eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
413 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴یه عده راه افتادند برای #ارز سفر حجاج به فکر بیت المال و رضایت خلق الله افتاده اند؛اماحقیقت چیه؟ ۸۵هزار نفر سفرحج ۲میلیون نفرسفرترکیه و... کدام بیشتر به اقتصادوفرهنگ کشور ضربه میزند؟ برای رفتن به #تایلند مرکز لهو و لعب هم ارز دولتی تعلق گرفته !🔫😑 ➖➖➖➖➖ ⏰ @KhanevadehMontazeran #خانواده_بزرگ_منتظران
#چالش ✅تکلیف قرررری امروز💃💃💃 منتظراسکرینهای زیباتون هستیم😍 @BanovaneMontazer #گروه_و_کانال_بانوان_منتظر #ارسال_فقط_با_لینک
✔️اونایی که مراقب پاکی روحشون هستن، برای خدا خیلی عزیزن! مراقب نگاهت به دیگران،باش⛔️ نکنه؛ عزیزخدا،پیشِت کوچیک باشه! قیمت گذاری رویِ آدمها،امتحانه! ❌رفوزه نشیا @KhanevadehMontazeran
🔹صاحب مکیال می نویسد: 💎در عالم خواب به من گفته شد: درهمی که در راه امام خرج شود هزار و یک برابر ارزشمندتر از دوران حضور امام است (مکیال المکارم ج2 ص 306) http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ریزش خواص درآخرالزمان ! 🎬 کلیپی تکان دهنده با موضوع ریزش خواص در آخرالزمان مردم تا ظهر هم نمیتوانند دینشان راحفظ کنند ! 🔴 @KhanevadehMontazeran
سلطان سکه با 2 تن سکه بهار آزادی دستگیر شد 🔹رییس پلیس پایتخت: فردی که معروف به سلطان سکه بود و سال 96 حدود 2 تن سکه را از سطح بازار جمع کرده بود، دستگیر شد ⏰ @KhanevadehMontazeran این کاراها هستن
به همین سوی چراغ قسم اگه تلگرام یه پیام رسان ایرانی بود و این همه قطعی داشت تا الان نه تنها دو سه تا موج «ما چقدر بدبختیم» راه میفتاد، بلکه براندازا هم یه قیام براندازی بخاطر تلگرام راه مینداختن، سازمان ملل و سنای آمریکا هم دوباره تحریممون میکرد 😐 ⏰ @KhanevadehMontazeran
آنتالیا و پاتایا 1000 یورو، حج 200 یورو! بانک مرکزی برای سفرهای تفریحی و احتمالا کاری، 500 و 1000 یورو در نظر گرفته اما برای زیارت خانه خدا و بارگاه ائمه اطهار، 200 یورو. بالاخره دولت تدبیر باید به فکر تفریح مرفهین هم باشه. @KhanevadehMontazeran #خانواده_منتظران
بسم الله الرحمن الرحیم : از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم.حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود .یک عده جلو سرد خانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند.حال و روز آن ها از کسانی که مجروح داشتند بد تر بود.ناله های دلخراششان دل آدم را می لرزاندو دیدن گریه بچه ها عذابم می داد.به طرف بخش ها رفتم تا شاید آن جا کاری از دستم بربیاید.بخش هم دست کمی از اورژانس نداشت و به مراتب به هم ریخته تر و آشفته تر بود.بیشتر مجروحان بدون هیچ زیر اندازی روی زمین بودند.بالی سر بعضی هایشان همراهی بود که سرم را بالا نگه داشته بود.از سکوتی که تا قبل از این در بخش حاکم بود و به ادم آرامسش می داد خبری نبود و حالا آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود. از سر ناچاری بالای سر تک تک مجروحین رفتم و پرسیدم:اگر کاری دارین بگین من براتون انجام بدم یا اگر چیزی می خواین براتون بیارم؟ بیشترشان به خاطر خون ریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند.بعضی ها هم می گفتند:درد داریم برو بگو دکتر بیاد. بیچاره دکتر ها نمی دانستند به کدامشان برسند.وقتی می دیدم در حال کار روی مجروح بد حال تری هستند ,از حرف زدن پشیمان می شدم.از آن طرف هم پرستار ها داد می کشیدند :این جا چه خبره؟برید بیرون.چرا این جا رو شلوغ کردین؟ همان طور که توی راهرو سر گردان بودم,صدای ناله زنی مرا به طرقف خودش کشاند. نگاهش کردم.زن لاغر اندامی بود که صدایش با چهره اش نمی خواند.تن صدایش می گفتولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر او را بد شکل کرده بودند که دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد.چشندشم شد.سعی کردم به خودم غلبه کنم.با یان حال حس ترحمی مرا کنارش نشاند.حال و روز خوبی نداشت.باند های دور سرش رائ که عمودی و افقی بسته بودند,غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود.دست هایش را گرفتم .لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد.پرسیدم:چیزی می خوای؟چی کار می تونم برات بکنم؟با دستان بی رمقش فشار ضعیفی به انگشتانم داد و با صدای آرامی گفت:برو دکتر رو بیار درد دارم.سرم داره می ترکه.چشمانم داره از کاسه در می آد. گفتم:بهت مسکن نزدن؟ گفت:فایده نداره. از فشاری که به دستم می داد می فهمیدم دارد از درد به خودش می پیچد.گفتم:سعی کن بخوابی این طور دردت کمتر می شه.منم می رم دنبال دکتر. چشم هایش را بست و خیلی بی رمق گفت:از زور درد نمی توانم بخوابم. از بالای سرش بلند شدم سرم که را برگرداندم,پرستاری را دیدم که جند سرم در دستدارد و از یکی از اتتاق ها بیرون می آید.به طرفش دویدم.رنگ و رویش پریده بود.خستگی در چشم هایش موج می زد و معلوم بود که بی خوابی کشیده.گفتم:ببخشید اون خانمی که اونجا خوابیده خیلی درد داره .می شه کاری براش بکنین؟ گفت:چی کار کنم؟از صبح تا حالا پدر همه مون در اومده.ما هم داریم از پا درد و سر درد می میریم..نیرو هامون کم اند.اینا هم که یکی ,دو تا نیستن.باید تحمل کنه. این را گفت و سریع رفت.همان طور که دور می شد نگاهم رویش ماند.به نظرم بیست و هفت,هشت ساله .موهای دم اسبی اش باز شده بود و وضعش را آشفته تر نشان می داد.لباسش که غرق در خون و بتادین بود هیچ,جورابش هم از پشت در رفته و تا بالای ساقش کشیده شده بود.به خاطر این همه خستگی و آشفتگی دلم برایش سوخت.توی همین فکر ها بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید.کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود,دختر بچه سه,چهار ساله ای را دیدم.مادرش بالی سرش نشسته بود و با هر جیغ بچه سر او را از روی پتو بلند می کرد و توی بغلش می فشرد و گریه می کرد.پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند.باند و انگشتان متورم بچه خونی بود.رفتم کنارش .نگاهش کردم.دختر قشنگی بود.صورت ظریف و ریز نقشی داشت .موهای بور ولی ژولیده اش تا روی شانه هایش پایین آمده بود.بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد.همان طور که نگاهش می کردم متوجه شدم,هر وقت سرش را بالا می آورد و چشمش به پاهایش می افتد,وحشت می کند و جیغ می کشد.به مادرش که از هول با لباس خانه به بیمارستان آمده بود,گفتم:روی پاهایش یه چیزی بکش.پاهاش رو که خونی می بینه می ترسه و جیغ می کشه.زن با گریه گفت:چیزی ندارم می بینی که خودم چه جوری اومدم.گفتم:اشکالی نداره .یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ.     ترجمه:خدایا  رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی. @KhanevadehMontazeran 💫
پوستر شماره8⃣2⃣👆👆 📝متن کتاب" هیچ کس به من نگفت" 💠⚜💠⚜💠⚜💠 ︽︽︽︽︽︽︽︽︽ http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 8⃣2⃣قسمت بیست و هشتم 😢هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت کبری، باید از نائبان عام شما، تبعیت کرده و آنها را در امور دینی خویش، مقتدا قرار دهم که فرموده ای👈 «در حوادث جدید که پیش می آید به روایت کنندگان احادیث ما رجوع کنید که حجت ما هستند» ⁉️اما چه فقهائی؟ هر فقیهی که صلاحیت مرجعیت ندارد، بلکه باید مخالف هوای نفس عمل کند، از مولایش☀️ اطاعت محض داشته باشد و در فکر جمع مال و شهرت و مقام نباشد، آری، او باید تبعیت شود که رضایت تو در آن است.🌷 😔هیچ کس به من نگفت و من از همان اوایل تکلیف، بدون تقلید از مرجعی، اعمالم را انجام دادم و حالا باز هم در فکر جبران هستم که گذشته را ببخشی💐 و برای آینده، راهی نورانی جلوی پایم بگسترانی که چه بی نور است راهی که بی حضورت طی شود. 🔹ادامه دارد ... 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 28 💠⚜💠⚜💠⚜💠 ︽︽︽︽︽︽︽︽︽ http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
