4_5850485278153637902.mp3
1.53M
🎧 صوت:
روایت آسمانی
شهید سید مرتضی آوینی
#شهید #شهادت #شرهانی
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🎧 صوت: روایت آسمانی شهید سید مرتضی آوینی #شهید #شهادت #شرهانی
🍃🌹🍃
#شرهانی_یعنی ...
عاقبت جوینده یابنده است.
این جمله را باید از زبان بچه های گروه تفحص شنید.
باید از جویندگان گنج، نادیده ها را بپرسی و ناشنیدنی ها را بشنوی باید از مردمک چشم شهیدیاب ها #شرهانی را دید .
#شرهانی جایی است که بچه های گروه تفحص زیر لب زمزمه می کنند:
🔅خاک را یک سو بزن آرام تر /خفته اینجا یار مفقود الاثر 🔅
و وقتی چیزی پیدا نمی کنند با دست بغض گلویشان را می فشارد و آنها را مجبور می کند که زیر لب نجوا کنند :
🔅گلی گم کرده ام می جویم او را /به هر گل می رسم می بویم او را🔅
اینجا #شرهانی است چه چیزی را گم کرده باشی یا گم نکرده باشی باید دنبال گم شده خودت یا دیگران بگردی .
اینجا سرزمین گمنام هاست. سرزمین بی نام و نشان ها.
اما همیشه گمنامی در بی نام و نشانی نیست اینجا مدفن فرزندان روح الله است.
🍃🌹🍃
چرا امیرالمومنین مظلوم شد؟_120617070234.mp3
4.99M
🔴حتما گوش کنید..☝️
🎵چرا امیرالمومنین علی(ع)مظلوم شدن؟😔
👌منتشر کنید
💠 بسیار زیبا و عالی و جانسوز
شیطان پایبند به هیچ اصلی نیست. او میخواهد بماند و اگر این ماندن به بهای از بین بردن همهی مردم جهان نیز میسر شود باكی ندارد.
"شهید سید مرتضی آوینی"
🍃🌾
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💧 💧 💧
💧💧
💧
🌾 #سلام_بر_شهدای_علقمه
ا🌸
ا🌸 🌸
ا🌸 🌸 🌸
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۹) 📝 .............. 🌸 از محبت آنها و کریم و فرمانده لشکر هم
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۰) 📝
...............
" #هفتادودو..."🌸
🌾 این عده همه مان را ساکت کرد و بعضی نگاه ها را به طرف هم کشاند و لبخندها را محو کرد و سکوت را غلیظ تر و عجیب تر و مرموزتر. طوری که احساس کردم باید چیزی بگویم و گرنه ممکن است این سکوت به بغض یا چیز دیگر تمام شود. اما نتوانستم.
🌹 من آن روز , آن ساعت, آن لحظه به خدای حسین قسم , هیچ چیز نتوانستم بگویم. اگر می گفتم , دیگر نمی توانستم تو چشم نیروهام نگاه کنم و دستورشان بدهم.
همین طور نگاه شان می کردم....
***
#چادرفرماندهی....
🌾 چشم هامان به در کتری بودکه مثل اسپند روی آتش وَر می جهید بالا و بخار آب را در خودش می پیچاند. من که تمام هوش و حواسم پیش آن عدد بود و اینکه آخری اش افتاد به من و اینکه : چرا من ؟
کریم هم ساکت بود و علی #منطقی هم . اما صدای قُل قُل نگذاشت. بی حوصله تر از همه مان علی بودکه نیم خیز شد و فتیله چرا را کشیدپایین و گفت : این بیچاره که خودش را هلاک کرد از بس زد تو سرو کله خودش. بلند شد و گفت : قربان غریبی ات بروم عزیزم ! الان خودم فدات میشم.😊
یک شیشه جا مربا پیدا کرد و آمد کتری را کج کرد و یک چایی آلبالویی برای خودش ریخت و حَظّ کرد و گفت : جانمی هی به این می گویند مردافکن.😋
به کریم گفت : بدهم خدمتت؟
کریم ساکت بود.
گفت: ببین چه لَه لَهی می زند بیچاره . می گوید من از آن کهنه دم های تازه جوشم که جان می دهم برای....
کریم گفت : آخر در این گرما کی چایی می خورد که من بخورم؟😏
علی گفت: من.😊
کریم گفت : تو اگر با حال بودی، اگر معرفت داشتی ،اگر شهردار خوبی بودی ، یک لیوان آب می دادی دست بچه ها تا هم دعات کنند هم بگویند بابا این علی هم زیاد سیم هاش قاطی نیست، از خودمان است.
علی گفت : تو جان بخواه ، آب چی چیه ، کیه که بدهد.
کریم گفت: می بینی؟😠
شانه بالا انداختم . لبخند هم زدم.
علی گفت : اصلا یک لیوان آب چیه، بگو یک پارچ، کیه که بدهد.😐
کریم گفت : روت را بروم بچه . برو کم بلبلی کن.😠
علی گفت : شوخی کردم بابا. آن لیوان را بده بروم برات آب بیاورم.
کریم گفت از کجا؟
علی گفت: چه حرفها می زند. خوب معلوم است دیگر. از همین بغل ، از رودخانه...🙃
کریم تا این حرف را شنید ، چوبی را که پشت پتو قایم کرده بود ، برداشت و پرت کرد طرف علی و علی مثل فرفره از چادر زد بیرون...
☄کریم غُرغُر کرد و سر تکان داد و به من گفت : می بینی؟ و بلند گفت : مگر دستم بِت نرسد.😠
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۱) 📝
............
😁 سر علی از کنج چادر آمد تو و گفت: با عرض پوزش مجدد. آقایان محترم فرماندهی اگر إذن دخول بفرمایید ، می خواهیم جدول برنامه را به استحضارتان معروض بداریم.
