eitaa logo
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
1.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
346 فایل
«پریدن یادمون داده همون که ما رو باور داشت..!» ❤️ کانال ناشناسمون: @Ista_nashenas ••• تـبادلات: @Razaqi48 ••• ارتباط با مدیریت: @Razaqi48 ••• شرایط ِ کپی و..: @Sharayeet 🗓 Channel Created: 1397/12/27
مشاهده در ایتا
دانلود
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
#پرونده١ #پست٢ 📌اين پست مختص #چيستي_سلبيريتي و "فرهنگ شهرت" است: ريشه لاتين #celebritas بمعني #fre
١ ٣ تازه ١٥ الي ٢٠ سال است كه جامعه شناسان به اين نتيجه رسيده اند كه ارزش مطالعه دارد. يعني قبل ازآن يك موضوع مبتذل تلقي ميشد كه هيچ اهميتي براي درك جهان اجتماعي ندارد. اما جالب اينجاست؛امروزه آن دسته انديشمنداني كه بدون پيش داوري و پيش فرض؛همراه مخاطب شدند و مطالعات ميداني درين باره انجام دادند اعتراف كردند كه: خودشان هم افسونِ ها شدند! پس اينجاست كه اهميت اين موضوع را در زندگي امروز نميشود انكار كرد و بايد ديد رمز جذابيت و فريبا بودن اين پديده چيست؟ بهتر است از اينجا شروع كنيم: ؟ عده اي از جامعه شناسان مثل "نيل گابلر" ارتباطي بين و واقعي نميبينند! يعني سلبريتي بودن به اين معنا نيست كه لزوماً وي در مقايسه با ديگران استعداد و توانايي بيشتري دارد! بلكه به اين معني است كه وي توسط رسانه ها بهتر ارائه و تبليغ شده! "همينكه من نفرِ اول شدم همه چيز افتضاح شد! من از يك به يك تبديل شدم"(تَـق!) [شكايت "شِنِيد اوكانر" (ستاره راك)در مصاحبه با گاردين] و اين اولين باري نبود كه يك سلبريتي از اينكه به كالا تبديل شده شكايت ميكرد! دنياي سلبريتيها دنياي لياقت نيست! بلكه اين رسانه ها هستند كه شهرت را تبديل به يه اتفاق معجزه آسا ميكنند كه ممكنست با يك چشم بهم زدن براي هركسي فرا برسد! و همين باعث ميشود مخاطب هم؛زندگي خودش را براساس اين بچيند كه: بدون كار و تلاش هم ميشود به جايگاهي شبيه سلبريتي ها رسيد! [ايدئولوژيِ "خودتو برسون به ستاره ها" يا "تو هم يه ستاره اي" ] و براساس اين ايدئولوژي؛ رسيدن به ثروت مادي براي هركسي ممكنست! در تحقيقي كه دريكي از باشگاههاي ورزشي انجام شد؛ ٨٤٪‏ ورزشكاران؛هدفشان داشتن شغل ورزش حرفه اي بود! اكثراً هم معتقد بودند كه ورزش بهترين روش براي كسب ثروت و موفقيت اقتصادي است! اما نكته جالب اينجاست: اگر بين متقاضيان شهرت و كساني كه واقعاً به شهرت ميرسند درصد بگيريم؛ درصد؛چيزي نزديك به صفر است!!! اينكه چرا با اين وجود جوامع انقدر روي شهرت سرمايه گذاري ميكنند را در پستهاي بعدي بررسي ميكنيم. اما براستي: چرا مخاطبها با اينكه ميدانند سلبريتيها لزوماً ربطي به موفقيت و لياقت ندارند و حتي با علم به اينكه يك محصول تجاري با اهداف كاملا مادي اند؛ اينقدر شيفته و مجذوب آنند؟ به زبان ساده تر: چرا با اينكه مخاطب ميداند توسط اين محصول استثمار ميشود اما باز آنرا بشدت ميطلبد؟! سلبريتيها از طريق انتخابات اقتصادي توليد كنندگان هاليوود ظهور يافته و مخاطبان هم به آنها رأي ميدهند! اما جالب اينجاست: اين خود هوادارانند كه انتخاب ميكنند؛ شهرت الزاماً ربطي به لياقت نداشته باشد! براي مخاطب؛ خودِ شهرت به تنهايي لذتبخش است؛ فارغ از اينكه فردِ مشهور به شايستگي به شهرت رسيده باشد يا خير! اما كليد حل اين معما و بسياري چراهاي مهم ديگر در اين جمله نهفته ست: ‌‎🔑مردم طرفدار آن چيزي ميشوند كه ندارند و دوست دارند بدست بياورند!🔑 (چيزهايي مثل: سبك زندگي سلبريتيها؛ زيبايي؛ شهرت؛ ثروت و...) علاوه بر اين؛ همانطور كه گفتيم فرهنگ شهرت جوري نشان داده كه ميتواني بطور معجزه آسا و حتي بدون تلاش به آنچه كه نداري و دوست داري داشته باشي برسي! براي همين است كه با بررسي سلبريتيهاي هرجامعه ميشود به فرهنگ توده اي آن جامعه و بسياري نكات مهم و جالب ديگر پي برد! مثل شكافهاي مختلف اقتصادي؛اجتماعي؛ فرهنگي و سياسي منبع: ▫️@hamedzamanimusic ▫️ در تلگرام!!! 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 🌹 @ista_ista 🌹
