eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا زنانگی رو بهتر بلد میشیم👱🏻‍♀ ترفندهای دلبری یاد میگیریم👩🏻 هر روز یه غذای تازه به منو آشپزخونمون اضافه میکنیم👩🏻‍🍳 متنای انگیزشی میخونیم🤩 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc و روزمرگیهامون‌ رو ورق میزنیم🥰 ورود برای بانوان زیبا رایگان😘😎
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تخم مرغ دزد ) ♦️ مردم: ای حاکم، این بخت برگشته‌ را به تعداد تخم‌مرغی که دزدیده تنبیه کنید،نه بیشتر! خدا را خوش نمی آید که اینچنین به باد کتک گرفته اید این بینوا را !!! صداپیشگان: محمدرضا جعفری - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - کامران شریفی - محمدرضا گودرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
اینجا زنانگی رو بهتر بلد میشیم👱🏻‍♀ ترفندهای دلبری یاد میگیریم👩🏻 هر روز یه غذای تازه به منو آشپزخونمون اضافه میکنیم👩🏻‍🍳 متنای انگیزشی میخونیم🤩 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc و روزمرگیهامون‌ رو ورق میزنیم🥰 ورود برای بانوان زیبا رایگان😘😎
سلام صبحتون به خیر 🌷 خیلی وقته که می‌خواستم یه کانال بزنم و توش از خودم براتون بگم. بیشتر از خاطراتم ولی فکر کردم چه کاریه خب! هر چی بخوام بگم همین‌جا میگم. رواقم که هست دلتون خواست بیاید اونجا در موردش بیشتر گپ می‌زنیم☺️ جونم براتون بگه که هفته‌ی قبل چند روز خونه‌ی بابام رفتم و چندتا عکس گرفتم که بهتون نشون بدم ولی از اونجایی که مریض شدم، نتونستم عکسا رو براتون بفرستم و نشد بیشتر عکس بگیرم
این گردوی حیاطمون. هنوز مغزش سفت نشده و مزه نداره. یه دونه رو چیدم که عطرشو بو کنم. بعد خواستم به رسم بچگیم قاچش کنم که مساوی از آب درنیومد☺️
نمی‌دونم کلاغ روی درخت گردو رو می‌بینید یا نه؟ اگه زوم کنید پیداش می‌کنید. یه جفت بودن یکیش رو شاخه‌ی خشک نشسته بود ولی تا خواستم عکس بگیرم پرید. خوشم اومد با این که شاخه خشکه اما پرنده‌ها روش می‌شینن😊 انگار نمی‌خوان به روش بیارن که دیگه برگ و سرسبزی نداره👏🏻
نماز با فضیلت دهه ی اول ماه ذی‌الحجة: 🔹در ده شب اول ماه ذی‌الحجه بین نماز مغرب و عشاء خوانده می‌شود. 🔹 این نماز دو رکعت است: در هر رکعت بعد از سوره حمد یک مرتبه سوره توحید و سپس این آیه خوانده می شود: ⚜ وَ واعَدْنا مُوسی ثَلاثِینَ لَیلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیلَةً وَ قالَ مُوسی لِأَخِیهِ هارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ. (سوره اعراف، آیه ۱۴۲) تا با ثواب حاجیان شریک شود ⚜ 📚 مفاتیح‌الجنان این نماز از امشب به مدت ده شب بین نماز مغرب وعشاء خوانده می شود. 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🍃
