تک تکِ لحظه هایت را زندگی کن !
خودت خالقِ زیباترین اتفاقاتِ زندگی ات باش ،
و رویِ هیچ کس جز خودت حساب نکن !
کسی که انتخاب کرده آرام و امیدوار باشد ؛
در سخت ترین لحظات هم دلایلِ شادی اش
را پیدا می کند ...
کسی که خودش را همه کاره ی زندگی اش می داند ؛
از هیچ کس توقعی ندارد و هرگز بی دلیل ،
دلگیر و نا امید نمی شود !
تو لایقِ آرام ترین ثانیه ها و بزرگ ترین معجزه هایی ،،،
هوایِ خودت را داشته باش
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تو را دوست میدارم
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است...
طرفِ ما شب نیست
چخماقها کنارِ فتیله بیطاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت میکند
✍🏻احمد شاملو
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
یکی از صالحان، در خواب دید پادشاهى در بهشت است و پارسایى در دوزخ، پرسید :«علت این درجات چیست، زیرا اغلب مردم به خلاف این اعتقاد دارند.»
ندا آمد که این پادشاه به دلیل ارادت به درویشان به بهشت وارد شده است و این پارسا به تقرب پادشاهان مشغول بود، در نتیجه از اهالی دوزخ شده است .
دلقت به چکار آید و مسحى و مرقع
خود را زعملهاى نکوهیده برى دار
حاجت به کلاه برکى داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تترى دار
📚گلستان سعدی
باب دوم
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
انسان بیشباهت به آب نیست .
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد، باید جریان داشته باشد .
باید پی برخورد با سنگها و سختیها را به تنش بمالد.
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد، تا باران شود و بر جهان ببارد ...
و گرنه کسی که تحمل سختیها را نداشته باشد، همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمیدهد ، با دیگران که کنار نمیآید هیچ،
مرداب میشود و میگندد ...
✍🏻میر افشار
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( در آن لحظه بیمار است )
مرد: در راه که میآمدیم یکی از آشنایان را دیدیم.
زن:سلام کردیم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت!
مرد: ما از این طرز رفتار او خیلی رنجیدیم.
سقراط : چرا رنجیدید؟
صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود عباسی - علی حاجیپور - مسعود صفری
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی برگ۲۲ دانشگاه اردوی مشهد گذاشت. نتوانستم بروم. شهریهام
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
برگ۲۳
سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکانها بلند میشد. بوی بهارنارنج هم.
پاهایش را دراز کرد: گفتی آخر هفته میام. آخرهفتهت شد یه ماه!
قاب بابا را از طاقچه برداشتم. مامان چشمهایش را بست. ابروهایش رفت بالا. نشستم کنارش: باز زانوته؟
چشمهایش هنوز بستهبود: ها. ای دیگه پا نمیشه بَری من.
دست برد از کشوی میز تلویزیون پماد درآورد: الهه! والا! زانو منو چرب میکنی؟
_چرا نه مامان!
دیکلوفناک را باز کردم. نشستم زانوی مامان را پماد زدم. پلکهایش را فشار داد. دندانهایش را چفت کرد. دلم برایش ریش شد.
تو اتوبوس جایم تنگ بود. پاهایم را جمع کردم. لاله با پشت دست خمیازهش را پنهان کرد: چقد وول میخوری!
زانوهایم را ماساژ دادم: جای پام نیس.
نرگس از بین دو تا صندلی جلو نگاهمان کرد: کدومتون پا میزنید تو کمر من.
لاله گفت: یه بار الهه پاشو جم کرد فقط.
نرگس بیشتر چرخید سمتمان: نه. الهه نبوده.
لاله چشمغره رفت: تو که مطمئنی چرا میپرسی پس؟!
نرگس سرش را آورد کنار پنجره. چشمک ریزی زد: داداشمم اومده.
انگار سر شانهم نبض میزد. دلدل میکرد. از زیر چادر دستم را سرشانهام رساندم. چیزی نبود.
لاله زد به پهلویم: المجلسُ لاپچپچو.
خندیدم: من کی حرف زدم؟
_نخند مسواک گرون میشه.
دهانم را بستم. خجالت کشیدم.
سرم را تکیه دادم به پنجره. با زبان فاصلهی بین دندانهایم را لمس کردم. ته دلم ناراحتی مثل عنکبوت تار بست. چشمهایم را روی هم گذاشتم. لاله باز زد به شانهام: قهر کردی! بیجنبه دارم شوخی میکنم.
