هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_هفتم: سر برانکاردی را که رینب ابلای رسش ایستاده بود
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_و_هشتم:
نزدیکی های غروب کم کم جنت آباد خلوت شد.ما هم دست از کار کشیده بودیم.همه از خستگی یک طرف افتاده بودند.از بس جنازه این طرف و آن طرف کرده بودیم,کمرم راست نمی شد.هنوز جنازه هایی بودند که کارشان انجام نشده بود.غساله ها می گفتند:غروب که بشه فضا سنگین می شه.خوب نیست تو تاریکی شب کسی دفن بشه.
وقتی دیدم دیگر به کار ادامه نمی دهند,به لیلا گفتم:تو بیا برو خونه.
گفت:تو نمی یای؟
گفتم:نه.
گفت:پس منم می مونم.تو چرا نمی یای؟
گفتم:من لازمه بمونم.
گفت:خب منم بمونم.
گفتم:نه.دوست نداشتم لیلا شب را آنجا بماند و سختی ها و سنگینی شب قبرستان را تجربه کند.از صبح تا به آن موقع هم کلی اذیت شده بود.در بین رفت و آمد ها و کارهایم او را می دیدم که چقدر در فشار است.از آن طرف هم دا دلواپس می شد.
با اکراه بلند شد.با خانم ها خداحافظی کرد و راه افتاد.لیلا را تا خیابان دانشسرا همراهی کردم.وقتی که می خواستیم از همدیگر جدا شویم,گفتم:به دا بگو نگران من نباشه.من با زینب خانم و مریم خانم می مونم.
سری تکان داد و رفت.از اینکه او را به خانه فرستاده بودم ,پکر بود.کمی ایستادم .از تیررس نگاهم که خارج شد,برگشتم.
به محض ورودم در جنت آباد صدای ذان مغرب از رادیویی که مال یکی از پیر مرد ها بود,بلند شد.وضو گرفتم و رفتم توی اتاق زن های غسال.این اتاق محل استراحت روزانه شان بود.موکت رنگ و رو رفته ای کف زمینش را پوشانده بود.یک کمد فلزی که لباس هایشان را در آن می گذاشتند,با دو,سه پتو تمام وسایل اتاق را تشکیل می داد.همان طور که به در و دیوار نگاه می کردم ,به خودم گفتم:ما چه طور توانستیم این کار ها را انجام بدهیم؟ما چه طور دوام آوردیم؟و ...
کمی که گذشت از اینکه می خواستم شب را انجا بمانم ,پشیمان شدم.به خودم گفتم:برای چی موندی؟می رفتی خونه استراحت می کردی.خستگی هم از تنت بیرون می رفت.صبح با انرژی بر می گشتی.دا هم با خیال راحت سرش را می گذاشت و می خوابید.بعد به خودم دلداری دادم که ماندنم بی دلیل نبوده.جای بدی هم که نمانده ا.اگر می رفتم خانه تا صبح خوابم نمی برد و فکرم اینجا بود.حتما خواست خدا بوده ,به دلم انداخته که بمانم.