١ ٣ تازه ١٥ الي ٢٠ سال است كه جامعه شناسان به اين نتيجه رسيده اند كه ارزش مطالعه دارد. يعني قبل ازآن يك موضوع مبتذل تلقي ميشد كه هيچ اهميتي براي درك جهان اجتماعي ندارد. اما جالب اينجاست؛امروزه آن دسته انديشمنداني كه بدون پيش داوري و پيش فرض؛همراه مخاطب شدند و مطالعات ميداني درين باره انجام دادند اعتراف كردند كه: خودشان هم افسونِ ها شدند! پس اينجاست كه اهميت اين موضوع را در زندگي امروز نميشود انكار كرد و بايد ديد رمز جذابيت و فريبا بودن اين پديده چيست؟ بهتر است از اينجا شروع كنيم: ؟ عده اي از جامعه شناسان مثل "نيل گابلر" ارتباطي بين و واقعي نميبينند! يعني سلبريتي بودن به اين معنا نيست كه لزوماً وي در مقايسه با ديگران استعداد و توانايي بيشتري دارد! بلكه به اين معني است كه وي توسط رسانه ها بهتر ارائه و تبليغ شده! "همينكه من نفرِ اول شدم همه چيز افتضاح شد! من از يك به يك تبديل شدم"(تَـق!) [شكايت "شِنِيد اوكانر" (ستاره راك)در مصاحبه با گاردين] و اين اولين باري نبود كه يك سلبريتي از اينكه به كالا تبديل شده شكايت ميكرد! دنياي سلبريتيها دنياي لياقت نيست! بلكه اين رسانه ها هستند كه شهرت را تبديل به يه اتفاق معجزه آسا ميكنند كه ممكنست با يك چشم بهم زدن براي هركسي فرا برسد! و همين باعث ميشود مخاطب هم؛زندگي خودش را براساس اين بچيند كه: بدون كار و تلاش هم ميشود به جايگاهي شبيه سلبريتي ها رسيد! [ايدئولوژيِ "خودتو برسون به ستاره ها" يا "تو هم يه ستاره اي" ] و براساس اين ايدئولوژي؛ رسيدن به ثروت مادي براي هركسي ممكنست! در تحقيقي كه دريكي از باشگاههاي ورزشي انجام شد؛ ٨٤٪ ورزشكاران؛هدفشان داشتن شغل ورزش حرفه اي بود! اكثراً هم معتقد بودند كه ورزش بهترين روش براي كسب ثروت و موفقيت اقتصادي است! اما نكته جالب اينجاست: اگر بين متقاضيان شهرت و كساني كه واقعاً به شهرت ميرسند درصد بگيريم؛ درصد؛چيزي نزديك به صفر است!!! اينكه چرا با اين وجود جوامع انقدر روي شهرت سرمايه گذاري ميكنند را در پستهاي بعدي بررسي ميكنيم. اما براستي: چرا مخاطبها با اينكه ميدانند سلبريتيها لزوماً ربطي به موفقيت و لياقت ندارند و حتي با علم به اينكه يك محصول تجاري با اهداف كاملا مادي اند؛ اينقدر شيفته و مجذوب آنند؟ به زبان ساده تر: چرا با اينكه مخاطب ميداند توسط اين محصول استثمار ميشود اما باز آنرا بشدت ميطلبد؟! سلبريتيها از طريق انتخابات اقتصادي توليد كنندگان هاليوود ظهور يافته و مخاطبان هم به آنها رأي ميدهند! اما جالب اينجاست: اين خود هوادارانند كه انتخاب ميكنند؛ شهرت الزاماً ربطي به لياقت نداشته باشد! براي مخاطب؛ خودِ شهرت به تنهايي لذتبخش است؛ فارغ از اينكه فردِ مشهور به شايستگي به شهرت رسيده باشد يا خير! اما كليد حل اين معما و بسياري چراهاي مهم ديگر در اين جمله نهفته ست: ‌🔑مردم طرفدار آن چيزي ميشوند كه ندارند و دوست دارند بدست بياورند!🔑 (چيزهايي مثل: سبك زندگي سلبريتيها؛ زيبايي؛ شهرت؛ ثروت و...) علاوه بر اين؛ همانطور كه گفتيم فرهنگ شهرت جوري نشان داده كه ميتواني بطور معجزه آسا و حتي بدون تلاش به آنچه كه نداري و دوست داري داشته باشي برسي! براي همين است كه با بررسي سلبريتيهاي هرجامعه ميشود به فرهنگ توده اي آن جامعه و بسياري نكات مهم و جالب ديگر پي برد! مثل شكافهاي مختلف اقتصادي؛اجتماعي؛ فرهنگي و سياسي @ista_ista
تحلیل شخصی(ادمین) {این تحلیل چون نظر شخصیمه در نتیجه میتونه ایراداتی هم داشته باشه! امیدوارم مورد رضایت واقع بشه! ولی منتظر نظراتتون هستم!} این همون نور حق طلبیه .. که اگر بخوای بهت بتابه هزاران شرط و گزینش داره .. باید خیلی تلاش کنی تا لایق این نور حق بشی .. حالا برای تابیدن این نور .‌. باید در همه موارد .. از نطفه و شیر بگیر تا تک تک لقمه ها و قدمها .. در هر حالت باید خالص باشی و تماما هدفت خدا باشه .. و اگر این نور حق .. حتی لحظه ای به کسی بتابه .. و حسش بکنه .. یعمر میدوه .. به دنبال دیدن دوباره اون .. و حس کردنش .. مثل عاشقی در دوری از معشوق .. میدوه تو راهی که .. پر از دست اندازه و بی نشونه .. مسیری که یه نشون یا یه انگیزه داره .. و اون انگیزه و نشون چیزی نیست جز: خون حسین.ع. جز این .. هر راهی بی نشون .. هر مقصدی عذاب .‌. و هر منظوری بی مورده .. انقلابی نیست .. به جز کسایی که شبیه اهل این درده .. (اینجاشو نفهمیدم واقعا!اگر کسی میدونست برام بفرسته!) جز آتیش زیر خاکستر سقیفه .. و زخمی دست به قبضهُ بقیع! @ISTA_ISTA