_بذار بخوابم. خستهام.
_تو نبودی میگفتی خوابم نمیبره تا نرسیم مشهد؟!
چادر کشیدم روی صورت: بذار یه کم خستگی چشامو بگیرم.
محکم چادرم را کشید. چشم باز کردم. نرگس داشت نگاهمان میکرد.
لاله چادرم را ول کرد: خیلهخب. لوس ننر! والا ما از بچگی هرچی میخندیدم همینو بهمون گفتن.
از خودم دلچرکین بودم. نباید بهم برمیخورد. میخواستم تک باشم. کارهایم خاص باشد اما رد شدم.
لاله خودش را جمع و جور کرد. آمده بود دستش که توجیهش را باور نکردم.
سر را تکیه داد به بازویم: حیف اون سفر لارج دانشگاه نبود؟ ول کردم با تو اومدم!
_من گفتم بیا؟
_نه! دلم گفت.
_پس منتشو سر دلت بذار.
_خب دلم گفت نباید الهه رو تنها بذاری.
شانه بالا انداختم: الهه هرچی تنهاتر راحتتر.
کمی ازم فاصله گرفت. جوری نگاهم کرد که دل سنگ برایش آب میشد. زیرچشمی زل زدم بهش. به دقیقه نرسیده کم آورد: خیلهخب توام! نباید میاومدم.
با سر اشاره کرد به صندلی جلویمان: تا این دختره تا خود مَشَد زیر گوشت داداشم داداشم کنه برات.
لبم را بردم تو. خودش را کشید بالا. روی صندلی جاگیر شد: ببینم تو هم میتونسی فاز عرفانی بگیری و با پات درددل کنی؟
جا خوردم. دستهایم شل شد. لاله افتاده بود روی دور. همینطور داشت حرف میزد. با پیازداغ بیشتر: ببخشید که به خاطر من دارید اذیت میشید. حلالم کنید که جاتون تنگه.
با دست آب نداشتهی دماغش را گرفت: اوه!
ماتم برد. از نیمرخ نگاهم کرد: ببین اینا رو تو خواب شنیدم. بعد این دختره جلو روم با تو حرف میزنه فکر میکنه من کرم.
زانوهایش را آورد بالا: دیوونه با پاتم حرف میزنی تو؟!
نرگس برگشت طرفمان: دیدی الهه نیس؟
لاله گفت: آره.
کارد میزدی خون نرگس درنمیآمد. نگاهی به من کرد. برگشت سرجایش.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رواق واسه به وقت بهشتیا
میتونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خوانندهها در میون بذاری☺️
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهنِ تنهاییِ من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعتِ بیواژه که همواره مرا میخواند...
✍🏻سهراب سپهری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
رواق واسه به وقت بهشتیا میتونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خوانندهها در میون بذاری☺️
نظرتون چیه امشب برگ بعدی رو بفرستم؟🤭🤭
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی برگ۲۳ سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکانها بلند
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۴
برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه منتظرمان بودند. پوسترهایی را که آماده کردهبودم دست گرفتم. چندتایشان عکس شهدای مشهد بود. چندتا هم جملههای یکخطی.
رفتم سراغ خانم حسینی. برگهها را دادم دستش: خدمت شما. بزنید رو شیشهی اتوبوس.
چشمهایش برق زد: آوردی؟! من فک کردم یادت رفته.
_شب آخر طراحی کردم. صبح سفرم رفتم چاپخونه.
تندتند نگاهشان کرد: خیرببینی دختر.
از حسینیه رفت بیرون. برگشتم بروم سر ساکم آماده شوم. لاله چشمهایش را باز کرد: کجا منو آوردی تو! اینم شد سفر؟
مانتو را از ساک کشیدم بیرون: گفته بودم اسکان حسینیهس. میخواسی نیای.
آماده شدم. در حسینیه ایستادم. جز لاله کسی نمانده بود. دستمال کشیدم روی کفشهایش. جفت کردم گذاشتم جلوی در.
خانم حسینی صدایم زد. رفتم پیشش. برگهها را زیرورو میکرد. یک دستهش را گرفت جلویم: اینا اضافهس بدم بزنن به اتوبوس برادرا.
_هر طور صلاح میدونید.
برگشتم طرف در: لاله! بیا دیگه.
توی شیشهی در حسینیه چادرش را مرتب کرد: میام الآن.
حاجآقا پای اتوبوس برادرها بود. کنارش مردی با او حرف میزد. دست گرفتهبود جلوی صورت، آفتاب اذیتش نکند.
پسری با کلمن آب رفت سمت اتوبوس. مرد سر جایش چرخید. نیمرخش آمد روبهرویم. نستوه بود. نگاه ازش گرفتم. خانم حسینی با صورت درهم آمد کنارم. گفتم : مگه نمیریم؟
_معطل آقای سترگیم. پیر شده نمیذاره پوسترا رو تو اتوبوس برادرا بزنیم.
نگاهی به حاجآقا و نستوه کردم . هنوز داشتند چک و چانه میزدند. پرسیدم: چرا؟
_میگه پایینش نوشته واحد خواهران.
نگاهم رفت روی پوسترهای توی دست حاجآقا. چسب بهشان بود. خانم حسینی رد نگاهم را گرفت. سر تکان داد: چسبونده بودن به شیشهها. اومده همه رو کنده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه
حرفی حدیثی ...🚶🏻♀🚶🏻♀
تحلیلی😍😍
اگه دارید
من اینجام
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
💠💠رواق بهشت💠💠
به وقت بهشت 🌱
حرفی حدیثی ...🚶🏻♀🚶🏻♀ تحلیلی😍😍 اگه دارید من اینجام https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c3
تصمیم گرفته بودم هر شب الههی نستوه بفرستما🤭
آدمو دلسرد میکنید♥️❄️
محبوب من؛
اگر مىتوانستم
جاى گل
صدايت را در گلدانى مىكاشتم.
✍🏻الا آلاگز
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اکنون عالم به غفلت قائمست، که اگر غفلت نباشد این عالم نماند. شوق خدا و یاد آخرت و سکر و وجد، معمار آن عالم است. اگر همه آن رو نماید بکلیّ به آن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کدخدا را نصب کرد؛ یکی غفلت و یکی بیداری، تا هر دو خانه معمور ماند.
📚فیه مافیه
✍🏻مولوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۵
برنامهی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند برای خودمان خلوت کنیم. چادرم را تکاندم. تو حال و هوای حرفهای آقای دلبریان بودم. راوی برنامه. لاله کنارم بیحرف راه میآمد. گمانم احوالش مثل خودم بود. لابهلای روایتهای آقای دلبریان پرسه میزد. یکجا میان قبرها خیلی شلوغ بود. از دور عکس محمود کاوه را دیدم. لاله گفت: بریم اونجا.
تا ما برسیم مردها رفتند کنار. فقط زنها بودند. آفتاب تمام زورش را جمع کرده بود سرمان. لاله بطری آب را از کیف درآورد. سرش را شل کرد. پاشید روی صورت. دلم نمیخواست اذیت بشود. گفتم: بریم تو سایه؟ لب جدول زیر درختا بشینیم؟
بطری را گرفت جلویم: بزن به سر و روت.
سر بالا انداختم. درختها را نشانش دادم: بریم؟
_دوست دارم سر خاک همین شهید بشینم.
_باشه پس. من یه دور میزنم میام.
یکی دو بلوک رفتم بالاتر. اتفاقی رسیدم به قبر شهید مشتاقیان. یک بار مادرشان را دیده بودم. پاهایم همانجا شل شد. نشستم بین دو قبر. اسمها را خواندم. هادی و مهدی مشتاقیان. دفترچهم را درآوردم. شروع کردم به نوشتن: "مشتاق دیدارهاییم که شهیدا روزیم میکنن.
ممنون آقاهادی"
زدم صفحهی بعد. لبم را دندان گرفتم. داشتم فکر میکردم یک قولی قراری با شهید ببندم.
نوشتم: "قدر مامانمو دیگه بیشتر میدونم:)"
چهارزانو نشستم. دست گذاشتم زیر چانه. به عکس حک شده روی سنگ نگاه میکردم. یک چیزی کم بود. آلبوم موبایل را بالا پایین کردم. هندزفری گذاشتم توی گوش. پخش را زدم. صدای آهنگران بغضم را شکست. زانوهایم را ضربدری جمع کردم. چادر کشیدم دور پاهایم. دلم از هیچجا پر نبود اما آسمان چشمهایم هوای گریه داشت. همراه با بیت بیتی که آهنگران میخواند گریه کردم. همراهش زمزمهوار خوادم: "اگر دیر آمدم مجروح بودم. اسیر قبض و بسط روح بودم".
با روسری اشکهایم را گرفتم. گوشی توی دستم لرزید. دیگر صدایی نشنیدم. دکمهی بغل تلفن را زدم. صفحه روشن نشد. تلفنم خاموش شدهبود. بلند شدم. به صورتهای آرام دو برادر نگاه کردم: در باغ شهادت را نبندید. به ما بیچارگان زان سو نخندید.
راه افتادم. رفتم طرف قبر شهید کاوه. هیچکس نبود. پشت سرم را نگاه کردم. کسی را ندیدم. قبرستان خالی بود. مانده بودم میان سکوت قبرها. یک دور کامل چرخ زدم. حتی دورتر هم کسی را نمیدیدم. گوشی را درآوردم به لاله زنگ بزنم. صفحهش سیاه بود. یاد آمد خاموش شده. پا تند کردم. صدای قدمهایم میپیچید. به خیابان رسیدم. حرارت آسفالت داغ به صورتم میخورد. قفسهی سینهام بالا و پایین میشد. قدمهایم را تندتر کردم. به چهارراه رسیدم. نمیدانستم از کدام سمت بروم. ایستادم. چند نفس بلند کشیدم. الا بذکرالله خواندم. حدس زدم باید از راست بروم. بسمالله گفتم و راه افتادم. میانهی خیابان صدای موتورسیکلت شنیدم. از پشت سر میآمد. صدایش نزدیکتر شد. چادرم را سفت گرفتم. راه کج کردم کنار خیابان. سرعت موتور کم شد. صدایش اما نزدیک بود. سایهام جلوی پایم زود میرفت. تشویقم میکرد تندتر بروم. نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. جز تالاپ تولوپ قلبم و صدای موتور چیزی نمیشنیدم. سرعت موتور بیشتر شد. سمت چپم با فاصله از من میآمد. سرعتش را کم کرد. چادرم را سفتتر گرفتم تا دستهایم نلرزند. زیرچشمی نگاهش کردم. دهانم باز ماند. نستوه با موتور! آن هم توی بهشت رضا.
بقیهی راه را با خیال راحت رفتم. از گوشهی چشم نگاهش کردم. حواسش به جلو بود. به چهارراه بعدی رسیدیم. باز هم نمیدانستم کدامور بروم. نستوه پیچید سمت چپ. چقدر دور اضافه زدهبودم! عقب افتادم. او جلوتر از من میرفت. اتوبوسها را دیدم. خیلی راه مانده بود بهشان برسیم. تا نیمههای راه کنارم بود. بعد گازش را گرفت و ازم دور شد. نفس راحتی کشیدم.
تا برسم اتوبوسها راه افتادهبودند. جز یکیشان که باهاش آمده بودم. خانم حسینی و لاله آمدند جلویم. لاله رنگ به صورت نداشت. پیشانی ش را فشار داد: الهی شکر این برج زهرمار به یه دردی خورد.
خانم حسینی بازویم را گرفت: کجا موندی دختر؟ گوشیت چرا خاموشه.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( به خاطر تو )
( به یاد شهید خلبان عباس بابایی )
اشکان: این هم اتاقیهای آمریکاییمون قرار نیست فقط به ما زبان یاد بدن! اینا رو گذاشتن که ما رو بپان
عباس: بپان؟! آخه واسه ی چی؟!
احمد: واسه اینکه یه وقت شبا یواشکی نریم دیسکو 😂
اشکان: باشه مسخره کن… ولی خودم پرونده عباس رو دیدم.گزارش هم اتاقیش هم خوندم
عباس: چجوری بهشون دسترسی پیدا کردی ؟! چی نوشته بود؟
صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگهاست با یکدیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
✍🏻حسین منزوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اتفاقا یکی از نقائص آدمیزادگان بدبخت این است که چشممان پلک دارد، یعنی دری دارد که هروقت نخواستیم چیزی را ببینیم آنرا ببندیم و به اصطلاح از دیدنش چشم بپوشیم ولی گوشمان در ندارد و نمیتوانیم درش را ببندیم و صداهای زننده را نشنویم. بدین جهت کر بودن یا ناشنوایی نعمتی است که باید قدرش را دانست و آدمی که کر شد از شنیدن صداهای ناهنجار ماشینهای مختلف و جیغ و داد بچهها و بزرگترها و آهنگهای چرند و ترانه های بی معنی و هزار جور قیل و قال دیگر آسوده خواهد شد.
از این گذشته در روزگاری که ما جز خبرهای ناراحت کننده چیز دیگری نمیشنویم، چه بهتر آنکه نتوانیم خبری بشنویم و به کلی از همه جا بیخبر باشیم:
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
✍🏻ابوالقاسم حالت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رُبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ
چه بسا روزی فرا رسد که بیدینها آرزو کنند ای کاش مسلمان بودند.
حجر | ۲
💠قرآن کریم
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
👆🏻👆🏻⚜رواق بهشت⚜
#گروهتحلیلرمانبشری #فقط_تحلیل ☺️
نویسنده پیامت رو میخونه😉
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷https://eitaa.com/In_heaventime/6
لینک پارت اول جذذذذذابترین عاشقانهی ایتا
رمان کاملا اخلاقی بشری
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷https://eitaa.com/In_heaventime/6
لینک پارت اول جذذذذذابترین عاشقانهی ایتا
رمان کاملا اخلاقی بشری
🦋🌿🦋🌿🦋🌿🦋🌿
لینک برگ اول داستان آنلاین
الههی نستوه
https://eitaa.com/In_heaventime/32428
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜ میانبر رمان بشری
لینک #برگ1
https://eitaa.com/In_heaventime/6
لینک #برگ20
https://eitaa.com/In_heaventime/3585
لینک #برگ21
https://eitaa.com/In_heaventime/3590
لینک #برگ22
https://eitaa.com/In_heaventime/3592
لینک #برگ23
https://eitaa.com/In_heaventime/3595
لینک #برگ24
https://eitaa.com/In_heaventime/3599
لینک #برگ25
https://eitaa.com/In_heaventime/3602
لینک #برگ26
https://eitaa.com/In_heaventime/3606
لینک #برگ27
https://eitaa.com/In_heaventime/3608
لینک #برگ28
https://eitaa.com/In_heaventime/3612
لینک #برگ29
https://eitaa.com/In_heaventime/3614
لینک #برگ30
https://eitaa.com/In_heaventime/3618
لینک #برگ31
https://eitaa.com/In_heaventime/3647
لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
لینک برگ ۲۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/16928
لینک برگ ۲۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/18038
لینک برگ ۲۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/20759
لینک برگ ۲۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/21953
لینک برگ ۲۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/22597
لینک برگ ۳۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/24481
پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود.
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم،
پاییزم! ای قناری غمگینم!
✍🏻مهدی اخوانثالث
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠🪴💠
شوق پرواز بده
روح زمینگیر مرا . . .
✍🏻وحید قاسمی
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
ما که دماغمان را عمل نکردیم و گونه نکاشتیم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود، رفتیم و کتاب خواندیم و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هر بار که در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.
میدانی آن جراح که هر روز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟
اسمش کتاب است.
چاقویش درد ندارد، اما همهاش درمان است.
هزینهاش هم هر قدر که باشد به این زیبایی میارزد.
من نشانی مطب این پزشک را به شما میدهم:
به اولین کتابفروشی که رسیدید، بی وقت قبلی داخل شوید،
آن طبیب مشفق، آنجا نشسته است،
منتظر شماست...
✍🏻عرفان نظرآهاری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
حرف نزدن، دلهرهای بود
و حرف زدن و درست فهمیده نشدن،
دلهرهای دیگر...!
✍🏻رومن رولان
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
مرا چو وقف خرابات خویش کردستی
توام خراب کنی هم تو باشیَم معمار
✍🏻مولوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
نزد عوام
عشق، مرغ شبانفریب است
دور میشوی
نزدیک میشود
نزدیک میشوی، دور میشود
و من به راه
و راه به من
یگانهترین هستیم
و من همیشه در راهم
و چشمهای عاشق من
همیشه رنگ رسیدن دارند.
✍🏻طاهره صفارزاده
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۵ برنامهی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند بر
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۶
نستوه:
غروب بود. با بروبچهها رفتیم حرم. شلوغی حال نمیکردم. فلنگ را بستم. تو صحن قدس یک جای دنج نشستم. میخواستم با امام رضا خلوت کنم. هر کار میکردم این دختره میآمد جلوی چشمم. لامصب حواس برایم نگذاشتهبود. دلم میخواست ببینمش. مثلا آن دختر که لیوان برداشت آب بخورد. دلم میخواست هماو باشد. قد و قوارهش نمیخورد. او بلندتر بود.
مامان زنگ زد. جواب دادم: سلام. خوبی مامان؟
_سلام قربون قد و بالات برم. زیارت قبول.