این را که گفتم کمی آرام شدم. و دوباره ,صحنه هایی که از صبح دیده بودم از جلوی نظرم گذشت.بیشترین چیزی که توی غسالخانه از آن می ترسیدم,جنین های سقط شده بود.شکل و شمایل عجیبی داشتند.صورت بعضی از آن ها به هم فشرده بود.انگار آن ها راپرس کرده بودند.می گفتند:زن ها از هول و هراس انفجار ها و آوار ها حمل شان را سقط کرده اند.تا عصر اصلا طرفشان نرفتم ولی تعداد نوزاد ها و جنین های کفن پیچ شده گوشه غسالخانه زیاد شد,برای اینکه آن قسمت را خالی کنم,مجبور شدم بهشان دست بزنم.خسته از رفت و آمد های بین قبر ها و غسالخانه دو تا از آن ها را برداشتم .خیلی سنگین شده بودند.سردی تنشان توی دست ها و بغلم می نشست.,تمام تنم را می لرزاند..وقتی یادم می افتاد کیک از نوزادان هنوز پستانک توی دهانش بود,آن یکی پیش بند دور گردنش داشت و شیری که خورده بود,گوشه لبش خشک شده بود,می خواستم بمیرم.به خاطر ذهن کنجکاوم از کنار هر چیزی نمی توانستم عادی بگذرم.به لباس ها و قنداق هایشان دقت می کردم.می توانستم حدس بزنم این ها هر کدام در چه خانواده ایی به دنیا آمده اند.مستضعف بوده اند یا دستشان به دهانشان می رسیده.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
💐 بررسی " #آداب_خوابیدن "در طب اسلامی
🔰 قسمت اول 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1574764544C07cbd413d0
📌لطفا مطالب با لینک ارسال شود👆
⚜یا علی⚜
حضرت علی علیه السلام در باره سخن گفتن با زن نامحرم فرمود:
🍃🍂
« عباد الله! اعلموا... محادثة النّساء تدعوا الی البلاء و بزبغ القلوب. و الرّمق لهنّ یخطف نور ابصار القلوب و لمح العبون مصائد الشّیطان ».
🍃🍂
ای بندگان خدا! بدانید که... گفتگو و اختلاط مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد، و دل ها را منحرف می سازد، و پیوسته به زنان چشم دوختن نور چشم دل را خاموش می گرداند، و همچنین با گوشه چشم به نامحرم نگاه کردن از حیله و دام های شیطان است. 🔥⚡️
بهشت جوانان، ص 472. بحارالانوار ج 74 ص 291 و مانند آن بخارج 75 ص 232
ڪانال 💞 خانواده منتظران
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
شب بیست و پنجم ذی القعده دَحْوُالاْرْض(يعني پهن شدن زمين از زير خانه كعبه بر روي آب) و از ليالي شريفه است كه رحمت خدا در آن نازل مي شود و قيام به عبادت در آن اجر بسيار دارد
💠 از حَسَن بن علي وَشّا روايتست كه گفت من كودك بودم كه با پدرم در خدمت امام رضا(عليه السلام) شام خورديم در شب بيست و پنجم ماه ذي القعده پس فرمود كه امشب حضرت ابراهيم(عليه السلام) و حضرت عيسي(عليه السلام) متولّد شده اند و زمين از زير كعبه پهن شده است پس هر كه روزش(روز بیست و پنجم) را روزه بدارد چنان است كه شصت ماه را روزه داشته باشد
💠به روايت ديگر است كه فرمود در اين روز حضرت قائم (عليه السلام) قيام خواهد نمود روز بيست و پنجم روز دحوالأرض است و يكي از آن چهار روز است كه در تمام سال به فضيلت روزه ممتاز است و در روايتي روزه اش مثل روزه هفتاد سال است و در روايت ديگر كفّاره هفتاد سالست و هر كه اين روز را روزه بدارد و شبش را به عبات بسر آورد از براي او عبادت صد سال نوشته شود و از براي روزه دار اين روز هر چه در ميان آسمان و زمين است استغفار كند و اين روزي است كه رحمت خدا در آن منتشر گرديده و از براي عبادت و اجتماع به ذكر خدا در اين روز اجر بسياريست
💠برای روز دحو الارض چند عمل وارد شده است:
🔹روزه (که فضیلتش ذکر شد)
🔸عبادت و ذکر خدا
🔹غسل
🔸دو رکعت نماز به کیفیت زیر
این نماز را در وقـت چـاشت(آغاز روز هنگامی کنی آفتاب بلند شد) که در هر ركعت بعد از حمد پنج مرتبه سوره شمس بخواند و بعد از سلام نماز این دعا را بخواند : لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَليِّ الْعَظيمِ پس دعا كند و بخواند: يا مُقيلَ العَثَراتِ اَقِلْني عَثْرَتي، يا مُجيبَ الـدَّعَـواتِ اَجِـبْ دَعْـوَتي، يـا سامِعَ الاَْصْواتِ اِسْمَعْ صَوْتي، وَارْحَمْني وَتَجاوَزْ عَنْ سَيِّئاتي وَما عِنْدي، يا ذَاالْجَلالِ وَالاْكْرامِ.