١ ٣ تازه ١٥ الي ٢٠ سال است كه جامعه شناسان به اين نتيجه رسيده اند كه ارزش مطالعه دارد. يعني قبل ازآن يك موضوع مبتذل تلقي ميشد كه هيچ اهميتي براي درك جهان اجتماعي ندارد. اما جالب اينجاست؛امروزه آن دسته انديشمنداني كه بدون پيش داوري و پيش فرض؛همراه مخاطب شدند و مطالعات ميداني درين باره انجام دادند اعتراف كردند كه: خودشان هم افسونِ ها شدند! پس اينجاست كه اهميت اين موضوع را در زندگي امروز نميشود انكار كرد و بايد ديد رمز جذابيت و فريبا بودن اين پديده چيست؟ بهتر است از اينجا شروع كنيم: ؟ عده اي از جامعه شناسان مثل "نيل گابلر" ارتباطي بين و واقعي نميبينند! يعني سلبريتي بودن به اين معنا نيست كه لزوماً وي در مقايسه با ديگران استعداد و توانايي بيشتري دارد! بلكه به اين معني است كه وي توسط رسانه ها بهتر ارائه و تبليغ شده! "همينكه من نفرِ اول شدم همه چيز افتضاح شد! من از يك به يك تبديل شدم"(تَـق!) [شكايت "شِنِيد اوكانر" (ستاره راك)در مصاحبه با گاردين] و اين اولين باري نبود كه يك سلبريتي از اينكه به كالا تبديل شده شكايت ميكرد! دنياي سلبريتيها دنياي لياقت نيست! بلكه اين رسانه ها هستند كه شهرت را تبديل به يه اتفاق معجزه آسا ميكنند كه ممكنست با يك چشم بهم زدن براي هركسي فرا برسد! و همين باعث ميشود مخاطب هم؛زندگي خودش را براساس اين بچيند كه: بدون كار و تلاش هم ميشود به جايگاهي شبيه سلبريتي ها رسيد! [ايدئولوژيِ "خودتو برسون به ستاره ها" يا "تو هم يه ستاره اي" ] و براساس اين ايدئولوژي؛ رسيدن به ثروت مادي براي هركسي ممكنست! در تحقيقي كه دريكي از باشگاههاي ورزشي انجام شد؛ ٨٤٪ ورزشكاران؛هدفشان داشتن شغل ورزش حرفه اي بود! اكثراً هم معتقد بودند كه ورزش بهترين روش براي كسب ثروت و موفقيت اقتصادي است! اما نكته جالب اينجاست: اگر بين متقاضيان شهرت و كساني كه واقعاً به شهرت ميرسند درصد بگيريم؛ درصد؛چيزي نزديك به صفر است!!! اينكه چرا با اين وجود جوامع انقدر روي شهرت سرمايه گذاري ميكنند را در پستهاي بعدي بررسي ميكنيم. اما براستي: چرا مخاطبها با اينكه ميدانند سلبريتيها لزوماً ربطي به موفقيت و لياقت ندارند و حتي با علم به اينكه يك محصول تجاري با اهداف كاملا مادي اند؛ اينقدر شيفته و مجذوب آنند؟ به زبان ساده تر: چرا با اينكه مخاطب ميداند توسط اين محصول استثمار ميشود اما باز آنرا بشدت ميطلبد؟! سلبريتيها از طريق انتخابات اقتصادي توليد كنندگان هاليوود ظهور يافته و مخاطبان هم به آنها رأي ميدهند! اما جالب اينجاست: اين خود هوادارانند كه انتخاب ميكنند؛ شهرت الزاماً ربطي به لياقت نداشته باشد! براي مخاطب؛ خودِ شهرت به تنهايي لذتبخش است؛ فارغ از اينكه فردِ مشهور به شايستگي به شهرت رسيده باشد يا خير! اما كليد حل اين معما و بسياري چراهاي مهم ديگر در اين جمله نهفته ست: ‌🔑مردم طرفدار آن چيزي ميشوند كه ندارند و دوست دارند بدست بياورند!🔑 (چيزهايي مثل: سبك زندگي سلبريتيها؛ زيبايي؛ شهرت؛ ثروت و...) علاوه بر اين؛ همانطور كه گفتيم فرهنگ شهرت جوري نشان داده كه ميتواني بطور معجزه آسا و حتي بدون تلاش به آنچه كه نداري و دوست داري داشته باشي برسي! براي همين است كه با بررسي سلبريتيهاي هرجامعه ميشود به فرهنگ توده اي آن جامعه و بسياري نكات مهم و جالب ديگر پي برد! مثل شكافهاي مختلف اقتصادي؛اجتماعي؛ فرهنگي و سياسي @ista_ista
🔹 : 👈این داستان 🌹 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔹دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... بودیم ... 🔹آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... ریا ... ... ... ... ... ... ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ... 🔹و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... 🔹من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... "💔🍃 ... 🔹چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... 🔹مادرم فرزند ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... 🔹اون روزها کی می دونست .. ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... 🔹ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... 🌹🍃 ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ... 🔘 ....✔️ @modafehh
🔹 👈 🔻 این داستان← 🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون 💔 باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت داره ... یا عزت ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - ؟ ... رو می شناختید؟ ... 🌹 چطور بودن؟ ... یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... ....🌹 @modafehh
