✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_سه صبح زود بلند شدم و حاجی را بدرقه کردم. قرار بود با شوهر خواهرم و دو ت
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد_چهار
ابرو در هم کشیدم و گفتم :اگه بهم بگید یه جا میرم و پیداش می کنم نگید چند جا رو می گردم تا پیداش کنم.
صدای هق هق گریه شان پیچید توی کوچه .بلندتر از اینکه فقط خودم بشنوم چند باری تکرار کردم انا لله و انا الیه راجعون.
نمی خواستم توی کوچه گریه و زاری راه بیندازند و بقیه هم جمع شوند از همه بیشتر ،فکر دخترها بودم، به محمد قول داده بودم نگذارم صدای گریه شان به نامحرم برسد همیشه می گفت:مادر من می ترسم از اینکه شماها دنبال تابوت من بلند بلند گریه کنید.
خیالش را جمع کرده بودم که این طور نمی شود مگر اینکه من نباشم .از طرفی نمی شد بگویم هیچ کس گریه نکند پس در را باز کردم و رفتیم داخل خانه.دختر ها باور نمی کردند ،توی بغل هم زار می زدند مادر شوهر و خواهر شوهرم هم از یک طرف ،فکرم پیش محمد بود پیش حاج حبیب بود بلند شدم و آرام آمدم یک گوشه ،کیفم را که بر داشتم یک صدایی از پشت سر نگه ام داشت مریم بود .برگشتم دیدم چانه اش می لرزد و هراسان مرا نگاه می کند،ناچار ایستادم و گفتم می خوام برم بهشت معصومه. اگه می خوای بیای ،باید قول بدی اونجا بی تابی نکنی گریه بمونه واسه تو خونه می تونی؟
قول داد رعایت کند نه فقط او،بقیه هم با این وعده همراهم راه افتادند یک ماشین شدیم .بهشت معصومه قیامتی شده بود یکی دو تا و ده تا تابوت نبود ،چهل و شش تا بودند گله به گله مادر و پدر و خواهر و برادرشان جمع شده بودند یک گوشه و هر کدام دور یک جنازه حلقه زده و زاری می کردند.
بین جمعیت گشتم دنبال آشنا. می دانستم حداقل دامادم ،محمد اقا باید اینحا باشد. کمی که چشم چرخاندم ،این طرف و آن طرف پیدایش کردم یک گوشه دست روی دست گذاشته بود و با ناراحتی سرش را انداخته بود پایین.راهم را کج کردم و طرفش و تا آمدن صدایش بزنم چشمم افتاد به تابوتی که نزدیکش بود نمی دانستم باید چه کار کنم .گریه کنم ؟بدوم؟آرام زبان بگیرم و همان جا بنشینم ؟دستم را گذاشتم روی سرم و چادرم را کمی هل دادم جلو ،نگذاشتم شیطان صبرم را ببرد .یک آن فکر کردم من با سرعت آمده بودم این ها را پیدا کنم .دست دست کنم و بقیه سر برسند ،معلوم نیست در این وضعیت سر قول خودشان بمانند.
پا تند کردم و یک دو نفری را کنار زدم که صدای برادر شوهرم را شنیدم. شستم خبر دار شد این بندگان خدا پیکر محمد را تحویل گرفته و معطل مانده اند و هیچ کدام رویشان نمی شده به من خبر بدهند .از طرفی حاج حبیب هم قم نبوده و این ها درمانده بودند که چه کنند و چطور حاجی را معطل کنند .من را که دیدند ،جا خوردند شاید هم نفس راحتی کشیدند .مسئولیت رساندن خبر ،چیز کمی نیست.دستپاچه تا آمدند بپرسند که من آنجا چه می کنم ،نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم حتی نتوانستم نگاهش کنم .
#ادامه_دارد...
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh