eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
132 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_53 گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به صورتم زدم تا
☕🍁 عبور حاکم به سمت روستای سورچان «محله و ایشان را بازداشت میکنند و به سبب سرپیچی از دستور حکم مبنی بر ممنوع العبور بودن افراد عادی در هنگام قرق سرشان را از تن جدا کرده و آنها را در آب (رود) پلرود) میاندازند. جنازه با آب تا محل فعلی مزار ماچیان میآید و توسط مردم منطقه از آب گرفته و دفن میشود پس از اینکه ماجرا به گوش مردم میرسد سر ایشان نیز دوباره در کنار بدنشان به خاک سپرده شده و این محل مورد احترام قرار میگیرد.» منزل مادر بزرگم یعنی همان مادر مادرم در نزدیکی این امام زاده بود برای همین شماره اش را گرفتم تا از او بخواهم همان مکان هر ساله بایستند تا او را ببینیم تلفن را قطع کردم که توجهم به نیسان جلوییمان جلب شد. نیسان مسجد بود که دستگاهها را حمل میکرد؛ حدس می زدم که نیسان بعدی پشت سرمان باشد اما به عقب بر نگشتم و در گوش مبینا گفتم: سوتی ندی ها! - چرا چیشده مگه؟ - کلی گفتم یه وقت نشونش ندی بهم؛ راهی که امروز دسته می بریم حلالی شکله و یه خطا باعث میشه آبروی نداشتمون بره کف پاشنمون! تند تند سرش را تکان داد و :گفت باشه حواسم هست نیسان دوم از پدرم سبقت گرفت و برایش بوقی زد که نمی دادنم به معنای سلام بود یا می گفت" برو کنار نگاهی به پشت نیسان انداختم که او را هم سوار بر آن دیدم به ماشین تکیه داده بود و آن را حفاظ قرار داده بود. می خواستم نگاهم را از او بگیرم اما کشش عجیبی مرا ناتوان می کرد. در كمال تعجب او هم مرا نگاه میکرد پدرم بوقی زد و برای تمام کسانی که پشت ماشین سوار بودند، دستی تکان داد که او هم لبخندی زد و دستش را به نشانه سلام بالا آورد نفس در سینه ام حبس شده بود و سینه ام به شدت بالا و پایین میشد چشمانم را از او گرفتم و به ناخونهای بلندم دوختم. کمی دور تر از ،مسجد سر میدان پیاده شدیم و همه ماشین هایشان را در همان نزدیکی پارک کردند همه ی افراد گوشه ای جمع بودند تا کار های لازم انجام شود همه با تعجب به جمعیتی چشم دوخته بودیم که سر یک چیز بی ارزش بحث میکردند - خفه شو! صدای بلند یکی از هیئت امنا بود که بر سر فرزندش کوبیده می شد. دعوا میان دو پسر عمو بر سر یک طبل بود پوف کلافهای کردم و به ماشینی که آن جا پارک شده بود تکیه دادم چش از دعوا گرفتم و به او چشم دوختم او هم کلافه بود و به دعوای آن ها می نگریست بحث همچنان ادامه داشت که پدر یکی از آنها طبل را برداشت و در میان بوته ها هل داد و دسته ی آن را هم به جای دوری که حدس می زدم یکی از مزارع باشد پرتاب کرد تمام اهالی وساطت کردند که آنها کوتاه بیایند و یا نوبتی از آن طبل استفاده کنند بالاخره بحث خاتمه یافت و شروع به حرکت کردیم. وارد کوچه ی مسجد که کمی هم طولانی بود شدیم و هم چنان سینه زنان پشت آن ها حرکت میکردیم صدای مداحی نزدیکی به گوش می رسید؛ گویا دومین هیئت بودیم اما حیاط مسجد هم چنان شلوغ بود. امام زاده دو در داشت که از نسختين در گذشتیم و از در دوم وارد شدیم. همه مشغول فیلم برداری بودند؛ دوست نداشتم چهره ام در فیلمشان باقی بماند برای همین سرم را پایین انداختم مادرم میان من و مبینا ایستاد و گفت بریم زیارت؟ با ابوالفضل که نمیشه یکی از اهالی که علاقه ی زیادی به فرزند پسر داشت و خودش تنها صاحب یک فرزند دختر بود کنارم ایستاد و رو به مادرم گفت: هدی مره تو بشو زیارت بوکن ) بده من تو برو زیارت کن مادرم خوشحال شد و برادرم را به او سپرد به طرف امام زاده رفتیم و با سلام واردش شدیم مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: از تو کیفم پول نذرت رو بردار سری به نشانه منفی تکان دادم و گفتم نمیخوام؛ نذر خودمه، خودم هم پولش رو میدم. - باشه. تنها بوسه ای بر ضریح نشاندم و نذر را درون آن انداختم. زیر لب شفای مریضان و پیش آمدن آن چه به صلاحم است را خواستار شدم و همراه مادرم و مبینا از آن جا بیرون آمدم به جمعیتی که اکنون در پشت مسجد بودند و پیوستیم با جرقه ای که در ذهنم زده شد دست مبینا را گرفتم و گفتم بریم زیارت؟ صدایش در هیاهوی طبل ها گم شد که با صدای بلندی گفتم: چی گفتی؟ متقابلا با صدای بلند جوایم را داد 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_54 عبور حاکم به سمت روستای سورچان «محله و ایشان را بازداشت میکنند و به سبب
🍁☕ هم بريم صدایش در هیاهوی طبلها گم شد که با صدای بلندی گفتم چی گفتی؟ متقابلا با صدای بلند جوابم را داد. - میگم الان زیارت بودیم که دوباره بریم؟ - اون جا رو نمیگم؛ این جا مزار شهید عشوری هست، بریم؟ - جدی میگی؟ بریم! همراه هم به طرف مزار شهید عشوری رفتیم ورودی مزار به گونه ای شلوغ بود که به سخی وارد آن شدیم و زیارت کردیم. یادم هست تشییع جنازه ی ایشان چه قدر شلوغ بود و حتی نمی توانستی میلی متری از جایت تکان بخوری دوست داشتم زمان بیشتری آن جا بمانم و حداقل زیارتی بخوانم اما میترسیدم هیئت برود و ما جا بمانیم. با هزار ببخشید و تحمل چشم غرههای خانمها که روی پایشان لگد کرده بودیم، از آن جا خارج شدیم و به طرف هیئت رفتیم. - خب آخه مجبورین این جا بشینین؟ - مبینا اینها مسافرن از شهرهای دیگه برای زیارت مزار شهید و دو تا امام زاده ها میان. باورش نمی شد. - عاطفه بریم اون جا یه چیزی بگیریم بخوریم؛ دارم می میرم. راهمان را به طرف بساطی که آن کنار پهن ،بود کج کردیم که قطرار گلاب روی صورتمان چکید با ناله عینکم را از چشمانم برداشتم و رویش را نگاه کردم دستمال را از کیفم بیرون کشیدم و مشغول پاک کردنش شدم که مبینا :گفت حالا که فکر میکنم میبینم همچین دروغ هم نمی گفتیا. واقعا نیاز میشه ابرو هایم را بالا انداختم و با ژست مغرورانهای به او که در حال خرید کیک و آبمیوه بود، نگاه کردم. - مبینا، آبمیوه نگیر! - چرا؟ - جلوتر میدن. از در ماچیان خارج شدیم و پشت هیئت به راه .فتادیم همان راه برگشت را طی می کردیم با تفاوت این که الان بیسار شلوغ تر از زمان آمدن بود و شد گفت که تمام جاده ها بسته شده بود. خروجی کوچه ایستگاه های صلواتی بود که همه به آن سمت هجوم بردند با گرفته شدن سینی شربت و خرما جلویمان از حرکت ایستادم و دستم را به نشانه " میل ندارم" بالا آوردم. پسرک پررو بدون این که از رو برود سینی را جلویم نگه داشت که چشم غره ای رفتم و یک شربت برداشتم. دست مبینا را کشیدم و به طرف دیگر خیابان رفتیم که مادر بزرگم آن جا ایستاده بود پدرم را دیدم که به سمت ماشین می رفت اما اثری از مادرم نبود. - مبينا؟ مامانم کوش؟ نگاهی به اطراف انداخت و پشت سرمان را نشان داد و گفت اوناهاش؛ داره میاد. دستی تکان دادم که ما را دید و به قدم هایش سرعت داد. در آغوش مادربزرگم پریدم و او را محکم به خود فشار دادم تنها فرد خانواده ام بود که او را شدیدا دوست میداشتم با دستهای چروکیده اش شانه ام را نوازش کرد و بوسی بر گونه ام به یادگار زد. موهای سپیدی که از روسری سفیدش بیرون افتاده بود را به داخل فرستادم و دستش را در دستم صدا کردم. مبینا را به او نگاه داشتم او را همیشه با نام "عزیز جون .. معرفی کردم و او هم با مادربزرگم دست داد. می - عزیز جون این مبیناست؛ دوست و همسایه من و مبینا، ایشون عزيزجون منه. کمی حرف زدیم که عزیز جون پارچهی نازک سبزی را در دستم گذاشت و از جیبش پارچهی دیگری در آورد و به مبینا داد. انشالله شیمی عروسی بینیم دتر جان ) انشالله عروسیتون رو ببینم دختر جان.) با نزدیک شدن مادرم از او خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم. در كمال تعجب من و آقای میم در دو طرف خیابان و موازی از هم راه افتادی رفتیم. سرم را به زیر انداختم مبینا دستان عرق کرده ام که ناشی از اضطراب بود را در دستانش فشرد و با این کارش آرامشی به وجودم تزریق کرد. - مبینا امروز بابای مهدی نیومده؛ نه؟ - مامانشم نیومده. - عجيبه سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین. دستم را روی موهایش گذاشتم و خاک ها را تکان دادم و به او گفتم 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_56 سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین. دستم را روی موهایش گ
☕🍁 فکر کنم میرن. وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر این قیمه های خوش طعم نمی.گذشتم رو به روی ،صف در حیاط مسجد هیئتی ایستاده بود و طبل ارتشی می نواخت؛ همان ریتمی که روح و جانم را به لرزه می انداخت، ضربان قلبم را تند میکرد و سرم را به درد می آورد. حس می کردم در کربلایم اشکانم سقوط میکردند خانمی که پشتم ایستاده بود :گفت چی بوبستی دتر؟ ( چی شدی دختر؟ لبخندی زدم و گفتم هیچی حاج خانم یهو از صدای طبل دلم گرفت. گویا با حرفم روی زخمش نکم پاشیده باشم که مانند آتش فشان فوران کرد و :گفت راستم گونی لاکو، ایشونه حالی نیه ظهر عاشورا که تمونا بو نباید ای طبله هیتو .بزنن ) راست هم میگی دختر اینها حالیشون نیست که وقتی ظهر عاشورا شد دیگه نباید طبل بزنن. این بار مبینا با تعجب گفت چرا؟ با ناله ای غم انگیر :گفت عاشورا که بوبو ای طبله صدا رباب حاله بدترا گوت ) عاشورا که شد صدای طبل حال رباب رو بد تر می کرد. دستانم را مشت کردم و در دل گفتم حتى عذاداری هامون هم مشکل داره غذایمان را گرفتیم و من تنها کمی از آن را خوردم و قصد داشتم باقی اش را برای مادرم ببرم - بریم زیارت؟ - با مسجد خودمون که اومدیم، میریم زیارت. به پدرم زنگ زدم که گفت در کنار ماشین منتظر ما هستند. امیدوار بودیم این دفعه آن مزاحمان را نبینیم و خدا را شکر همینطور هم شد. سوار ماشین شدیم و پلو را به سمت مادرم گرفتم که :گفت: بابات آورد، خوردم. نگاهی به برادرم که غرق در خواب بود انداختم و گفتم بذار داداشی که بیدار شد، بده بخوره مشغول صحبت با مبینا بودیم که به مسجد رسدیم از ابتدا تا انتهای مجلس با همه دست دادیم و در گوشه ای جای گرفتیم ناخودآگاه یادم افتاد که مهر ام را در خانه جا گذاشته.ام بلند شم و سوال " کجا می روی" مبینا را بی جواب گذاشتم دو مُهر برداشتم و سر جایم برگشتم با صدای مکبر، صف ها را تشکیل دادیم و شروع کردیم با دیدن معصومه که مشغول پهن کردن سفره ،بود اشاره ای زدم و گفتم بیاییم؟ سری به نشانه " آره تکان داد که به مبینا :گفتم بلند شو بریم خودی نشون بدیم. سینی سبزی را گرفته بودم و مبینا سبدها را بر می داشت و روی سفره گذاشت. مشغول برداشتن سبدها بود که :گفتم مبینا جون جدت تند تر، می کمرم گرفته. به سرعتش افزود و سراغ باقی وسایل رفتیم. معمومه کنارم ایستاد و گفت: خسته نباشین دخترا انشالله عروسیتون بیام کمک آرنج مبینا جای همیشگی اش فرود آمد معصومه ادامه داد. و - شما برين غذا بخورین پلوها رو با آسیه پخش می کنیم. بوسه ای بر گونه اش نشاندم و گفتم: مرسی جیگرطلا! برو بچه پرو در نقطه ای جای گرفتیم که توجه ام جلب افرادی که کنارمان نشسته بودند شد. دختر عموی نوزده سالهی مهدی همراه مادرش بودند. حسادت در وجودم جوانه زد و با خودم فکر کردم «نکنه خونه ی پدر بزرگش که جمع هستند، باهم بگن بخندن؟!» از کودکی ساجده یعنی همان دختر عموی مهدی را می شناختم. زمانی که کرج زندگی می کردیم و پدرهایمان در شرکت مشترکی کار می کردند، رفت و آمد زیادی داشتیم اما بعد از مهاجرت ما به گیلان، این دید و بازدید ها به همین مراسماتی که آنها را از کرج به گیلان می آورد، خلاصه شد. عطسهای کردم که مبینا نگاهی به من انداخت و بالاخره از صحبت با ساجده دل .کند این عطسهها امانم را بریده بودند. کمی به طرفش خم شم و 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_57 فکر کنم میرن. وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر ای
☕🍁 و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم. و چشمکی زد. مادر ساجده خودش را کمی جلوتر کشید و من هم ناچار به سلام و احوال پرسی با او شدم گفت و گوهای همیشگی شروع شده بود. مامان کجاست؟ چه خبر؟ کلاس چندمی؟ دیگه چه خبر؟ بالاخره دست از سرم برداشتند و توانستم یک لقمه از آن فسنجان خوش رنگ و لعاب را با آرامش میل .کنم صدای مهدی از پشت میکروفون بلند شد و اعلام کرد که همگی آماده شوند تا به شیرایه برویم. با شنیدن صدایی توام با آرامشش لبخندی روی لبانم نقش بستند سوار ماشین شدیم و به طرف شيرايه رفتیم. درون حیاط بزرگ مسجد که دور تا دور آن را درختهای تنومند و قدیمی پوشانده بودند ایستاده بودیم و به جمعیت دایره ای شکل نگاه می کردیم که با صدای طبل تندشان دلمان را زیر و رو می کرد. اشکی لجوجانه روی گونه ام به لرزش در آمد و مرا یاد سال گذشته می انداخت؛ که کسانی در کنارمان بودند و اکنون جای خالیشان، خوار افسوس چشمانمان شده است خادمان مشغول شست و شوی دیگهای بزرگی بودند که برای ناهار استفاده شده بود و میخواستند برای شام آماده شوند. دسته های علم در کنار دیوار تکیه داده شده بودند خانمها مشغول زیارت امام زاده ها بودند و در آن جا غلغه ای برپا بود. مراسم تمام شد و همگی به سمت خانه هایمان روانه شدیم. پدرم جلوتر از ما حرکت می کرد و من میان مبینا و مادرم ایستاده بودم. قبل از فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویم متوجهی آقای میم شدم پدرم از کنارش رد شد و به او که در کنار دو تا از دوستانش با زنجیری در دستش حرکت می کرد چیزی گفت که نه من و نـ نه مبينا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در عکس افتاده بودیم. چیزی گفت که نه من و نه مبینا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود. آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در عکس افتاده بودیم. نگاهی آمیخته در تعجب به مبینا انداختم که طعنهای زد و گفت: می خواد عکس یادگاری داشته باشه! . مبينا جون من خفه شو! مامانم کنارمونه ها... کی گرد ابرویی بالا انداخت و من هنوز در بهت عکسی که گرفت، بودم. قدم هایمان را کمی سرعت بخشیدیم که در کنار ماشین رسیدیم و سوار شدیم. پدر نگاهی در آیینه به ما و سپس به مادرم کرد و گفت: می ریم مسجد من این وسایل رو تحویل بدم بعد می ریم خونه. با جرقه ای که در ذهنم زده شد :گفتم خب من و مبینا رو هم ببر مسجد پیاده کن تا وسایل شب رو آماده کنیم مراسم شروع میشه، شماهم میایین دیگه! مادرم حرفم را تایید کرد و از هفت خان پدر گذشتیم چرا که محال بود او روی حرف مادرم حرفی بزند مشتم را به مشت مبینا کوبیدم و زیر لب هورایی زمزمه کردیم و لبخند پنهانی روی لب .نشاندیم. در ماشین را باز کردم که مادرم سفارشات همیشگی خود را از سر گرفت. - مراد راقب باشينا، لباس هاتون رو خراب نکنین، جایی نرین! مبینا چشمی گفت و من با غیض :گفتم مامان به خدا بچه که نیستیم، شونزده سالمونه! مبینا با تاکید گفت: - پونرده! - خا حالا. چندی نگذشته بود که نیسان دستگاهها هم رسید و همه پیاده شدند. آبریزش بینی داشتم، چشمانم می سوخت و گاه عطسههای اعصاب خورد کنی می کردم مهدی از نیسان پیاده شد و به طرف آقایی رفت که نمی شناختنمش. روبه روی مسجد و روی سکوی آرامگاه سیده خانم محل نشسته بودیم و هم حرف میزدیم - عاطی فکر کنم سرما خوردی - نمی دونم چرا هرچی این مامانا میگن اتفاق می افته؛ گفت بدون سوییشرت نرو بیرون سرما میخوری و همین هم شد. - دلشون پاکه هه پاک؟! تو رو خدا نخندونم! با تعجب نگاهش را به من دوخت و گفت: مادرته ها - مادرمه ولی همیشه باهام بحث میکنه همیشه بهم زور میگه؛ انگار کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم، چند روز بعد میگه تو 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_58 و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم. و چشمکی زد
🍁☕ کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم چند روز بعد میگه تو اصلا کار نمیکنی که؛ یدونه ظرف جمع میکنی انگار کنده کندی - درکت میکنم عاطفه؛ مامانم من هم همینطوریه ولی مجبوریم بسازیم و بریم دانشگاه گفتند - سه سال دیگه تموم میشه این بدبختی مبینا آهی کشید و :گفت بچه بودیم دوست داشتیم بزرگ شیم و می بزرگ شین آرزو میکنین باز بچه بشین ولی بزرگ شدیم و دلمون می خواد بزرگ تر بشیم. به چراغ روشن گلدستههای مسجد چشم دوختم و سکوت کردم مشغول صحبت بودیم که خسته شدم و پیشنهاد دادم در کوچه راه برویم. بلند شدیم و از دروازه بیرون رفتیم. انتهای جاده به خیابان اصلی ختم می شد. پشت به جاده ی اصلی قدم می زدیم و صحبت میکردیم کمی که جلوتر رفتیم در کمال ناباوری آقای میم و آن مرد را دیدیم که مشغول صحبت بودند. کمی دورتر از خمیدگی جاده ایستاده بودند و ابتدا نمی توانستم ببینمش! شروع مسخره بازیهای من و مبینا از همین جا بود گلی از آن جا کندم و گلبرگ هایش را با دوستم داره" و " دوستم نداره جدا می کردم؛ شنیدن صدای ترک قلبم را به وضوح حس میکردم دستی بر شانه ام نشست :گفت اینا خرافاته عاطی؛ بی خیال! می درسته به خرافات اعتقاد ندارم ولی حقیقته! دیگه بهم بفهمونه دوستم نداره؟ اصلا من به چشمش نمیام... - پس اون عکس چی می گفت؟ و چی بشه که با یادآوری چند ساعت گذشته لبخند تلخی روی لبانم به وجود آمد. - اون اصلا آدمی نیست که با دخترا هم صحبت شه مطمئنم قصدش این نبوده که ماهم تو عکس باشی - چه قدر دوستش داری که این طوری ازش دفاع می کنی؟ سکوت کردم چه قدر دوستش دارم؟ اصلا معیار سنجیدن عشق مگر وجود دارد؟ آنها هم مشغول قدم زدن شدند و اکنون در دو جهت مختلف حر کت می کردیم. گاهی از کنار هم عبور می کردیم و تا حد امکان صدایم را آرام می کردم نمیدانم تلقین بود یا واقعیت؟ اما احساس می کردم در کنار صحبت کردن حواسش به این طرف هم هست توجهی نکردم و هم چنان از در و دیوار سخن میگفتیم و با یک چیز الکی می خندیدیم. - رفتن داخل مسجد! - به سلامتی. عاشق چی این شدی؟ نـ نه قیافه داره نه ،خوشتیپه نه اخلاق داره - عه عه مبینا؟! قیافه به اون خوبی رنگ چشم هاش توی عکس که مشکی بود، رو در رو نمی تونم نگاه کنم و تشخصی بدم. موهاش رو نگاه كن! مدل عجیب غریبی نیست هم قشنگه مثل این سوسول ها هم نیست که بیاد ابروهاش رو برداره حتی ریشش هم منظمه. هم - خاب حالا. تیپش چی؟ - کت و شلوار ،طلبگی به این قشنگی همیشه لباس هاش در عین سادگی، تمیز و مرتبه اخلاقش هم عالیه؛ خیلی شوخ و مهربونه ولی نباید انتظار داشته باشم که یه دختر غریبه فرط و فرط لبخند ژکوند بزنه. - بریم داخل مسجد؟ - نه دیگه الان فکر میکنه اون هرجا میره، ماهم دنبالشیم با صدای بلند گفت: خب پام شکست. پای منم داره میکشنه ولی بی خیال! سرما که می خوردم سوزش چشم و اشک آمدنش را نمی توانستم کنترل کنم؛ اگر کسی مرا میدید خیال میکرد که گریه میکنم در نزدیکی مسجد، خانههای زیادی بود گاهی فکر می کردم خوش به حالشان که هر وقت بخواهند به مسجد بیایند منت دیگران را نمی کشند. دو کودک مشغول آب پاشیدن روی جاده بودند. مبینا که روی چادرش به شدت حساس بود، به آن ها گفت بچه ها میشه یکم اونور تر آب بپاشین؟ یکی از آنها با تمام پررویی دستانش را به کمرش زد و گفت: نخیر! جلوی خونهی خودمونه شما برین اونور تر! دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_59 کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم چند روز بعد میگه تو اصلا کار ن
☕🍁 دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف می زند دستم را پشت شانهی مبینا گذاشتم که دستم را پس زد و با عصبانیت رو به او گفت: اگه یه قطره آب روی چادرم بریزه، حالیتون می کنم! میکنم برو بابایی گفت و آب پاش را به ما نزدیک کرد و روی چادرمان آب .پاشید این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم و این را در نظر نگرفتم که آن دو تنها کودک هستند، گفتم هوی !بچه برو اون طرف بازی کن! چهره اش را در هم کشید و زبانی برایم بیرون آورد همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و باز هم سر سکو نشستیم عمو جواد که یکی از هیئت امنای مسجد بود به طرفمان آمد و :گفت میتونی این شمع ها رو درست کنی؟ - چرا که نه! پس این شمع ها رو بگیر دویست و خوردهای هست؛ الان لیوان هارو هم برات میارم. سری تکان دادم و منتظر شدم هر سال غروب عاشورا مردم از ابتدای جاده که به خیابان اصلی وصل میشد با لیوان شمعی به دست حرکت می کردند و مرثیه میخواندند بعد وارد حیاط مسجد می شدند و بعد از کمی عذاداری هر که به طرف قبر اموات خود میرفت و لیوان شمع را روی قبر می.گذاشت لیوانهای یک بار مصرف را به دستم داد. نگاهی به پلاستیک انداختم و گفتم: تازه هستن دیگه؟ آره از توی انبار آوردم خیالم راحت شد و با مبینا مشغول ریختن شن در لیوان ها شدیم و همه را روی سکو منظرم .چیدیم بستههای شمع را باز کردیم و هر کدام را در یک لیون فرو کردیم مادر بزرگم میگفت: « هر کاری که برای اهل بیت انجام میدی یه لطفه که در حق تو شده؛ پس موقع انجام دادنش، حاجاتت رو بگو و امام حسین(ع) رو قسم بده!» به مبینا گفتم که او هم حاجتش را بگوید چشمانم را بستم و هرچه که در دل داشتم با او گفتم. لیوان ها را شمردم تا اگر کسی پرسید جوابش را بدهم. جای نشستنمان حالا با لیوانهای یک بار مصرف پر از شن و شمع پر شده بود. نگاهی به اطراف انداختم و به سمت بلوکها .