◇[داستان نسل سوخته] 👇 📖این داستان 👈 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم 👌... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران 😍... این تحسین برام واقعا بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...🌹 از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود😢 ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم😞 ... خیلی عصبانی بود🙁 ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟🤔 ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و عجیبی وجودم رو گرفته بود ...😰 از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون☺️ ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد😳 ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟☹️ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت 😯... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... 💗 تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...😥 لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...😡 وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت 😡... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...😱 - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...😧😭 ...🍃 @modafehh
🔺🌸🔺 ↯↯ ۱۲ این داستان⇦: ↯↯ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡 - بهت گفتم برو بشین جای من ... برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ...😐 و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐 ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢 معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐 رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓 بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ...😥 سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨 - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣 بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... - ، ... ، ...👌 ⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️ ... @modafehh
🔺🔸🔺 🔻 🔻 این داستـــان👈 .....🔻 دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... @modafehh
۶ ✍این داستان ← 👇 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⌚️نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...😠 با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😔. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...👌 چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...😢 برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...📃 - دیگه تاخیر نکنی ها ...☺️ - چشم آقا 😊... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...🔶 🏠مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...😣 - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...☹️ نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...😓 - ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره 🍲... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...😢 - ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای رو داشته باش ... . ....🍃 @modafehh
🔻 ۷ــــم این_داستـــــان👈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔷سینه سپر کردم و گفتم ...💪 - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم👌 ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...😡 - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...😡 زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ...😒 و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...😐 - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...😔 قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...😳 صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده 😳😭... و بلند شد رفت توی اتاق 🚪... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...🤔 بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...😕 - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...🍲 اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...☹️ . ...🍃 @modafehh
🔻 ۹ ⇦این داستــان 🔻 >>>>>>>>>•⇩•<<<<<<<<< 🔳 اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد🚌 ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...😢 توی برف ها ❄️می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...😭 یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره🤔 همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد 👍 نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد 💐... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...☺️🌷 کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود👌 ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود😢 ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه🤔؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی 👟👞... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن😳 ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟.😁.. اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...👌 وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم .😳.. دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت🎩 کو مهران؟ ... مثل لبو شدی ...☹️ اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... ...😊 خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...🌹 و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...☺️. ...🍁 @modafehh
{بخش اول} همسنگرای نوجوون کانال !!! یه چیز مهم میخواستم بهتون بگم ☝️🏻 مخصوصا همسنگرای انقلابی–ولایی 😲 اینکه : مقام معظم رهبری از ما انتظار دارن ، که انسان هایی تراز انقلاب اسلامی ایران باشیم ! یعنی ، انسان هایی باشیم که الگوی فردی و علمی‌مون افرادی همچون شهید مصطفی چمران باشه ! و ایشون معتقدن ، اینکه انتظار دارن نتیجه ی آموزش عالی و دانشگاه ها افرادی همچون شهید چمران باشه ، انتظار زیادی نیست !😱 اونوقت ما چیکار میکنیم ؟؟؟ میدونم که بعضیامون داریم درس میخونیم برای مدرک !!! و این خیلی بده ... یکم فکر کنیم 🤔🤔🤔 یعنی ما برای خودمون فقط به اندازهٔ یه مدرک ارزش قائلیم ؟!😕 ..... ... @ista_ista
↯↯ ⇦ ۱۰↯↯ 👈این داستان⇦ ـــــــــــــــــــــ‌⇩♥⇩ــــــــــــــــــ 👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂 می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️ آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت شده؟ .🤔😳.. 🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳 - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢 یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل ... تو هم مثل پسر خودم ...😕 از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊 - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ...🙁 - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔 چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️ - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊 ...🍂🌸 @modafehh
. 🔻 ۱۱ 🌼این داستان: 🔻 ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ 🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱 و داد ...😩 حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ... یهو حالتش جدی شد ... - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡 و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭 احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢 هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣 پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠 - کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠 بی معطلی رفتم سمت میز خودم ... همه می دونستن من اهل نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁 بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊 قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان... - تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ... پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠 - لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟 . ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ ...🌾🍁 @modafehh
