eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهدای ملایر
سلام طعم قصه اینبار یکم فرق داره و میخوام از بگم... از خانواده هایی که چشمشون به در سفید شد و عزیز کردشون برنگشت...💔🍂 یادشون بخیر...🌱 🌺مثلا پدرمادر 🌹 …پدر اهل شعر بود و مادر اهل دلتنگی.. خوب البته مادر حق داشت دلتنگ باشه چون مادر بود...💞 شاید کمترکسی این شهیدبزرگوار رو بشناسه. یک روز دیداری با پدرومادربزرگوارش داشتیم..مادر زیر لب برای پسرش شعری رو زمزمه میکرد و گاهی میگفت: "یعنی مهرانم کجاست؟ " سکوت کردیم ، ازبغض ، ازسوالی که هیچکدوممون جوابش رو نمیدونستیم جز اینکه باچشمای پر از اشک سرمون رو بندازیم پایین که پدر شروع کرد با اون بیان زیبای قشنگش تعریف کردن.. که همرزم پسرم گفته:" در چنگوله که بودیم مهران زخمی شده بود و بردنش بیمارستان صحرایی که نزدیک اونجا بود. که بعداز چندلحظه دوتا هواپیمای عراقی اومدن و تمام بیمارستان رو بمباران کردند و رفتن.. صدای زمزمه مادر توی گوشم پیچید که میگفت:"یعنی مهرانم برمیگرده؟؟؟ " 💔🍂 شاید میشد کمی جواب مادر رو داد، که نه عزیز دل ، مهران تو با این وضعی که پدر گفت ، شاید دیگه برنگرده... اما توان و جرات گفتن داشتیم..چون هیچکس از دل یک مادر مفقودالاثر خبر نداره که مادر مهران ازاین انتظار چندین ساله زمین گیرشده بود و قادر به راه رفتن و حتی کارهای شخصی خودش نبود و پدر همیشه بغض داشت... خب مهران یه جوون رعنایی بود که یک روز مثل بقیه شهدا تصمیم میگیره بره جبهه و از وطنش دفاع کنه که وسط راه اونقدر باخدا انس میگیره که خدا عاشقش میشه و اونو سال ۶۳ میبره برای خودش…بقدری عاشق که بعداز سالها هنوز پیکرش برنگشته… پدرو مادرش سال ۹۸ تو کنج همین شهر با فاصله ای کوتاه چشم روی همه ی این انتظارها بستند و رفتند... و دیدارشون شد دنیایی خارج ازاین دنیای سرد... شاید مادر در کنار مهرانش دیگه دلتنگ نباشه و شاید پدر از این به بعد دیگه شعرهاشو کنار مهرانش بخونه اما اینجا یه خونه خالی ، پراز یادگاری هاشون مونده , کمدی پراز عکس و کتاب و خاطرات پسرشهیدشون که تا پدر زنده بود هیچکدوم ازاون عکسهارو بکسی نمیداد از بس مهرانش رو دوست داشت و لحظه لحظه با اون عکسها زندگی میکرد... دیگه حالا مادری نیست که برای مهران جوونش لالایی و شعرهای انتظار و کجایی عزیزم رو بخونه…💔🍂 ❣️قصه ، قصه خیلی از شهدای دیگه ام هست... قصه خیلی از پدر و مادرهایی که یک روز جوون رعناشون رفت و دیگه برنگشت...💔 🍂 کم کم این پدر و مادرها، این نعمتها، دارن میرن و دنیا با همه این تلخیها وسردی هاش داره بیشتر برامون تنگ میشه. …❤️🍃 @shohadayemalayer
۲۳ 🍃🌸 🍃 باخبر شدم که علی دارد در کوچه ابوذر خانه می سازد. دلم میخواست مراسم درهمان خانه برگزار میشد ولی گفتند آنجا امن نیست. منافقین دنبال علی هستند و چندبار خواسته اند او را بزنند. علاقه ام نسبت به علی بیشتر شد. چون می دیدم او طرفدار شهدا است. برادر من هم دشمن بود. حرف ما سر زبان ها افتاد. روز خواستگاری، ، حاج اقا بختیاری، حاج اقا کارنما و عده ای از دوستان علی بودند. گفت: شهید زنده است. چون در هور ترکش خورده به سرش و هفده بخیه زده اند. بعد از شجاعت پ مهربانی علی حرف زد و گفت:آدم بی چیزی است ولی غیرتمند است. آنشب علی جوابش را گرفت و رفت و بعداز عملیات آمد. آن موقع مادرش را هم می برد. فکر میکردم آنها چه رندگی جالبی دارند. هم مادر رزمنده است و هم پسر . علی