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 می‌نشیند و به خواسته‌ی امیر پایین شلوارش را بالا می‌کشد. امیر پابند نقره‌ای را در دست گرفته و به معنای واقعی با آن درگیر است. قفل کوچک پابند بین انگشت‌های امیر مدام لیز می‌خورد و امیر را از باز کردنش عاجز. بشری پابند را از دست امیر می‌گیرد. -بده بازش کنم عزیزم. قفل را برایش باز می‌کند. -دست گوشتالوی تو کجا، این قفل ریزه کجا! امیر دو سر پابند را دور مچ پای بشری به هم می‌رساند اما نمی‌تواند ببنددش. پای بشری از لمس نقره‌ی سرد، مور مور می‌شود. سرش را پایین می‌برد و با ذوق روی ماه توپُر دست می‌کشد. -خیلی خوشگله امیر! زنجیر از دست امیر رها می‌شود، پشت پای بشری قل می‌خورد و روی موکت می‌افتد. چشم‌های شرقی امیر گرد می‌شود، دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کند و می‌گوید: -چرا اینجوری شد؟! -از بالای چشمت نگام نکن! دلم می‌ریزه. امیر پوفی می‌کشد. -من چی می‌گم تو چی می‌گی! این بار روی دو زانو می‌نشیند. گوشه‌های چشمش چروک می‌شود، از دقتی که برای دوباره بستن پابند دارد. زبانه‌ی لجوج را به زحمت عقب می‌‌کشد، حلقه‌ی آن سر زنجیر را وارد قفل می‌کند و همین‌که زبانه را رها می‌کند، دوباره زنجیر با همه‌ی ماه‌های کوچک و بزرگش روی پای بشری رها می‌شود. بشری بلند می‌خندد. -وای خدا! یه زنجیر رو نمی‌تونی ببندی! امیر پابند را کف دست بشری می‌گذارد. -خودت ببندش. -بالآخره کوتاه اومدی امیرخان سعادت. بشری دو سر پابند را می‌گیرد و در چند ثانیه، زنجیر را دور مچ پایش می‌بندد. چشم‌های امیر برق می‌زند. -قشنگه. به بشری نگاه می‌کند. به همین زودی فراموش کرد که از بالای چشم نگاهش نکند! بشری دستش را دور گردن امیر می‌اندازد. -معلومه که قشنگه. مثل همه‌ی کادوهات. -دوستش داری؟ نگاهش را پایین می‌اندازد، دوستش دارد. صورت مهربان‌تر از همیشه‌اش را بالا می‌آورد. دست‌ امیر را بین دو دست خودش می‌گیرد. -چقدر دوستت دارم امیر! حین بلند شدن، پیشانی بشری را می‌بوسد. -منم دوستت دارم. دلش نمی‌آید دستش را از بین دست‌های بشری بیرون بکشد. جفتش می‌نشیند و با دست آزادش شانه‌ی بشری را می‌چسبد. بشری پای پابندبسته‌اش را روی پای دیگرش می‌اندازد. -از این به بعد باید این‌جوری بشینم. و می‌خندد. امیر اما به لبخندی کفایت می‌کند. -هیچ‌وقت درش نیار. -نه که درنمیارم. آویز انار در گردنش را بین انگشت‌هایش به بازی می‌گیرد، پایش را تکان تکان می‌دهد و همه‌ی ماه‌ها با هم می‌لرزند. -کادوهات خاصه. -مث عشقمون. -این رو خوب اومدی. جناب مجنون! سرش را روی شانه‌ی امن امیر رها می‌کند. چرا هیچ‌وقت از کنار تو بودن سیر نمی‌شم؟! حرف دلش را به زبان می‌آورد و امیر می‌گوید: -جذابیت که میگن همینه دیگه. خنده‌ی بم امیر را قطع می‌کند. -امیر! تو هم همین‌قدر من رو می‌خوای؟ نگاه ثابتش روی پای در تکان بشری مانده، دستش را از دست بشری درمی‌آورد، سبابه‌اش را روی لبش می‌کشد و کنج لبش نگه می‌دارد. به فکر فرومی‌رود. لابه‌لای کلماتی که از احساسش نسبت به بشری، در سرش به رقص درآمده‌اند قدم می‌زند. نگاهش لیز می‌خورد روی پنجره‌‌ و شاخه‌ی لخت تبریزی‌هایی که با هر پلک باد، به چپ و راست، خیز برمی‌دارند. -بگو دیگه پرفسور؟ خنده‌های ریز بشری، کنار گوشش آوازی می‌شود آرام لیکن پرشور، گرم. گوشه‌ی لبش را از فشار سبابه‌اش آزاد می‌کند. -من بلد نیستم مثل تو حرف بزنم یا هر بار یه مدل ابراز علاقه کنم. به زبون خودم میگم. دو تا چی برای من مهمه، یکی تو یکی کار. اگه تو نبودی، از سر کار نمی‌اومدم خونه. -چشم نسرین جون روشن! پس مامان و بابات کجای دنیاتن؟ -همه رو قاطی نکن. خونواده‌ام جای خودش رو داره. -خیلی خب! نتیجه این میشه که من و کارت رو اندازه هم می‌خوای. -اذیت نکن دیگه. -اذیت نمی‌کنم ولی خب الآن من کجای زندگیتم؟ -خود زندگیمی. بشری دست روی دهانش می‌گذارد اما موفق به پوشاندن ذوقش نمی‌شود. -بذار جای تو رو هم من بگم! زمزمه‌وار می‌خواند: -‏گفت جای من کجا لایق بوَد؟ گفتم به دل گفت می‌خواهم جز این جای دگر گفتم به چشم* نفسش را رها می‌کند. -تو توی دل و روی چشم من جا داری امیرم. دل کندن از آن همنشینی، همدلی و نزدیکی جسم و روح برایشان سخت است ولی زیارت امام رضا علیه‌السلام هم همیشه در دسترس نیست. برای زیارت آخر آماده می‌شوند و برای خواندن وداعیه خودشان را به حرم می‌رسانند. *هلالی_جغتایی ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تا هست علی 💞فقط قرینش زهراست 🌸انگشتر عشق 💞حق نگینش زهراست 🌸مردیکه 💞احاطه بر دو عالم دارد 🌸معشوق 💞سماوات و زمینش زهراست 🌸پیوند آسمانی حضرت علی و حضرت زهرا مبارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 ﷽ مادرم کرده سفارش که بگـــــو اول ماه 💚بـــاَبی اَنتَ وَ اُمّـــــی یا اَباعَبدِالله💚 اللهم ارزقنی شفاعة الحسين یوم الورود 🙏 صدقه اول ماه را فراموش نکنیم 🌸 سلام صبحتون بخیر و شادی🌺❤️
سالروز پاکترین🌷🍃 زلالترین🌷🍃 شادترین🌷🍃 و مقدس ترین پیوند هستی💖 ازدواج امام علی (ع)💖 و حضرت زهرا (س)💖 مبارک باد🌷🎊🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🎉 اطلاع‌نگاشت | مروری بر توصیه‌های رهبرانقلاب درباره ازدواج آسان ♥️اول روز دو نور الهی مبارکباد
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 نگاهش گوشه به گوشه‌ی خانه را با وسواس راه می‌رود. همه وسایل خانه سر جایشان هستند و زیادتر از حد معمول برایش چشمک می‌زنند. منتظر مهمانشان نشسته است و امیر تازه یادش افتاده گوشی‌اش را تمیز کند. از پشت براندازش می‌کند. خیلی روزها دوست دارد بنشیند و فقط نگاهش کند. حرف‌هایش را به خاطر بسپارد. حالت نگاه کردنش را، پلک‌ زدنش را. راه رفتنش را و زمزمه کردنش را. و همه‌ی وقت‌هایی را که سفید می‌پوشد. مثل امروز. دوست دارد امیر فقط سفید بپوشد، سفید؛ امیر سرگرم کار است و فرصتی غنیمتی برای بشری پیش آمده تا جان‌دلش را دل سیری که سیر نمی‌شود نگاه کند. با این‌که وارد دهه‌ی چهارم زندگی‌اش شده، همچنان تارهای پرپشت موهایش از بشری دل می‌برند و این یعنی امیر به پدرش نکشیده وگرنه حاج سعادت که پشت‌سرش کم‌پشت و خالی شده. صدای زمزمه‌وار امیر را می‌شنود. عاشق دل خسته منم بار سفر بسته منم تو ساحل پناهمی یه کشتیِ شکسته منم باز هم برای دل خودش می‌خواند اما دل بشری را می‌لرزاند. اصلاً این تیکه گوشت سمت چپ بند بندش بند شده بود به امیر. به صدایش، نگاهش، به عطرش، نه لجند و نه اس‌تی‌دوپوینت، نه! هیچ‌کدام. به عطر تن امیر؛ احساس می‌کرد عطر تن امیر عوض شده. این را تا به حال به امیر نگفته. آخر عکس‌العملش را حدس می‌زند، حتما می‌گوید: تحفه‌ای هم نیستم آخه! تو چرا انقدر دیوونه‌ای دختر! دیوانه بود؟ حتماً! وگرنه این همه از لفظ دختری که امیر برایش به کار می‌برد، لذت نمی‌برد. دختر! این لفظ، حس سرزندگی‌اش را بیدار می‌کرد. هر وقت خسته می‌شد، کافی بود امیر بی‌خبر از انفعالات دل و مغز بشری، دختر صدایش بزند. یکباره خون زیر پوستش می‌دوید. از زن بودنش راضی بود. از خانم خانه‌ی امیر بودن هم. اما گاهی آدم دلش برای سال‌های گذشته‌اش تنگ می‌شود. برای سال‌هایی که انرژی‌اش تمام نشدنی بود، برای دخترانه‌هایش. زمزمه‌ی امیر را هنوز می‌شنود، هنوز هم گنگ. ولی از آهنگ صدایش می‌داند چه می‌خواند. دلش می‌سوز، کمی می‌ترسد و در خود جمع می‌شود. یک وقت‌هایی می‌پرسد: امیر، کی این همه مداحی رو حفظ کردی؟ و امیر فقط لبخند می‌زند. فقط؛ بلند می‌شود. دلش تاب دور ماندن از امیر را ندارد. تاب تحمل همین فاصله‌ی چند قدمی را. دستش را دور شکم امیر قفل می‌کند و امیر یک لحظه دست از کار می‌کشد، از تمیز کردن قطعات باز شده‌ی گوشی‌اش. نفس عمیقی می‌کشد. -چیکار می‌کنی دختر سیدرضا؟! لرزش ریز ریه‌ی امیر را با صورتش لمس می‌کند. دختر سیدرضا؟ این جور صدا زدن امیر را اما هم دوست دارد، هم... نمی‌داند. فکر می‌کند امیر از این "دختر سیدرضا گفتن" یک منظوری دارد. می‌خواهد یادش بیاورد تو دختر که هستی! بگوید دختر سیدرضا باید زن روزهای سخت باشد. زن روزهای سخت! امیر! من یادم هست که دختر سیدرضام. نگران نباش. ولی عاشق تو بودن دخترسیدرضا بودن را کمی سخت می‌کند. امیر می‌پرسد: -دلت تنگ شده؟ و بم می‌خندد و دل بشری بمی می‌شود فروریخته از زلزله‌ای که امیر به جانش می‌اندازد. -امیر! -جان. -چرا... انقدر دوستت دارم؟ -چون... -عقل دارم امیر خان! باز هم امیر می‌خندد، از لحن تهاجمی بشری و دل بشری دوباره بم می‌شود. دست‌هایش را باز می‌کند و مشتی محکم با غیض بین دو کتفش می‌زند. دستش درد می‌گیرد و امیر به سرفه می‌افتد. مچ دستش را خودش ماساژ می‌دهد. امیر برمی‌گردد. دستش را جلوی دهانش گرفته و سرفه‌هایش کوتاه‌تر و قطع می‌شوند. -می‌خوای بکشیم؟ بشری سر بالا نمی‌آورد. با دستش درگیر است. امیر جفت ساعد‌هایش را می‌گیرد. -آخه تو فینگیلی رو چه به مشت زدن. -آدمی یا آهن؟! - آهن بودم. سعی‌ام اینه آدم شم. طعنه‌ی امیر را نشنیده می‌گیرد. به تکه‌های ریخته روی کابینت اشاره می‌کند. -سر همش کن دیگه. گوشی را سر هم می‌کند و بعد هم روشن. -چرا میزنی؟! -مامانت اینا دیر نکردن؟ -نه. گوشی امیر زنگ می‌خورد. -مامانه! تماس را قطع می‌کند. بشری جلوی آینه خودش را نگاه می‌کند. می‌خواهد از مناسب بودن لباس‌هایش مطمئن بشود. -سر خیابونن. من میرم جلوشون. و دوباره می‌خواند، همان طور که کفش می‌پوشد و کاپشن. عاشق دل خسته منم بار سفر بسته منم تو ساحل پناهمی یه کشتیِ شکسته منم صدایش می‌زند اما امیر در را بسته است. چه می‌خواهد بگوید؟ این که دعا کن برام امیر؟ و امیر برخلاف قبل که می‌گفت نمی‌تونم دعا کنم تو بمیری، بگوید: -حتما دعات می‌کنم عزیزم. دعا می‌کنم شهید بشی. لبخند می‌زند با یادآوری این حرف‌های تکراری. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😥 خودخواهی مارا کور نکند... سالروز شهادت شهید مصطفی چمران💚
🔴 شهید مصطفی چمران: 🔹 کسانیکه فکر میکنند، باید گوشه‌ای بخوابند تا امام زمان (عج) ظهور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند. 🔹 مردم ما باید بیشتر بکوشند، بیشتر مبارزه کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریعتر در روح و قلب خود ایجاد نماینـد ، تا باعث تسـریع در ظهور حضرت شوند. 🔹 اگر جوانان ما در اعتقادشان به خود بقبولانند امام زمان (عج) در میان آنها زندگی می‌کند و شاهد اعمالشان است. رفتار و زندگی و فداکاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا می‌کند و چه بسا جهش بزرگی درحرکت تکاملی جوانان ما بسوی مدینه فاضله ایجاد شود. ۳۱خرداد سالروز شهادت شهید مصطفی چمران 🌹
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بسته‌ی زرشک و زعفران را روی چمدان میهمان‌هایشان می‌گذارد. به نسرین‌خانم می‌گوید: -اینا هم سوغات مشهد. -راضی به زحمت نبودم. -تبرکه. زیپ چمدان را برایش می‌کشد و نسرین‌خانم در نبود امیر فرصتی می‌یابد تا روز آخری با بشری حرف بزند. -حالا که دیگه سرت خلوت شده مادر... بشری سرش را بالا می‌گیرد. نسرین خانم راست می‌گوید. حالا که دیگر کار خاصی در این شهر ندارد. -به فکر بچه هم باش. انتظارش را داشت. نه امروز، بلکه روزهایی هم که تلفنی با هم در تماس بودند، دلهره‌ی این را داشت که نکند نسرین خانم ار نتیجه‌ی دکتر رفتن‌هایم بپرسد! ولی حالا که حرفش را پیش کشیده، دلهره‌اش انگار او و دلش را به حال خود رها کرده، به حال آرامش. دست‌هایش را در هم می‌کند و روی چمدان می‌گذارد. -چشم مامان! -من برای خودتون میگم. فکر نکنی می‌خوام دخالت کنم. -نه! نه. این چه حرفیه؟! -آره مادر برای خودتون میگم. بعدتر پشیمون میشید که چرا زودتر بچه نیاوردیم! کف دستش را روی پارکت سرد می‌گذارد و بلند می‌شود. -درسته. -دیگه دکتر نمی‌ری؟ می‌ایستد. نمی‌داند چه باید بگوید به مادرشوهرش. چه بگوید تا خیالش راحت بشود و دیگر دست بردارد از این امیدی که برای سه‌باره مادربزرگ شدن در دل خودش کاشته. فکری به سرش می‌زند و همین فکر را روی زبان می‌راند. یک بار اگر بگوید شاید در هر ملاقات، دوباره نخواهد مستاصل بایستد و جواب را مزه مزه کند که چطور بگوید تا نسرین خانم یکه نخورد. -نه مامان. -پس مشکلی نداشتی خدا رو شکر. -چرا داشتم. نگاه نسرین خانم سوالی می‌شود و سوال چشم‌هایش را به زبان می‌آورد. -چه مشکلی؟ -ضفف تخمدان. -خب مادر این که چیزی نیست. از بس سرت تو لپ‌تاپه. نگاه! عینکی هم که شدی! خب خودت رو تقویت کن. نزدیکمم نیستی که بهت برسم. لبخند می‌زند. چرا قبل‌تر فکر می‌کردم این زن مقابل من ایستاده؟ این بیچاره که خیر مرا می‌خواهد. لبخندش را زمین نمی‌گذارد و حرف آخر را ‌که دکتر به خودش گفته، به زبان می‌آورد. -یه پنج درصدی احتمال داره که بتونم باردار بشم. همین. دهان نسرین خانم از تعجب باز مانده است. آرامش بشری اجازه نمی‌دهد بهم بریزد ولی ناباور زمزمه می‌کند. -فقط پنج درصد؟! -مامان، هر چی خدا بخواد. خودتون رو ناراحت نکنید. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. هنوز این خبر برایش هضم نشده است، صدای امیر و حاج سعادت از سالن می‌آید و این یعنی پدر و پسر از گردش روزانه‌شان برگشته‌اند. بشری نزدیک نسرین خانم لبه‌ی تخت دونفره‌شان می‌نشیند‌.‌ پایین شلوار دامنی‌اش کم بالا می‌رود و پابند به چشم نسرین خانم می‌آید. -پس این رو برای تقویت تخمدان پات می‌کنی؟ نقره‌است مگه نه؟ بشری سر تکان می‌دهد و نسرین خانم باز هم می‌گوید. -خوبه. کار خوبی می‌کنی. ان‌شاءالله خدا دامنت رو سبز می‌کنه. تو اولاد حضرت زهرایی، ازش بخواه که دامنت رو سبز کنه. سنگین از جایش بلند می‌شود، مثل کسی که خبر خوبی را نشنیده و انرژی‌اش تحلیل رفته‌. بشری اما هرچند نگاهش روی مادرشوهرش نشسته اما به این فکر می‌کند پس این کادوی امیر هم به این دلیل بوده! کلافه سر تکان می‌دهد. ربطی بین پابند نقره و نازایی پیدا نمیکند. این فقط یه هدیه بود. اون همه ذوقی که امیر برای پوشیدن این داشت، قطعا برای بچه نبوده! نباید قضاوت کنم. اون چیزی از این‌ها نمیدونه. مطمئنم این رو فقط برای خوشحال کردن من خرید. از این هدیه‌ی فانتزی امیر عالمی ذوق به وجودش سرازیر شده بود. نمی‌خواست با افکار بیهوده و نامطمئن آن ذوق و دلخوشی را از خودش بگیرد و روزگارش را تلخ کند. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروزتان زیبا و مبارک 🕊صبح یعنی دلپذیر، 🌸شعر و سرور 🕊صبح یعنی انتظاری 🌸باغرور 🕊چایِ داغ ونانِ گرم، 🌸گردو پنیروتخمرغ به به بفرما صبحانه😋👍 #
💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 صفحات گوگل را زیر و رو می‌کند. تسکین درد پا، تنطیم دمای بدن، تنظیم جریان خون، تقویت سیستم ایمنی و... بالآخره پیدایش می‌کند. "تقویت دستگاه تولید مثل زنان" لبش را از تو به دندان می‌کشد. پس نسرین‌خانم یه چیزی می‌دونسته! به امیر نگاه می‌کند. امیر هم می‌دونست؟! نه. محاله؛ امیر مثل خیلی وقت‌های دیگر با تلفن حرف می‌زند. نگاهش روی بشری ماسیده اما گوشش به حرف‌هایی است که از آن سمت خط به طرفش خیز برمی‌دارند. تماسش تمام می‌شود و بشری هنوز گوشه‌ی لب به دندان گرفته‌اش را رها نکرده است. امیر می‌خواهد گوشی را روی میز بگذارد اما گوشی از دستش ول و روی میز طاق کوبیده می‌شود و حواس بشری را به امیر جلب می‌کند. نگاهش سر درگم هست و نیست. چشم‌های شیرینش تالاپ می‌افتد توی سیاهی‌های آرام امیر. -چته فینگیلی؟! و امان نمی‌دهد که بشری لب از لب باز کند. خودش را کنار بشری می‌رساند. -درگیری!؟ گوشی‌اش را می‌بندد. -من به مامانت گفتم. امیر فقط نگاهش می‌کند. خبر ندارد بشری از راز بین خودشان پرده برداشته. بشری ماه‌های ریز و درشت نقره‌فام را با حالت زیکزاکی زیر نگاهش رد می‌کند و آهسته می‌گوید: -گفتم من حامله نمیشم. صدایش مثل نسیمی که لاله‌عباسی هفت‌رنگ را تکان می‌دهد آرام به گوش امیر می‌رسد ولی امیر مثل تیر از چله دررفته به آنی به سمتش برمی‌گردد و بلند می‌پرسد: -چی!؟ -گفتم بهش. -کی مجبورت کرده بود بگی؟! دلش می‌خواهد دگرگونی حال امیر را شبیه رقص آرام شاخه‌های مجنون بید تغییر بدهد. نگاهش هنوز روی پابند است و ماه‌ها این بار انگار از صدای امیر به تلاطم افتاده‌اند. یا نه، از لرزش ریز و نامحسوس تن بشری است که بی‌قرار در جای خود می‌لرزند. پایش را می‌اندازد و کف پایش به زمین می‌چسبد. دیگر خبری از لرزش ماه‌ها نیست، زیر حریر به رنگ شب دامن بشری آرام گرفته‌اند. دست‌هایش جلو می‌روند و می‌پیچند دور ساق‌های بالازده‌ی امیر. -هیشکی! خودم خواستم بگم. مردمان دلخور امیر بغ کرده‌اند و لب‌های بشری بی‌اراده جمع می‌شوند. -خودم خواستم که به مامان بگم. امیر، مامانت نباید بی‌خود به بچه‌دار شدن ما امید ببنده. -من امید دارم. تو ناامیدی! -اگه خدا نخواد که ما هیچ‌وقت بچه‌دار بشیم چی؟ -شاید خدا خواست. نباید انقدر زود می‌گفتی؟ -آخه مامان از دکتر رفتنم خبر داشت. نگاه امیر با اخم جدی‌تر می‌شود و دل بشری به زبان می‌آید: چه چشمان هنرمندی! برای هر حرفی که امیر می‌شنود یک ژست به خود می‌گیرند! -تو نباید می‌گفتی. صبر می‌کردی نهایت اگه بچه‌دار نمی‌شدیم خودم یه جوری حلش می‌کردم. -مامانت خیلی وقته می‌دونه. اتفاقی فهمید. باز هم بازی‌های نگاه امیر! رنگ به رنگ شدن‌ها و فراز و فرودهایش. ساق دست امیر را می‌فشارد تا از این شوک بیرون بیاید. -همون سری که تو ماموریت داشتی و من رو گذاشتی خونه‌ی بابام. چشم‌های امیر باریک می‌شود و به یاد می‌آورد. دست‌هایش را از زیر دست‌های بشری آزاد می‌کند. -چه جوری فهمید؟! -از کلینیک پرواز زنگ زده بودن مامانت جواب داده بود. و پیش از آن‌که امیر دوباره چیزی بپرسد می‌گوید: -من حمام بودم وقتی اومدم مامانت گفت که تلفنم رو جواب داده تا تو بیدار نشی. هنوز خیره نگاهش می‌کند و بشری دلش می‌خواهد مثل همیشه جو بینشان رودخانه‌ای بشود، آرام. -امیر! اشکال