🔹خواندن اين دعا كه شيخ در مصباح فرموده مستحبّ است خواندن آن : اَللَّـهُمَّ داحِيَ الْكَعْبَةِ، وَفـالِقَ الْحَـبَّةِ وَصارِفَ اللَّزْبَةِ، وَكاشِفَ كُـلِّ كُـرْبَـة، اَسْئَلُكَ في هذَا الْيَوْمِ مِنْ اَيّامِكَ الَّتي اَعْظَمْتَ حَقَّها، وَاَقْدَمْتَ سَبْقَها، وَجَعَلْتَها عِنْدَ الْمُؤْمِنينَ وَديعَةً، وَاِلَيْكَ ذَريعَةً.....
🔸زیارت امام رضا( علیه السلام) که افضل اعمال مستحب در این روز است
#ذی_القعده
#دحو_الارض
🌺 🌺
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هدایت شده از خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
💦سلام خدمت بانوهای جهادی عزیز😉❤️
📢🔔هدیه ویژه دارم براتون🕹💎🎁
📌📍ان شاء الله از امروز در کانال بانوان منتظر
آموزش های عنوان شده در تصویر به صورت تخصصی ارائه میشه😍
☄
لطفاً شما هم همکاری کنید و دوستان و خانم هایی رو که میشناسید و دوستشون دارید به کانال دعوت کنید🍒
http://eitaa.com/joinchat/1574109184Ce84bbdc135
⚠️ #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
📌
❤️بهترین عمل مستحبی در امروز (دحوالارض ) زیارت امام رضا ع است.
🌹هرجا هستی از راه دور با خواندن صلوات خاصه امام رضاع ، حضرت را زیارت کنید
@KhanevadeHMontazeran
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_هشتم: نزدیکی های غروب کم کم جنت آباد خلوت شد.ما هم د
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_و_نهم:
برای خودم عجیب بود,ما چطور می توانستیم با یان چیز ها رو به رو شویم.من و لیلا که از دیدن زخم و خون ,دلمان ریش می شد و طاقت دیدن یک جراحت ساده را نداشتیم,چطور می توانستیم این کار ها را انجام بدهیم.بابا گاهی موقع جوشکاری و بنایی دست و پایش زخمی می شد.به خانه که می امد,لب طارمی می نششست و می گفت:ساولن و گاز بیاورید این زخم را ببندید.خیلی ناراحت می شدیم.نمی توانستیم حتی زخم را ببینیم.حالا در ما چه اتفاقی افتاده بود ,نمی دانستم.دیگر گیج شده بودم.سرم را گرفتم بالا,خدایا هر چه زودتر به این مصیبت پایان بده.این قدر به من توان بده که بتونم هر قدر ضرورت داشت بایستم,کار کنم و تحمل کنم.
نمازم را که خواندم ,به سجده رفتم.انجا بود که اشک هایم ریخت.بعد از کلی گریه بلند شدم.در تاریکی و سکوت با خودم کلنجار رفتم.چشم ههایم را بستم تا خستگی ام در آید.صورت های کشته ها می رفتند و می آمدند.یک دفعه صدای زینب امد که :کجایی دختر ؟بلند شو بیا بیرون پیش ما.تنها نشین.
خودم را جمع و جور کردم .رفتم بیرون کنارشان نشستم.همان موقع سینی استیل رنگ و رو رفته ای را که تویش سیب زمینی پخته بود,جلویشان گذاشتند.نان و پیاز آوردند.بسم الله گفتند و مشغول خوردن شدند.مریم خانم همان طور که سیب زمینی ها را پوست می کند,گفت:کاش دو پیازه درست می کردیم.
پیرمردگفت:ای بابا دلت خوشه.
آن یکی گفت:نمی شد.روغن از کجا می آوردیم.آتیش نداریم.
توی آن فضای نمیه تاریک همگی با اشتها نان و پیاز و سیب زمینی لقمه می گرفتند و می خوردند.وقتی دیدند من دست به غذا نمی برم,هی اصرار کردند بخور.می گفتم:نمی تونم .ممنون.
