه ببره دختره لج کرده نمیره😂 بیا ببین چیکار میکنه🤣
اول عضو کانال بشید تا لینک قسمت اول براتون فعال بشه و بتونید این رمان زیبا رو بخوندید. لینک قسمت اول👇👇 https://eitaa.com/1472435/35030
دلم آشفته و غم بی امان است که غم ازدوری صاحب زمان است سه شنبه شور و حالم فرق دارد دلم مهمان صحن جمکران است 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖ "جمعه" یعنی🍃 "عطر نرگس"در هوا سر میکشد..🌸 "جمعه" یعنی *قلب عاشق* سوی او پر میکشد... "جمعه" یعنی *روشن از رویش* بگردد این جهان... "جمعه" یعنی🍃 "انتظار مهدی صاحب زمان"🌸 *سلامتی آقا امام زمان صلوات*
سلام بر جانشین حجت های پیشین و صاحب تمام شرافت ها
🔴 توسل به امام زمان در مشکلات و سختی ها 🔵 در کتاب صحیفه مهدیه خواندن این زيارت حضرت بقيّة اللَّه ارواحنا فداه برای مشکلات و موارد ترسناک توصیه شده است: 🟢 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مُحَمَّدَ بْنَ الْحَسَنِ الْحُجَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ الْأَمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا صاحِبَ التَّدْبيرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْإِمامُ الْمُنْتَظَرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْقائِمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ.اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمُسْلِمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا وَلِيَّ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا خَليفَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا فِلْذَةَ کَبِدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا حُجَّةَ اللَّهِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا جادَّةَ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا غَوْثَ الْمَلْهُوفينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا قُطْبَ الْعالَمِ. اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا إِمامَ الْمَسيحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا عَديلَ الْخَيْرِ، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَدْرِکْني، أَعِنّي وَلاتُعِنْ عَلَيَّ، وَانْصُرْني وَلاتَنْصُرْ عَلَيَّ، کُنْ مَعي وَلاتُفارِقْني، تَوَکَّلْتُ عَلَي اللَّهِ شاکِراً وَمُصَلِّياً وَهُوَ حَسْبي وَنِعْمَ الْوَکيلُ، وَصَلَّي اللَّهُ عَلي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ. 📚 صحیفه مهدیه بخش ۱۱ دعای ۴ به نقل از المجموع الرائق ج ۱ ص ۴۵۱ ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌✨ 🌸اللهم لیَّن قَلبی لِولیِ اَمرِک 🌸 🌺نشر صدقه جاریه 🍃🌺
مقام معظم رهبری(مدظله العالی) : ((هرکس کوچکترین قدمی در راه جمعیت و فرزنداوری بردارد شامل دعاهای نمازشب من میشود )) 🔴اگر فرزند آوری از سن تان گذشت و یا شرایط جسمی و .. برای فرزند اوری نیست در راه ترویج و تبلیغ فرزند اوری ویا همراهی با زوج جوان قدم بردارین ⬇️ به دمی یا قدمی یا قلمی یا درهمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ  همانا خداوند حال قومى را تغيير نمى‌دهد تا آنكه آنان حال خود را تغيير دهند. هر گونه تغييرات برونی متّكی به تغييرات درونی ملت ها و اقوام است، و هر گونه پيروزی و شكستی كه به قومی برسد از همين جا سرچشمه میگيرد./تفسير نمونه و تغییر مثبت نتیجه آگاهی است و زمینه ساز ظهور؛ پیش به سوی آگاه سازی دنیا!
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ424
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 دکتر کاغذ یادداشتی را برمی‌دارد و سریع چیزهایی می‌نویسد. -آدرس دکتریه که باید بری پیشش. این‌جور موارد رو ایشون تخصصش رو دارند. یاداشتی هم به عنوان معرفی زیرش می‌نویسد و مهر می‌زند. کاغد را به طرفش می‌گیرد. -ان‌شاءالله که به نتیجه می‌رسی. "ممنونی" می‌گوید. آدرس را برمی‌دارد و بیرون می‌رود. امیر بیرون از مطب سرش را پایین انداخته و دست روی دست منتظرش ایستاده است. چیزی نمانده که چانه‌اش به سینه‌اش بچسبد. گفتم که نیا بالا! کنارش می‌ایستد و امیر سرش را بالا آورد. با نگاهش جزء به جزء صورت بشری را می‌کاود. می‌خواهد بفهمد چه به همسرش می‌گذرد. خبرهای خوب یا... -سلام! لحن بشری گرم و آرام است پس می‌تواند اوضاع را خوب پیش‌بینی کند. -چی شد؟ -باید بریم پیش یه دکتر دیگه. قدم‌هایی که نمی‌داند روی ابر می‌گذارد یا روی سرامیک‌های قهوه‌ای تیره و روشن شطرنجی، او را جلو می‌برند. دست امیر پشتش می‌نشنید و وجودش گرم می‌شود از تزریق این گرما. -گفتم که نیا بالا. معذب واستاده بودی! -می‌خواستم نزدیکت باشم. لبخند می‌زند و گونه‌اش چال می‌افتد. امیر انگشتش را روی چالش فشار می‌دهد و با هم می‌خندند. -از خجالت نمی‌تونستم سرم رو بالا بگیرم. این زنا چطور انقدر راحت با اون شکماشون تو شهر دوره می‌افتن؟ بشری بلند‌تر می‌خندند. داشتن مرد باحیا هم نعمت‌ بزرگی است. امیر می‌پرسد: -کجا بریم؟ بشری به آدرسی که دکتر برایش نوشته است نگاه می‌کند. -ببینیم این دکتره امروز هست؟ آدرس را برایش می‌خواند و امیر با گردن کج گرفته به سمت کلینیک تازه معرفی شده می‌راند. تمام خیابان پارک ممنوع است. پیاده می‌شود و تا امیر جای پارک پیدا کند خودش وارد ساختمان می‌شود. انگار دردت هر چه بی‌درمان‌تر باشد، علاجش کیلنیک‌های شیک‌تر می‌شود! رو به روی منشی می‌ایستد. شب عروسی‌اش را خوب به یاد دارد، آرایشش یک پنجم این خانم منشی ملوس هم نبود. با ناز پلک می‌زند و مژه‌های پر و بلند مصنوعی‌اش را به رخ بشری می‌کشد. در جواب بشری که نوبت می‌خواهد می‌گوید: -متاسفم عزیزم. نداریم. یاداداشتی که دکتر خودش برایش نوشته را جلوی منشی می‌گذارد و منشی با دیدن مهر پایینش کوتاه می‌آید. -دو هفته دیگه. می‌تونی بیای؟ مجبور به آمدن است. سر تکان می‌دهد و نوبت را رزرو می‌کند. پوشه‌ی صورتی‌اش را برمی‌دارد و در حالی که زیر چشم منشی بدرقه می‌شود بیرون می‌رود. به قدری فکرش درگیر است که متوجه‌ی ایستادن آسانسور نمی‌شود تا وقتی که در باز می‌شود و امیر را می‌بیند. تکیه‌اش را برمی‌دارد و باز نگاه پرسشگر امیر و لبی که به زحمت باز می‌شود. -چی شد؟! از آسانسور بیرون می‌آید. -گفت دو هفته‌ی دیگه. نمی‌داند از این‌که امیر قدم به قدم همراهی‌اش می‌کند خوشحال باشد یا نه؟ از این‌که مسبب همه‌ی این رفت و آمدها و پاسکاری بین کلینیک‌ها مدام جلوی چشمش باشد! عینک آفتابی‌اش را روی چشم‌هایش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد، نمی‌خواهد امیر شاهد چشم‌های بسته‌اش باشد. می‌گوید: -بریم خونه‌ی بابام. چادرش را از سر می‌کند و روی تخت که حالا زیر آفتاب پاییزی قرارش داده‌اند، می‌نشیند. خجالت را کنار می‌گذارد و روی پای پدرش لم می‌دهد. کمی خودش را پایین می‌کشد تا جای گردنش بهتر بشود. ساعدش را روی پیشانی‌‌اش گذاشته و به سیب‌های آویزان از شاخه‌های بالای سرش نگاه می‌کند. دست سیدرضا بین موهایش می‌نشیند. احساس پشت‌گرمی می‌کند. خمار می‌شود و پلک‌هایش بسته می‌شوند. موهایش را می‌سپارد به انگشت‌های پدرانه‌ای که رج به رج گیسوی دخترش را از بر است. دستش را پایین می‌آورد و روی شکمش می‌گذارد. یک لحظه دلش می‌رود که ماهی قرمز کوچکی زیر دستش لیز بخورد. شیرینی‌ نچشیده‌اش را قورت می‌دهد. دستش را برنمی‌دارد ولی می‌چرخد و به پهلو می‌شود. دو تیله‌ی سیاه که صاحبشان روی تاب نشسته، روی بشری میخ شده‌اند. بشری مثل آدم‌ها گناهکار، تیز دستش را از روی شکمش کنار می‌کشد. خیلی ناشیانه! آن چشم‌ها اما می‌خندند. اصلا متوجه‌ی تخیلات بشری نشده‌اند ولی بشری نمی‌داند چرا از این‌که امیر بفهمد که او به چه فکر می‌کرده است، گریزان است. دلش نمی‌خواهد با نگاهش، کلامش یا حتی این حرکات ناخودآگاهش امیر را سرزنش کرده باشد. نمی‌دانست این علاقه‌اش به امیر را به عشق تعبیر کند یا دیوانگی! آخر کدام جنس لطیف می‌تواند مردی که توانایی مادر شدن را از او گرفته را انقدر دوست داشته باشد؟! بی‌آنکه خودش متوجه باشد نگاهش همچنان مات امیر مانده است. امیر با لبخند لب می‌زند: -چیه؟ جوابش را نمی‌دهد و می‌خواهد از جایش بلند بشود ولی همین که نیم‌خیز می‌شود درد در پهلویش می‌پیچد طوری که یک لحظه نفسش بند می‌آید. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 اخم امیر با دیدن این حال بشری درهم می‌رود. کسی کنار گوش بشری پچ‌پچ می‌کند. -می‌تونی دوستش داشته باشی؟ با این کلیه‌ی ناکار شده! پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. پچ‌پچ‌ها را پس می‌زند. من امیر رو به خاطر خودش می‌خوام. نه! به خاطر خودم می‌خوام. نباشه می‌میرم؛ ولی انگار شخص سومی که نمی‌بیندش و فقط صدایش را می‌شنود دست بردار نیست. چرا خودت رو محدودش کردی؟ بچه بینتون نیست که بخوای پاسوز بشی‌. خودتی و خودت. خانوم خودت باش. تو خونه‌اش داری کار می‌کنی... دیگر نمی‌گذارد ادامه بدهد. نمی‌خواهد رشته‌ی افکارش را به دست باد بدهد تا به بیراهه ببردش. پلک‌هایش را می‌فشارد و از جایش بلند می‌شود. تازه متوجه‌ی دست در هوا مانده‌ی سیدرضا می‌شود و عطش موهایش برای هنوز نوازش شدن! دست سیدرضا کناره‌ی تخت می‌نشیند و بشری به طرف حوض می‌رود. سنگینی تیله‌های سیاه تا سر حوض همراهی‌اش می‌کنند. مشت مشت آب پر می‌کند و به صورتش می‌کوبد و این‌بار حتی نمی‌بیند که ماهی‌ها را فراری داده است. کلیه‌اش در هم مچاله می‌شود و دوباره نفسش بند می‌آید. خودداری می‌کند و دستی که ناخوداگاه به طرف پهلویش می‌رود را مانع می‌شود. صلوات می‌فرستد. پشت سر هم صلوات می‌فرستد. به طرف تاب قدم برمی‌دارد اما جای خالی امیر را می‌بیند، کمی آن‌طرف‌تر کنار زهراسادات ایستاده است. سینی را از زهراسادات گرفته و خودش می‌آورد. بشری می‌نشیند روی تاب و با حرکت پا خودش را تاب می‌دهد. امیر سینی را جلوی سیدرضا و زهراسادات که کنارش نشسته می‌گیرد و به طرف بشری می‌رود. بخاری که از فنجان‌ها بلند می‌شود، دست‌هایش را تحریک می‌کند و تا به خودش بیاید می‌بیند دست‌هایش گرد یکی از فنجان‌ها نشسته. دمنوش گل گاوزبان را آرام آرام می‌نوشد. دلش می‌خواهد وجودش مثل این مایع گرم باشد، طبعش گرم باشد نه فقط ظاهرش، آن‌وقت عشق امیر همیشه در وجودش گرم می‌ماند. به نیم‌رخ امیر که به سیدرضا گوش می‌دهد، نگاه می‌کند. این اول جذابیت بوده بعد دست و پا درآورده! و از این حرف خنده‌‌‌اش می‌گیرد. لب به خنده کش‌آمده‌اش را جمع می‌کند و به دندان می‌گیرد. امیر اما یکدفعه برمی‌گردد و آن را لحظه را شکار می‌کند. -چته تو؟ درگیری با خودت! خنده‌ی جمع شده‌ی بشری می‌رود که بشکفد، صورتش خندان می‌شود و امیر آرام می‌گوید: -خجسته‌ایا؟! به پدر و مادرش نگاه می‌کند. متاسفانه نگاه جفتشان را روی خودش می‌بیند و مجبور می‌شود صرف‌نظر کند از مشتی که می‌خواست حواله‌ی بازوی امیر کند. صدای زنگ در بلند می‌شود و زهراسادات می‌گوید: -حتما طهوراست. بشری چادرش را از مادرش می‌گیرد و دوباره می‌پوشد. طهورا را می‌بیند که از قاب آهنی در وارد می‌شود و پشت سرش مهدی که با امیر دست می‌دهد. به همان اندازه که از دیدن طهورا ذوق می‌کند، از راه رفتنش خنده‌اش می‌گیرد. یک ماه به زایمانش نزدیک شده! صورتش را می‌بوسد. -پسته و بادوم من چطورن؟ دستش را می‌گیرد و کنار خودش روی تاب می‌نشاند. -دخترن یا پسر؟ طهورا موهای بیرون نیامده‌اش را داخل می‌فرستد تا خیالش راحت باشد. -جفتش پسره. برای بار دوم صورت طهورا را می‌بوسد. خوشحالی صادقانه‌ی که هر خواهری از مادر شدن خواهرش دارد، در صورت بشری موج می‌زند. مردها روی تخت دورتر نشسته‌اند، با این‌حال جلوی مهدی و امیر، خجالت می‌کشد شکم خواهرش را نوازش کند ولی می‌پرسد: -اسمشون! اسمشون رو چی میذاری؟ -یاسین و یوسف. -یوسف! -انتخاب مهدیه. -قشنگه. پس حتما پاکدامن میشه. بشری دوباره می‌خواهد به کمک مادرش برود که طهورا از نتیجه‌ی دکتر رفتنش می‌پرسد. -صبر کن بعد برات میگم. ظاهرا باید کفش آهنی بپوشیم و مطب‌ها رو گز کنیم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫
گروه تحلیل رمان بشری https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 لطفا فقط تحلیل🌹🌹🌹