🔺🌸🔺 ↯↯ ۱۲ این داستان⇦: ↯↯ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡 - بهت گفتم برو بشین جای من ... برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ...😐 و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐 ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢 معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐 رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓 بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ...😥 سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨 - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣 بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... - ، ... ، ...👌 ⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️ ... @modafehh
{بخش دوم} به نظرتون خدا مارو آفریده ، تا قسمت زیادی از عمرمون رو صرف کنیم ⏳⏳⏳ و آخرش فقط به یه مدرک برسیم !😳 من مطمئنم که خدا همچین هدفی نداشته ✅ صددرصد از آفرینش انسان یه هدف والا داشته که وقتی انسان رو آفرید ، خودش رو تشویق کرد ...😏 ما هستیم 😵 میدونی یعنی چی ؟؟؟ یعنی برترین آفریده خدا هستیم 😇 یعنی برتر از ما ، دیگه چیزی نیافریده ... 😳😳😳😳😳 باورت میشه 😲 ولی مگه فرق ما با بقیه چیه ؟!!!🤔🙄 من میدونم !😉 فرق ما اینه که ، ما عقل داریم ، قدرت فکر کردن داریم ... وگرنه فرقمون با حیوانات چی بود ؟ اونا غذا میخورن ما هم میخوریم ، اونا میخوابن ماهم میخوابیم ، اونا نفس میکشن ما هم میکشیم .... ولی ☝️🏻 اونا فکر نمیکنن و همه چی رو به طور ژنتیکی و غریزی انجام میدن ولی ما نه ! ما قدرت تفکر و تصمیم گیری داریم 😎😎😎😎😎😎 و میتونیم خوب و بد رو بشناسیم به شرط اینکه : نور ایمان تو دلمون باشه ... ❤️💛💚💙💜 پس نباید عمرمون رو الکی صرف کنیم ... ... @ista_ista
۱۳ 🌸این داستان ⇦ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ■ امتحانات ثلث دوم از راه رسید😐 ... توی دفتر ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه👌 ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... ... توی و ... 👈این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...😐 یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد🤔 ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود😖 ... با ناامیدی از جا بلند شدم ... - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...☹️ غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...😳 هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ... نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با 😏 از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...😐 یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله افتادم ... اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران 😞... چی کار کردی؟ ... کار انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...😟 - فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ... خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ... فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...😰 گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری🙁 ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...😕 حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...😭 کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...😭😰 . ....🌴🍁 @modafehh
{بخش سوم} حالا که فهمیدی اشرف مخلوقات هستی ، حق نداری عمرتو الکی به خواب و خوراک بگذرونی ... 🛏 🛋 🛁 باید یه کار مفید انجام بدی تا فرقت مشخص بشه با بقیه مخلوقات !!! کار مفید 🔑 مثلا میخوایی چندتا کار بگم ! خودسازی از نظر : 🌐اراده 🌐روحیه 🌐علمی 🌐ایمان 🌐اخلاقی 🌐جسمی ولی هدفت از این خودسازی ها باید خدمت به اسلام باشه 😌 مثلا هدفت از درس خودسازی جسمی این باشه که جسم سالمی داشته باشی تا بتونی بهتر درس بخونی ... و هدفت از درس خوندن و ... و این زنجیرهاهمینطوری به هم وصل میشه ... ⛓⛓ ⛓⛓ ⛓⛓ خب برگردیم یکم عقب تر ↪️ داشتیم میگفتیم ما اشرف مخلوقاتیم چون قدرت فکر کردن داریم و به همین دلیل حق نداریم عمرمون الکی مصرف کنیم و باید یه کار مفید انجام بدیم 😌 برای انجام کار مفید قبل از هرچیز نیاز به و داریم 😊 فکر کن ببین هدفت چیه از درس خوندن ؟؟؟ درس میخونی دکتر بشی ؟ دکتر بشی که چی ؟ که پول دربیاری ؟ پول دربیاری که چی ؟ و .... ما نمیگیم پول درآوردن بده ! نه اصلا بد نیست ، ولی باید ببینی هدفت از پول درآوردن چیه ؟ پول درمیاری که همشو تو خوشگذرونیها خرج کنی و الکی هدر بدی...😕 یا اینکه میخوایی باهاش به خانواده‌ت یا کشورت یا اسلام خدمت کنی ...😍 هر طور مایلی ... ولی به این فکر کن که تو میتونی از فرشته ها هم بالاتر باشی... فقط کافیه راهتو انتخاب کنی و یه هدف بزرگ رو انتخاب کنی ... ... @ista_ista
🔻 ۱۴ 👈 این داستان ⇦ 🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢 از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔 - حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - ... من می خواستم برای تو بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... ...😭 عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم... - ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔 و در زدم ... 👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐 - تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔 - آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️ سرش رو انداخت پایین ... - کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️ بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ... - برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕 اما بعدش ترسیدم ... - اگر نزاره فردا بیای چی؟ ... ...🍃🍃 @modafehh
🔻 ۱۵🔻🔻 👈این داستان⇦ ...؟ ــ~~~~~~~~~~~~~ ✨🌸- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...☝️😢 معلوم بود خسته و بی حوصله است ... - یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...☹️ چند لحظه مکث کردم ... - مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...😣 ؟ ... یا امتحان علوم؟😕🤔 ... - آقا ما تقلب کردیم ...😥 یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... 😰که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...😯 - برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😢 چرخیدم سمت مدیر ... - ☝️سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔 آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت 😆... - همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی😄 ... برو بچه جون... همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست 😅... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...😒 - آقا اجازه☝️ ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید😥 ... حق الناس گردن هر دوی ماست ... - عجب پر رویی هم هست ها ☹️... قد دهنت حرف بزن بچه...😟 سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😣 - اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😞☹️ . ...🍃 @modafehh
{بخش چهارم} فکر میکنی هدف خدا از آفرینش ما انسان ها چیه ؟🤔 خودش تو قرآن فرموده : و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون من جن و انس را نیافریدم جز برای اینکه مرا عبادت کنند (و از این راه تکامل یابند و به من نزدیک شوند) ! <سوره مبارکه ذاریات آیه ۵۶> حالا هدف خودتو با هدف خدا مقایسه کن ! هدفت عبادت خداست ؟ اشتباه نکنی ! منظور از عبادت ، فقط نشستن توی سجاده نیست !!! شما میتونید در همه حال خدا رو عبادت کنید تو هر شغلی که هستید : 👨🏻‍⚕ 🏻‍🌾 👨🏻‍🍳 👨🏻‍🎓 👨🏻‍🏭 👨🏻‍💻 👨🏻‍🏫 👨🏻‍🔧 👨🏻‍💼 ‍🔬 👨🏻‍🎨 👨🏻‍⚖ 👨🏻‍🚀 👨🏻‍✈️ 👨🏻‍🚒 فقط کافیه خالصانه برای خدا کار کنید 💝💝💝 حالا یکم فک کن ... دنیای دو تا آدم رو مقایسه کن 😮 یکی هدف داره ؛ یکی هم هدف نداره اونی که هدف داره به زندگیش نظم میده تا به همه کاراش برسه ولی فرد بی هدف دلیلی نمیبینه به زندگیش نظم بده ... اونی که هدف داره بیشتر تلاش میکنه ولی اونی که هدف نداره تلاشش فقط درحد اینه که خواب و خوراکش رو بهتر کنه ... 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 آدم دلش میگیره 🖤 زندگی بی روح میشه ...😕 اون موقع‌ست که آدم از دنیا خسته میشه ... دیگه هیچی براش مهم نیست ... و اگه جلوشو نگیری خیلی خطرناک میشه ❌❌❌ باعث افسردگی میشه ... و اگه جلوی افسردگی رو نگیری و بزاری به اوج برسه ممکنه افراد دست به خودکشی بزنن 😵😵😵 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ خب یکم تند رفتم ...😅 نترسید ، خیلی کم پیش میاد اینطور اتفاقایی بیفته ... همسنگرای نوجوون حالا برین هدف زندگیتون رو مشخص کنید 🤔 ... @ista_ista