با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی میل به غذا نداشتم.توی جمع آن ها هم احساس راحتی نمی کردم.همه شان غسال بودند و یک عمر سر و کارشان با جنازه و قبرستان بود.زینب که دید از آن همه سیب زمینی دیگر چیزی نمی ماند,گفت:برات پوست بگیرم؟
گفتم:نه.ولی می دانستم به زور هم که شده دستم می دهد.به همین خاطر,از ترس اینکه او برایم سیب زمینی پوست بگیرد,خودم سیب زمینی کوچکی برداشتم.پوست کندم و نمک زدم.با اکراه گاز زدم و نجویده قورت دادم.
لقمه که پایین رفت ,احساس کردم راه گلویم باز شده و میل دارم باز هم بخورم.نان برداشتم و بقیه سیب زمینی را با ان خوردم.فکرم مشغول حرف هایی بود که زینب شب قبل گفته بود.صدای پارس سگ ها که از دور می امد,صحنه هایی را که ممکن بود امشب با آن رو بهئ رو شوم,تصور می کردم.بعد آن لقمه,هر چه اصرار کردند گفتم:نمی خورم..آن ها با ولع سیب زمینی را گاز می زدند و پیاز را هم تنگش میزدند.بعد چای درست کردند.برای من ریختند.گفتم:نمی خورم.
خودشان شروع کردن به خوردن چای.با هم حرف می زدند.از خانواده هایشان می گفتند.از چیز های عجیبی که در این چند روز دیده بودند,تعریف می کردند.به نظرم رسید اینها به خاطر نوع کاری که دارند بیشتر از هر کس دیگری خودشان حرف همدیگر را می فهمند.انگار یک خانواده اند که این قدر با هم راحت و صمیمی هستند.
حواسم را به حرف هایشان دادم.هر کدام از دری حرف می زدند.زینب رودباری می گفت:من خیالم راحته.دخترم رو دادم دست باباش از زیر این اتش رفتن بیرون.اگر دخترم رو نمی فرستادم ,نمی توانستم اینجا وایستم.هر صدایی می شنیدم,فکر می کردم حتما خونمون رو زدن.
دختر زینب خان را می شناختم اسمش مریم بود.عادت داشت موقع درس خواندن روی پشت بام راه می رفت.و را مرتب می دیدم و دورادور سلام و علیکی با هم داشتیم.
مریم خانم هم که دامادش تکاور بود و یدی صدایش می کرد.اخبار خط را از زبان اومی گفت.بعد سیگارش را نشان داد و گفت:دستش درد نکنه برام سیگار هم آورده .بهش گفتم؛دخترم و بچه هات رو بردار برو.یدی خیلی اصرار کرد من هم باهاشون برم.گفتم:نمی یام.
