eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سریع رو به بچه ها گفتم: راستی رسول کجاست؟؟ نمیاد دلم براش تنگ شده بی معرفت رو ... بچه ها حول کرده بودن ... نکنه اتفاقی واسش اوفتاده؟؟ روبه محمد گفتم: محمد داداش رسول کجاست؟؟ محمد با من و من گفت: محمد: راس..تش..راست..ش..رس..ول... من: رسول چی؟؟؟ رسیدم درم در اتاق داوود که شنیدم اسم منو میگه و صدا می زنه... بی معطلی از پرستار تشکر کردم و در اتاق رو باز کردم و گفتم : کسی رسول رو صدا زد؟؟؟ این کارم باعث شد همه نگاه ها به من به چرخه و منو داوود بهم خیره بشیم... بعد از چند دقیقه که بهم نگاه کردیم روبه بچه ها گفتم: یکی نمیاد منو ببره پیشه این دهقان مون تا یه دل سیر بغلش کنم؟؟ فرشید که تا حالا داشت با چشم های اشکیش به ما نگاه می کرد پیش قدم شد و منو کنار داوود گذاشت... با دسته تخت به زور بلند شدم و داوود رو بغل کردم و گفتم: داوود خیلی خری خیلی ، خیلی هم بدی خیلی خیلی... دهقان فداکار دلم یه ذره شده بود واسه اون صدای زشتت... داوود که تازه به خودش اومده بود گفت: رسول چرا اینحوری شدی؟؟ چرا روی ویلچر نشسته بودی؟؟ من: چیز خاصی نبود فقط یه تصادف کوچولو کردم... داوود: تصادف؟؟ من: اوهوم... می دونستم داوود ول کن نیست و می خواد هی سوال بپرسه... برای همین ملتمس به فرشید چشم دوختم که منظورم رو فهمید ... ایول خوشههه... میگن دوستای واقعی با چماشون با هم حرف میزننا ... فرشید: رسول میدونی قبل از اینکه بیای چه اتفاقی افتاد؟؟ من: نه چه اتفاقی افتاد؟؟ فرشید: داوود و آقا محمد داشتن قربون صدقه هم می رفتن... باورت میشه؟؟ من: نههه... واقعا؟؟ چجوری؟؟ فرشید: اینجوری... گربونت بیشم... با لحن فرشید زدم زیر خنده که با خنده من فرشید و داوود و سعید و آقا محمد هم خندیدن... همه زدیم زیر خنده... به صورت محمد نگاه کردم... چقدر خنده هاش قشنگ و آرامش بخش بود... واقعا به این خنده ها نیاز داشتم... محمد به بحث شون خاتمه داد و گفت: عه عه عه ناسلامتی مافوقتونم ... باز به روتون خندیدم پررو شدینا! رسول در جوابش حالت مهربونی به صورتش گرفت و گفت: جدا از شوخی من مظلوم تر از محمد ندیدم و نخواهم دید... داوود نبودی ببینی اون آقامحمدی که وارد سایت میشد رعشه به دل من میوفتاد‌ ، تو این اتفاقاتی که گذشت خیلی مظلوم و آروم بود... یعنی من یکی روم نمیشد و توانایی اینو نداشتم که بهش نگاه بکنم... محمد سر خم کرد و تبسم خیلی ریزی روی لباش نشست... دست بردم و دست گرمش رو تو دستم گرفتم... تو حال و هوای خودمون بودیم که صدای در اومد و دوتا کله نمایان شدن... ادامه دارد...
بلاخره فاطمه اومد بهش گفته بودم سر راهش شیرینی و گل هم بگیره... گل رو از دستش گرفتم و راه افتادیم به سمت اتاق آقا داوود... وقتی رسیدیم... یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو پر انرژی نشون بدم... در رو باز کردم و گفتم: به به سلام !! می بینم جمع تون جمع و فقط گل ( به خودم اشاره کردم ) و گاو تون ( به فاطمه اشاره کردم ) کم بود که اومدن... فاطمه: سلام به همگی... عههه اینجوری دریا خانم حالا وقتی رفتم و مجبور شدی خودت تنها بری داخل می فهمی... من: فاطمه شوخی کردم دیگه جنبه داشته باش... فاطمه هم یه چشم غره ای بهم رفت و کنارم ایستاد... دوباره برگشتم سمت بچه ها گفتم: حالا اجازه هست بیایم داخل... رسول در حالی که خنده اش رو جمع می کرد گفت: رسول: خیر اجازه نیست... بی توجه به حرفش رفتم داخل و به فاطمه هم اشاره کردم که بیاد... این کارم باعث شد که رسول بگه... رسول: مگه نگفتم نیا داخل... چرا اومدی پس؟؟ من: چون نظر تو اصلا مهم نی... رفتم و گل رو گذاشتم روی میز و روبه آقا داوود با استرسی که افتاده بود به جونم گفتم... با اومدن دریا خانم دوباره توی قلبم آشوب شد و گرمم شد... چرا من ایجوری شدم؟؟ یعنی واقعا عاشق شدم رفت؟؟ نههه... این یه حس دو سه روزست که به زودی از بین میره... ارههه... توی همین افکار بودم که صدای دریا خانم من رو به خودم اورد... دریا: سلام آقا داوود خوبید؟؟ خیلی خوشحال شدم که بهوش اومدید... این مدت که نبودین حال همه گرفته بود... امیدوارم هرچه زود تر بهتر بشید... من: سلام شکر... شما خوبید؟؟ خیلی ممنون... دریا: خوبم ممنون... آبجی فاطمه هم سلام و احوال پرسی کرد... توی حال خودمون بودیم و کسی حرف نمی زد... با اومدن فاطمه خانم دوباره تپش قلب گرفتم ... دیگه مطمئن بودم که بهشون علاقه مندم... شخصیتش رو خیلی دوست دارم... اما خجالت می کشم به فرشید بگم ... خب هرچی نباشه خواهرش هست و روش غیرت داره... مثل من که روی ستاره غیرت دارم... ولی من که کار غیر شرعی نمی خوام بکنم... ای خدا چیکار کنم؟؟ به کی بگم؟؟ اومممم... آها بهترین گزینه آبجی دریاست بلاخره دوست صمیمی فاطمه خانم که هست... باید به موقعیت خوب گیر بیارم و با آبجی دریا در میون بزارم... برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم به بیرون برم برای همین... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