{بخش پنجم} میگم... بعضیامون و فکر کنم اکثرمون دوست داریم که کاش ، موقع جنگ بودیم و تو جبهه ، از خاکمون دفاع میکردیم ... 💔💔💔 ولی حالا که نیستیم ...😔 من یه فکری دارم 😉 برای اینکه دنیا برات شیرین تر بشه یه کاری کن هر شغلی که داری ! مثلا دانش آموز هستی ... 📚🗓📓📔🗄🖍📝🔍✂️📌📐🖇📏📒📋✉️ میتونی به همش مثل جبهه نگاه کنی !!!😲 📻🕯🔦💡📉 📰🌴⏳ مثلا هر روز که وارد مدرسه میشی ، با خودت فکر کن داری وارد مقرِّ گروهان‌تون میشی بعد که وارد سالن شدی و داشتی به سمت کلاست حرکت میکردی ، فکر کن داری میری به سمت سنگرتون ... تو مدرسه هر معلم یه فرمانده،ست !!! سر کلاس که میشینی صاف بشین ، محکم باش ، یه سرباز هیچوقت سرشو نمیزاره رو میز ، سرشو کج نمیکنه ، زیادی خم نمیشه ، در حضور فرمانده محکم باش ، ... خب وقتی معلم داره درس میده حتی اگه خسته شدی حرف نزن ، اعتراض نکن ! رزمنده ها که زمان جنگ خستگی نمیشناختن ... از دل و جون مایه میزاشتن😇... ما هم الان وسط میدونیم ... وسط میدون جنگ نرم ، مدرسه یه قرارگاهه برای اونایی که میان خودشونو مسلح کنن مقابل جنگ نرم و تهاجم فرهنگی ... فک کردی درسایی که یاد میگیری واسه امتحانه ؟😳 نه ، اینا درواقع همون تفنگ و ترکش و ... هستن ... بعضی وقتا میون میدون تنها میشی... انگار اطرافتپر از تانکِ ، تانک هایی که دارن ایمان و اعتقادات و فرهنگت رو نشونه میرن ...💢💢💢 اونموقع‌ست که باید نارنجکِ اعتماد به نفس و خودباوری و ایمان رو به کمرت ببندی و بری مقابل دشمن و حرفت رو بزنی 😤 هر چند که بعدش ترکش ها و گلوله های تمسخر و تحقیر و طرد شدن به سمتت شلیک میشن 💔 و تیربارون میشی 😣 ولی با این حال باید به میدون بری تا دشمن بفهمه ما با این ترکش ها از پا درنمیاییم 😏 میخوان از دستمون راحت بشن باید ترور ‌مون کنن 😅 اصلا راه دیگه ای نداره ...😁 خب برای امروز بسه ⏳ از این به بعد حتی تو خونه هم جبهه‌ست هنوزم میشه فداکاری کرد 💕 ... @ista_ista
. 🔻 ۱۷ این داستان👈 تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ... - آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ... خنده اش گرفت ... - علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ... سرم رو انداختم پایین ... - ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ... از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ... - روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ... حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ... - آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ... دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ... - میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ... دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ... - نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ... از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ... - خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ... دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ... . 🌹🍃 @modafehh
۱۶🔻 👈این داستان 🔻 🌾✨- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...☹️ ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...🙂 - آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...😐 😏- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ... کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...🙂 - حاج آقا یه سوال داشتم ...☝️ از حالت جدی من خنده اش گرفت ...😃 - بگو پسرم ...😊 - حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ...😔 منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...😟 خنده اش محو شد😕 ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده .🤔.. همیشه می گفت ... - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...😐 حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ... - سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده🤔 ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه☺️ ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ... اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...🙂 ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ... - ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...😞 و بلند شدم و رفتم ... تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...☹️ شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...😕 ...🌷⚡️🌷 @modafehh