مگر آن دختره جلوی چشمم کنار میرفت که زیارت کرده باشم؟
_روزی شما باشه.
_خدا از زبونت بشنفه. نرگسم میبینی؟
_نه.
_ازش احوالتو پرسیدم. گفت روز حرکت که دیدتت!
سر تکان دادم. باز گفت: ناسلامتی تو کاکوی بزرگترشی. نباید هواشو داشته باشی؟
_من اینجا گیرم. خریدای تدارکات با منه.
_غریبهو بهتر از خواهرته!؟
_مسئولیت قبول کردم. نمیشه که زیرش دربرم.
دلم نمیخواست حالش گرفته شود: چیزی میخوای برات بگیرم؟
_سلامتیتو میخوام.
_نرگس با رفقاش میره و میاد. زنگش زدم گفت فکر من نباش.
_خودتون میدونین. چکارتون دارم؟ زرشک و زعفرون یادت نره.
خندهام را قورت دادم: باشه.
_یه دعاییم برای خودت کن.
_چشم.
_میگم یه وقتی بذار برو یه روسری چیزی بخر برای نشونه. ماهناز دختر خوبیه. ببریم برات نشون کنیم.
دود از کلهم بلند شد. مامان دست گذاشتهبود روی ماهناز. توی سفر هم نمیگذاشت راحت باشم. سیمثانیه هیکل پت و پهنش آمد جلوم. از نظر مامان خوشبختی پسرش بسته به سایز باسن عروسش بود.
صدایش بلند شد: نستوه؟
_کیو میگی؟!
_دختر آقوی کمالی. همو که عید نشونت دادم. خونهشون چه برقی میزد! بس که خانومه!
_ناسلامتی پسرت مهندسه! اونکه سیکلم نداره.
میدانستم آنقدر از خوبیش میگوید تا سیکل بودنش به چشم نیاید. تماس را تمام کردم: الآن حرمم. زیارت کنم، بعد زنگ میزنم.
این هم نشد زیارت. کاش خدا بزند پس کلهی یکی. برود ماهناز را بگیرد. مامان دست از سرم بردارد.
نمیتوانستم یکجا بند باشم. دست کردم توی جیبهام. دور صحن راه افتادم. صورت دختره آمد جلوی چشمم. صاف و ساده. چرا نتوانستم بهش حرفی بزنم؟ طفلی بیرق هم خورد بهش یککلام حرف نزد. هنوز عذاب وجدان دارم.
ظهری تو بهشت رضا دست و پاش را گم کرده بود ولی غد و سرتق راه میرفت. جوری که گمان کردم. نه گم شده نه جامانده!
باز خدا را شکر حاجآقا من را فرستاد پیش: یکی از خواهرا نیست. جامونده.
_موبایل نداره؟ زنگش بزنید.
دست روی دست گذاشت. دور و بر را نگاه کرد: خاموشه!
دست دراز کرد جلویم: سوئیچو بده خودم برم بگردم.
_نه! میرم پیداش میکنم.
مسیری که رفته بودیم را گشتم. چندبار دور زدم. نبود. رفتم طرف بلوک شهیدکاوه. چشمم خورد بهش. گاز دادم همان سمت. نزدیکش رسیدم سرعتم را کم کردم. دختر مردم یکوقت نترسد. تو راستای خودش راندم. صورتش را دیدم. خودش بود. تشت ذغال ریختند تو قفسهی سینهم. نوک بینی کشیدهاش را نگاه میکرد. مثل الهههای رومی راه میرفت. حواسم را دادم به جلو. اگر تو آن خلوت ناکسی پیدا میشد و بیخ گوشش لُغز میخواند!
دستم مشت شد. دندانهایم چفت. گردنش را خرد میکردم.
زیرچشمی میپاییدم. نیمرخ معصومش دلم را زیر و رو میکرد. کاش باهاش حرف میزدم. استغفرالله! باباش اینو با خیال راحت فرستاده با ما. اصلا کاش تو همان خیابان میشد فقط یک ساعت کنارش برانم. برای خودم متاسف شدم. بنده خدا حاجآقا به من اعتماد کردهبود. آمد سر زبانم برای بیرقی که از دستم افتاده بود عذرخواهی کنم. سر چرخاندم طرفش. نمیتوانستم. هیچ راهی برای باز کردن سر حرف نبود.
نرسیده به اتوبوسها گازش را گرفتم. باید بقیه را میفرستادم بروند. درست نبود چشمشان بیفتد به او. تو این سفر تابلو شود که جامانده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