دیگر نمی توانستم حرف های شان را بشنوم.بلند شدم و ان دور و بر ها شروع کردم به قدم زدن .کمی بعد زینب خانم هم به من پیوست.ساعت ده و نیم,یازده بود.همان طور که توی محوطه گشت می زدیم,زینب خانم مرتب خمیازه می کشید.معلوم بود خیلی خسته است. بعد از دخترش گفت.معلوم بود خیلی دخترش را دوست دارد و برای همین یکی , دو روزی که او را ندیده بود,دلتنگی اش را می کرد.راه می رفتیم و زینب خانم حرف می زد.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
☘☘☘☘
🌸🍃امام رضا(ع)
چه بهشتیست که حور و ملکش گریانست
کعبه در همهمهی عشق تو سرگردانست
چه بهشتیست که دارد ز مدینه نفسی
مشهدت کرببلایی وسط ایرانست
دور تا دور حریم تو به دریا وصلست
آسمان بین هیاهوی حرم، حیرانست
حرمتش واجب و نور ملکوتی دارد
هرکه در این حرم الله شبی مهمانست
میشود در حرمت پر زد و بارانی شد
آسمان در وسط صحن، کبوتر بانست
در غبار حرمت ملک سلیمان پیداست
آسماندار خدا، خادم این ایوانست
جببرییلست مقیم حرم و درگاهت
عرش در کنج حریمت بخدا پنهانست
ای که آهو به پناهت متوسل شده است
حرمت، ملجأ درمانده و بی سامانست
سورهی شمسی و خورشید نژادی از توست
دور تا دور حریم تو قمر بندانست
حرمت محور منظومهی شمسیست رضا
این حرم منشأ پیدایش این کیهانست
بر سر سفرهی تو فرق ندارد هرگز
خوب یا بد، که عطای تو سر احسان است
آهوان در حرمت منتظر تضمینند
حرم آرامگه و قبلهگه خوبانست
کربلاییست برای خودش این صحن وسرا
یا مدینست که در دور و برش ایوانست
وصف شأن تو که سر چشمهی توحید شدی
سورهی نور، تبارک، حج و الرحمن است
شرط ایمانی و یک سلسله این را گفتند
عشق تو شرط بلاغست و خود قرآنست
بارگاهش حرم امن کبوترها شد
آن طبیبی که خودش دردو خودش درمانست
دل عجب نیست که در عشق شما افتاده
سهم الارثسیست که از ذریهی سلمانست
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#دحوالارض_روز_زیارتی_امام_رضا_ع
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
❤💚🕊🕊❤💚🕊🕊❤💚
یــــــــــــــاامـــــــام رعــــ🍃ــــــوف
ممنونم ڪہ ایـــــــن بار هــــــــم
مــــــهـــــ🍃ــمانــــمون ڪردے
💚💚💚💚
بستـــــــه ادایه حق الناس از گردن خود وعزیزانمون،تمام مومنین والمومنات چه زنده باشن یا دستشون از دنیا ڪوتاه باشه
💚💚💚💚
🌹صلوات خاصه امام رضاع🌹
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
💚💚💚💚
💚یـــــا مهدی عج ادرڪنے💚
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هفتادم:
به شهدا که می رسیدیم و می دیدم روی زمین جلوی مسجد خوابیده اند,حالم دگرگون می شد.وقتی به تنهایی و مظلومیت شان فکر می کردم,دلم می خواست کنارشان بمانم.به آن ها که نگاه می کردم,زینب خانم نمی گذاشت توی فکر بروم.مرتب می پرسید:حواست به من هست؟
می گفتم:آره.ولی دوباره در افکار خودم فرو می رفتم.لحظات تولدشان که شادی را به خانه هایشان آورده بودند.آرزوهایی که داشتند و برایش تلاش می کردند و خیلی چیزهای دیگر که یک انسان در طلب ان است.خودم هم آرزوهای زیادی داشتم.منتظر موقعیتی بودم که دوباره ادامه تحصیل بدهم.از زمانی که علی درباره روستاها از فقر و نبود بهداشت شان حرف زده بود این فکر به ذهنم رسیده بود.هر روز عزمم بیشتر جزم می شد,درس بخوانم و برای رفع محرومیت کاری کنم.
هر چه می گذشت صدای زوزه و پارس سگ ها نزدیک تر می شد.چند دفعه سنگ برداشتیم و طرف صداها پرت کردیم.ولی قضیه کم کم جدی شد.اول از بین درخت ها صدای دندان قروچه کردنشان که نشان می داد آماده حمله اند را شنیدیم.پشتم لرزید.احساس کردم هر آن هجوم می آورند و از پشت ,ساق پاهایمان را گاز می گیرند.زینب خانم سر و صدا راه انداخت .با چوب به این طرف و آن طرف می کوبید تا ان ها رابترساند.به نظر من این کار ها فایده ای نداشت.چون تعدادشان زیاد بود.توی آن تاریکی برق چشم هایشان را می دیدم.با زینب دست ها و بغل هایمان را پر از سنگ کرده ,منتظر حمله شان بودیم.یک بار در حین دور شدن از محوطه درختکاری ,حس کردیم پشت سرمان هستند.با هول به عقب نگاه کردیم.یک گله سگ در حالی که از دهان هایشان کف بیرون می ریخت و تیزی دندان هایشان زهره ترکم می کرد,پشت سرمان بودند.پاهایم از ترس می لرزیدند.سعی کردم به زینب خانم بچسبم.شروع کریدم به سنگ زدن.همین طور خم می شدیم و از روی زمین سنگ برمی داشتیم و به طرفشان پرت می کردیم.موقع دولا و راست شدن ,درد کمر و کتف هایم که به خاطر بلند کردن و گذاشتن جنازه هابود,تازه می شد و آهم را در می آورد.
صدای وزوه سگ ها نشان می داد,سنگ هایی که به طرفشان می زنیم به ان ها می خورد.کم کم از تعدادشان کم شد و بالاخره رفتند.خیلی خسته بودیم.به سمت اتاق ها رفتیم .وقتی از کنار ده ,دوازده شهید گمنامی که جلوی مسجد خوابانده بودیم,گذشتیم,یک لحظه ایستادم و نگاهشان کردم.
گفتم:الان خانواده های شما کجا هستند؟کجا دنبال شما می گردند؟
زینب گفت:من برای همین دلم نیومد برم خونه.
زیاد نایستادیم و راه افتادیم.امیدوار بودم نیروهای کمکی که ان جوان مسجدی قول امدنشان را داده بود تا الان سر و کله شان پیدا شده باشد.ولی وقتی جلوی اتاق ها رسیدیم,دیدم هیچ خبری نیست.مریم خانم و ان زن همکارش هنوز مشغول حرف زدن بودند.پیرمرد دراز کشیده بود و به رادیو بی بی سی گوش می کرد.آن یکی هم ان طرف تر خوابیده بود.زینب هم ایستاد به حرف .من رفتم توی اتاق .به زاویه سه گوشی که دیواره فلزی کمد با دیوار ایجاد کرده بود,تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم.پر چادر را روی رویم کشیدم.دو,سه دقیقه بعد زینب گفت:مامان نمی آی بیرون بخوابی؟
گفتم:نه.
این را که گفتم,زینب خانم و به دنبالش مریم خانم آمدند داخل و روی موکت دراز کشیدند.به من هم گفتند:چرا اون جوری نششستی؟پاشو بیا درست بخواب.
گفتم:این جوری راحت ترم.
دیگر نگفتم که دلم برنمی دارد رو ی آن موکت کثیف بخوابم.موکتی که غیر از کهنگی و نخ نما بودن ,انگار سال ها بود روی آب را به خود ندیده بود.هوای اتاق هم بر خلاف هوای خنک و دلچسب بیرون ,دم کرده و سنگین بود.با این حال قبل از اینکه خوابم ببرد,بلند شدم و در چوبی اتاق را روی هم گذاشتم.
مریم خانم که متوجه کارم شد,گفت:چرا در و می بندی؟خفه می شیم!
گفتم:این طوری خیالمون راحت تره.
گفت:حالا تو این تاریکی کی هست ما رو ببینه.
مجبور شدم در را نیمه باز بگذارم و برگردم سر جایم.سعی کردم بخوابم اما تا چشمانم گرم می شد و روی هم می رفت,ولوله و همهمه غریبی توی سرم می پیچید و با هول از جا می پریدم.دور و برم را نگاه می کردم تازه یادم می افتاد کجا هستم.صلوات می فرستادم و دوباره از خستگی چرتم می برد و چند دقیقه بعد دوباره از خواب می پریدم.خواب زینب و مریم سنگین شده بود.انگار نه انگار که چنین روز وحشتناکی را پشت سر گذاشته اند.از آن طرف صدای خر خر کردن پیرزن که بیرون خوابیده بود با صدای خر و پف مریم خانم قاطی شده بود و اعصابم را به هم می ریخت.اگر هم خودم دچار کابوس نمی شدم,صدای این ها مرا از خواب می پراند.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
حجتالاسلام رئیسی روایت کرد
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
تاریخ انتشار: ۱۴:۳۳ - ۰۳ آذر ۱۳۹۵
خاطره لحظاتی که آیتالله موسوی اردبیلی به عالم برزخ رفت و بازگشت
به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، آیتالله سیدابراهیم رئیسی چند سال قبل در دیدار با آیتالله موسوی اردبیلی خطاب به وی گفته بود: با واسطه شنیدهام که شما آن طرف رفته و برگشتهاید؛ اگر امکان دارد چکیدهای از آن را تعریف کنید.
مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی با تایید این ماجرا گفته بود: سخت مریض شده بودم، حالم بسیار بد شد، کاملا از هوش رفته بودم و به صورت کامل خود را در شرف مرگ یافتم، یک باره در حالت مرگ، تمام حالات خود را مرور کردم تا چیزهایی را به عنوان اعمالی که در دنیا انجام داده را عرضه کنم.
وی ادامه داد: در این فرصت، مبارزات قبل از انقلاب، فعالیتهای تدریس و تحصیل قبل و بعد از انقلاب، خدمات در دستگاه قضا، تاسیس موسسههای خیریه و دانشگاه مفید، سایر کارهای خیر و خدمات علمی مانند کتاب و ... را مرور کردم و دیدم هیچ کدام در آنجا قابل عرضه نیست.
مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی بیان داشت: یک باره گفتم من در اعتقاد خود نسبت به خداوند متعال و اهل بیت عصمت و طهارت(ع) تردیدی ندارم و این را عرضه کنم، در همین حالت دیدم که فشار سنگینی که روی سینهام بود، برداشته شد و کم کم به هوش آمدم.
وی خاطرنشان کرد: وقتی به هوش آمدم، فرزندم در بالین من نشسته بود و گفت که در این مدت شما پشت سر هم میلرزیدید و اشک از چشمانتان سرازیر بود.
❁﷽❁
📝دعوتنامه #خانواده_منتظران تقدیم به مولامون صاحب الزمان .عج. 🌤
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
خواندن آیة الکرسی برای مردگان
امام علی (علیه السلام): «هرگاه مؤمن آیة الکرسى را بخواند و ثوابش را براى مردگان قرار دهد خداوند به هر حرفى از آیة الکرسى فرشته اى را قرار دهد که براى او تا روز قیامت تسبیح خدا کنند» (دیلمی، حسن بن محمد، ارشاد القلوب إلی الصواب، ج 1، ص 176)
❁﷽❁
📝دعوتنامه #خانواده_منتظران تقدیم به مولامون صاحب الزمان .عج. 🌤
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
عالم برزخ از زبان امیر مؤمنان
❁﷽❁
📝دعوتنامه #خانواده_منتظران تقدیم به مولامون صاحب الزمان .عج. 🌤
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
عالم برزخ از زبان امیر مؤمنان ❁﷽❁ 📝دعوتنامه #خانواده_منتظران تقدیم به مولامون صاحب الزمان .عج. 🌤
امیر مؤمنان فرمود: فرزند آدم وقتیكه به آخرین روز دنیا و اولین روزآخرت می رسد، مال و فرزندان و اعمالش در نظر اومجسم می شود!
نخست متوجه اموال خود می شود و به او می گوید: بخدا سوگند! من برای جمع آوری و حفظ تو، بسیار حریص بودم و زیاد بخل ورزیدم! حال چه كمكی می توانی به من بكنی؟ ثروتش به او می گوید: فقط می توانی كفن خود ر ا از من برداری!
او متوجه فرزندان خود می شود و به آنها می گوید: بخدا سوگند من شما را خیلی دوست داشتم و همواره از شما حمایت می كردم! چه خدمتی می توانید - در این روز بیچارگیم - به من بكنید؟ می گویند: هیچ! - غیر از اینكه - تو را در قبرت دفن كنیم! سپس متوجه عمل - عمل صالح - خود می شود و می گوید: بخدا سوگند! من در باره تو بی رغبت بودم و تو بر من گران بودی! تو امروز چه كمكی به من می كنی؟ می گوید: من در قبر و قیامت، مونس توام! تا آنكه من و تو را بر پروردگارت عرضه بدارند!