نداره که مامانت چیزی بدونه. بنده خدا بهم امیدواری داد. -بهتر بود که نگی. بلند می‌شود. دلش می‌خواهد امیرش را ببوسد ولی امیر پکر شده و بشری بهتر می‌بیند زیاد دور و برش نپلکد. گاهی ایده‌های بچگانه روی امیر بهتر جواب می‌دهد. برشی از کیک شکلاتی را داخل بشقاب و جلوی امیر می‌گذارد با یک چنگال. روبه‌روی امیر می‌نشیند. کتابش را دست می‌گیرد و طوری که نیم‌رخش طرف او باشد کتاب را ورق می‌زند. جلد دوم "انسان ۲۵۰ ساله" را هنوز تمام نکرده است. "تبلیغات همین است. تبلیغات، مسموم‌ترین و خطرناک‌ترین ابزار‌هایی بوده که در طول تاریخ، باطل از او استفاده کرده. جریان حق از تبلیغ، مثل جریان باطل از تبلیغ هیچوقت نمی‌تواند استفاده کند. برای خاطر این‌که تبلیغ اگر بخواهد به طور کامل ذهن‌ها را بپوشاند، احتیاج دارد به بازیگری، احتیاج دارد به دروغ و فریب. جریان حق، اهل دروغ و فریب نیست" * امیر کنارش می‌نشیند، انگشتش از بین کتاب رها و کتاب بسته می‌شود. همین را می‌خواست. همین که امیر خودش بیاید کنارش بنشیند و تکه کیکی را از سر چنگال خودش جلوی بشری بگیرد. -دهنیه؟ -بخور ایراد نیار. چشمی می‌گوید. می‌خواهد چنگال را از امیر بگیرد ولی امیر اجازه نمی‌دهد. -از دست خودم باید بخوری. نگاه چپی به تکه‌ی بزرگ کیک می‌کند و امیر می‌گوید: - عزا نگیر. *مقام معظم رهبری ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل
enc_16792403087933019747709.mp3
3.02M
چیکار کردم؟ 🥺 میگن اجازه نیست که زائرت باشم! ❤️‍🩹 اجازه نیست دیگه مسافرت باشم! 💔
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( صبر چمران ) ( به یاد شهید دکتر مصطفی چمران) ♦️ محمدی: پس ما چی دکتر؟ مشکلات ما چی؟ پدرمون در اومد بازم دارن سنگ میندازن جلوی پامون! ♦️ دکتر: اگه میخواییم به این پیرمرد کمک کنیم باید خودمون به فکر چاره واسه این سنگها باشیم صداپیشگان: محمدرضا جعفری - علی حاجی پور- امیر مهدی اقبال - مسعود عباسی - مجید ساجدی -محمدرضا گودرزی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
. حرف از تو زیاد است، ولی باور نه داریم به دل هوای تو ، در سر نه عمریست که سربار تو‌ایم آقا جان سرباز و مدافعینِ در سنگـر، نه .
❣ 🍃هر روز همچون آهویی رمیده از تیرباران هولناک آخرالزمان به دامان امن و پرمهر شما پناه می آورم ... 🍃... و شما در سایه سار محمدی و آرام عنایتتان، قلب ملتهبم را سرشار از ایمان و امید می کنید... ... شکر خدا که شما را دارم ...🤲🌱 ارواحنا فداه ❤️ ‌
🔰یکے از اساتید حرف قشنگے میزند میگفت : تقویم رو کہ باز کنے اول غدیره بعد عاشورا، همین داره بهمون میگہ درک نکردن غدیر... کمرنگ شدن غدیر... نبودن مردم پای غدیر... باعث شد عـٰاشـورا رُخ بده. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نقاشی دوران دبستانم😍 شما هم رو خونه یا مدرسه همیشه پرچم می‌کشیدید؟ ولی اون تیکه دیوار که آجراش ریخته 😎