سه روز مانده به عروسی مان آمد . تابستان بود. لاغرو سیاه شده بود. رفتیم اثاث عروسی را خریدیم. برایش کت و شلوار دامادی هم خریدیم. روز عروسی آنقدر مهمان آمد که من از ترس داشتم می مردم. دوستان علی سنگ تمام گذاشتند. آنقدر خدمت کردند که ما شرمنده شدیم. شکر خدا جشن خوبی برگزار شد. مادر علی قدری پس انداز داشت، علی هم دارو ندارش را آورد خلاصه مایحتاج را خریدیم. فردای عروسی مان علی گفت:برویم سرمزار شهدا. سوار موتور شدیم و رفتیم. متوجه شدم علی خیلی احتیاط میکند. پیش خودم گفتم:خب است، یاد گرفته اینجوری باشد. نگو یکی از منافقین دارد تعقیبان می کند و من بی خبرم. سر مزار برادرم فاتحه خواندیم و رفتیم سر خاک بقیه شهدا. رسیدیم به مزار اقای بختیاری که چند ماه پیش شهیدشده بود. علی گفت:جداجدا میرویم و فاتحه می خوانیم. راست وحسینی غصه ام گرفت. چیزی نگفتم. رفتم سرخاک بختیاری. خانم و بچه اش آنجا بودند. فاتحه خواندم و احوالپرسی کردیم و آمدم کناری و علی رفت و آمد. پرسیدم:این چه کاری بود که با من کردی؟ مثلا تازه ازدواج کردیم، آن وقت می گویی جدایی و نمی دانم تنهایی. گفت:خانواده بختیاری آنجا بودند، شاید غصه بخورند که ما باهم هستیم. انگار آب یخ ریخته باشند به سرم. دیدم حق باعلی است. خدارا شکر کردم بخاطر مردی که مراعات حال را میکرد. …. @Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۳۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌷یک روز در اثنای شلیک همزمان قبضه های خودی، حاج حسین بختیاری از کنار قبضه خمپاره انداز با لباس خونین برگشت. پرسیدم:حاج حسین چی شده؟! گفت:یکی از خمپاره اندازها ترکید و بچه‌ها شدند.🕊 رفتم و صحنه را از نزدیک دیدم. گلوله خمپاره قاچ شده بود. ظاهراً یکی از خدمه ها به خیال اینکه گلوله خمپاره از ته خارج شده، گلوله دومی داخل لوله انداخته بود که هر دو با هم منفجر شدند و چهار نفر در جا به شهادت رسیدند. همان وقت، حاج حسین هم رسیده بود بالای سرشان و شهدا را گذاشته بود داخل و برگشته بود پیش ما. بعد از این ماجرا رفتم سراغ لشکر و گفتم: بچه‌های ما هستند. در منطقه پدافندی مدت زیادی مانده اند. اجازه بدهید با نیروهای دیگری عوض شود و برای استراحت بیاید عقب. حاج‌مهدی پذیرفت و گردان آبی_خاکی به جای ما آمد و خط را تحویل گرفت. ✨ زمزمه عملیاتی تازه بود؛ اما کی و کجا معلوم نبود. از ستاد لشکر کسب تکلیف کردم، گفتند:می‌توانی نیروهایت را به بفرستی و بعد از یک هفته برگردی. بچه ها علی رغم خستگی دوران پدافند در ، راضی به رفتن به مرخصی نبودند. من حاج حسین و ماندیم و بقیه را به زور فرستادیم به همدان و بعد از سه روز خودمان هم به آنها ملحق شدیم. طبق سنت همیشگی، سری به خانه زدیم و بعد از آن اتوبوسی تهیه کردیم و راهی شدیم. 🍃 به شهر که رسیدیم به منزل از های ۴ رفتیم. پدر و مادرش خیلی کردند و اصرار از پی اصرار که شبانه نروید و امشب مهمان ما باشید. پذیرفتیم و آنها هم پذیرایی گرمی کردند و صبح به سمت مشهد مقدس روانه شدیم.✨ آنجا هم مثل منزل ، همه توی یک زیرزمین در همدانی های مقیم مشهد، جا شدیم.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
با حفظ اسلام، نگهبانی و عضو شدن، خود را در ادامه ، با شریک کنیم 🌷مادر و نوجوان ۱۷ساله شهید علی حجازی شاد ✨شادی روح شهدای بسیجی و والدین آسمانیشان صلوات   ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