آنگاه امام فرمود: اگر آدمی در دنیا ولی خدا باشد، عملش بصورت خوشبوترین و زیباترین و خوش لباسترین مرد، نزدش می آید و به او می گوید: تو را به روحی از خدا و ریحانی و بهشت پر نعمتی بشارت می دهم كه چه خوش آمدنی كردی! او می پرسد: تو كیستی؟ جواب میدهد: من عمل صالح توام كه از دنیا به آخرت، كوچ كرده ام!
آدمی در آن روز ، غسال خود را می شناسد و با كسانی كه جنازهاش را بر می دارند، سخن می گوید و سوگندشان می دهد كه عجله كنند! همینكه داخل قبر شد، دو فرشته نزدش می آیند كه همان دو فتان قبرند! موی بدنشان آنقدر بلند است كه برروی زمین كشیده می شود وبا نیشهای خود، زمین را می شكافند! صدایی چون رعد و قاصف دارند . چشمانی چون برق خاطف وبرقی كه چشم را می زند! آنها از او میپرسند: خدایت كیست؟ پیرو كدام پیامبری؟ چه دینی داری؟
امام فرمود: اگر آدمی در دنیا ولی خدا باشد، عملش بصورت خوشبوترین وزیباترین وخوش لباسترین مرد، نزدش می آید وبه او می گوید: تورا به روحی از خدا وریحانی وبهشت پر نعمتی بشارت می دهم كه چه خوش آمدنی كردی! او می پرسد: تو كیستی؟ جواب میدهد: من عمل صالح توام كه از دنیا به آخرت ، كوچ كرده ام!
او جواب می دهد: خدایم، اللّه است! پیامبرم، محمّد و دینم اسلاماست! آنها می گویند: چون در سخن حق، پایدار مانده ای، خدایت بر آنچه دوست می داری و خشنودی، ثابت بدارد! . . . در این موقع، قبر او را تا آنجا كه چشمش كار می كند، گشاده می كنند و دری از بهشت بررویش میگشایند و به وی می گویند: با دیده روشن و با خرسندی خاطر بخواب ، آنطور كه جوان نورس و آسوده خاطر می خوابد!
ولی اگر دشمن پروردگارش باشد، فرشته اش بصورت زشت ترین صورت و لباس و بدترین چیز، نزدش می آید و به وی می گوید: بشارت باد تو را به ضیافتی از حمیم دوزخ! و جایگاهی از آتش!
او نیز غسّال خود را می شناسد و تشییع كنندگان را قسم میدهد كه: مرا بطرف قبر مبر! و چون او را داخل قبرش كنند، دو فرشته سؤال كننده نزد او می آیند و كفن او را از بدنش كنار زده، می پرسند: خدا و پیامبرت كیست؟ چه دینی داری؟
او می گوید: نمی دانم! می گویند: هرگز ندانی و هدایت نشوی! سپس او را با گرز، آنچنان می زنند كه تمام جنبنده هائی كه خدا آفریده، به غیر ازانس و جن، از آن ضربت تكان می خورند! آنگاه دری از جهنم برویش باز نموده، به او می گویند: با بدترین حال، بخواب! آنگاه قبرش، آنقدر تنگ می شود كه بر اندامش می چسبد، آنطور كه نوك نیزه به غلافش میچسبد، بطوریكه مغز سرش از بین ناخن و گوشتش، بیرون می آید! خداوند مار و عقرب زمین و حشرات را بر او مسلط می كند تا نیشش بزنند و او بدین حال خواهد بود تا خداوند او را از قبرش محشور كند!
❁﷽❁
📝دعوتنامه #خانواده_منتظران تقدیم به مولامون صاحب الزمان .عج. 🌤
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان اهی
شنیدم کله ای با خاک میگفت…
که این دنیا نمی ارزد به کاهی…
نثارروح گذشتگان صلوات وفاتحه ای بخوانیم
❁﷽❁
📝دعوتنامه #خانواده_منتظران تقدیم به مولامون صاحب الزمان .عج. 🌤
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم