eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
878 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
@shohadayemalayer
💢روزنامه اطلاعات: خیمنی با رژیم سازش کرد! از ۱۵ خرداد ۴۲ تا ۱۵ فروردین ۴۳، آقا روح الله در بازداشت خانگی بود. پاکروان، رئیس هفته ای دوبار به ملاقات امام میرفت، میگفت میخواهم با گفتگو کنم و او کوتاه میاید. پرویز ثابتی در گزارشهای خود مخالف آزادی و گفتگو با امام بود. وقتی نیروهای ویژه برای بازداشت امام آمدند، بدون توقف در جاده به سمت تهران حرکت کردند. امام در خاطره ای میگوید: دو نفر مامور کنار دستم میترسیدند و من به آنها میدادم! حتی وقتی صبح شد، اجازه ندادند ماشین برای نمازِ امام توقف کند، بعدها گفتند بهترین نماز عمرم را در همان روز در خواندم. روزنامه اطلاعات بدستور تیتر زد که خمینی با رژیم سازش کرد! امام ۲۱ فروردین پاسخ تندی به ادعای روزنامه اطلاعات داد: "چه کسی با شما کرده و کنار آمده است، غلط می کند با شما سازش کند، مگر حرف ما چیست، که بتوانیم‌ ‌روی آن کنیم؟  تاریخ بخوانیم
خبر دارید... . . هنوز که هنوز است از فاتحانه خیبر بر نگشته... . .. خبر دارید که آن دلیرمرد خطه مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت... . ..از خبری دارید... . .. بعد از اینکه یارانش را از به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید... . از جوانانی که خوراک کوسه های شدند خبری دارید... . . .هنوز از صدای بچه ها می آید... . . .هنوز صدای مناجات از به گوش می رسد... . . .هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛ .... .... .. هنوز که هنوز است می ترسند از اینکه رو تنها بگذاریم... . .. و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند و منتظر منتقم علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند.....
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..! گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح😁😁😁
✍سر مراسم عقد، هنگام ظهر، ایشان بلند شد، وضو گرفت و شروع به خواندن نماز کرد. یكی از آشنایان که آنجا بود به من گفت: او برای تو همسر نمی شود برای اینكه کسی که این قدر مقیّد باشد، هیچ موقع مال این دنیا نیست. بدان که می شود. سید حسین دولتی 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @karbala_1365
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔰شهیدی که در قبر #اذان گفت 💠شهیدی که مزارش بارها توسط #رهبر زیارت شده است. پس از شهادت عبدالمهدی مغفوری در #عملیات_کربلای۴ ، پیکر پاکش را برای تشیع به #کرمان آورده بودند. خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانم شهید مغفوری روایت می کند ، وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید به تلاوت سوره مبارکه #کوثر مترنم است و پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم شهید را به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد، وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای #اذان گفتن او را شنیدیم. ✅مزار #شهید_عبدالمهدی_مغفوری در گلزار شهدای مسجد صاحب الزمان #کرمان قرار دارد و عاشقان راه عشق و #شهادت بر گرداگرد شمع وجودش پرواز می کنند. #شهید_عبدالمهدی_مغفوری 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅ @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💥قسمت سیزدهم💥 #زندگینامه #شهیدحججی دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردار
🌸 🌸 💥 💥 🍃 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد. دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ. پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" . سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید. ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه." فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشو تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 😑
🦋 برای پاراموتور به رفته بودیم اونجا خلبانان فوق سبک بودن و هی می خواستن از زیر کار در برن مثلا : اسکانشون و غذاشون و... ولی علی آقا موقع سریع میومد می گفت حاج محمد اینجا یادواره فلان شهیده بیاید نماز بخونیم ... خوندن علی آقا یه یادگاری خوب از برای من موند.💫✨ 🌺راوی : ❤️❣ 🌹 🌹 :۹۴/۱۰/۲۳ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❁﷽❁ وقتـے باشے تو هم ڪعـبہ و هم قبلہ نما باشے تو تجویـد بہ لهجـہ اٺ مےآید باید ڪه بـلال باشـے تو! 🥀 💔
. 🔅 .. 🔹 آخرین روزهای سال هفتاد و دو بود.. بچه های همه به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند.مدتی که در منطقه خیبر(طلائیه) به عنوان انتخاب شدیم با دل و جان به دنبال پاره های دل این ملت بودیم.. سکوت سراسر و جزایر را گرفته بود.سکوتی که روح را دگرگون می کرد.. قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی زیبا نظرمان راجلب کرد: این آغشته به شهیدان است.. این جمله کلی حرف داشت. همه ایستادیم. نزدیک ظهر بود، بچه ها با آب کمی که همراهشان بود گرفتند.. ناگهان صدای دلنشین آن هم به صورت دسته جمعی به گوشمان رسید! به ساعت نگاه کردم وقت اذان نبود! همه این صدا را می شنیدند. هر لحظه بر تعجب ما افزوده می شد. یعنی چه حکمتی در این اذان بی و قت و دسته جمعی وجود دارد!! نوای اذان بسیار زیبا و دلنشین بود. این صدا از میان نیزار ها می آمد. با بچه ها به سمت صدا حرکت کردیم. با عبور از موانع به رسیدیم.. این منطقه قبلا محل عبور قایق ها بود، هرچه جلو می رفتیم صدا زیباتر می شد. اما هر چه گشتیم اثری از موذنین نبود! محدوده صدا مشخص بود لذا به همان سمت رفتیم.. ناگهان در میان نیزار ها را دیدیم. لبه آن از گل و لای بیرون زده بود، به سرعت به سمت آن رفتیم.. قایق را به سختی از لابه لای نی ها بیرون کشیدیم، آنچه می دیدیم بسیار عجیب و باور نکردنی بود، ما نا آشنا را پیدا کردیم.. درون قایق شکسته پراز بود، آن ها سال های سال در میان نیزارها قرار داشتند.. آن ها را یکی یکی خارج کردیم، پیکر مطهر سیزده شهید در داخل قایق بود. عجیب تر اینکه همه آن شهدا بودند.. 🌷 مسئول تفحص لشکر امام حسین علیه السلام . ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