رفتم در تمام این مدت آقای میم و عموی کوچکم در حیاط نشسته بودند و سخن می گفتند لبخندهایش دلم را میبرد و لبخند را به لبان من هم هدیه می کرد. نزدیک غروب بود و هوا رو به سردی میرفت به پیشنهاد مبينا خواستیم به داخل حسینیه برویم که صدای همان دختر بچه توجهم را جلب کرد. درباره ی ما با مادرش حرف می زد و از او میخواست تا ما را دعوا کند. پوزخندی - مامان بیا این دختره رو حالی کن. صدای مادرش بود که میگفت الان حسابش رو می رسم. طاقتم طاق شده بود؛ پوزخند روی لبم را حفظ کردم و روی پاشنه ی پا چرخیدم نگاهی به او انداختن و گفتم جرئت دارین؟ - دخترم میگه دعواش کردی لبخند مسخره وار زدم و :گفتم دخترتون از شاهکارش براتون تعریف کرده؟ چیزی نگفت که ادامه دادم. - ببخشید سند جاده رو هم میتونم ببینم؟ جاده رو مال خودتون کردین هر کی هم رد شه با آب پاش خیسش می کنین؟ - حالا این بچه ست یه کاری کرده؛ تو چرا سرش داد زدی؟ یکی از ابروهایم را بالا بردم و :گفتم اشتباه خدمتتون رسوندن من داد نزدم؛ خواستم طرز صحبت با بزرگ تر رو یادش بدم. پررویی را از حد گذراند و گفت: خب حالا شده مگه؟ چی - چیزی نشده فقط لطفا یکم ادب یاد این بچه بدین! و همراه مبینا از آن جا رفتیم تمام این مدت نگاه خیره ی آقای میم را روی خودم حس می کردم. رو به مبینا :گفتم به نظرت زیاده روی کردم؟ نه حقش بود زنیکه پرو ولی تو هم خوب حال گیری می کنیا! صدای دخترک بلند شد که رو به مادرش میگفت: مامان! دروغ میگه! لحظه ای به عقب برگشتم که مادرش گوشش را گرفته بود و او را همراه خود می کشید و می:گفت آره همه دروغ میگن تو راست میگی دوست نداشتم این طور شود اما من ادب را رعایت کرده بودم؟ نکرده بودم؟! اصلا تقصیر خودش بود که مثلا خواست مرا ادب کند. از کنار آقای میم و عمویم می گذشتیم که رو به عمویم سلام کردم و او هم احوال پدرم را پرسید من هم که بدم نمی آمد حتی شده زیرزیرکی نگاهی به او بیاندازم، بر خلاف همیشه کامل و جامع جواب عمویم را دادم. 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
☕❄️ - این دائم الشاكيه بيخيال. - ساعت چند بریم؟ - یه ساعت دیگه منتظرم. صدای مادر مبینا از پشت تلفن بلند شد: - خرید الکی؛ باز می خواد بره پول خرج کنه هیچی به هیچی! خنده ای کردم و گفتم: مبینا مامانت باز که از دستت شاکیه! - با کی حرف می زنی؟ نگاهی به داخل حمام انداختم و گفتم: هیچکی! خداحافظی کردم و وارد حمام شدم. مشغول غر زدن بودم که مادرم در حمام را زد و با تعجب پرسید: مبینا زنگ زد گفت هر وقت آماده شدی بمون، میاد اینجا باهم برین. - باش مرسی. لباس هایم را روی تخت انداختم مشغول حاضر شدن،شدم. مشغول نگاه کرد ن به ژورنال چادر و مانتو های فروشگاه بدیم که مبینا دستش را روی دستم که مشغول ورق زدن آن بود، گذاشت. - عاطی این خیلی قشنگه ها؛ نه؟ سری تکان دادم و گفتم: - سرش کن ببینیم چطوره تایید کرد و چادرش را در آورد. چادر قجری را از فروشنده گرفتم و به دستش دادم. چون قد و قامت بلندی داشت در چادر بسیار زیبا شده بود. مدل چادر این بود که قسمت جلویی تا شکم، با دو بند در پشت کمر بسته شد و خیلی راحت شد آن را محار کرد. لبخندی زدم و انگشت سبابه و شستم را در کنار هم قرار دادم و رو به او - خیلی بهت میاد. چرخی زد و گفت: همین خوبه! نمی خوام عوض کنم. باحالت حنثی نگاهش کردم. - عوض کن؛ یکی مارو ببینه میگه ندید بدیدن! - خب بگن! حرف دیگران برام مهم نیست در حالی که چادرش را به سمتش می گرفتم، گفتم: - این دوره زمونه باید به حرف مردم اهمیت بدی. درسته دهن مردم رو نمیشه بست اما میشه خزعبلاتشون رو کم تر کرد. - باشه. جالبه، دوستش دارم. چادرش را عوض کرد و بعد از تسویه حساب بیرون آمدیم. به بنر فروشگاه نگاه کردم؛ فخر السما! اسم جالبی بود و ذهنم کمی در گیر دانستن معنی اش شده بود. مبينا! معنى اسم فروشگاه رو می دونی؟ - نچ سری تکان دادم. - من با این دختره حرفی ندارم. نمی خوام ببینمش. مرا نگاه داشت و گفت: - عاطی اون جارو نگاه کن! این را گفت و هم زمان با دستش جلویمان را نشان داد. دستش را گرفتم و مسیرمان را تغییر دادم. با تعجب پرسید: چته؟ چرا این جوری می کنی؟ - ولش کن! میایی بریم کافه؟ می خوام باهات حرف بزنم - بریم. سوار تاکسی شدیم و حرکت کردیم. با نگاه به ایستگاه تاکسی، لبخندی زدم. روز هایی که از مدرسه به خانه باز می گشتم، او را در این ایستگاه رویت می کردم. تلفن همراهم را که مادرم در مواقعی که بیرون می رفتم، به من می داد، بیرون آوردم و وارد اکانت اینستاگرامش شدم. عکسش را نگاه می کردم و در دل آه می کشیدم که پیامی برایم آمد. با تعجب به سراغش رفتم و آن را باز کردم. پیام از هدیه بود. " سلام. خوبی؟ چرا چند وقتی نبودی؟!" پاسخ را برایش نوشتم ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @MF_khanevadeh ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_66 - این دائم الشاكيه بيخيال. - ساعت چند بریم؟ - یه ساعت دیگه منتظرم. صدای
☕❄️ پاسخ را برایش نوشتم. سلام. مشغول درس و مدرسه بودم. چطور؟" مبینا سرش را نزدیک آورد تا پیام هایمان را بخواند. “خبر هارو شنیدی؟" کمی مکث کردم و برایش نوشتم: چه خبری؟ کمی نوشتنش طول کشید و در دلم غوغا برپا بود. حس خوبی به سراغم نیامده بود، دست و پایم شل شده بود. "بعد از عید عقدشه!" با تعجب به پیامش نگاه کردم و پشت سر هم پلک زدم. - نه، نه این امکان نداره! سرم را به چپ و راست تکان دادم. جنون به سراغم آمده بود. مبینا با تعجب به صفحه گوشی نگاهی انداخت و لحظه ای بعد، تعجب جایش را به عصبانیت داد. دستانم را در دستش فشرد و با لحن آرامش دهنده اش گفت: ابزارها ضعفت عاطفه! قوی باش! این دختره نفهم همین رو از تو می خواد؛ می خواد رو ببینه، می خواد کم بیاری! جوابش رو بده، همون طور که جواب همه رو می دادی و می نشوندی سر جاشون، جواب این رو بده و بهش بفهمون. سرم را تند تند به چپ و راست تکان دادم و دهان باز کردم حرفی بزنم که مبینا کرایه را تحویل راننده داد و گفت: - مرس همین بغل پیاده شیم. پاهایم سست شده بود و هر لحظه امکان داشت بر زمین سقوط کنم. دهانم می را باز و بسته می کردم اما کلامی از آن خارج نمی شد. مبینا نگران نگاهی به من انداخت. گویا دست و پایش را گم کرده بود. تمام انرژی ام تحلیل رفته بود. مرا وارد کافه کرد و با کمک او روی صندلی نشستم. پسرکی به سمتمان آمد و از مبینا سفاشات را گرفت. آن قدری درمانده بودم که نمی توانستم محیط را تجزیه و تحلیل کنم و حتی کنجکاو دکوراسیون کافه شوم که چرا همه ی چیز هایش وارونه است؟ - عاطی اول حال این دختره رو بگیر! - ولش کن ارزش نداره. سرم را روی میز گذاشتم و گریه کردم. نمی دانم چه قدر گذشته بود اما من هم چنان زار می زدم و مبینا با مهربانی سرم را نوازش می کرد و هیچ نمی گفت - بده من گوشیت رو! اجازه ی مخالفت را از من صلب نمود و تلفنم را برداشت و مشغول نوشتن شد. بعد از دقایقی تلفن را به من داد و گفت: خوندنت تموم شد، بلاکش می کنی! فهمیدی سری به نشانه تایید تکان دادم و پیامش را خواندم. ببین عزیز! از روز اول خواستی خودت رو بهش نزدیک کنی، هیچی بهت نگفتم، تو روم وایستادی گفتی عاشقش شدی، بازم هیچی نگفتم ولی نمی ذارم نمک روی زخمم بشی! من اگه عاشق کسی شدم به خودم مربوطه و نه تو و نه هیچ کس دیگه! من رو این طور داغون کردی ولی لااقل تو زندگی بقیه سرک نکش! اینم نمی تونی؟! آدم باش و این جوری خبر بد نده! یا علی! شاید کمی با خشونت صحبت کرده بود اما در مقابل تمام بلا هایی که این دختر بر سرم نازل کرده بود، هیچ بود! کینه ای نبودم ولی او را به خدا واگذار کرده بودم. شماره اش را مسدود و از مخاطبینم حذف کرده بود. دیگر کسی با این نام در زندگی ام وجود نداشت. انسان باید افرادی را در زندگی نگاه دارد که به او انگیزه بدهند، شادی را مهمانش کنند و آرامشش را بالا ببرند نه ابزارها کسانی که آرامش را از انسان می گیرند. در زندگی باید حذف کردن را یاد گرفت. از حذف کردن واهمه نداشته باشید زیرا با این کار موفق تر خواهید بود! - عاطفه؟! - جانم؟ صدایم کم لرزید اما تمام تلاشم بر این بود که خودم را کنترل کنم ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @MF_khanevadeh ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_67 پاسخ را برایش نوشتم. سلام. مشغول درس و مدرسه بودم. چطور؟" مبینا سرش را
❄️☕ بود و علاوه بر ساعات تفریح، گاهی در مسیر مدرسه باهم بودیم. در خانه را باز کردم که مادرم با لبخند خسته نباشیدی به من گفت و لبخندی تحویلم داد. تعجب وجودم را در بر گرفته بود. همیشه بعد از این که به خانه می آمدم، سلام بی جانی به استقبالم می آمد و من تنها مشغول خوردن نهار می شود در کمال تعجب مادرم سفره ناهار را پهن کرد و اجازه ی کمک کردن به من نداد. دلم شور می زد و گواه خوبی نمی داد. و - برو دستات رو بشور عاطفه جانم! عاطفه جانم؟! به ندرت مرا این گونه خطاب می کرد. با تعجب به داخل اتاق سرک کشیدم که شاید مهمانی آمده باشد اما تنها خودمان بودیم. پدرم وارد اتاق پذیرایی شد و رو به مادرم گفت: خانم بهش گفتی؟ دیگر مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه است! با حالت مشکوکی مادرم را نگاه کردم. خواستم چیزی بگویم که با حالت دستپاچه گفت: نه حالا میگم دیگه و اشاره ای به پدرم زد. سر سفره نشستیم و مشغول خوردن فسنجان خوش رنگ و لعاب مادرم بودیم که پدرم گفت: عاطفه خانم می خوام ازت یه سال بپرسم. بفرمایین بابا. - آمادگی ازدواج داری؟ غذا در گلویم پرید و سرفه های پی در پی امانم را بریده بود. نمای همراه مادرم لیوان آبی به طرفم گرفت و گفت: چی شد؟ آب را یک نفس سر کشیدم و گفتم: چی شد؟ مادرم یهویی چه سوال هایی که نمی پرسین، اونوقت می گین چی شد می دونیم الان موقع گفتنش نیست و باید بهت وقت بدیم اما امشب داره برات خواستگار می اید چشمانم از فرط تعجب باز مانده بود و هیچ حرفی نمی زدم. آخر مگر این گونه این موضوع را مطرح می کنند؟ - هر کی هست بهش بگین نه؛ من می خوام درس بخونم. پدرم صدایش را جدی کرد و گفت: دخترم بهت حق می دم باید روی موضوع فکر کنی ولی امشب بذار این مراسم انجام بگیره شما ایشون رو ببین اگر قبول کردی که انشالله خوشبخت بشین اگر نه هم که شما روی سر ما جا داری. و سیلی به گونه اش نشاند و گفت: مگه میشه؟ - مامان قراره یه نه بگم و تمام! - چایی می بری حرف نباشه! حرف حساب جواب نداشت پس رضایتم را با سکوت اعلام کردم. اما در دل تصمیم داشتم یک نه بگویم و خودم را خلاص کنم. بعد از ظهر با اصرار مادرم، به حمام رفتم و تونیک بنفشم را به تن کردم. چادر صورتی با گل های بنفش را به دستم داد که به او گفتم: مامان! من چایی نمی برم ها! با لحن جدی اش مهر سکوت به لب هایم نشاند و اجازه ی مخالفت نداد. با صدای تلفن سر برگرداندم و خواستم جواب بدهم که مادرم گفت: زود باش الان میان! - شما برو من ميام. سری تکان داد .و تلفن را جواب دادم. - بفرمایید. سلام عاطفه خوبی؟ هدیه ام! ببین می دونم نمی خوای صدام رو هم بشنوی اما یه عذرخواهی بهت بدهکارم. مهدی دوستت داشت از خیلی وقت پیش و حتی با خانوادش هم مطرح کرده بود ولی من بهش گفتم تو کس دیگه ای رو دوست داری. بهش گفتم به اون حتی فکر هم نمی کنی و الکی وقتش رو تلف نکنه. عاطفه منو ببخش! می دونم در حقت نامرد ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @MF_khanevadeh ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