بسم الله الرحمن الرحیم : زن حرفم را گوش کرد ولی گریه زاری اش مرا دوباره به حرف آورد.گفتم:خب تو که این طوری می کنی,بچه بیشتر می ترسه.بیشتر بی قراری می کنه.اول خودت رو آروم کن بعد بچه ات رو. گفت:یه چیزی می گی.جگرم داره می سوزه.هیچ کاری از دستم بر نمی یاد برا بچه بکنم. نشستم و دستی به صورت دختر بچه کشیدم .دلم می خواست کاری کنم ,آرام شود ولی نمی توانستم.یک دفعه شنیدم مردی پرسید:کجا باید برم خون بدم؟با این حرف او از جا پریدم.توی این شرایط حداقل می توانستم خون بدهم.دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاق شدم که پر از کمد های بزرگ و ویترین دار فلزی بود.پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن آن ها به لبه ترالی بود.زود تر از آن مرد پرسیدم:من می خوام خون بدم کجا باید برم؟ پرستار سرش را بالا آورد و پرسید:چند سالته؟گفتم:هفده سالم تمام نشده. گفت:نمی شه ,]نمی تونی خون بدی .از تو خون نمی گیرن. گفتم :مگه من چمه؟ گفت:سنت زیر هجده ساله.لاغر هم هستی.خون رو از افراد بالای هجده سال می گیرن,تازه اگه وزنشون هم مناسب باشه. خیلی ناراحت شدم.گفتم:خدایا من همین یه کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد.حالا چی کار کنم....... فکر کردم بروم خانه و با همفکری بابا کاری بکنم.چون او در جریان غائله خلق عرب به بچه های مسجد خیلی کمک کرده بود.به توصیه او بود که من و لیلا از خانه همسایه ها ملحفه ,بنزین و صابون جمع کردیم.با این تصمیم راهم را کشم تا از بخش خارج شوم.جلوی در یکی از اتاق ها که رسیدم,دیدم پرستاری سرش را بیرون آورد و گفت:آقای ....بگو مسئول سردخانه بیاد.یکی اینجا تموم کرده منتقلش کنه سرد خونه. این را که گفت:ذهنم رفت سمت شهدا.دویدم توی حیاط.سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می شد.زن ها و مرد های زیادی پشت در سردخانه ایستاده بودند و به سر و روی خودشان می زدند و اسم شهدایشان را صدا می زدند.مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمی داد داخل سردخانه هجوم ببرند.مدام می گفت:چرا این طور ازدحام می کنید بالاخره همه اینا رو منتقل می کنیم جنت آباد.هر کی می خواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا. با خودم گفتم:بروم ببینم جنت آباد چه خبر است.شاید آنجا بتوانم کاری انجام بدهم .از بیمارستان خارج شده و به سمت فلکه فرمانداری آمدم.سر خیابان ایشستادم و فکر کردم از کدام مسیر به جنت آباد بروم.از خیابان عشایر یا چهل متری.چون خیابان عشایر به بیابان های جاده کمربندی منتهی می شد,صلاح ندانستم از آن مسیر بروم.از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم.ماشین ها که می آمدند پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشتند.داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی می گذشتم که پیکان سفید رنگی رد شد.دست تکان دادم.نگه داشت.فقط دو مسافر زن سوار بودند.راننده پرسید:کجا می ری؟ گفتم:مستقیم.می خوام برم جنت آباد. گفت:ماتا دم مسجد جامع می ریم. گفتم:پس من سر خیابون مسجد پیاده می شم. تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری ,دم گلفروشی محمدی از ماشین پیاده شدم و به راننده پول دادم .قبول نکرد گفت:صلوات بفرست.تشکر کردم و از خیابان اردیبهشت به سمت جنت آباد سرازیر شدم.جنت آباد نزدیک خانه مان بود.بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمی ترسیدم .یادم افتاد یکبار که با دا و زینب از خانه دایی در محله پارس آون بر می گشتیم]باید از جاده کمربندی و کنار جنت آباد می گذشتیم تا به خانه برسیم.هر چه کنار جاده ایستادیم ,تاکسی گیرمان نیامد.هوا رو به تاریکی می رفت و زینب خسته شده بود نق می زد.ناچار پیاده راه افتادیم.نزدیکی های جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود ,گفتم:دا بیا از توی قبرستون میون بر بزنیم.دا گفت: خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته. گفتم:چه اشکالی داره]اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن.بعد راهم رو کشیدم و داخل قبرستان شدم.دا هم به ناچار دنبالم آمد. حرف هایی روکه از بچه های کوچه درباره ترسناک بودن قبرستان شنیده بودم را به خاطر می آوردم ولی نمی ترسیدم. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🌿 آیت الله ناصری : ☘️ توسلات را رها نکنید 🌱 @KhanevadehMontazeran
♥️🍃 ✨پیامبر اکرم (ص) : 🔹خشم از شيطان و شيطان از آتش آفريده شده است و آتش با آب خاموش مى شود، پس هرگاه يكى از شما به خشم آمد وضو بگيرد. 📚 نهج الفصاحه ص۲۸۶ @khanevadehMontazeran
💠✨ ❣حضرت علی(ع): هر کس چشمش را رها کند ارامش خود را از دست داده است هر که پی در پی (به حرام) نگاه کند پشیمانی اش پیوسته و دنباله دار خواهد بود... 📚جامع الاخبار @khanevadehMontazeran
تضمین بستن تنگه به دلیلِ رفتار و گفتار پیشینِ روحانی و شناخت جامعه بین المللی از او، تهدیدِ وی به بستن تنگه هرمز عملا اعتبار بالایی ندارد و در واقع نمی‌تواند دشمن را وادار به «تغییرِ محاسبات» کند نامه سرلشکر قاسم سلیمانی اعتبار و تضمینِ تهدیدِ «رئیس جمهور ایران» را به دشمن مخابره می‌کند و عملا باعث تغییر محاسبات دشمن خواهد شد. @KhanevadehMontazeran #خانواده_بزرگ_منتظران
بخدا فردا شما را همچون گوسفندان سر میبرند #هزینه_سازش 🆔👇👇👇 @KhanevadehMontazeran
اگه نخونی 4 ساعت کلاس اقتصاد رو از دست میدی!!!! روزی روزگاری در روستایی در هند حاج آقای پولداری به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. حاج آقا هم هزارها میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر حاج آقا ی زرنگ این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا سرانجام روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند... این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار حاج آقا ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون 70 دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در نبود حاج آقا شاگرد به روستایی ها گفت: این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به 60 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت حاج آقا آنها را به 70 دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه حاج آقا را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون ... البته این داستان هیچ ربطی به داستان بانک مرکزی برای پیش فروش سکه طلا و این جور چیزها ندارد http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پیام سرلشکر سلیمانی به رییس جمهور: 🔹فرمایشات شما مبنی بر اینکه اگر نفت ایران صادر نشود، تضمینی برای صدور نفت کل منطقه نیست و بیانات ارزشمندی که در موضع ایران نسبت به رژیم صهیونیستی فرمودید، مایه افتخار است. 🔹این همان دکتر روحانی است که شناخت داشتیم و داریم و می بایست باشد. @KhanevadehMontazeran 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 #خانواده_بزرگ_منتظران
بسم الله الرحمن الرحیم
1_16315350.mp3
1.99M
🔅قرآن پناه است 🔅 شرح دعای۴۲ صحیفه سجادیه (جمال قرآن) 📚 محمدعلی انصاری