و بی اجازه و خیلی جدیی آمد تو و طوماری خیالی را رد دست گرفت و ابرو درهم گره زد و سرفه کرد و برنامه را فهرست وار و با ذکر عنوان خواند.
همه چیز را از صبح علی الطلوع درجه بندی کرده بود، با ذکر دقیق ساعت.
صرف نهار و با ذکر بعضی وقت ها کباب و تمرین غواصی توی آب و گپ بدون غیبت و نخودنخود هر که رود ، خانه خود و آزادباش در اختیار منورها. خوشم آمد .🙂
بیشتر بخاطر ظرافتی که در انتخاب آنها به خرج داده بود. اما کریم مثل من نبود.
اخمی کرده بود دیدنی که علی را ترساند. 😨
عقب عقب رفت ، احترام گذاشت و با همان لحن جدی گفت: خیالتان راحت باشد. برنامه آنقدر دقیق است که هر جهودی را ظرف مدت یک روز مسلمان می کند.🙃☺️
کریم از کوره در رفت و چوبش را برداشت و افتاد دنبال علی....😡
#ادامه_دارد.....
🌸.....
@Karbala_1365
°°°°°°°°°°°°°°°°
@Komiel_110
👆 ای دی جهت
ارسال نظرات و خاطرات از شهدای #عملیات_کربلای۴ 🌾
🌹 جانبازشهید علی منطقی🌹
🌸 خاطره ای از شهیدعلی #منطقی
🍃 سال ۶۵ با واحد اطلاعات عملیات راهی نودشه شدیم.
هر شب توی ارتفاعات نگهبانی می دادیم.
یک شب نوبت من و علی آقا بود. سه ساعت باهم تعریف کردیم و خندیدیم.
طوری که نفهمیدیم کی اذان شد.
علی اقا رفت بالای خاکریز و شروع کرد به اذان گفتن.
صدایش خیلی زیبا بود.
بچه ها از خواب بیدار شدند.
نماز جماعت آن روز به دل همه نشست.
🌸راوی: حسین شریفی
🌸.....
@Karbala_1365
🍂🌾
💧 #قصه_های_آب_و_آتش
بچه ها #غواص میدونید یعنی چی؟؟؟
یعنی وقتی توی آبی، هر طور که دلشون بخواد میزننت...
روضه های کربلارو یادتونه،کنار #علقمه؟
هرکی با هرچی تو دستش داشت عباس رو میزد...😭
یک شبم تو #اروند دشمنا با هرچی که تو دستشون بود غواصها رو زدن...💔
🍂یاد #شهیدچیت_سازیان بخیر ، وقتی تو عملیات #کربلای۴ بدون دوربین روی سطح آب رو نگاه کرد، پاهاش دیگه تاب ایستادن نداشت، روی زانو نشست و دست گذاشت روی سرشو فقط فریاد زد:"یاحسین" 😭
روی آب پیکر غواصهایی بود که فدایی رهبرشون شده بودن...❣
#غواص_یعنی بی هیچ سپری شجاع و دلیر فقط به عشق میهن ورهبرت مظلومانه شهیدبشی...🌹
⚡️حالا کی حاضره اینطوری #غواص بشه برای رهبرش سیدعلی؟؟❣
#غواص
#سیدعلی
برگرفته از کتاب #دلیل
🍂🌾
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔴 رتبه اول کنکور تجربی... میشناسیش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 😎
⭕️ مادرش می گوید: یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت...
⭕️ پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟!
گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در #دانشگاه داد!
⭕️ گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید رتبه اول کنکور راکسب کرده ای!!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چراخوشحال نیستی؟؟!!
⭕️ احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم!
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!....
⭕️ یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
#قهرمان_من
#حرمان_هور
#شهید_احمدرضا_احدی ( رتبه 1 کنکور تجربی سال 64)
پ.ن:
کتاب حرمان هور دست نوشته های این نابغه ی عاقله!! 😍
چرا میگم نابغه ی «عاقل»؟! 🤔
چون بعضی نابغه ها عقلو نبوسیده میذارن کنار... 😐
بعضی هاشونم کوچیک میشن!! اندازه ی یه رتبه یک... 😑
🌺 #شهیداحمدرضااحدی
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌷مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده 🌷فاطمه بر دیدن موسی بن جعفر آمده 🌷کاظمین امشب چراغان از وجود کاظ
#امام_موسی_بن_جعفر
نسل موسايی تـو طبع مسيحا داشتند
يك نفر از آن همه پير جماران می شود
#میلادشمبارک🌸🍃
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. مست بودیم از غدیر خم، دوباره عید شد تو به دنیا آمدی مستی ما تمدید شد #میلادامام_موسی_کاظم_مبارک🌸🍃
.
بی تعلّل باز شد از هم گره پشتِ گره
تا که مادر سفرۂ موسی بن جعفر نذر کرد..!
❤️❤️❤️
#یاشـاه_کربلاسلام_عليڪ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى
حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ
اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ علی اَصحابِ الحُسِین
🍃🌺❤️🌺🍃
اول و آخر منے ، سایہ ے بر سر منے
بے تو غروب میشوم، با تو طلوع میڪنم
شب بہ هواے حرمٺ، باز بہ خواب میروم
صبح دوباره عشق را، با با تو شروع می کنم
#صباحکم_حسینے
♡♡♡
صلی الله علیک یا
ابا عبد الله الحسین
#شعر_غدیر_تا_مباهله
می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت
گفت: اینبار به پایان سفر می گویم "
بارها گفته ام و بار دگر می گویم"
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است
گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمه بگویم دستش _
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
واژه در واژه شنیدند صدارا اما...
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام..
🍂
🍂 🍂
🍂🍂🍂🍂