هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
آخرین باری که خانواده ام را دیده بودم، چهلم فرزندم "مجاهد" بود. می دانستم آنها نگران و چشم به راهم نشسته اند. غم از دست دادن فرزندم و غیبت طولانی ام آنها را بیقرار کرده بود. به گفته خودشان وقتی اخبار تلویزیون شروع میشد خیره به صفحه تلویزیون نگاه می کردند تا شاید اتفاقی من را بینند یا خبری بگیرنده
حبیب، برادرزنم، از دیدن حال زار خواهرش ناراحت بود و تصمیم گرفته بود برای یافتنم به آبادان برود، وقتی به شهر جنگ زده و ویرانه می رسد، به جاهایی که فکر میکرده من را می شناسند یا ممکن است که من را دیده باشند، سر میزند و پرس وجو می کند، اما تلاشش بی نتیجه می ماند.
میگفت: قبل از برگشتن به شیراز، به قبرستان هم رفته بود تا شاید نام من را در میان نوشته های بالای قبور ببیند.
حبیب برای بار دوم عزم سفر به آبادان کرد و این بار به محض ورودش به شهره نزد فرمانده سپاه رفت و اصرار کرد اگر چیزی می داند، بگوید. فرمانده سپاه، آقای کیانی، به او گفته بود: چندی قبل صالح و چند نفر دیگر از بچه های سپاه به مأموریت برون مرزی در کویت رفته اند و از آن روز به بعد هیچ کس از سرنوشت آنها خبری ندارد.
جرقه ای از امید در دل حبیب روشن می شود و بدون اینکه چیزی به خانواده بگوید، به شیراز برمی گردد و راهی کویت می شود.
بعد از رسیدن به بندرگاه که محل توقف لنج های تجاری بود، درباره ناخدا صهیود مطوری و همراهانش پرس وجو می کند، اما انگار لنج ناخدا صهیود و خدمه اش مثل قطره آبی در دریا گم شده بود و هیح کس از سرنوشت آن ها خبری نداشت.
در چنین شرایطی، حبیب امیدوار شده بود که شاید من و سرنشینان لنج اسیر شده باشیم. وقتی دوباره به شیراز برگشت، متوجه شد خانواده خبر اسارتم را شنیده اند و اولین نامه از طریق صلیب سرخ جهانی به هلال احمر شیراز و به دست خانواده رسیده است. بعد از این مژده مسرت بخش، از فرمانداری به خانواده پیشنهاد شد که به شهرکی در اراک بروند که برای جنگزدگان آماده کرده بودند و بدین ترتیب خانواده ام در اراک ساکن شدند.
پیگیر باشید...🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔴 #فوری 🌷 #شهادت۱۱بسیجی در درگیری با گروههای معاند فرماندار #مریوان: 🔹در درگیری مسلحانه در مرزهای
🌷 #اسامی بسیجیانی که در درگیری با گروهکهای ضدانقلاب در پایگاه روستای دری که در ساعت ۳:۳۰ بامداد دیشب به درجه رفیع #شهادت نائل آمدند بشرح ذیل است.
🌹۱. شهید گرانقدرمهراب عبدی
🌹۲. شهید گرانقدر قانع کرم ویسه
🌹۳. شهید گرانقدر فرزاد رحیمی
🌹۴. شهید گرانقدر ابراهیم حضرتی
🌹۵. شهید گرانقدرعبدالرحمن خالدی
🌹۶. شهید گرانقدر ایرج رحیمی نیا
🌹۷. شهید گرانقدرآرام فیضی
🌹۸. شهید گرانقدر شادمان مرادی
🌹۹. شهید گرانقدر برهان معین پور
🌹۱۰. شهید گرانقدرطالب محمودی
🌹۱۱. شهید گرانقدر آرش رضایی
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیدعلیرضا_نکونام دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی شهادت: #کربلای۴🌾 🌸.... @Karbala_1365
#خاطرات_شهدا
همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به جز علیرضا
به سختی در میان جمعیت پیداش کردم .
گفتم:
علیرضا چرا لباس نپوشیدی؟! مگه نمیخوای بری جبهه ؟!
گفت:
من به خاطر خدا به جبهه میرم
دوست ندارم کسی منو در این لباس ببینه و بگه پسر فلانی هم رزمنده ست
نمیخوام کارم برای دیگران باشه
میخوام فقط برای #خدا به جبهه برم
#شهید_علیرضا_نکونام
دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی
🌹
❤️ #عشق_تویی...❤️
بین تمام خلق مثل تو را ندیدم...
فقط سردار دلهانیستی!
تو نَفَسم و جانم هستی...❤️
خدایا از عمر من بکاه و برعمر سردارقلبم #حاج_قاسم_سلیمانی بیفزای.آمین❤️
🍃سلامتیش #صلوات🍃
🌸در آستانه #میلاد باسعادت #امام_رضا_علیه_السلام سردار سرلشگر
#حاج_قاسم_سلیمانی
با حکم تولیت آستان قدس رضوی مفتخر به #خادمی_امام_هشتم علیه السلام شد.🌸❤️🌸
🍃
🌸امام على عليه السلام:
✨سخن زيبا، نشانه زيادتى عقل است
جَميلُ القَولِ دَليلُ وُفورِ العَقلِ
📚غررالحكم حدیث 4776
🌸....
@Karbala_1365
#امام_عزیزم_سلام❤️
سرشد بہشوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمےشود ڪہ از این در برانیَم
#یابن_الحسن براے تو بیدار مےشوم
#جانم_فدایت اے همہے زندگانیم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💐
#یا_امام_رضا_ع🌸🍃
با دسٺِ پُر ،
همیشہ از این خانہ مے رود
هرڪس تو را
بہ جانِ جــوادَٺ قسم دهــد
🍂آقاجان دعاهایمان را مستجاب کن...
🌸 #پدر_و_پسر در لباس #پاسداری....
✨ #پدر، #رهبر انقلاب ،
#پسر، #مجتهد حوزوی...
واقعا برای جامعه پاسداری مباهت دارد... دوردخدابرچنین #پدروپسری
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از .
🔸یاد وخاطره
#سردارشهیدغلامرضاقربانی_مطلق، فرمانده سپاه #پاوه گرامیباد.🌷
#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ_اند...
🌷☘🌷
#مزار _بهشت زهرا (س) قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره31
🌸🍃🌸🍃
ياد_مرگ
بدان تو براى آخرت آفريده شدى، نه دنيا،
براى رفتن از دنيا، نه پايدار ماندن در آن،
براى مرگ، نه زندگى جاودانه در دنيا،
كه هر لحظه ممكن است از دنيا كوچ كنى، و به آخرت در آيى.
و تو شكار مرگى هستى كه فرار كننده آن نجاتى ندارد،
و هر كه را بجويد به آن مى رسد، و سرانجام او را مى گيرد.
پس، از مرگ بترس
نكند زمانى سراغ تو را گيرد كه در حال گناه يا در انتظار توبه كردن باشى و مرگ مهلت ندهد و بين تو و توبه فاصله اندازد، كه در اين حال خود را تباه كرده اى...
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
بعد از آخرین محاکمه و حمایت تیمسار عزاوی از من، ابو وقاص و مأمورانش دنبال فرصت و بهانه ای بودند که من را به دام بیندازند و تلافی کنند. اما خدا شرایط دیگری برایم رقم زده بود؛ به طوری که آزادی بیشتری داشتم و همه از من حساب می بردند. سربازان هم با من رفیق شده بودند و اخبار داخل استخبارات را برایم می آوردند. هر بار که اسرا را می آوردند اول به من خبر می دادند.
مأمور تحویل غذا بودم و وقتی غذا را می آوردند و بیرون اتاق می گذاشتند، سرباز نگهبان پشت در اتاق صدایم میکرد:
- صالح البحار! بیا غذایشان را ببر.
من هم بیرون می رفتم، هوایی تازه می کردم و غذا را می آوردم و بین اسیرانی که در اتاق بودند و هر بار تعدادشان کم و زیاد میشد، تقسیم می کردم.
درواقع هواخوری من، لحظه آوردن غذا و آمدن اسرای جدید و تخلیه اطلاعاتی آنها بود.
اجازه رفتن به دستشویی هم زیاد نمی دادند و از حمام هم خبری نبود. اگر کسی می خواست حمام بگیرد، در همان توالت با آفتابه روی خودش آب می ریخت و شوره هایی را که از عرق بر بدنش نشسته بود می شست؛ اما در مبارزه با شپشها همیشه شکست می خوردیم! چون پتوها کثیف بود و بوی تعفن میداد و نظافتی هم در کار نبود.
طبق روال، اسیران نوجوانی که با هر گروه می آمدند، در اتاقی کنار اتاق نیم دایره نگهداری می شدند.
یک روز کنار پنجرۀ سلولم ایستاده و در فکر فرو رفته بودم. به حیاط نگاه می کردم و به بازی روزگار و به آنچه خدا تا آن روز از دید بعثیها پنهان داشته بود، به لنج پر از اسلحه فکر می کردم و نمی دانستم چند صباح دیگر باید در این زندان بمانم و سپر بلای ایران دیگر باشم. همان طور که به حیاط نگاه می کردم، دروازه ساختمان استخبارات باز شد و نفربر نظامی داخل محوطه آمد. وسط حیاط ایستاد. رو به هم اتاقی هایم گفتم: برادرها! اسیر جدید آوردند. همه به طرف پنجره کوچک آمدند تا اسیران تازه وارد را ببینند.
راننده پایین آمد و با پشت آستینش عرق پیشانی اش را پاک کرد. دستهایش را باز کرد و مرتب بالاتنه اش را به راست و چپ می چرخاند. ظاهرا خسته و از راه دوری آمده بود. مأموران به سرعت آمدند و سلاح به دست اطراف کامیون حلقه زدند. در عقب کامیون باز شد و مأمور درجه داری با صدای بلندی که رعب و تهدید در آن بود، فریاد زد:
- يا الله ينزلوا! (یاالله بیاید پایین)...
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
اسرا بلند شدند و سر پا ایستادند. پیر و مسن، جوان و نوجوان، دستها و چشم هایشان بسته بود. از نحوه بلندشدن و حرکتشان معلوم بود که خیلی خسته اند. بعضی قدرت ایستادن نداشتند. بعضی شان زیر پیراهنی و بعضی هم خاکی شوره زده به تن داشتند که لکه های خون و گل خشکیده بر آن نمایان لباس بود. سر و روی بعضی هم زخمی بود. از خون سرازیر شده بر صورتشان میشد فهمید پانسمان نشده اند. خستگی و بی خوابی در صورتشان داد میزد. لبها از تشنگی خشک و سفید بود. برآمدگی و کبودی روی دست و صورتشان از عفونت زخم هایشان حکایت می کرد. یکی از سربازان بالا رفت و چشم بندشان را باز کرد. که از مأموران باتوم به دست با فحش و ناسزا فریاد میزد:
- يا الله بسرعه نزلوا! يا الله طفرو! (یالا زود باشید بیایید پایین بالا ببريدا)
آنها که سرحال تر بودند، پایین می پریدند؛ هرچند بعضی از شدت ضعف و درد و خستگی روی زمین ولو میشدند. پیرترها خود را به سختی می کشیدند و هرکس با تعلل پایین می آمد، ضربات باتوم بر او نواخته می شد. همه کنار هم ایستاده بودند. سرها پایین بود. یکی از درجه دارها که چوب خیزرانش را به دست گرفته بود و به پایش آهسته ضربه می زد، داد زد:
- يا الله اخذوهوم! (یالا ببریدشان!)
به سمت داخل ساختمان رفتند و مأموران باتوم به دست بر سر و بدنشان زدند و از آنها استقبال کردند. همه وارد اتاق شدند و در سلول با صدایی محکم بسته شد. بدنها خسته و کوبیده و دردناک، و چهره ها غمگین و نگاهها نگران بود. نگاهی به آنهایی که در اتاق بودند انداختند.
با آغوش باز به طرفشان رفتم و از آنها استقبال کردم؛
- السلام علیکم، برادرها خوش آمدید! آنها را در بغل گرفتم و روبوسی کردم. در کنار همدیگر بوی وطن را حس می کردیم. زخمیها را سرپایی پانسمان کرده بودند. مثل همیشه با مهربانی و عطوفت رو به آنها گفتم:
- آقایان! نمیدانم چه بگویم. از اینکه شما را اینجا می بینم، ناراحت هستم. بنده اسمم صالح البحاره! مثل شما اسیرم، منتها مترجمتان نیز هستم. بنده در کنار بازجوها سؤالاتشان را برای شما و جواب های شما را برای آنها ترجمه میکنم.
تازه واردها با شنیدن حرف های من که دشداشه رنگ ورورفته پوشیده بودم و با لهجه ای عربی فارسی حرف میزدم، به هم نگاه می کردند. حق هم داشتند؛ چون آنها هم مثل اسيران قبلی چون شناختی از من نداشتند، نمی توانستند اعتماد کنند.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
همان طور که اسرای تازه وارد غریبانه نگاهم می کردند، ادامه دادم:
۔ قبل از شما خیلی از برادران به این اتاق آمدند و چند روز بعد هم رفتند. شما هم اینجا موقتی هستید و زیاد نمی مانید.
یکی از اسرایی که از قبل آنجا بود، رو به آنها کرد و گفت:
- نگران نباشید! صالح از خودمان است، خیلی هم به نفعمان کار می کند.
خیال تازه واردها کمی راحت شد، ولی هنوز بی اعتمادی در نگاهشان دیده میشد. دستهایم را بر سینه قرار دادم و لبخندی زدم:
- ای بابا! من هم وطنتان هستم و مثل شما اسیر شدم. همه مثل هم هستیم. یادتان باشد در حدی که از شما می پرسند، جواب بدهید؛ نه بیشتر و نه کمتر. از شاخه ای به شاخه ای دیگر هم نپرید. حتی اگر به امام خمینی هم فحش دادند، شما عکس العملی نشان ندهید. آنها می خواهند با این کار شما را عصبانی و بیشتر شکنجه کنند.
پس از این که اعتمادشان را جلب کردم، در کنار هم نشستیم و صحبت کردیم تا بدانم کجا و کی اسیر شده اند و اینکه دوستدار نظام اند یا ضد نظام.
ساعتی بعد مأموران سلاح به دست به طرف اتاق آمدند و در را باز کردند. یکی از آنها فریاد زد:
- یا الله، قوموا طلعوا (یالا بلند شوید، بیایید بیرون)
خیلی زود و با خشونت، همه را با ضرب و شتم و ضربات باتوم، مجبور به
رفتن به حیاط کردند. همه رو به جایی که رئیس زندان و مأمورها بودند، به حالت خبردار به صف ایستادند.
ابو وقاص حرف می زد و فریاد و تهدید می کرد و توی دل تازه واردها را خالی می کرد. من هم با فاصله از او ایستاده و حرف هایش را ترجمه می کردم. او حرف هایش را با فریاد میزد. با اینکه تیمسار سفارشم را کرده بود، ولی باز هم می ترسیدم و ضربان قلبم تند میزد.
بیچاره اسرا خود را باخته بودند. بعد از اینکه عربده هایش را کشید، به من نگاه کرد که یعنی ترجمه حرف هایش را برای اسرا بگویم:
- آقایان! ایشان می گوید: بهتر است با ما همکاری کنید. به نفعتان است. هرکس همکاری نکند، کارش با کرام الكاتبين است! همین حالا خودتان را معرفی کنید، بهتر است
ابو وقاص دوباره با فریاد حرف هایش را تکرار کرد و من نیز ترجمه کردم:
- برادران ایشان می گوید: بسیجی ها یک طرف، ارتشی ها هم یک طرف، پاسدار هم که نداریم یک طرف بایستند. متوجه صحبتم شدید؟!
با شنیدن این جمله تازه واردها به خود آمدند، نگاه معنی داری به من انداختند و بچ پچ می کردند؛ لابد می گفتند: این مترجم دارد چه می گوید؟! بار دیگر با حالتی خاص که توجه آنها را بیشتر جلب کنم، حرف های ابووقاص را ترجمه کردم.
اسیران دیگر متوجه شدند که منظورم چیست و به آنها چه می گویم. منظورم این بود که ای پاسدارها، اگر در میان جمع حضور دارید، خودتان را معرفی نکنید. پاسدار بودن گناه بزرگی بود و عواقب بسیار بدی را به دنبال داشت.
پیگیر باشید...🍂
#قصه این است چقدر من از خدا دورم🍂
و اگر پیدا نمیشدی تو
شاید که مرده بودم....💔
🍃
🌹 #شهیدسیداحمدپلارک
شهادت: #کربلای۸
معروف به شهیدعطری
مزار:بهشت زهرای #تهران
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#قصه این است چقدر من از خدا دورم🍂 و اگر پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم....💔 🍃 🌹 #شهیدسیداحمدپلار
👇 #حتمابخونید..
❤️ #سفرمشهد ، #قرآن و
#شهیدسیداحمدپلارک🌹
🍃تقریبا دوهفته پیش خواب دیدم که حرم امام رضا(ع) هستم که آقای جوانی به من گفت بیا بشین قرآن بخون و قرآن رو باز کرد و گذاشت روبروم و گفت شروع کن بخون.
خودش هم کنارم نشست همینطور که داشتم میخوندم صفحه قرآن رو گم کردم و برگشتم نگاش کردم و گفتم الان پیداش میکنم.
داشتم دنبال صفحه قرآن میگشتم که گفتم حفظ هستم و شروع کردم به خوندن که آخرش متوجه شدم دارم آیت الکرسی میخونم...✨
🌺قرآن رو بستم وآقای جوانی که درکنارش هم خانم محجبه و چادری ایستاده بود بلندشد و گفت:
ما بریم یه کم استراحت کنیم از راه دوری اومدیم مشهد.
گفتم:از کجا اومدید؟
گفت:از #تهران.
گفتم:پس راه من دورتر بوده چون من از #ملایر اومدم.
🍃 رو کرد به خانمی که کنارش بود و گفت:بریم.
و خداحافظی کرد و رفت.❣
وقتی بیدار شدم پیش خودم فکر میکردم شاید چون چند شب قبلش چله سوره احقاف گرفتم و قراره ان شاالله برم #مشهد چنین خوابی رو دیدم..
تااینکه کلا این خواب یادم رفت تا شب شهادت #امام_صادق(ع) به چندنفر از دوستام پیام دادم جایی روضه و هیئت سراغ ندارید که برم؟ که با شنیدن جواب منفی روبرو شدم.😔
💔دلم گرفته بود...
تااینکه آخر شب برام از طرف یکی از دوستام که شاید ماهی یه پیام به هم نمیدادیم کلی عکس و پیام اومد.
عکسهارو که باز کردم دیدم مال یه گروه ختم قرآن هست که به نیابت شهدا قرآن خوندن و حاجت گرفتن.✨
🍃دوستم گفت راستش حدود ده شبه که میخوام اینارو برات بفرستم ولی هی یه چیزی پیش اومده و مانع میشد که امشب یهویی یادم افتاده برات بفرستم.
بعد برام از #شهیدپلارک گفت که به #شهیدعطری معروفه و همیشه از قبرش بوی گلاب میاد و قبرش همیشه خیس از گلابه و از نحوه شهادتش و چندتام عکس شهیدپلارک رو برام فرستاد...🌸
❣نمیتونم توصیف کنم لحظه ای که #عکس شهید پلارک رو دیدم چه حالی شدم و چطور اشک میریختم آخه
شهید پلارک همون آقای جوونی بود که توی خواب توی حرم امام رضا (ع) بهم گفت بیا قرآن بخون...😭❤️
اینجابود که خوابم یادم اومد.
اونشب در به در دنبال #روضه بودم و حالا #شهیدپلارک روضه رو ساعت یک نصفه شب آورده بود گوشه اتاقم😭😭
🌱همون شب به ادمین کانال ختم قرآن پیام دادم و ازش خواستم به نیابت شهیدپلارک بهم یه جز #قرآن بده و برام جزاول قران اومد...💫
🍃 حاجتی که از شهید پلارک خواسته بودم بعد از خوندن ۶ صفحه از جز قرآن برآورده شد و اصلا باورم نمیشد و باز انگار خواب میدیدم.🌸✨
و به این رسیدم که واقعا شهدا چقدر پیش خدا عزیزند و آبرو دارند و بهش ایمان آوردم...❣
و تصمیم گرفتم این گروه ختم قرآن و شهدا رو به بقیه دوستام معرفی کنم ولی خدا شاهده برای بعضی ها هر کاری میکردم دستم به ارسال پیام براشون نمیرفت بعدش حکمت این روهم فهمیدم چون برای بعضی از دوستام که فرستادم همشون زنگ زدن و گفتن تو اوج ناامیدی و چه کنم چه کنم روزگار بودند و واقعا از خدا خواستن یه راه نجات و امیدی نشونشون بده که پیام من براشون رفته...
بازفهمیدم #خدا_و_شهدا گلچین میکنن و کسی که لایق باشه تو این #عشقبازی رو سهیم میکنن پس بیایم قدر این انتخاب شدنهارو بدونیم😭😭😭
التماس دعا
❤️ #تاخدا_راهی_نیست....
🌺ارسالی از:#اعضای_کانال
🌸....
@Karbala_1365