🏴 یک رهبرِ به تمام معنا نگاهی به شخصیت، سبک زندگی و مجاهدت‌های حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله علیها) ▫️
باسمه تعالی نگاهی به شخصیت، سبک زندگی و مجاهدتهای حضرت فاطمه زهرا س در بیانات رهبرانقلاب اسلامی یک رهبر به تمام معنا شخصیت و مجاهدت های حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) از زوایای گوناگون، پیام ها و درسهای بی نظیری برای انسانها به همراه دارد؛ شخصیتی که به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی یک «الگو» و «اسوه» است. قطعا بهره مندی از این دریای عظیم برابرمرتبه انبیا معنویت و معرفت و مجاهدت» نیازمند ایـن اسـت که شناخت کافی از ابعاد گوناگون شخصیتی این بانوی بزرگوار و سیره و سبک زندگی و مجاهدت های ایشان پیدا کنیم. بیانات حضرت آیت الله خامنه ای ابعاد مختلف شخصیت و سیره ی ایشان را در ۳ محـور: بعـد معنوی و معرفتی، بعد زندگی خانوادگی و بعـد اجتماعی و سیاسی بازخوانی کرده است: بعدمعنوی ومعرفتی اگر شخصیت فاطمه زهرا سلام الله علیها برای ذهنهای ساده و چشمهای نزدیکبین ما آشکار میشد، ما هم تصدیق میکردیم که فاطمه زهرا سلام الله علیها سرور ایکنا رهی تمام معـاء برابرمرتبه انبیا اگر شخصیت فاطمه زهرا سلام الله علیها برای ذهنهای هم ساده و چشمهای نزدیکبین ما آشکار میشد، ما ه تصدیق میکردیم که فاطمه زهرا سلام الله علیها سرور همه زنان عالم است؛ بانویی که در سنین کم و در عمر کوتاه، به مقامات معنوی و علمی و معرفتی و به مرتبه ای برسد که برابر مرتبه انبیا و اولیاست. در واقع فاطمه زهرا فجر درخشانی است که از گریبان او، خورشید امامت و ولایت و نبوت درخشیده است؛ آسمان بلند و رفیعی است که در آغوش آن، ستاره های فروزان ولایت قرار گرفته است. همه ائمه علیهم السلام برای مادر بزرگوار خود تکریم و تجلیلی قائل بودند که برای کمتر کسی این همه احترام و تجلیل را از آن بزرگواران میشود دید دنیای اسلام دعـا کـرد. صبـح كـه شـد گفتم: «یا أمـاه!»؛ «مادرم!» «لـم لا تدعيـن لنفسک کمـا تدعيـن لـغـیـرک؛ «یک دعـا بـرای خـودت نـکـردی! یک شب تا صبح دعـا هـمـه بـرای دیگران!؟» در جـواب فرمـود: «یا بنی، الجـارثـم الـدار؛» «اول دیگـران بـعـد خـود مـا!» ایـن، آن روحيـه والاسـت. عبادت فاطمه زهـرا، سلام الله علیها، یک عبادت نمونه است. «حسـن بـصـری» که یکی از عبـاد و زهـاد مـعـروف دنیای اسلام است، درباره فاطمـه زهــرا سـلام الله عليهـا مـی گوید: بـه قـدری دختـر پیغمبـر عـبـادت کرد و در محـراب عبادت ایستاد که «تورمت قدماها». پاهای آن بزرگوار از ایستادن در محـراب عـبـادت، ورم کـرد! امـام حسـن مجتبی عليه الصلاة والسلام می گوید: شبی -شب جمعـه ای - مـادرم بـه عبـادت ایستاد و تا صبح عبادت کـرد. «حتـى انفجـرت عمـود الصبـح»، تا وقتـی کـه طـلـوع فـجـر شـد. مـادر مـن از سـر شـب تا صبح مشغول عبادت بـود و دعا و تضـرع كـرد امـام حسـن، عليه الصلاة والسلام، میگویـد - طبـق روایت - شنیدم که دائـم مؤمنین و مؤمنات را دعـا کـرد؛ مـردم را دعـا کـرد؛ برای مسائل عمومی ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @MF_khanevadeh ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#سیره_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #بیانات_رهبر_انقلاب_اسلامی #قسمت_اول باسمه تعالی نگاهی به شخصیت، سبک
رهبر تمام معناء تفاوتهایی از لحاظ معنا با هم دارند. البته هرا سـه تعبيـر اشـاره ی به طهارت و پاکیزگی است: طهارت روح، طهارت دل، طهـارت مـغـز طهارت دامان، طهارت سرتاسر زندگی. خب این کاربردی است، ایـن بـرای مـا درس است؛ باید سعی کنیم خودمان را پاکیزه کنیم، بایـد تطهير کنیم خودمان را؛ بـدون طهارت باطـن نمیشـود به مقامات رسید؛ به حریم ولایت این بزرگوارها هـم نمیشـود رسید؛ طهـارت باطـن لازم است. طهارت باطـن، بـا تقـوا است، با ورع است. در زیارت امام رضا عليه السلام وقتی نوبت به مظهرطهارت روح و حضرت زهرا میرسد بـرای صلوات - آن زیارتی که دل وزندگی سرتا پا صلوات است - میگوید: اللهـم صـل فاطمة بنت نبيک؛ این یک خصوصیت علی خب، این خصوصیت خیلی مهمی است؛ البته قابـل تأشی نیست؛ همه دختر پیغمبر نمیشوند؛ اما انتساب به پیغمبر به صورت دختـر او، نشان دهنده ی رفعت مقام است. و زوجة ولیک، ایـن هـم دومـي؛ البتـه ایـن هـم قابـل دست گیری نیست و همه نمیتوانند زوجهی ولی خـدا بشوند؛ اما رفعت مقام، رفعت شأن و جاه و جلال این بزرگوار را نشان میدهد... .. «الظهـرة الظاهرة المطهرة الثقيـة النقية الرضية الركية» كه همه ی اینها کاربردی است؛ طهارت، با سه بیان که البته این سه بیان «طهر»، «طاهر» و «مطهـر) ک رهبر به تمام معنا یکه رها تمام معنا آنچه در زندگی ظاهری آن بزرگوار حضرت زهرا(س) وجود دارد، از یک سو علم و حکمت و معرفت است، که حتی در خطبه ای مثل خطبهی فدکیه ی معروف آن بزرگوار کـه هـم شیعه آن را نقل کرده است، هم اهل سنت لااقل بعضی از فقرات آن را نقل کرده انـد - بعضـی هـم هـمـه ی آن خطبه را نقل کرده اند - وقتی نگاه میکنید در حمد و ثنای این خطبه، در مقدمات این خطبه، میبینید یکپارچه حکمت و معرفت از زبان درربار آن بزرگوار در فضا منتشر شده و امروز بحمد الله است، در این خطبه ی مبارکـه، معـارف الهی و معارف اسلامی ذکـر شـده اسـت. [فاطمه زهرا سلام الله علیها در محیط علـم هـم یک دانشمند والاست. آن خطبه ای که فاطمه زهــرا سلام الله علیها در مسجد مدينـه، بعـد از رحلت پیغمبـر ایـراد کرده است، خطبه ای است که به گفته علامه مجلسی، «بزرگان فصحا و بلغا و دانشمندان باید بنشینند کلمات و عبارات آن را معنا کنند!» این قدر پرمغز است... شاید یک ساعت، با بهترین و زیباترین عبارات و زبده ترین و گزیده ترین معانی صحبت کرده است. معرفـت نبـود؛ در واقع یک محاجـه ی سیاسی بود - در عالیترین سطحی که برای ما قابل درک این عظمت را ببینید! یک دختر بچه کم سـال در دوران سخت ترین محنت ها، به فریاد بزرگ ترین انسان ها می شتابد! شوخی نیست. همان عنصـر اسـت کـه در طول زمان، در دوران جوانی تا پانزده سالگی و شانزده سالگی و هجده سالگی - بالاخـره تـا آخـر عمـر کـوتاه - ایـن همـه مقامات معنوی را تجربه می کند و این همه کار بزرگ انجام می دهد و این همه در تاریخ تشیع و اسلام اثر می گذارد و خورشید درخشانی می شود که تا دنیا، دنیاست، خورشید درخشان اظهر زهرای اطهـر خواهد درخشید. همه این آثار، از حیات و زندگی و خصوصیات یک جوان نشأت گرفته است ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @MF_khanevadeh ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#سیره_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #بیانات_رهبر_انقلاب_اسلامی #قسمت_2 رهبر تمام معناء تفاوتهایی از لحاظ
ما باید راه فاطمه زهرا سلام الله علیها را برویم . ما هـم بـایـد گذشت کنیم، ایثار کنیم، اطاعت خـدا کـنـیـم، عبادت کنیم. مگر نمی گوییـم کـه حتـى تـورم قدماها» این قدر در محـراب عبادت خـدا ایستاد! ما هـم باید در محـراب عبادت بایستیم. مـا هـم بایـد ذكـر خـدا بگوییم. مـا هـم باید محبت الهی را در دلمان روز به روز زیاد کنیم. مگر نمی گوییم کـه بـا حـال ناتوانی به مسجد رفت، تا حقی را احقاق کند؟ مـا هـم باید در همه ی حالات تلاش کنیم، تـا حـق را احقاق کنیم. ما هم باید از کسی نترسیم. مگر نمی گوییم که یک تنه در مقابل جامعـه ی بـزرگ زمـان خـود ایستاد؟ در دوران پس از هجرت، در آغـاز سنین تکلیف وقتی فاطمه زهرا سلام الله عليهـا، بـا علـى بـن ابی طالب عليه الصلاة والسلام، ازدواج می کند آن مهریه و آن جهیزیه اوست؛ که همه شاید می دانید که با چه سادگی و وضع فقیرانه ای، دختر اول شخص دنیای اسلام، ازدواج خود را برگزار می کند. الگوی خانه داری و شوهرداری میکند. داشتند؛ در حالی که دختر رهبری هم هست، دختر پیامبر هم هست، یک نوع احساس مسؤولیت هم - ببینید انسان چقدر روحیه قوی میخواهد داشته باشد تا بتواند این شوهر را تجهیز کند: دل او را از وسوسه اهل و عیال و گرفتاریهای زندگی خالی کند؛ به او دلگرمی دهد؛ بچه ها را به آن خوبی که او تربیت کرده، تربیت کند. حالا شما بگویید امام حسن و امام حسین علیهما السلام ، امام بودند و طینت امامت داشتند؛ زینب علیها سلام که امام نبود. فاطمه زهرا سلام الله علیها او را در همین مدت نه سال تربیت کرده بود. بعد از پیامبر هم که ایشان مدت زیادی زنده نماند. این طور خانه داری، این طور شوهرداری و این طور کدبانویی کرد و این طور محور زندگی فامیل ماندگار در تاریخ قرار گرفت. آیا اینها نمیتواند برای یک دختر جوان، یک خانم خانه دار یا مشرف به خانه داری الگو باشد؟ یک وقت انسان فکر میکند که شوهرداری، یعنی انسان در آشپزخانه غذا را بپزد، اتاق را تر و تمیز و پتو را پهن کند و مثل قدیمیها تشکچه بگذارد که آقا از اداره یا ازدکان بیاید! شوهرداری که فقط این نیست. شما ببینید شوهرداری فاطمه زهرا سلام الله علیها چگونه بود. در طول ده سالی که پیامبر در مدینه حضور داشت، حدود نه سالش حضرت زهرا و حضرت امیرالمؤمنین علیهما السلام با همدیگر زن و شوهر بودند. در این نه سال، جنگهای کوچک و بزرگی ذکر کرده اند - حدود شصت جنگ اتفاق افتاده – که در اغلب آنها هم امیرالمؤمنین علیه السلام بوده است. حالا شما ببینید، او خانمی است که در خانه نشسته و شوهرش مرتب در جبهه است و اگر در جبهه نباشد، جبهه لنگ میماند - این قدر جبهه وابسته به اوست - از لحاظ زندگی هم وضع روبه راهی ندارند؛ همان چیزهایی که شنیده ایم : «ويطعمون الطعام على حبه مسكيناً ويتيماً واسيراً اتما نطعمکم لوجه الله» ؛ یعنی حقیقتاً زندگی فقیرانه تربیت امام حسن اس در زیارت امام رضا عليه السلام... [میگوید ]: وأم السلام وامام حسین سے السبطين الحسن والحسين سيدي شباب أهـل الجنة... سبطینی که «شيدي شباب أهـل الجنة» هستند، مادرشان این بزرگوار است؛ دامـان پاکیزه ی ایـن مـادر است که توانسته اینهـا را تربیت بکند. این آن چیزی است که میتواند برای ما به عنوان الگو، به عنوان اسـوه مطـرح بشـود. ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @MF_khanevadeh ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