✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_43 - تو ماشین ولی خودمونیم؛ خوب تلافی کردم ها نه؟ - آره دعا کن زودتر از ت
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قیمت_44
- بفرمایید!
مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را برداشت. بدون توجه به علاقه ی شدیدم به ،آن :گفتم ممنون، میل ندارم.
- میشه خواهش کنم یکی بردارین؟ نذره میخوام همه بخورن .لطفا
تلخندی به چهرهی ملتمسش انداخته و یکی از لیوان ها را برداشتم. تشکری زیر لب گفتم اما نمی دانستم شنیده است یا خیر؟! میلی به خوردن آن نداشتم و به مبینا :گفتم این رو هم می خوری
----
- نه!
بگیر، ناز نکن! اگه نخوری می ریزمش زمین؛ حروم میشه بگیر! ادایم را در آورد و لیوان را از دستم گرفت از جایم برخاستم که مبینا با تعجب نگاهم کرد و گفت کجا میری؟
بی حوصله پاسخش را دادم
- می رم بیرون مسجد قدم بزنم تموم شد کنار ماشین میبینمت.
- می خوای باهات بیام؟
میشه تنها باشم؟
سری تکان داد از پشت همه حرکت میکردم تا کسی مرا نبیند. دهان این مردم که برای چیزهای لهو باز میشد و یک کلاغ چهل کلاغ می کرد را نمی شود بست.
عمویم را دیدم که کنار جاده ایستاده بود و ماشینها را هدایت می کرد. چادرم را جلوی صورتم گرفتم و از همان راهی که آمده بودم، به مسجد .بازگشتم کمی آرامش مهمان دلم کردم و برای لحظهای تمام چیزهایی که در ذهنم بود را به دست فراموشی سپردم.
***
انرژی زیادی به وجودم تزریق شده بود و لبخندی که روی لبم نقش بسته بود، قصد پاک شدن نداشت سوار ماشین پرایدمان به طرف مسجد دوستکوه میرفتیم. ملاقات با هم سرویسی ام زینب باعث شده بود تا ذوقی در من به وجود بیاید. دخترکی بامزه و شیرین که پنج سالی از من کوچک تر بود اما هر چه که از فهم و شعور او بگویم، گویا هیچ نگفته ام.
کوچک تر بود اما هر چه که از فهم و شعور او بگویم، کویا هیچ نگفته پدرمم قبلا سرویس مدارس بود و من سه هم سرویسی داشتم و از میان همه شان، زینب با شیرین زبانی هایش دلم را برده بود. از آیینه نگاهی به پدرم انداختم و گفتم
- جلوی خونه ی زینب اینها پارک ،کن، می خوام ببینمش. پدرم با یادآوری خاطرات شیرین چهار سال پیش، لبخندی زد و گفت:
باشه.
یادگاری که از زینب گرفته بودم را هنوز هم در صندوقچه ی اسرارم قایم کرده بودم؛ نامهای که با خط زیبا برایم نوشته بود از ماشین پیاده شدیم و
کنار در منتظر ماندیم مطمئن بودم او امسال هم مانند هرسال با شنیدن اینکه روستای ما قرار است به محله ی آن ها دسته بیاورد، به دیدنم خواهد
آمد. کمی منتظر ماندم وقتی که خبری از او نشد دریافتم که شاید در مسجد برای پذیرایی مشغول باشد آن زینب کوچک من حالا بزرگ شده بود و خانمی برای خود بود.
سر درد و سرگیجه ی شدید امانم را بریده بود انتهای صف ایستاده بودیم و به بنر شهیدی از حادثه ی منا نگاه میکردیم سری از روی تاسف
تکان دادم و به مبینا :گفتم پدر استاد خطاطیم بود با تعجب صورتش را به سمتم چرخاند و :گفت نه بابا؟! جدی میگی؟
"اوهومی" زیر لب گفتم و ادامه دادم.
- تو حادثه ی منا شهید شده.
چشمانش از فرط تعجب گشاد شده بودند و هم چنان با بهت مرا می
نگریست.
- چیه؟ تعجب داره؟
- آخه روی بنر چیزی ننوشته.
لبخندی به او زدم و گفتم بیا بریم جلو تر چهل چراغ رو ببینیم
با ذوق :گفت وای مراسمهای مذهبی گیلان چه قدر خوبه، ما توی مازندران فقط می رفتیم مسجد و عزاداری می کردیم
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
🍃🌺🍃🌺🍃 #کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت10} #مباحث_کودک_متعادل 😍 💠یک نکته اشاره می کنم که با شنیدن این حرف
🌸🍃🌸🍃🌸
#کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت11}
#مباحث_کودک_متعادل 😊
♦️مورد دیگری که به ولع مالکیت دامن می زند، فاصله ی بین خواست و خواسته است. ما همیشه گفتیم که «داشتن» و «شدن» داشتن جزو غریزه و مادیت و مالکیت است؛ و شدن جزو فطرت و معنویت است. داشتن باید در خدمت شدن باشد و ما شدن را رشد می بینیم. من قبلاً می گفتم که داشتن، لذت دارد؛ و شدن، ارضا و حظ دارد. اما حالا می گویم که اصلاً لذت در داشتن نیست و این فریب دوم ذهن بعد از مالکیت است که ما فکر می کنیم لذت در داشتن است؛ در حالی که لذت در شدن است حتی در مادیت.
♦️ما همیشه فکر می کنیم که لذت در غذا است، غذا لذتی ندارد، بلکه لذت در گرسنگی است؛ یک انسان گرسنه است که از غذا لذت می برد. آیا انسان سیر از غذا لذت می برد؟ خواب راحت و لذت بخش مال آدم خسته است. گرسنگی را میگوییم « خواست » و غذا را می گوییم «خواسته» هرچه این دو از هم دورتر باشند، لذت بیشتر است. یعنی گرسنه هرچه دیرتر به غذا برسد و صبوری داشته باشد یا آدم خسته دیرتر بخوابد؛ هرچه دیرتر به خواسته ها برسیم لذتش بیشتر است.
♦️در دوران مدرن، تکنولوژی سرعت را بالا برد و باعث کم تر شدن این فاصله شد، ما همه چیز را بلافاصله در دسترس داریم، ما برای خوراکی کاری انجام نمی دهیم، ما بخاطر گرسنگی نمی خوریم بلکه برای تفنن می خوریم، در نتیجه سطح لذت پایین آمده و ما از داشته هایمان لذت نمی بریم چون فاصله ی بین خواست و خواسته کم شده و به جای لذت، اضطراب و عجله و بی قراری آمده.
♦️دیدید بچه ها چه قدر عجول و بی قرار شده اند، صبر ندارند؟ این بی قراری و عدم صبوری، لذت داشتن را هم از ما گرفته است. بچه ها از یک سالگی به بعد باید کم کم یاد بگیرند که برای خواسته هایشان باید صبر کنند. خواسته های کودک زیر یکسال باید فوری برآورده شود. اما بعد از یکسال به آرامی دامنه ی صبر را برای رفع خواسته های کودک، زیاد می کنیم. کودک متعادل باید صبور باشد و نباید همه چیز در اختیارش باشد.
#ادامه_دارد...😉
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قیمت_44 - بفرمایید! مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را بردا
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_45
دستان سردش را میان دستانم فشردم و او را با خود به جلوتر کشیدم. او مشغول تماشا شد و من تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم تا لحظاتمان را ثبت
کنم عکسی از چهل چراغ گرفتم و به او نشان دادم که با اشاره ای به عکس گفت: یارو رو ببین
نگاهی دقیق به عکس انداختم با دیدن فردی که در عکس بود، لبانم کش آمد و لبخندم بزرگ تر شد اختیار چشمانم را ،نداشتم، می خواستم چشم از عکس او بردارم اما این اجازه را نداشتم قامت بلند و لباس هایی که انگار فقط مخصوص خودش بودند او را از بقیه کسانی که در عکس بودند،
متمایز می ساخت.
هم زمان که به عکس نگاه میکردم گفتم: قربون قد رعنات!
- نردبون رو میگی؟
با خنده و عصبانیتی ساختگی :گفتم نردبون خودتی ها، قد رعنا! عکس را در قسمت مخفی گالری ام گذاشتم و تلفن در جیبم جا دادم. با
دیدن مادر زینب که در پشت سرمان ایستاده بود با ذوق به طرف او برگشتم و کنارش را نگاه کردم اما اثری از او نبود دستانش را برایم باز کرد که به آغوشش پریدم
با عجله از او پرسیدم: زینب کجاست؟
وقتی شنید شما قراره بیایین خیلی ناراحت شد؛ آنفولانزا گرفته بود
نتونست بیاد بیرون. با شنیدن حرفش کمی ناراحت شدم اما :گفتم انشالله که بهتر میشه. امیدوارم روزی که به مسجدمون میایین ببینمش.
خوابم نمیبرد چشمانم را محکم روی هم میفشردم و زیرلب حمد و آیه الکرسی میخواندم اما بی فایده بود خوابیدن تا لنگ ظهر کار خودش را
کرده بود و اکنون خواب به چشمانم نمی آمد. بی خیال این شدم که فردا باید صبح زود از خواب بیدار میشدم و به سمت قفسه ی کتاب هایم رفتم. همان دفتر همیشگی را از چیدمان بزرگ به کوچکم بیرون کشیدم و خودکار مشکی را از جامدادی روی میز کامپیوترم برداشتم.
قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن کنم. آن را به بینی ام
قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن .کنم. آن را به بینی ام نزدیک کردم عطر گل محمدی اش بینی ام را نوازش میکرد قلم در دست گرفته بودم و کیفیت را نمی سنجیدم فقط مینوشتم و می نوشتم آن قدر محو جفت و جور کردن کلمات و آوردنشان روی کاغذ بودم که متوجه
گذر شتابان زمان .نشدم چشمانم از فرط خستگی باز نمی شدند. یکی هم نبود به من بگوید آیا مجبور به نوشتن در تاریکی تنها با یک لامپ خواب هستی؟! سوزش چشمانم باعث شد تا لحظهای آنها را روی هم و سرم را روی دفتر بگذارم.
نوای اذان چشمانم را باز کرد. کش و قوسی به بدنم دادم که درد در استخوان هایم .پیچید چشمانم را با درد روی هم فشردم و "آی" کوچکی از لبانم بیرون جست وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
باید کمی استراحت میکردم تا توان راه رفتن داشته باشم. روشن و خاموش شدن صفحهی موبایلم توجه مرا جلب کرد پیام تسلیت تاسوعای حسینی از طرف برنامهی باد صبا بود شروع به خواندنش کردم
در خیالم کربلا زائر شدم
در حریم پاک تو طائر شدم
یا ابا الفضل ، ای تمام هستی ام
من فقط به عشق تو شاعر شدم
تاسوعای حسینی روز پای مردی و وفاداری پیروان امام حسین علیه السلام بر شما دوستدار خاندان عصمت عليهم السلام تسلیت باد.
متن را کپی کردم و برای دوستانی که میشناختم فرستادم. به محض برخط بودنم در تلگرام سیل پیامها بود که به سویم سرازیر می شد. تنبلی ام میآمد که همهی پیامها را بخوانم و چندین ساعت به دنبال پاسخش بگردم پس همه را از نوتیفیکشن خواندم و بی خیال جواب دادن شدن. روی تخت پریدم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم چشمانم را بستم تا کمی از خستگی ام کم شود و بتوانم برای هیئت ساعاتی دیگر بیدار شوم. بسمه تعالی به اطلاع اهالی محترم روستای ماه سایه و حومه می رسانم...
با شنیدن صدایش از خواب بیدار شدم و سیخ روی تخت نشستم و تمام حواسم را جمع صدای خردم
دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود اخمی کردم و گفتم
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
🌸🍃🌸🍃🌸 #کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت11} #مباحث_کودک_متعادل 😊 ♦️مورد دیگری که به ولع مالکیت دامن می زند
#کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت12}
[مباحث کودک متعادل ]
وقتی لذت کاهش پیدا می کند، ما به جای این که گرسنگی ایجاد کنیم و فاصله را بیشتر کنیم، حجم غذا را بیشتر می کنیم، توهم مالکیت هم اضافه می شود، پول داریم می توانیم بخریم! چرا ما برای مهمان این همه غذا درست می کنیم؟ چون می خواهیم لذت ببرند! اما خیلی از مهمانی ها و عروسی ها از تنها چیزی که مهمان ها لذت نمی برند، غذا است.
ما با انباشت به مالکیت دامن می زنیم. ما با گرسنه نشدن و انباشت و لذت نبردن از غذا و بالا بردن حجم غذا و باز هم گرسنه نشدن در اثر حجم بالای غذا، در یک چرخه ی معیوب می افتیم و در نهایت مصرف را بالا می بریم. هدف هوش اقتصادی این است که این چرخه ی معیوب را از بین ببرد. که بدانیم هر چه خواسته را زیاد کنیم از آن طرف لذت کم می شود.
ما تمام نیازهای کودک را می خواهیم با انباشت مادیت پاسخ بدهیم؛ چرا از لباس پوشیدن هایمان لذت نمی بیریم؟ چون کمدهایمان پر لباس است. ما در لایه های درونمان نیازهای دیگری داریم ولی در ظاهر زندگی انباشت ایجاد می کنیم، نیاز به احترام، به محبت، خلاقیت، امنیت و رشد فکری غیره داریم اما به آن ها دسترسی نداریم، مادیات را انبوه می کنیم و از زندگی لذت هم نمی بریم.
در این جا هم تعادل حرف اول را می زند. نیاییم از اون طرف بوم بیفتیم و بگیم حالا که هرچه فاصله ی بین خواست و خواسته بیشتر باشه لذت هم بیشتر است، پس از امروز یک هفته از خوردن خبری نیست!! نه حرف ما این نیست. حرف ما رعایت تعادل در هر زمینه است که با بالا رفتن شناخت به آن می رسیم.
#ادامه_دارد...💫
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_47
دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم:
- اصلا چه معنی میده این بره اعلام کنه؟ این محل کس دیگه ای برای این کار نداره؟
شاید حسودی میکردم اما من نامش را عشق میگذارم. عشقی که مرا وادار به حسودی می کند. دیگر خواب به چشمانم نمی آمد؛ با شنیدن سر و صدایی از بیرون دریافتم که همه بیدار شدهاند بعد از مرتب کردن تخت و زدن عینک به چشمانم بیرون رفتم عقربه،ها ساعت نه را نشان می دادند. دست و صورتم را شستم و رو به همه گفتم: سلام بر همگی، صبح زیباتون بخیر.
مادرم سری تکان داد و پدرم با لبخند کوچکی :گفت سلام، صبح بخیر! بیا
صبحونه بخور. استکانی چای ریختم و در کنارشان .نشستم با حسد برادرم را می نگریستم که لبخند پهنی به لب های پدر و مادرم آورده بود. پوزخندی به حالو
روز درب و داغان خودم زدم که از چشم مادرم دور نماند و با صدای بلند :گفت چیشده باز لبات رو کج می کنی؟
با صدایی آرام، طوری که قصد داشتم او را آرام کنم، گفتم هیچی یاد دیروز افتادم؛ داشتیم با مبینا میرفتیم که من رفتم توی چاله برای همون خنده م گرفت.
دروغ گفتم چون حوصله ی دعوا نداشتم و از این که مادرم مرا مورد لطف بی پایانش قرار میداد حرص عجیبی در دلم ریشه زده بود که باید به نحوی خالی میشد
تغییری در صدایش ایجاد نکرد و گفت از بس که سر به هوایی! داری راه
میری جلوی چشمت رو نگاه نمیکنی خوبه چهار چشم هم هستی! از لفظ چهار چشم خوشم نیامد سری به معنی "برو بابا" برایش تکان دادم و استکان چایم را برداشتم
غم، عجب مهمانی بود مهمانی که قصد ترک خانه ی دلم را نداشت و همیشه مرا مورد لطف خویش قرار می داد اگر امتحان الهی است، صبر میکنم تا شاید ورق زندگی برگردد و روی خوشش را به صورتم بتاباند. گاهی با خود فکر میکردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃 @MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت12} [مباحث کودک متعادل ] وقتی لذت کاهش پیدا می کند، ما به جای این که گرس
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫
#کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت13}
#مباحث_کودک_متعادل ☺️
✅تفکر مالکیت و تفکر مادی ارزش ها را در زندگی کم رنگ و از بین می برد.
مثال زنده ی این مطلب وقتی برای من پیش آمد که دوستی از زندگی یک باربر و زندگی یک خانواده به نسبت متمول را برایم تعریف کردند. زندگی آن آقای باربر مملو از احترام و دوست داشتن بود طوری که هر وقت دختر ایشان فیلم می گرفت به پدرش تلفن می کرد و خبر می داد که صبر می کنم تا تو بیایی با هم ببینیم و پدر با آغوش باز دعوت دختر را می پذیرفت.
✅اما در زندگی آن خانواده متمول که هدیه ی تولد پسرش یک اتومبیل بود، داد و بیدادهای پسر سر پدرش تا چند خانه آنطرف تر به گوش می رسید.
✅یک سؤال وجود دارد که همیشه از شما می شنوم و آن این که چرا این دوره ها و جلسات تاثیر گذار نیست؟ چرا این همه کلاس می بینیم ولی تغییر نمی کنیم؟ چرا این همه مطالعه تأثیری ندارد؟ چرا حتی عبادت های مان جواب نمی دهد؟
✅علتش این است که پایمان بسته است. تا مسئله مان را به طور ملموس (با مادیات) که از مبحث بعد واردش می شویم، تعریف نکنیم مشکلات حل نمی شود و امکان ندارد که هیچ دوره ای روی ما تغییر ایجاد کند حتی بعضی مواقع عذاب ما را بیشتر خواهد کرد. چون دوره را می گذرانیم و فشار رشد بیشتر می شود و از طرف دیگر هم که پایبندهایمان را محکم می کنیم. تنها راه نجات این است که اول، پایمان را از پابندها رها کنیم. بعد رشد. تا رها نشویم، رشدی در کار نیست. رهایی از پابندها و غرایز.
#ادامه_دارد...💫
🌿
🍁
🍂 @MF_khanevadeh
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_47 دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم: - اصلا چه معنی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_48
گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم تلنگر میزدم و می:گفتم واقعا که دختر خیلی ها هستن زندگیشون
از تو هم بد تره نه خونه دارن نه پدر و مادر و نه سقفی برای در امان موندن از سرمای شب و بارونهای یک دفعه ای فکر می کنی بدبختی؟ نه جانم تو خیلی خوشبختی بدبخت اونیه که حتی بالشی نداره که شب ها سرش رو روی اون بذاره و چشمهاش رو ببنده و روی یه تیکه کارتن می
خوابه
لقمه ای از نان پنیر و گردو گرفتم و شکر را در چایم سرازیر کردم صبحانه ی مورد علاقه ی من
- آجى بوخول..
از شیرین زبانی اش دلم ضعف ،رفت لقمه ام را کنار زیر دستی گذاشتم. گونه اش را کشیدم و بوس محکمی روی آن نشاندم. خنده ای کرد و لب هایش را جلو آورد که گونه ام را ببوسد.
- الهی آبجی قربونت برم...
امروز تاسوعا بود و آسمان هم برای این غم بزرگ می گریست. مداحی زیبایی از مسجد پخش می شد که با جان و دل گوش سپردمش.
يا ام البنين مولى اباالفضل گل روی زمین مولی اباالفضل کرم شرمنده ی تو
سخاوت بنده ی تو
ابوفاضل اباالفضل
تمام خلق عالم عاشق تو بود باب الحوائج لايق تو
همه دیوان وانه ی تو
گدای خانه ی تو
ابوفاضل اباالفضل
ابوفاضل اباالفضل
اجازه ی باریدن به چشمانم نمیدادم و سوزشش عجیب اذیت می کرد. به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آب را روی سرد ترین نقطه تنظیم کردم. دستانم را در کنار هم زیر شیر گرفتم و آب را با شدت روی صورتم
ریختم. نگاهی درون آیینه انداختم موهای جلویی ام خیس شده بودند و قطرات آب از آن ها می چکید کمی از سوزش چشمانم کاسته شده بود. لحظه ای به خود خیره شدم؛ لبهای برجسته پوست برنزه و چال گونه نداشتم ولی از چهره : ه ی تقریبا سفید و صورت کشیدهی خود راضی بودم. به نظرم این شخصیت انسان است که او را زیبا میسازد نه قیافه و ثروت
باران شدیدی باریدن گرفت که لبخند کمرنگم را از لبانم محو کرد. اگر باران ادامه پیدا میکرد هیئت به آرامگاه چهار شهید گمنام منتفی می شد. نفس عمیقی کشیدم و به طرف پنجره ی اتاقم رفتم پنجره را باز کردم و محو تماشای شر شر باران شدم.
- باز باران با ترانه
می خورد بر بام قلبم خاطرات تلخ و شیرین
یادم آید دانه دانه
باز باران با ترانه
می خورد بر پشت شیشه
یادم آید دست تکان داد گفت: رفتم همیشه
زیر لب میخواندم و با گرفتن دستی جلوی دهانم هق هقم را خاموش می
کردم
این روزها کنترل اشکهایم را هم نداشتم و راه به راه رودخانه ای از چشمانم به امتداد خیسی پیراهنم سرازیر میشد و دلم را مچاله تر از این می کرد؛ نمی دان شاید حال و هوای این روزها دلگیر است...
***
ساعت دو بعد از ظهر بود و باران قصد بند آمدن نداشت و برای به رخ کشدن قدرتش به من همچنان نم نم میبارید روی تخت طاق باز دراز کشیدم، حالم از این همه ضعیف بودن برهم میخورد. مشتم را گره کردم و رو به طرف سقف اتاق گرفتم.
هی دختره! نمیذارم عشقم رو از من بگیری! شکستت حالا ببین
#ادامه_دارد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
.
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_48 گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_49
با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام یه عمر در حسرت این بمونم که چرا بهت نرسیدم! با صدای مادرم از افکارم دل کندم و در اتاق را باز کردم. هومی گفتم که پدرم نگاه کجی به من انداخت و مادرم گفت میخوای بری سرایدشت؟
بی حال پاسخ دادم.
- آره ولی بارون رو نمی بینی؟
- بارون نمی زنه که
گفت؛
با تعجب نگاهی به او انداختم و به طرف تراس رفتم. راست می باران نمیزد با خوشحالی به طرفشان برگشتم و گفتم: مگه می خوان
هیئت ببرن؟
این بار پدرم پیش قدم شد و پاسخ داد.
- الان علی پسر دایی (پدرم زنگ زد و گفت.
پس من برم به مبینا زنگ بزنم
عاطفه
نگاهی به مادرم که مرا خطاب کرده بود انداختم، گفت: داداشت خوابه، من نمی تونم بیام با مبینا کنار هم بمونین، مراقب باشین!
"باشه" ای تحویلش دادم و به طرف اتاقم .رفتم هم زمان که شماره ی مبینا را می گرفتم، لباس هایم را روی تخت انداختم.
- کیه؟
هنوز آدم نشدی؟ وقتی یکی زنگ میزنه میگن بله نه کیه!
- عه عاطی تویی؟
تلفن را جلوی صورتم گرفتم و چشم قره ای به او رفتم. - پ.ن.پ روحمه! آماده شو نیم ساعت دیگه میریم هیئت - باش. خدافظ.
اجازه ی خداحافظی نداد و تلفن را قطع کرد باز هم تلفن را جلوی صورتم
پ.ن.پ روحمه آماده شو نیم ساعت دیگه میریم هیئت!
باش. خدافظ.
اجازه ی خداحافظی نداد و تلفن را قطع کرد باز هم تلفن را جلوی صورتم گرفتم و با حالت خنثی چند لحظه ای به آن زل زدم
- مبینای دیوونه
صدایی از پشت سرم :گفت دیگ به دیگ میگه روت سیاه
با جیغ کوتاهی برگشتم و دستم را سمت راست قفسه ی سینه ام گذاشتم. مادرم بود که بدون هیچ حرفی وارد اتاق شده بود و مرا ترسانده بود.
چر
ا دستت سمت راسته؟
دستم را بلند کردم ابتدا نگاهی به دستم و سپس به مادرم انداختم و دستم را روی قلبم .گذاشتم مادرم که از گیج بازی هایم خسته شده بود، گفت: اومدم بگم هوا ممکنه سرد د شه، سوییشرتت رو ببر!
- باشه!
سرما را بیشتر دوست داشتم تا اینکه آن سوییشرت را بپوشم و از زیر چادر گنده به نظر بیایم بعد از آماده شدن همراه پدرم به حیاط رفتیم که مبینا مثل همیشه زودتر رسیده و منتظر من بود.
تابستان بود و هوا این قدر سرد؟! لحظهای پشیمان شدم از این که آن سوییشرت را نپوشیده بودم اما به پُف کردن زیر چادر نمی ارزید زیرلب :گفتم خداجونم دکمه رو اشتباهی زدی!ها لازمه یادآوری کنم الان چله تابستونه؟!
در فنسی حیاط را باز کردم و به طرف مبینا .رفتم نگاهی آمیخته با لبخند، به سویم حواله کرد و گفت خود درگیر با کی حرف می زنی؟ به قول مامان تو که آن قدر سر به زیر بودی چی شد آن قدر دم درآوردی؟
کمال همنشینی با توعه
- والا تاثیرم روت خیلی زیاد بوده این مبینا رو با اون مبینا که روز اول دیدم مقایسه میکنم دو تا شاخ روی سرم در میارم.
باهم به طرف ماشین پدرم رفتیم و من در صندلی عقب کنار مبینا جای گرفتم چون قرار بود پدربزرگم همراهمان .بیاید لابد باز می خواست آن کت و شلوار کرم رنگش را بپوشد نهیبی به خودم زدم و گفتم به تو چه اصلا؟! تو فضولی یا وکیل وصی؟
#ادامه_دارد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_49 با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_50
- باز که درگیری
با تعجب نگاهی به او انداختم و :گفتم از کجا میفهمی؟ نکنه مثل این فیلما بلند بلند حرف می زنم؟ لحظه ای با بهت نگاهم کرد و سپس خندهای کرد و گفت: نه بابا! وقتی با خودت درگیری ابروهات میپره بالا لبهات رو کج و کوله میکنی و
انگشت اشارت رو هم می ذاری روی دماغت!
از این میزان دقیق بودنش تعجب کرده بودم و تا لحظاتی با دهان باز به او خیره بودم. ضربه ای نسبتا سنگین حواله ی چانه ام کرد که دهانم را بست. دستم را روی جایی که ضربه زده ،بود گذاشتم و همچنان نگاهش کردم چشم غره ای رفت و رویش را به طرف پنجره برگرداند. فاصله ی خانه ی ما و پدربزرگم حدود بیست متر هم نمی شد. تمام اقوام در کنار هم خانه درست کرده بودند و هر شب به خانهی یک دیگر برای شب نشینی می رفتند. یک روز که مادرم از این شب نشینیهای هر روزه، خسته شده بود، با عصبانیت گفت اگه پول داشتم میرفتم شهر خونه می گرفتم تا از دست این کنه ها راحت شم.
شانس آوردیم که پدرم خانه نبود اما تمام دق و دلیهای مادرم سر من و برادر کوچکم خالی شد پدر بزرگم را سوار کردیم و به راه افتادیم از پیج
و خم بودن جاده، سرگیجه گرفته بودیم و حس می کردم مانند کارتون پلنگ صورتی شده ام که وقتی سرش به جایی می خورد، چند ستاره بالای سرش به وجود می
آمد.
- پیاده شین من ماشین رو پارک کنم
صدای پدرم بود که از ما میخواست پیاده شویم. همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و محو تماشای چادرها یا همان خیمه هایی شدیم که برای تعذیه امشب برپا شده بود. اگر در مسجد خودمان برنامه نداشتیم، حتما به این جا میآمدم و آن را تماشا میکردم وارد آرامگاه چهار شهید گمنام
شدیم و منتظر ماندیم چون هنوز از محله ی ما کسی نیامده بود و گویا ما اولین نفرات بودیم.
مشغول زیارت بودیم و اکثر اهالی یکی پس از دیگری می رسیدند. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که ساعت چهار بعد از ظهر را نشان می داد.
بودن سه شروع میکنن؛ الان ساعت چهاره
- حرص نخور! پوستت بیشتر از اینی که هست، چروک میشه.
حرفش را تایید کردم و گفتم آره جديدا....
حرفم را خوردم و نگاهی منگ به او انداختم که با خنده مرا می نگریست؛ بعد از اینکه حرفش را تحلیل کردم سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و با اخم :گفتم خب حالا منم تا شیرینی می خورم زرتی جوش می زنم، تو دیگه مسخرم نکن
- وای عاطی گفتی ،شرنی، هوس اون شرنی...
حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم شرنی؟ نه تو رو جون عاطی، شرنی؟ - ای لال بشی تو !الهی! من نمیتونم این کلمه رو بگم تو هم هی به ریش نداشتم بخند داشتم میگفتم هوس شرنیهای مغازه افشار رو کردم.
با خنده میان حرفش میآمدم و بارها ضربههای سنگینش به سرم را نوش جان میکردم
با شروع هیئت همه اهالی که دور مسجد پخش بودند، به بیرون محوطه رفتند و دو صف طویل تشکیل دادند تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم
و روی حالت دوربین آماده اش کردم مبینا دستمالی را به سمتم گرفت؛ نگاهی به آن انداختم و :گفتم عه چه قدر شبیه دستمال عینک منه! کجا بود؟
- نخبه ای بخدا مال ،خودته از کیفت افتاد چه خرت و پرتی تو این می
ریزی؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و :گفتم خرت و پرت نیست، لوازمیه که هر لحظه ممکنه نیاز شه.
کیفم را گرفت و زیپش را باز کرد نگاهی به محتویات درونش انداخت. هر یک را بیرون میآورد و نشانم میداد چند نفری که روبه رویمان
بودند، نگاه بدی حواله ام کردند که خجالت کشیدم و سرش را پایین انداختن نگاهی به اطراف انداختم و بعد از مطمئن شدن این که کسی نگاهمان نمیکند ضربهای روی سر مبینا زدم و گفتم: فضول رو بردن جهنم گفتم چرا هیزه تره؟! آبرومون رو بردی ابله!
در حالی که خندهاش لحظه ای بند نمیآمد :گفت وای عاطی! ناخون گیر، تیغ نخ و سوزن اسپری عینکت پلاستیک فریز، خودکار، دفترچه و انواع کارتهای شناساییت؛ این ها لوازم ضرورین؟ کیفم را از دستش ربودم و با حرص :گفتم کوفت عاطی، درد عاطی، ای حناق، رو آب بخندی پرو! آبرو نذاشتی برامون...
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_50 - باز که درگیری با تعجب نگاهی به او انداختم و :گفتم از کجا میفهمی؟ نکن
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_51
با نگاه کردن به حیاطی که پر از ازدحام جمعیت بود و تنها راه رفت و آمد درست در کنار آقای میم قرار داشت آهی کشیدم و زیر لب گفتم
: عاطی نگاهش نکن، سرت رو بلند نکن! فکر کن اصلا نیست!
خیال کردم او نیست اما با درماندگی جواب خود را دادم ولی هست
عاطفه بدو دیگه دختر، استخاره می گیری؟
لبخند مسخره و پر از استرسی زدم و پشت سرش به راه افتادم از کنارش که گذشتم ، بازدم حبس شده ام را با شدت به بیرون فرستادم و شیرینی و خرما را تعارف .کردم مدام خود را دلداری میدادم ولی باز با نگرانی گفتم آخه نیم متر جا، من نمی تونم ازش رد بشم!
می
در پیدا کردن زینب ناکام ،بودم گویا او اصلا نیامده بود. بهانه ای برای ماندن نیافتم و با صلوات و متوسل شدن به هر امام زاده ای که میشناختم از آن جا رد شدم سنگینی نگاهی که خوب میشناختمش را احساس می کردم اما بدون توجه به راهم ادامه دادم دیسها را به رعنا خانم دادم. خواستم از پنجره نگاهی بیاندازم که رعنا خانم گفت: معصومه شیر می بره توهم این خرماها رو ببر
فاتحه ام را خواندم و پشت سر معصومه به راه افتادم.
معصومه هم یکی از خادمان مسجد هست که متاسفانه چندسالی بود که از شوهرش جدا شده بود و کنار مادر پیرش زندگی می کرد، درست است که چهل و سه سال دارد اما هیچ وقت قیافه نمی گیرد و با همه ی ما خودمانی کند صحبت می و من هم او را معصومه صدا می زنم. موهایش کمی زودتر از سنش سفید شده بودند، قد کوتاهی دارد و مهربان تر از هر کسی
است که در عمرم می شناسم.
هنگام عبور از آن جا یکی از زنجیر ،زنان یه قدم به عقب آمد و من هم برای این که با او برخورد نداشته باشم خودم را عقب کشیدم که به " آقای میم برخورد کردم چشمانم گشاد تر از این نمیشد در کسری از ثانیه به
سمت جمعیت دویدم.
تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به مد شده بود خرما را به یکی از
در حالی که خندهاش لحظهای بند نمیآمد :گفت وای عاطی ناخون گیر، تیغ نخ و سوزن اسپری عینکت پلاستیک فریز، خودکار، دفترچه
و انواع کارتهای شناساییت؛ این ها لوازم ضرورین؟
کیفم را از دستش ربودم و با حرص :گفتم کوفت عاطی، درد عاطی، ای حناق، رو آب بخندی پرو آبرو نذاشتی برامون....
ضربه ای به بینی ام زد.
- نگاش کن جوجو رو باز مماخت سرخ شد که
ضربه ای به پهلویم زد که موضوع را فهمیدم و روسری ام را مرتب کردم نامحسوس ضربهای به پهلویش زدم و :گفتم: آخ دستت قلم شه داغون شدم.
هوی اول هيئت وایستاده ها!
با لبخند نگاهی به او انداختم و گفتم صبر کن هیئت بیاد نزدیک ترشه از
اون که نمی خوام فیلم بگیرم
با اصرار مبینا که میخواست کمی جلوتر برویم مخالفت کردم و او را نزد خود نگه داشتم به خانه برگشتیم و بعد از درآوردن لباس هایم، آن ها را روی تخت رها کردم و سراغ تلفن همراهم رفتم. در اینستاگرام می چرخیدم و فایل هارا نگاه می کردم که پدرم صدایم زد.
عاطفه مسجد میایی؟ از دوستکوه می خوان هیئت بیارن.
آیم مگر
می
شود هیچ هیئتی را از دست بدهم؟ لبخند
بنده با سر می زیرپوستی زدم و گفتم آره صبر کن به مبینا زنگ بزنم
آماده شو!
- نمی خواد، دیر شده، تو برو دوست نداشتم بدون مبینا بروم اما از طرفی نمی توانستم امروز را از دست بدهم، شاید زینب را میدیدم همراه پدرم به مسجد رفتیم؛ او همراه آقایان در حیاط منتظر ماند و من هم به حسینه مسجد رفتم تا به همراه خادم
مسجد، وسایل پذیرایی را آماده .کنم مشغول چیدن کیک های یزدی در سینی بودم که توجهم به ریتم طبل و سنج مخصوصی جلب شد؛ ریتمی که متعلق به همان مسجد بود و طراحش استاد خطاطی ام بود.
چند کیک باقی مانده را در ظرف گذاشتم و به طرف پنجره ی حسینیه رفتم، مشغول تماشا شدم چشم می چرخاندم تا او را پیدا کنم که در سمت
راست حیاط مسجد کنار ستون فلزی پیدایش .کردم. در کنار دوستانش ایستاده بود و مشغول سلفی انداختن بود فیلم کوتاهی از هیئت گرفتم و به دور از چشم خانمی که چهار چشمی مرا می پایید دوربین را به طرفش متمایل کردم و چند عکس انداختم با نواخته شدن اسمم توسط رعنا خانم خادم مسجد، دیس شیرینی و خرما را برداشتم و به همراه دیگر خانم ها به طرف حیاط رفتم.
#ادامه_دارد.
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_51 با نگاه کردن به حیاطی که پر از ازدحام جمعیت بود و تنها راه رفت و آمد د
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_52
تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به طرف صورتم را حس میکردم و گرمم شده بود. خرما را به یکی از دختر ها دادم و پشت آرامگاه سید خانم که در گوشه ی حیاط قرار داشت، نشستم چند نفری آن پشت بودند اما بهتر از جمعیتی بود که با ازدحامش اضطرابم را بیشتر میکرد
خودم را آرام میکردم گذر زمان کند تر از همیشه شده بود. کلافه شدم و
:گفتم
این ها هم که قصد رفتن ندارن.
خانمی که کمی دور از از من نشسته بود گویی صدایم را شنید که به سمتم برگشت نگاهی به سویم انداخت که به تو چه دختره ی فضول؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟ در آن موج میزد در دلم برو بابایی نثارش کردم و
:گفتم
- من فکر غلطی که کردم هستم و این عجوزه فکر چی؟
دچار خوددرگیری شده بودم؛ این بنده خدا که چیزی به من نگفته بود. کلافه بودم و حتی نمی توانستم به او نیم نگاهی بیاندازم. با رفتن آن ها، به
طرف ماشین حرکت کردم پاهایم را که از دروازه بیرون گذاشتم، او را دیدم که که با لبخند از ماشین پیاده میشد و به طرف من می آمد. دست و پایم را گم کرده بودم اما همراه با تپش قلب همیشگی و بدون ذره ای تغییر در رفتارم به طرف ماشین رفتم احساس گرما میکردم که شیشه را پایین آوردم و در جواب پدر که میگفت خسته نباشی اجرت سیدالشهدا
ممنونی .گفتم خدا را شکر که مبینا همراهم نبود مگر نه مرا تا چند روز مرا مضحکه ی عام می ساخت.
***
تا صبح بیدار بودم و زیارت عاشورا تلاوت میکردم؛ کار هر سالم بود که روز عاشورا تا صبح بیدار بمانم و قرآن و زیارت عاشورا بخوانم. شاید عقیده خیلی ها باشد که این کار ریا است اما من این کار را در خفا انجام می دادم انجام این کارها تنها برای آرامش روح و روانم بود و بس! چشمانم از فرط خستگی در حال بسته شدن بودند اما با صدای اذان بلند شدم و وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم و مثل همیشه به آن نگاهی انداختم؛ بازش که می کردم تمام حال خوب به من تزریق می شد.
هنوز هم خسته بودم سجاده را جمع کردم و همان جا دراز کشیدم. ساعت هشت صبح بود که مادرم بیدارم کرد و گفت پاشو صبحونه بخور، بریم
ماچیان.
تکه ای نان و پنیر خوردم و پیش از همه به سمت اتاقم رفتن تا آماده شوم. ابتدا به مبینا زنگ زدم و همین که تلفن را برداشت، گفتم: جلدی آماده شو
بریم.
با صدای خواب آلودی گفت:
- ها؟ کجا بریم؟
- ماچیان دیگه
- این وقت صبح؟
- امروز عاشوراعه دیگه باهوش
- خاب شرت رو کم کن، لباس بپوشم.
من که از اخلاقش خبر داشتم و میدانستم به محض قطع کردن تلفن، آن را کنار میگذارد و دوباره میخوابد :گفتم برو صورتت رو آب بزن من مطمئن شم قطع کنم.
- رسوا کردی...
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم د زود باش؛ من هنوز لباس نپوشیدم.
چند لحظه بعد گفت: شستم قطع کن!
مبینا، باز دوساعت نشینی صبحونه کوفت کنیا، زود بپوش!
سر صبحی، بدون صبحونه بیام؟
- شکمو! تو بیا اون جا یه چیزی میخرم بخوریم
به حساب تو دیگه؟
گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به صورتم زدم تا آن جوشهای لعنتی را بپوشاند؛ صورت سفیدم مانند شیر ببرنج شده بود کمی از کرم را پاک کردم و دوباره نگاهی درون آیینه انداختم سری به معنای پسندیدن تکان دادم و با روسری ام کلنجار رفتم.
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_52 تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به طرف صور
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_53
گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به
صورتم زدم تا آن جوشهای لعنتی را بپوشاند؛ صورت سفیدم مانند شیر
ببرنج شده بود کمی از کرم را پاک کردم و دوباره نگاهی درون آیینه
انداختم سری به معنای پسندیدن تکان دادم و با روسری ام کلنجار رفتم. سخت ترین و زمان برترین قسمت آماده شدن ،من همین روسری بستن بود. وسواس عجیبی در آن داشتم که مبینا را با آن صبرش عاصی کرده بود و همیشه . :گفت بابا به روسریت محل ،نده خودش از بی توجهی می صاف میشه؛ اعصابم رو خورد کردی.
بالاخره موفق به بستنش شدم و چادرم را سر کردم.
طبق معمول مادرم مشغول پوشاندن لباسهای برادرم بود و پدرم هم موهایش را مرتب میکرد از پله ها پایین رفتم و کفش هایم را پوشیدم. با دیدن خاک روی کفشم آه از نهادم برخواست و از گوشه ی جاکفشی
واکس را برداشتم بعد از تمیز کردن کفشم دروازه را برای خروج ماشین از پارکینگ باز کردم و کنار مبینا رفتم.
- عاطی سرده - خیلی نگران نباش توی ماشین که بخاری ،روشنه اون جا هم که بریم ان قدر محوش میشیم سرما یادمون میره.
- مگه این جایی که امروز میریم یا بقیه مسجد ها فرق
می
کنه؟
- آره، این جا بقعه دو تا از امام زاده هاست که هنوز مردم نمی دونن، که فرزند امام کاظم (ع) هستند یا فرزند آقا سید عبدالله و نوه های امام سجاد؟ - چه جالب میشه زیارت هم کرد؟
پدر ماشین را از در خارج کرد و مادرم پس از بستن دراوازه سوارش شد. سری تکان داد و همانطور که سوار میشدم :گفتم آره ولی خیلی شلوغه مشغول احوال
سوار ماشین شدیم و مبینا و مادرم مشغول احوال پرسی شدند. در ماچیان بقعه ای وجود دارد که منسوب به دو نفر از سادات بنامهای آقا سید مرتضی و آقا سید ابراهیم است سند مکتوبی در خصوص پیشین تاریخی آنان وجود دارد عامه مردم نظرشان این است این دو تن از فرزندان امام موسی کاظم (ع) هستند. نظر دیگری هم در این رابطه موجود هست که این دو تن از فرزندان آقا سید عبدالله و از نوادگان امام سجاد(ع)
هستند. این دو بزرگوار از سادات علوی بودند که در جریان مهاجرت سادات از ظلم مناطق عراق به سمت مناطق شمالی ایران مهاجرت کردند. این دو سید از مسیر طبرستان(مازندران) به سمت غرب(گیلان) حرکت کرده و به سمت منطقه اشکور مناطق ییلاقی رحیم آباد رودسر) راهی شدند. آقا سید مرتضی و آقا سید ابراهیم در مسیر حرکت با پیشقراولان حاکم «سورچان» مواجه میشوند که جاده را در قرق گرفته بودند برای
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️