eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
215 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر خسته شدیم، باید بدونیم کجایِ کار مشکل داره . . وگرنه کار برای خدا که خستگی نداره !:) +شهید‌باقری
استادپناهیان‌ : گیرتوگناهات‌نیست..! گیرتو‌کارای‌خوبیه‌که‌انجام‌میدی .. ولی‌نمیگی‌خدایابه‌خاطرتو .. ـ اخلاص‌ یعنی : خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه!!
انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش رو برایِ رضایِ خدا انجام بده . . +شهید‌ابراهیم‌هادی
191691_166.mp3
7.45M
چادرنمازت سایه‌ی‌روی‌سرمه عمریه‌که‌یاورمه ارثیه‌ی‌مادرمه‌و‌ دلخوشیه‌خواهرمه:))
هدایت شده از  🇵🇸 . آماج .
؛ ☁️ . .
🌹﷽🌹 چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من آوردی!در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در آوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم،از تو هواپیما که آوردنش بیرون همه ی آرزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد،سیاه تر از همیشه به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین لرزش بدنم به وضوح احساس میشد از رو زمین بلندم کردن به قولم عمل کرده بودم،روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم، همونی که محمد واسم خریده بود روی سرم بود محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاهش کنم خسته بودم دلم می خواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاهش کنم آدمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود زیر لبم گفتم _خدایا خودمو به خودت میسپرم به من صبر بده دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم‌ انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش کارشون که تموم شد گذاشتنش تو آمبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟ آخه نامرد انقدر بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم دنیا برام کما بود کنار تابوتش نشستم وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه... منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟ به زور دستامو آوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره،برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم _تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگاهم نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشماتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟ آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟ محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو،یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نفسم رفت محمد زینبت بی قراری میکنه محمد زیر چشمات کبوده،نکنه پهلوتم شکسته؟ محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه،ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم سلام منم به خانم برسون مرتضی دوستت دارم ! دستمو گذاشتم رو مژه هاش، تو این حالتم چشماش دلبری میکرد‌‌‌ چه رازی داشت تو چشماش ؟ _خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه آقامحمد چرا چشمات خوشگل تر شده؟ لابد چشمات امام حسینو دیده ‌آره؟ دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم کل چادرم از اشک چشمام خیس بود انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم آخرشم نذاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید بابا خم شدو پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت +داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون نمیدونستم اصلا زینب دست کیه؟اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود خم شدم چشماشو، بوسیدم تو دهنش پنبه گذاشته بودن آدمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم،آدمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و... از گریه به سرفه افتاده بودم هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن خیلی دلم براش تنگ شده بود،حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاهش کنم ولی نمیذاشتن دستمو گذاشتم رو محاسنش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش آروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم وقتی برگشتم دیدم زینب و آوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش آروم شده بود... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط خیره به محمد نگاه میکرد دستشو چند بار زد به صورت محمد خندید و گفت _بَ بَ میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده زینب و از محسن گرفتم و گذاشتم تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم صورتشو به صورت محمد چسبوندم بچه رو ازم گرفتن گفتن میخوان محمد و ببرن برای تشییع و تدفین روی صورتش دست کشیدم و برای آخرین بار گفتم : _شهادتت مبارک محمدم پیش خدا مارو فراموش نکن !! به زور ازم جدا کردنش نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت حس میکردم با رفتنش همه چیزم رفت... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی  دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتابو بستم و روی میز رهاش کردم فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردم و کنارش ایستادم _صبح بخیر کی بیدار شدین؟ +همین الان چشمات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟ چشم و ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد +چرا حاضر نشدی ؟ _میشم بابا زوده حالا +خودت میری یا برسونمت؟ _وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟ دارم میرم دانشگاه ! تو منو ببری چیه ؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم فرشته میاد دنبالم +اها _خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم +برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری _چشم بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو آینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختم و سرمو به حالت تاسف تکون دادم‌کمدم رو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتم و سرم کردم کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برای خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتم و یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد. خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردم و رفتم دم در از تو جا کفشی کفشمو برداشتم و گفتم :راستی امروز کجایی؟ +یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم _اهان باشه اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم کفشمو پوشیدم، دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم در ماشین فرشته رو باز کردم و نشستم _سلام عشقم خوبی؟ +سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟ _فدات صبح شما بخیر +صبح شمام بخیر _عمو زنعمو خوبن؟ محمدحسین خوبه؟ (محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود) +خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟ _خبر خیر سلامتی +زنعموحالش خوبه ؟ _خوبه خداروشکر +خداروشکر خله خب بگو روز اول دانشگاهت چه حسی داری؟ _واقعا بگم؟ کاملا بی حسم +وا چرا بی ذوق؟! _آخه واقعا حسی ندارم +خیلی عجیبی _اوهوم همه میگن تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا پارک کنه منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس از رو کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسو پیدا کردم کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم آخرش بود و من ورودی جدید بودم از هم جدا شدیم و رفتیم تو کلاس تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد هندزفریمو از تو کیفم در آوردم و گذاشتم تو گوشم و یه آهنگ بی کلام پخش کردم کیفم رو گذاشتم روی میزو سرم و روش گذاشتم چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن هندزفریمو از تو گوشم در آوردم و جمعش کردم دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس تو دخترا دنبال آشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن باهاشون سلام علیک کردم و به حرفاشون گوش میدادم بیشترشون همدیگرو میشناختن گوشیم رو در آوردم و مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش کیف بزرگ طراحی مهندسی بود با دیدنش خندم گرفته بود،ولی سعی کردم لبخندم و کنترل کنم بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی البته شایدم میدونست،حس کردم متوجه لبخندم شد.... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn نظرتونو درباره فرد جدید به قول زینب پسر ریشو بگین ❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 سلام کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن در گوش هم نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتم و توجهم رو به گوشیم دادم که در کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم تقریبا پنجاه و خوردی ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست به لیست تو دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناش رو توضیح داد به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم لیست و دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن به بچه ها نگاه میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم "ابتکار محمد حسام " اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد +محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟ _سلام استاد +سلام _هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم واسه ترم هم نرسیدم سر جلسه استاد خندید و گفت: +تموم کردی کار مستندتو؟ _نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه +خیلی خوب ان شالله استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت: +ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟ لبخند زد و _بله درسته +چیشد تمومش کردی؟ _این یکیو دیگه بله استاد +عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟ _اصلش باهامه +دیگه بهتر، ببینمش از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در آورد که استاد گفت +بیارش بده به من از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذا رو روی میزش گذاشت چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی که روی میز بود خیره شد پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید،حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهیدم کار کرده بود،چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره قطعا آدم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم می خواست طراحیشو نشون بده منم ببینم استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت +احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده! و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت : +این یعنی هنر تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ ،از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که باصدای استاد به خودم اومدم +چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟ _محمد دهقان فرد +به به خب چیشد که این شهیدوانتخاب کردی واسه کشیدن؟ _اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم تو یه کلمه میتونم بگم "ناحله" استاد بهتون پیشنهادمیکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری که من مجذوبشون شدم شما هم میشید تو کلاس سرو صدا شد یک سری میخندیدنو دم گوش هم پچ پچ میکردن قلبم انقدرخودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی ازخودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکارچشم دوخته بودم چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا! نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 ابتکار وسایلش رو از روی میز معلم جمع کرد و سر جاش نشست وطراحیش روتوی کیفش گذاشت دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی! تو وجود این پسره هم رخنه کرده بود دلم میخواست داد بزنم و بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی.. تو حال خودم بودم که باشنیدن اسمم به خودم اومدم +دهقان فرد زینب دستم رو بالا گرفتم همه باتعجب برگشتن سمت من و زودتر از همه محمد حسام باحیرت چشم دوخت به من! استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد +تشابه اسمیه یانسبت فامیلی؟ سرم روانداختم پایین وچیزی نگفتم که استاد گفت +هوم؟ به بچه های کلاس نگاه کردم که همه درگوش هم یه چیزی میگفتن دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود نگاه های پر از تحقیر نگاه های سرزنش آمیز،نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن جنس این نگاه ها رو خوب میشناختم به محمد حسام نگاه کردم که باتعجب منتظر جواب من بود دلم گرم ترشده بود سرم روتکون دادم _بله صدا های کلاس بالا رفت استاد چند بار زد رو میز که همه دوباره ساکت شدن +چه نسبتی داری؟ _فرزند شهیدم یه بار دیگه صداها رفت بالا از هر جایی یکی یه تیکه ای مینداخت که لابه لای حرفاشون اسم سهمیه رو شنیدم دوباره همون حرفا و اتهام های همیشگی دوباره شنیدن حرف واسه چیزی که هیچ وقت ازش استفاده نکردم لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش وا مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند رو لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکر و اتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت! نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چند تا از بچه ها هم بیرون رفتن وکلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاه های بقیه هم حالمو بد تر کرده بود خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم.... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 بهش خیره شدم که گفت +با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین با اینکه سوختم،چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی تو ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد +واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟ انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی آروم گفت +کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن از روی صندلی بلند شدم و گفتم +ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا که شما که دم از روشن فکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود، به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسش و داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردم و ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم روش هدفونم رو از تو کیف در آوردم و گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجو هایی که تو حیاط رفت و آمد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار ! چشم ازش برداشتم و ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت هدفون رو از تو گوشم در آوردم گفتم _بله؟متوجه نشدم؟ با لبخند گفت +گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟ از رو نیمکت پاشدم و خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم _بفرمایید؟امرتون؟ +راستش یه خورده مفصله... اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم +متاسفم من باید برم با اجازه! اینو گفتمو از کنارش رد شدم پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود ! رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت +کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم _حیاط بودم +مگه قرار نبود تو کلاس بمونی بیام پیشت _یادم رفت ببخشید +چیزی شده؟کلاس چطور بود؟ _بد نبود فرشته امروز بازم کلاس داری؟ +نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟ _من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟ + نه کاری ندارم ولی میبرمت _نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس +میرسم ولی قبلش تو رو میبرم پاشو بریم تعارف و گذاشتم کنارو همراهش سمت حیاط راه افتادم _____________ فاطمه: واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟ _اخه مامان... +زینب چند بار بهت گفتم نذار احساست به عقلت غلبه کنه؟ چند بار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟ +مامان اولین روز دانشگام بهم کوفت شد چیکارش میکرد... نذاشت ادامه بدم _مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟ مگه اولین باره که این طعنه هارو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ ما قرارمون این بود باهم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم _آخه +آخه بی آخه قرارمون این بود یا نبود؟ _چرا ولی +ولی نداره میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود _این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم +خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی! _مامان +مامان بی مامان تا وقتی ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مهر میزنی‌ بذار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این حرفایی ازشون عذرخواهی میکنی از جفتشون هم اون دخترو هم اون آقا! نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn نظرتون؟؟؟؟؟؟؟ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 _مامان... +همین که گفتم! _باشه +یکم رو خودت کار کن انقدر غرور یه جا بد حالت و میگیره ها رفتارت اصلا درست نبود تکرار نکن کارت رو _چشم اینو گفتمو رفتم تو اتاقم گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود عذرخواهی و دیگه کجای دلم میذاشتم حالا از اون دختره یه چیزی،ولی از محمد حسام،امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم! _____________ شب اول قبرش بود همیشه ازش میترسید، میگفت فاطمه وقتی مردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قرآن بخون بلند بلند قران بخون شب اول قبر تنهام نذار همیشه به شوخی میگفتم تو هفتا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان، رو زمین نشسته بودم و سرمو روی قبرش گذاشته بودم دوتا دستام رو هم باز کرده بودم من،بابا و آقا محسن پیشش مونده بودیم حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن،شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحد گذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندم و خاطره هاش.. آدمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و با لبخند جواب میداد: جان دلم؟ جونم فدات بگو عزیزم؟ الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیداد فکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی! _دلم برات تنگ شده آقا محمد باورم نمیشه دیگه نمیبینمت چرا دیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگاهم نمیکردی؟ محمد دیگه باکی حرف بزنم از همه چی تو که نیستی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون تو چه جوری زندگی کنم؟محمد خنده هات از جلو چشمام نمیره محمد کاش یه بار دیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شد چرا نیستی بگی از کجا میاری این همه اشکو؟ محمد جواب بده دیگه چرا بامن اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا ازعشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست وپامو گم میکردم؟ محمد من به خاطر تو زهرایی شدم محمد مگه تو به من زندگی نداده بودی؟ دوستت دارم خیلی دوستت دارم با اینکه مثل همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببر پیش خودت بدون تو همه ی زندگیمو کم دارم آقا محسن داشت قران میخوند که تو همون حالت گفتم _وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟ +چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبر نذارین ومزار درست نکنین همین که جسمم برمیگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن ومن با کفن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشر شرمنده ی مادرم زهرا بشم! آقامحسن میگفت ومن اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکامو بشمرم قطعا عدد کم میاوردم همینطورکه واسه ابراز حالم حرف کم آوردم!پیشونیمو به خاکش چسبوندم وخاکش وبوسیدم که محسن گفت : +راستی فاطمه خانم با چشمم دنبالش کردم که دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی ازتوش درآورد که چون عینک نداشتم وازگریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه سمت من گرفتش وگفت +بفرمایین اینم ازشفاعتنامتون کاغذ و ازدستش گرفتم و بازش کردم نمیتونستم بخونم کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم _میشه برام بخونیدش؟ کاغذو از دستم گرفت وشروع کرد (اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که در صورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را درمحضرخدا و رسولش واهل بیت بزرگوارش بکنم یاعلی امضا، یادت نره لا یوم کیومک یا ابا عبدالله) با اینکه گریه امونمو بریده بودوحتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی آخرش مو به تنم سیخ شد جمله ای بود که بارهاو بارها تکرار میکرد ولی من نمیفهمیدم مفهومشو! محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذ و از محسن گرفتم وجای نوشته هاشو بوسیدم وبه عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدم و گفتم : _هرنفس درد بیاید برود حرفی نیست عکست بشود دار و ندارم سخت است!... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667