eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
760 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#کوچه_پشتی فاطمه صداقت روزی که قرار بود مادرم به خانه‌ی خاله برود من هم باید از دانشگاه به سمت خانه
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ همانطور دستم مردد در هوا مانده بود. یک نگاه به پولم انداختم و یک نگاه به سعید که نگاهم می‌کرد. بی حرکت مانده بودم که گفت: -بفرمایین. باید پیاده بشیم. حس کردم از شدت کمبود اکسیژن هر آن ممکن است خفه شوم. با احساس شرم زیادی تشکر کردم. دستی به مقنعه‌ام کشیدم و آهسته از ماشین پیاده شدم. آن‌قدر از آن دیدار اتفاقی هول و دستپاچه شده بودم که نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟ بی توجه به آمدن یا نیامدن سعید، پاتند کردم و سمت خانه‌ی خاله دویدم. در باز بود. به سرعت وارد خانه شدم و از هولم در را پشت سرم بستم. حیاط را رد کردم. چند پله‌ای که به در ورودی خانه می‌خورد طی کردم. با عجله وارد شدم. محسن روی مبل نشسته بود. عمو بهروز هم کنارش بود. آب دهانم خشک شده بود. به سختی گفتم: -سلام. محسن مشکوک نگاهم کرد. از جایش بلند شد و سمتم آمد: -چیه؟ سگ دنبالت کرده؟ با تصور سعید و حضور ناگهانی و حساب کردن هزینه تاکسی، خنده‌ام گرفت. سراغ مادرم و خاله را گرفتم. -واقعا خنده‌داره؟ تو آشپزخونه‌ان. سمت آشپزخانه رفتم. محسن هم داخل کوچه رفت تا ببیند اوضاع از چه قرار است. از اینکه الان با سعید روبرو می‌شود دوباره استرس گرفتم. به آشپزخانه رسیدم و بلند سلام کردم. مادرم و بقیه جوابم را دادند. همه‌ی کارها را کرده بودند. داشتند ظرف‌ها را می‌شمردند. مادرم با دیدن قیافه‌ام پرسید: -چی شده مامان؟ چرا این‌قدر عرق کردی؟ مریم با شتاب سمتم آمد: -وای، اون سگ سیاهه دنبالت کرد؟ یه سگه ولگردیه! نمی‌دونم چرا شهرداری جمعشون نمی‌کنه؟ فهمیدم چرا محسن اول سراغ سگ را گرفت. پس آن ماجرا در آن محله عادی بود. اینکه سگ دنبال آدم بیفتد. -نه بابا. سگ کجا بود. من خودم تند اومدم. بالاخره معلوم می‌شد ماجرا چیست. آن لحظه اما از شدت هیجان نمی‌توانستم چیزی تعریف کنم. مادرم یک لیوان آب دستم داد. آن را لاجرعه سر کشیدم و تشکر کردم. روی صندلی نشستم. چشمم به چند جفت چشم بود‌. مریم که مشکوک نگاه می‌کرد. مادرم که مهربان نگاهم می‌کرد. خاله و مینا و مهسا که خنثی بودند. آب دهانم را محکم قورت دادم و یک خنده‌ی نمایشی روی لبم نشاندم. مریم دست بردار نبود: -یالا بگو چی شده؟ خواستم دهان باز کنم که همان لحظه محسن وارد آشپزخانه شد. جلو آمد و مقابلم ایستاد. جایی که پشت میز نشسته بودم. دست به سینه شد: -تو سگ دنبالت کرده بود؟ سرم را محکم بالا دادم. خاله آتوسا جلو آمد: -چیه؟ چی شده مگه؟ چقدر سوال پیچش می‌کنین آخه! حالا هرچی شده! محسن نگاهی به مادرش انداخت. بعد دوباره به من نگاه کرد: - رفتم تو کوچه می‌گم چخه پدرسگ. برو خونتون. کیو ببینم خوبه؟ چشمانشان از حدقه بیرون زده بود. محسن نگاهی به من و بعد بقیه کرد. -دیدم سعید پشت دره! خنده‌ی جمع موجی از انفجار شادی را سمتم هل داد. محسن هم از خنده ریسه رفته بود. مریم دلش را از خنده گرفته بود. مادرم هم غش‌غش می‌خندید. مینا محکم پشت سر محسن کوبید: -خاک عالم! هیچ وقت نمی‌ری تو کوچه‌ها، این‌همه من و مریم بهت گفتیم، ایندفعه رفتی! محسن هم روی شکمش خم شده بود از خنده: -آخه ندیدی این مهلا از ترس چه رنگی شده بود که. خب سعیده دیگه ترس داره اونطوری اومدی؟ پریشون و نگران؟ خنده روی لبم خشک شد. چه می‌دانستند دیدن کسی که دوستش داری بعد از دو سه هفته، آن‌هم در آن فاصله‌ی نزدیک و ناگهانی، چه حالی ممکن است به آدم بدهد. خصوصا اگر نگرانش هم بوده باشی! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
حوله‌ی خیسو از رو موهام برداشتمو سشوارُ روشن کردم. یهو با احساس دستایی روی شونه‌م، به مردی دادم که داشت می‌خندید. گفتم: -بیدارت کردم؟ سشوارُ از دستم گرفت: -نه. خودم بیدار شدم. دوست داشتم بیینم چه کار می‌کنی. موهام بین هوای گرم سشوار و پر عشق ، خشک می‌شدن. -تو برو بخواب خودم خشک میکنم. دستمو آروم روی پام گذاشت و دوباره مشغول شد. کارش که تموم شد از جام بلند شدم و وایسادم. نگاهی به اونو و که پاش کرده بود انداختم. طلبکار و نگام کرد: -چیه؟🤨 نکنه نباید بپوشم؟ پقی زیر خنده زدم. اونم خندید و بعد ...💞🙊😍 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c یک و متفاوت بین نسیم و ماهان در رمان 🌱🌱 ❌رمان کامله تو کانال❌
◼️فضائل اخلاقی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ◾️علم و آگاهی ◾️حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها با وجود سن کم، از علم و معرفت بسیار بالایی برخوردار بودند. خطبه فدک نمونه‌ای از علم، حکمت و شناخت عمیق ایشان نسبت به احکام دین و جامعه است. در این خطبه، حضرت با بیانی شیوا به دفاع از حق خود و تبیین جایگاه اهل بیت پرداختند. امام حسن عسکری علیه‌السلام فرمودند: حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بر تمام زنان عالم در علم و معرفت برتری دارد. 📚دلائل الامامه، ص ۱۳۹ 📎 📎 @banketolidat
💢 ارزش قناعت و حسن خلق امام علی علیه‌السلام: 🍃 كَفَى بِالْقَنَاعَةِ مُلْكاً وَ بِحُسْنِ الْخُلُقِ نَعِيماً 🍃 قناعت، نوعی پادشاهى است و حسن خلق، نوعی نعمت است. 📚 نهج‌البلاغه، حکمت ۲۲۹. 🔶 https://btid.org/fa/photogallery 📎 📎 📎 @banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ خنده‌شان که جمع سد به من نگاه کردند. حالا دیگر حسابی لو رفته بودم. من آمده بودم و بعد از من هم سعید پشت سرم آمده بود. من با پریشانی آمده بودم و همه می‌دانستند سعید خواستگار پر و پا قرص من است. -خب مهلا خانوم منتظریم. می‌خواستم محسن را یک کتک مفصل بزنم. حسابی به من بند کرده بود و دست برنمی‌داشت. خصوصا که می‌دانست سعید چقدر به من علاقه دارد. نگاهش پر از سوال بود. کمی هم شیطنت در آن موج می‌زد. شیطنتی از جنس اذیت کردن من. -خب چه ربطی داره. من تند اومدم عرق کردم. چه ربطی به ایشون داره؟ محسن چشمانش را ریز کرد: -خودتی. برو بچه. نفسم را محکم بیرون فرستادم. نگاهی به مادرم انداختم. همان لحظه معنای نگاهم را گرفت و به دادم رسید: -محسن حالا آقا سعید کجاست؟ محسن که هنوز درحال واکاوی چهره‌ی من بود سرش را سمت مادرم گرفت: -خاله تو حیاط.. محکم روی پیشانی‌اش کوبید. -وای تو حیاط وایساده. گفتم بهش بمونه اون‌جا که من بیام به شماها بگم برید تو اتاق. خاله غذایش را سر زد. مادرم هم بقیه‌ی چیزها را بررسی کرد. لحظه‌ی آخر اما مینا پرسید: -راستی محسن، سعید خنده‌اش نگرفت بهش گفتی چخه؟ نگاه پرسشگرم سمت محسن رفت. او که نگاه منتظرم را دید دوباره شیطنتش گل کرد: -نچ. نمی‌گم. مگه مهلا جوابمو داد که من جواب بدم؟ با چشمانی گرد نگاهش کردم. به من پوزخند زد. مریم اما طاقت نیاورد. به بازوی راستش کوبید. مینا هم از آن طرف گوشش را گرفت. محسن دو دستش را بالا آورد و زار زد: -غلط کردم غلط کردم! می‌گم. مریم دست به سینه شد: -دبگه مهلا رو اذیت نکنی‌ها! -باشه بابا. جوجه‌های کوچولو. قهقهه زد. بعد هم اول به من نگاه کرد: -برگشت به من گفت محسن دستت درد نکنه. ممنون از این استقبالت. منم گفتم خدایی قصدی نداشتم. دیدم مهلا با عجله اومده خونه و پریشونه، فکز کزدم اون سگ سیاهه دنبالش کرده. اومدم تو کوچه چخش کنم بره که تو رو دیدم. دلم داشت در حلقم می‌زد. از اینکه محسن تا چند لحطه‌ی دیگر عکس‌العمل سعید راخ واهد گفت حس خاصی داشتم. حسی مبهم و نا آشنا. -یه خورده فکر کرد و چیزی نگقت. بهش گفتم کلک نکنه تو دنبالش کردی دختر مردم ترسیده؟ یهو چشماش گرد سد. گفت محسن خجالت بکش. م نمزاحم ناموس مردم بشم؟ من فقط پول تاکسی رو حساب کردم! همه به من نگاه کردند. از خجابت سرم را پایین انداختم. مینا با ذوق گفت: -بابا، عاشق. بابا مرد قهرمان. مریم هم دستش را دور گردنم انداخت: -مهلا تو خدایی چه شانسی داری‌ها. فکر کن کسی که عاشقته تو تاکسی کنارت باشه. یهویی. بعد سمتم چرخید: -یهویی بوده دیگه. متعجب نگاهش کردم: -وا مریم آره دیگه. پ ن پ، قبلش باهاش هماهنگ کردم. محسن دوباره روی پیشانی‌اش زد: -پسر مردم وایساده بیرون من این‌جام. من برم! داشت می‌رفت که دوباره برگشت: -سعید گفت به مهلا خانوم شربت خاکشیر بدین. اینو یادم رفت بگم! همه با هم گفتند: -بابا! و من زیر نگاه‌های پر از سوالشان داشتم آب می‌شدم. دلم در حال زیر و رو شدن بود! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا