eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
132 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_35 هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند: چرا که نه؛ خوشحال می شیم. - پس
☕🍁 - چی میگی؟ مبينا کو؟ شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند که مبینا را دید، رو به عاطفه گفت: داره میاد. سری تکان داد و همراه با گوش کردن به مداحی مشغول سینه زدن شد. دخترک در کنارش جای گرفت. هر مداح ده دقیقه، کمتر یا بیشتر ذکر مصیبت میخواند و سپس شروع به مداحی میکرد. صدای ناله و گریه خانم ها در فضای مسجد میپیچید صدای سینه زدن سیده خانم محله که همیشه با دو دست و خارج از ریتم سینه میزد ریتم مداحی را برهم زده بود. قطره اشکی از گونهاش لغزید و روی چادرش افتاد. نگاهش را به قطره اشک دوخت و در دل خواست همان پیش بیاید که او می خواهد. چشمانش را بست و در حاجت هایش غرق شد؛ با دلی شکسته تک تکشان را زمزمه وار بر زبان آورد قطرههای اشک حالا پی در پی و بدون نوبت روی چادرش می ریختند و خیسش میکردند با اتمام مداحی، سرش را بالا گرفت که مژه های بلند و خیس شده اش به معرض نمایش در آمدند. "آقای ميم" مشغول خواندن سلام آخر بود؛ همه از جا برخاستند و ابتدا به سوی قبله، سپس به سوی حرم هشتمین طلوع آفتاب سلام دادند. سرش را کمی به سمت قبله خم و زیر لب او را کرد مسجد می همه به سوی در خروجی روانه شدند. در این میان برخی در گوشه ای از ایستادند و حرف میزدند. نگاهی به مادرش انداخت که مشغول گفتگو با زن عمویش بود منتظر ماند تا کمی خلوت شود اما حتی از صحبت کردن در کنار در هم نمی گذشتند و راه را سد کرده بودند. لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمی‌دانست فرجامش به کجا می رسید؟ همان ذره ی 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
🍃🌺🍃🌺🍃 #کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت4} #مباحث_کودک_متعادل😉 💠ما از طریق خلاقیت باید به درآمد برسیم، تولی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 {قسمت5} 📌یک سؤال از شما می پرسم که برای رشد فرزند یا فرزندانتان چه امکاناتی در اختیار دارید؟ حاضرین: وسائل منزل، اسباب بازی، دانش و اگاهی، محیط، مدرسه... 🖋همه ی این مواردی که نام بردید برمی گردد به این که ما پول داریم و می توانیم برای کودکمان امکانات فراهم کنیم؛ این طرز فکر یعنی محدودیت و با این تفکر ما داریم محدودیت ذهنی برای رشد ایجاد می کنیم. ♦️آیا تا به حال شده که کسی مانع شود که از نور خورشید استفاده کنید و در بهره بردن از آن محدودیت داشته باشید. آیا محدودیت دارید از هوا و یا از طبیعت استفاده کنید؟ چه چیزی باعث این تفکر محدودیت و مادیت می شود؟ ذهن مالکیت. آن چیزهایی که فکر می کنیم ما مالکشان هستیم را به عنوان امکانات می بینیم، من مالک طبیعت که نیستم ولی مالک اسباب بازی های کودکم که هستم. مالک تحصیلاتم و مالک درآمدم هستم و این ها را به عنوان امکانات می بینم. محدودیت ذهنی از عوارض تفکر مالکیت است. ♦️بچه ها وقتی به طبیعت می روند از آن لذت می برند ولی ما بزرگترها وقتی به طبیعت می رویم چی می بینیم؟ به به چه زمین هایی! این جا متری چنده؟ چندسال دیگه که اتوبان هم بکشند حسابی رشد می کنه!!! ببینید تفکر محدودیت چه کار می کند که از دیدن جنگل بزرگ هم ما را محدود به چند متر زمین می کند؛ از آن جنگل به اون عظمت فقط دو هکتارش را می بینیم که البته اون رو هم نمی بینیم بلکه فقط حسرتش را می کشیم! «آخ اگه من این جا چند متر زمین داشتم» یا کنار دریا می رویم! فقط به ویلاها توجه می کنیم و حسرت می خوریم. ♦️تفکر مالکیت، محدودیت ایجاد می کند. تفکر مالکیت اضطراب ایجاد می کند، «نکنه من این را به دست نیاورم. یا ازم بدزدند». نگرانی امروز ما در جامعه چیه؟ چیزهایی که داریم را از دست بدهیم. اگه بنزین لیتری 1000 تومان بشه من این ماشین را چه کار کنم؟(البته الان 1000 شده) ببینید چه طور اعصاب و سلامتی و عمرمان را از بین می بریم فقط برای یک توهم ذهنی به نام مالکیت. ...💐 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_36 - چی میگی؟ مبينا کو؟ شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند که مبینا
☕🍁 لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمی دانست فرجامش به کجا می رسید؟ همان ذره ی امید هم در حال ذوب شدن بود. هیچ نمی دانست چاره چیست؟ رهایش کند و تا نفس می کشد، حسرت بخورد یا تلاش کند و هر روز محکم تر از دیروز به در بسته بخورد؟! سنگهای که در چرخش فرو رفته بودند را با کدام قوت از جا بکند؟ باید راهی باشد که آخرش به تکه تکه شدن قلب کوچکش ختم نشود! حال مسافری را داشت که در جاده مستقیم در حال حرکت است. انتهای این جاده به دوراهی رسیدن و نرسیدن ختم میشد افسوس که جاده دراز است و صبر کم! از مادر آقای میم خداحافظی کرد و دست در دست همراه همیشگی اش به سمت ماشین حرکت کرد. مبینا که چشمان سرخ و مژه های خیسش که حاصل اشک بودند را که دید خواست چیزی بگوید که چشمانش به عاطفه افتاد که نگاهش را با تعجب به سویی دوخته بود رد نگاهش را دنبال کرد که به مهدی رسید سرش را روی شانه ی برادر کوچکش گذاشته بود و شانه هایش میلرزید چشمان درشتش بزرگ تر شده بود با تعجب به عاطفه نگاه کرد و گفت: چیشده کوه غرور اشک میریزه؟ - کوه غرور نیست! فقط حیا داره به هر دختری نگاه نمی اندازه! مبینا که پی برد، لحنش کمی زننده بوده، با مهربانی گفت: منظورم همین بود دیگه - لحن و حرفت این رو نمی گفت. - عاطی! یه چیزی گفتم حالا ببخشید. - باشه. علت اشک هایی که هیچ گاه عاطفه به چشم ندیده بود چیست؟ برای مادر از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی کند؟ یا نه 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_37 لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمی دانست فرجامش
🍁☕ از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی می کند؟ یا نه برای اندوهش چندین برابر شده بود و بغض راه گلویش را بسته بود. چند نفس عمیق کشید و به سمت ماشین رفت سنگینی نگاهی را احساس کرد اما می بر کنجکاوی خود غلبه کرد و بدون نگاه کردن به اطراف، سوار ماشین شد. همگی سوار ماشین شده و به سمت منزل حرکت کردند. پای سکینه خانم که به ماشین رسید شروع به غیبت کردن و عیب و ایراد گرفتن از خرما و حلوای دیگران کرد. خونش به جوش آمده بود از هیچ چیزی به اندازه ی غیبت متنفر نبود. خواست رو به آن ها فریاد بزند و بگوید: هر جور وسیله که می باشه، نذر امام حسین .بوده شاید وُسعش در همین حد بوده. خیلی بده که این قدر پر توقعی. نزدیک منزل مبینا که رسیدند رو به او :گفت فردا همین ساعت جلوی خونه ی ما باشه؟ - باشه. لبان سرخش را به گوش او نزدیک کرد و ادامه داد: مبینا ببخشید اگه امشب لحنم تند بود؛ میدونی که دست خودم نیست اوهم متقابلا به او نزدیک شد و با صدایی که سعی داشت آرام باشد تا پدر و مادرش متوجه نشوند، گفت: می دونم موردی نیست خانم عاشق پیشه! لبخند تلخی روی لب نشاند. مبینا هم بعد از خداحافظی و تشکر کوتاهی از پدر و مادر وی پیاده شد در خانه را که گشود از مبینا ی پر شور و نشاط تبدیل به مبینای منزوی شد. هفت روز بعد (مسجد) با صدایی که از ذوق میلرزید رو به مبینا که در خیال خودش سیر می کرد، گفت وای مبینا نمی‌بینی . 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 #کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت5} #مباحث_کودک_متعادل 📌یک سؤال از شما می پرسم که برای رشد فرزند
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 {قسمت6} ☺️ ✅به دلیل داشتن تفکر مالکیت، این حق را به خودمان می دهیم که هر چه دلم بخواد می توانم انباشت کنم. هستی، یک سفره ی باز است، ما هم بر سر این سفره نشسته ایم، در این سفره می گذاریم و از آن برمی داریم؛ تفکر مالکیت به ما می گوید که فقط از این سفره بردار و هیچ چیز هم در آن نگذار. مالک به انباشت فکر می کند و خیلی جالب است که نه تنها به انباشت برای خودمان فکر می کنیم بلکه به انباشت برای وارث هم فکر می کنیم « این بچه ها خونه می خوان زندگی می خوان بعداز من چی میشه؟». ✅در نهایت وقتی این تفکر بر جامعه غالب می شود و انباشت زیاد می شود، منابع طبیعی از بین می روند و همون بچه ها که این قدر نگرانشان هستیم دیگر چیزی برای زندگی نخواهند داشت! مالک به خودش فکر می کند و حداکثر به خانواده اش، به غیر از این دو نمی تواند فکر کند چون غرق در منیت است و فقط به «من» و به «بچه های من» می تواند فکر کند.  🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_38 از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی می کند
☕🍁 با صدایی که از ذوق میلرزید رو به مبینا که در خیال خودش سیر می ف دونی چه قدر ذوق دارم کرد، گفت: وای مبین - دسته بردن توی این شب مهتابی و سرد، ذوق داره؟ با شوقی که مبینا توانایی درکش را نداشت، پاسخ داد: - آره؛ هرسال که میبینم میخوان هیئت ،ببرن ذوق میکنم. نمی دونی چه حسی داره احساس میکنم توی اون صحنه ها حضور دارم، صدای طبل و سنج، همه ی این ها من رو وارد به فضای تازه می کنن. - جالب شد دستهای که این قدر تعریف ه کنی رو ببینم، یه ذره از شوقت بهم منتقل شد. منشا کمی از خوش حالی اش این بود که میتوانست هر چه قدر که دلش می خواهد، عشقش را تماشا کند؛ بدون مزاحم و دردسر. هر چند که در هر فرصت پیش آمده، او را دید میزد اما حسی به او می گفت: لحظه به لحظه ی این روزها را به خاطر بسپار فرصت ها قابل بازگشت نیستند. تمام صحنه ها را در دفتر خاطرات ذهنش ثبت می کرد. به خاطر می سپرد که بداند اگر فرجامش نرسیدن ،بود تلاشش را کرده حاج آقا بر خلاف دگر شب،ها سخنانش را کوتاه کرد و بعد از چند دعای کوتاه از مسجد رفت. همه به سوی حیاط مسجد پراکنده شدند و منتظر سازمان دهی هیئت شدند. عده ای در گوشهای جمع شده بودند و حرف می زدند و برخی هم بر روی آرامگاه خویشاوندان خود، فاتخه می خواندند. كيف مادرش را در دست داشت و کنار مبینا ایستاده بود. بعد از اعلام وظایف هر کس همه به سمت ماشینهای خود حرکت کردند. عده ای هم پشت دستگاه ها به راه افتادند تا به قولی نظر خود را ادا کنند. به مادرش که به سمت ماشین می رفت گفت با یاد آوری چیزی رو مامان من و مبینا با هیئت پیاده میاییم. پدرش که پشت آنها ایستاده بود بدون درنگ گفت: باشه برین؛ ولی مراقب باشید دست مبینا را گرفت و پشت بقیه حرکت کرد. مبینا که مات بود، دستش را خارج کرد و گفت: وایستا ببینم، چی شد؟ مبهوت مانده - اوه اوه خانوم هنگ کرد ببین عزیزم من هر سال شب اول دسته، پیاده میرم امسال قسمت توهم بود، دستش ارج کرد و گفت ببینم، چی شد؟ اوه اوه خانوم هنگ کرد ببین عزیزم من هر سال شب اول دسته، پیاده میرم. امسال قسمت توهم شد پیاده بیایی. - آها باشه بریم خوبه در راه می تونیم حرف بزنیم. نچ حرف نداریم؛ به مداحی که پخش میشه گوش بده؛ خیلی قشنگه آدم رو می بره توی حس! هرسال همین طور بود هیئت شب اول به دو مسجد پیر محله و سورچانمحله را پیاده می رفت تا پدرش بتواند کسی را به جای او با خود ببرد که راه رفتن برایش سخت است. برق خوش حالی در چشمانش در این شب مهتابی و ،روشن جلوه ی خاصی به صورتش بخشیده بود ماشین ال نود از کنارشان عبور کرد که آرنج مبینا در پهلوی عاطفه فرود آمد. موضوع را حدس زد؛ رانندهی ،ماشین آقای میم بود. سرش را پایین انداخت، مشغول حرف زدن با مبینا شد و دست او را کشید و به کنار جاده رفت. تفاوت امسال با سالهای گذشه در دو چیز بود؛ اول اینکه عشقش نسبت به سال قبل چندین برابر شده بود و دوم این که بر خلاف سال های گذشته تنها نبود و بهترین دوستش او را همراهی می کرد. ماشین از کنارشان عبور کرد مبینا به راحتی توانست تشخیص دهد که چشمان درون آیینه چه کسی را نگاه میکنند کمی قبل تر از مسجد، هیئت را آماده کردند و با نواختن اولین ضربهی ،طبل مداحی و سنج زنی هم شروع شد و دستگاه هم شروع به حرکت کرد دو صف تشکیل شد که آقایون رو به روی هم ایستاده و زنجیر میزدند آقایون طبال و سنج زن هم در وسط این دو صف ایستاده بودند جلو تر از همه ی این ها، کسانی حرکت می کردند که مشغول سینه زدن هستند؛ آقای میم هم جزوشان بود. خانم ها پشت آخرین دستگاه حرکت میکردند و سینه می زدند. مسجد در کنار جادهای باریک قرار داشت که دور تا دور آن را قبر های قدیمی و جدید پوشانده بودند لحظه ای به ذهن همه خطور می کرد که اتمام کار همه ی ما به همین قبرهای دو متری ختم می شود. چه بسا اجل زود تر به دنبالمان بیاید یا اندکی فرصت بیشتر مهمانمان کند تا جبران کننده ی گناهانمان .باشیم ماشینها دور کوچه پارت شده و به تنگی کوچه اضافه کرده بودند با اتمام مداح ، همه بر روی زانو هایشان نشستند 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 #کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت6} #مباحث_کودک_متعادل☺️ ✅به دلیل داشتن تفکر مالکیت، این حق را به
{قسمت7} 😍 💠آقایی را می شناختم که هر چیزی که مضر بود مثل الکل و سیگار و غذاهای مضر را استفاده می کرد و وقتی به او اعتراض کردیم، گفت ببینید من اجازه نمی دهم که ذره ای از بدن من سالم به گور برود، اونی که بخواد مورچه ها و کرم ها بخورن خودم کیفش را می کنم داغون و غیرقابل استفاده تحویل میدم!!! چرا همچین طرز فکری به وجود می آید؟ چون خودش را مالک خودش می بیند و چون مالک خودم هستم پس هرکاری دلم بخواد می کنم. چون مالک بچه ام هستم پس هر جوری دلم بخواد باهاش رفتار می کنم. 💠حال که مالکیت یک وهم است پس چه کار باید کنیم؟ نیازهای زیستی بسیار مهم هستند و ما باید آن ها را دریافت کنیم؛ صحبت من هم این نیست که تارک دنیا شویم که این خود خیانت است. بلکه به جای مالکیت، اصل را می گذاریم. 💠در رویکرد هوش متعادل مهمترین مسئله ی اقتصاد، امانت است. امانت یک ارزش است؛ مالکیت ارزش نیست. و وقتی بحث امانت پیش می آید کارما سخت تر می شود. وقتی در مالکیت هستیم هر کاری دلمان می خواهد می کنیم، ولی با امانتی که به ما سپرده شده هم هر کاری دلمان بخواد می توانیم انجام بدیم؟ به ما اجازه داده شده که در حد نیاز فقط برای رشدمان از سفره ی هستی برداریم، تأکید می کنم فقط برای تأمین رشد و نه بیشتر. 💠ما با خلاقیت هر چه قدر که بخواهیم درآمد کسب می کنیم ولی با هوش اقتصادی اجازه نداریم که هرچی دلمان می خواهد هزینه کنیم؛ حال اگر اضافه داریم، آن را در سفره ی هستی می گذاریم و این اضافه درآمد باید هزینه شود برای بقای طبیعت، باید هزینه شود برای رشد دیگران؛ ما مسئول رشد خودمان هستیم و در مقابل رشد دیگران مسئولیت داریم. تفکر امانت به ما می گوید که: مال تو نیست بلکه در اختیار تو است و تو باید به خوبی از این چیزی که در اختیارت قرار گرفته مراقبت بکنی. ... 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_39 با صدایی که از ذوق میلرزید رو به مبینا که در خیال خودش سیر می ف دونی چ
☕🍁 قسمت_40 اضافه کرده بودند با اتمام مداحی همه بر روی زانوهایشان نشستند این صدای روضه خوان بود که سکوت شب را می شکست. همراه با روضه خوانی، پذیرایی از سوی میزبانها صورت می گرفت. سکینه خانم که از در آغوش نگاه داشتن ابوالفضل خسته شده بود، او را روی ماشینی که کنارشان قرار داشت نشاند تا کمی خستگی رفع کند عاطفه به نقطهای دور خیره بود و به اشک هایش رخصت جاری شدن عطا کرده بود. از گوشه ی چشم افتادن جسمی از روی ماشین را احساس کرد. با فکری که از ذهنش می گذشت و اجازه ی هر کاری را از او صلب کرده بود وحشت زده نگاهش را به مادرش دوخت سکینه خانم مشغول تکاندن خاک لباسهای ابوالفضل .بود خانمها کنارش می رفتند و از لب خوانی میتوانست بفهمد که خدا" یا "شکرت را زیر لب زمزمه می کنند. با سرعت خود را به آنها رساند و پرسید: چی شده؟ لرزش صدایش ناشی از ترس وارد شده بر او بود. مادرش با مهربانی و صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: داشت با پام نگهش داشتم می افتاد دلش چیز دیگری گواه می.داد با حالت مشکوکی که انگار حرف مادرش را باور ندارد با نگاهی رو به بقیه، پرسید: - مطمئنی؟ آره؛ چیزی نشده بین حتی گریه هم نمی کنه! تمام تن و بدن برادرش را وارسی کرد اما خراشی کوچک هم به چشمش نیامد. مبینا که کنارش ایستاده بود دستانش را روی شانه ی او قرار داد. صدای تپش قلب های بی قرارانه ی دوستش از این فاصله هم به گوش می رسید. برادرش را در آغوش گرفت و فشار داد خدا را شکر کرد که در این شب ها مصیبتی به آنها وارد نکرده است سرش را پایین انداخت؛ دوست نداشت بقیه گریه اش را ببینند اما موفق نبود و یکی از خانم ها شربتی به سمتش دراز کرد. همزمان با گفتن ،حرفش سنگینی نگاهی که به خوبی میشناخت را احساس کرد. نگاهی به مبينا انداخت و نگاهش را دنبال کرد. درست در رو به رویش و در بلندی سکوی مسجد ایستاده بود و سینه می زد. درست مقابل یکدیگر قرار گرفته بودند همان لحظه چشمانش را بست و دعا کن زندگی آنها را نه در مقابل یکدیگر بلکه در کنار هم قرار دهد. آمینی گفت و بدون جلب توجه مشغول فیلم برداری از هیئت شد. دلش می خواست همه ی اینها را به یادگار نگه دارد؛ هرچند تمام این ها در خاطرات قلب و ذهنش حک میشد لبخند شیرینی که روی صورتش جا خوش کرده بود قصد رفتن نداشت لحظهای هجوم افکار منفی به ذهنش را فهمید اما همهی آنها را پس زد و به یک جمله بسنده کرد: - همونی که این عشق رو ا انداخت تو دلم ازش محافظی می کنه. هر چی که به صلاحمه پیش میاد انشالله! زن ها با اتمام مراسم ابتدا مردها و سپس زنها از دروازه کوچک آنها خارج شدند اما مهدی هنوز در حال صحبت کردن با یکی از دوستانش بود. به آرامی و با کمی تعلل که نشان از کنجکاوی او می،داد، از آن جا بیرون آمدند. سمت راست دروازه ایستادند تا مادرش بیاید. چشم چرخاند اما مادرش را در جمعیت ندید مبینا رو به او کرد و گفت: عاطفه اونی که کنار در وایستاده، مامانت نیست؟ نگاهی به جایی که مبینا گفته بود انداخت و :گفت چرا خودشه چی کارش داری؟ - میخوام بگم که با خودشون برگردیم؛ پاهام دیگه جون نداره وای گفتی، امشب بیوفتم دیگه هوش نیستم. دست مبینا را گرفت و خواست به آن طرف برود که آقای میم کنارش 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت7} #مباحث_کودک_متعادل 😍 💠آقایی را می شناختم که هر چیزی که مضر بود مثل الک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 {قسمت8} 😉 ✅انسان با تفکر مالکیت، نگاه جزئی نگر دارد چون می گوید: « مال منه» و من جزء است اما نگاه امانت می گوید: «مال همه است»، همه یعنی ازل تا ابد، مال من نیست مال بشریت و انسانیت است بدون هیچ فاصله ی زمانی. تفکر مالکیت حرص و ولع دارد که جمع و انباشت کند، تفکر امانت از انباشت واهمه دارد. ✅شما امانت داری دوست دارید؟ مثلاً یک نفر بیاید و بگوید که پنجاه تا شمش طلا دارم لطفاً این ها یک ماه خانه ی شما بماند! بعد که بره چه کار می کنید؟ چند تا قفل و بند و دائم مضطرب خواهید بود که نکنه این ها از بین بروند، اما وقتی مال خودمان باشه می بینیم که عجب کیفی داره حالا ببینیم که میشه یه پنجاه تای دیگه از این ور و اونور گیر بیاریم حالا به هر قیمتی که شده! با این مثال می بینیم که ما کاملاً با دو نگاه روبه رو هستیم، یکی نگاه جزئی نگر که میگه مال منه هر چی بیشتر بهتر؛ و یک نگاه هم نگاه است که اصلاَ احساس نیاز در خودش نمی کند پس هرچی کمتر بهتر. ✅یکی از حاضرین پرسیدند که اگر جسم ما امانت است پس چرا پیر و فرسوده می شود؟ پاسخ؛ ما امانت دار هستیم و پیر شدن جسم دست مالک اصلی جسم است و اوست که تشخیص داده که جسم پیر شود. پیری و جوانی بازی ذهن بشر است ما نه جوان می شویم و نه پیر بلکه از صورتی به صورت دیگر تبدیل می شویم  و بعد هم تجزیه می شویم؛ آن چیزی که در واقع به ما امانت داده شده، عمرمان است. عمر در قالب جسم امانت است خود جسم که به تنهایی ارزش ندارد. عمر و جسم به ما داده شده تا ما بتوانیم به مأموریتمان عمل کنیم و آن چیزی که در مقابل این داده ها از ما انتظار می رود، رشد است. ...💫 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 قسمت_40 اضافه کرده بودند با اتمام مداحی همه بر روی زانوهایشان نشستند این صدای رو
☕🍁 این وضع به سمت راست متمایل شدند دوباره به سمت چت رفتند که عاطفه برای رهایی دست مبینا را کشاند و بیشتر به آن سمت رفت و خلاص شد. برخلاف مبینا نگاهی به پشت سرش نیانداخت و رو به مادرش :گفت مامان با شما میایم ها! باشه؛ ماشین همون جای همیشگی پارک شده با هیئت بیایین اون جا! باشه. با هم در وسط جمعیت به راه افتادند با صدایی که دقیقا از پشت سر به گوشش میرسید شدت و تعداد ضربان قلبش بالا رفت؛ طوری که انگار همین الان میخواست از سینهاش بیرون بزند خیلی آرام زمزمه کرد. - چه خبرته؟ آروم باش نکنه میخوای آبروم رو ببری؟ صدای آقای میم بود که برای او بهترین و خوش ترین صدای عالم بود: - آها برر همه دریم نه فرده شونیم .اوره ( آره برادر داریم میاییم. نه فردا میریم اون جا خنده ای کرد که دل عاطفه برایش ضعف رفت و ادامه داد: خا کاری می همره ندری؟ مو بشوم؟ باشه) کاری با من نداری؟ من برم؟ غبطه می خورد که از زبان گستردهی گیلکی تنها چند جمله بیشتر بلد نبود و عشقش به این راحتی و زیبایی گیلکی صحبت می.کرد همان جا به خود قول داد که هر طور شده گیلکی را یاد بگیرد بدون اینکه نشان بدهد می داند چه کسی در پشت او ایستاده است مشغول حرف زدن با مبینا بود و خانومانه تر از همیشه راه می رفت و رفتار میکرد. با حرفی که مبینا زد، دلش خواست با صدای بلند قهقهه بزند اما با یاد آوری اینکه یک می دختر هرگز در در کنار نامحرم بلند نمیخندد و اگر این کار را می کرد حتما وجهه اش نزد آقای میمش خراب میشد خندهی کوتاه و بی صدایی کرد که مبینا با تعجب :گفت چیشد؟ خنده دار نبود آرام تر از مبینا به او :گفت بود ولی نمیشد جلوی ) با آبرو به پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد: این ها بلند بخندم مبينا ادایش را در آورد و گفت بیخیال بابا چه میشد این جادهی ،کوتاه کمی بلند تر میشد فقط کمی بلند تر که تا زنده هستند در کنار هم در این جاده قدم بردارند؛ نه این طور که یکی جلوتر در حسرت عشقش و یکی عقب تر غافل از دل عاشق کوچکش! با اعلام ساعت و . مکان هیئت فردا، همه سوار ماشین شده و حرکت کردند. روز ها چه سریع می گذشتند؛ آن قدر سریع که به همه می فهماند فرصت ها را باید غنیمت شمرد. به دوست داشتنت مشغولم سربازی که سالهاست ؛ همانند در مقری متروکه ، بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد ! سرش را به شیشههای ماشین تکیه داد " دوستت دارم" را روی شیشه های عرق کرده هک کرد که حتی شیشه ها هم به حال او گریستند. بی رحمانه دستانش را روی شیشه کشید و همه چیز را پاک کرد؛ طاقت نداشت بی قراری شیشهها را ببیند ته دلش جوانهی امیدی در حال رشد کردن بود نمیخواست با این کارها همان ذره امیدش را کور کند. - نگران نباش؛ بزرگ تر که ،بشی به این روزهات می خندی صدای مبینا بود که خدشه بر روح و روانش وارد کرده بود. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید عشق سن و سال نمیشناسه. چشم هات رو باز میکنی و میبینی که درگیر به عشقی این جاست که دیگه راه پس نداری اینجا همون جاییه که ،خواستن، تونستن نیست این حرفها روی دلش سنگینی میکرد اما تنها به یک " خواهیم دید" اكتفا کرد و چیزی نگفت. تا کی باید این همه غم را متحمل می شد و هر دم رودخانه ای از اشکهایش جاری می ساخت؟! شاید عاشق شدن برای او جرم محسوب میشد نمی توانست حتی به عشقش اعتراف کند ناگهان یاد تنها یادگاری از عشقش افتاد نمیشد نامش را یادگاری گذاشت چون از سوی مهدی به او داده نشده بود با یادآوری نحوه ی دزدین آن از جا نماز مادرش لبخندی روی لبانش نقش بست. کیفش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_42 یاد تنها یادگاری از عشقش افتاد نمی شد نامش را یادگاری گذاشت چون از سوی م
☕🍁 - تو ماشین ولی خودمونیم؛ خوب تلافی کردم ها نه؟ - آره دعا کن زودتر از تو نبینمش وگرنه آرنجم رو تا ته فرو میکنم تو پهلوت. سوار ماشین شدند و به طرف مسجد حرکت کردند در کنار ورودی مسجد ایستاده بودند تا دستگاه هم برسد و دسته را شروع کنند که آقای میم به همراه عمویش از جلوی آنها عبور کردند طوری مسخ راه رفتنش شده بود که به حرفهای مبینا توجهی نمی کرد. ابتدای ورودی و مسجد فاصله ای به شکل نیم دایره داشت؛ به راحتی کسانی که در جلوی هیئت حرکت می کردند، قابل رویت بودند دست مبینا را کشید و با خود به انتهای صف برد تا به راحتی او را ببیند مشغول دید زدنش بود که به چاله ی جلوی پایش نتوجه نکرد و در آن فرو رفت - وای مبینا نمی خوام اصلا به کفشم نگاه کنم. بس که سر به هوایی - خا حالا مره بوگو چی گلی میسر مین گلی میسر مین دوکونم؟ ( باشه، حالا به من بگو چه خاکی بر سرم بریزم؟ - بیا بریم اون جا شیر آب هست؛ کفشت رو بشور. «عاطفه» مشغول پاک کردن گل و لای از روی کفش بودم و این وضعیت مرا معذب ساخت. جلوه ی خوبی نداشت اگر کسی مرا می دید. دستانم را آب کشیدم و با دستمال کوچکی که همیشه در جیبم می گذاشتم پاکش کردم. همراه کسی که برایم همچون خواهر نداشته ام بود به طرف هیئت رفتیم و در انتهای صف جاگیر شدیم مشغله های فکری لذت بردن از روضه ای که در گوشم طنین انداز شده بود را از من ربوده بود. شاید مسخره به نظر برسد که نوجوانی با شانزده سال دَم از مشغله ی فکری بزند اما عشقی که در دلم ریشه دوانده این چیزها را نمی فهمد، دلش فقط یک چیز و یک نفر را میخواهد؛ آن هم عشقش است و بس! که می گوید عاشقی در سن و سال کم، دروغ است؟ که می گوید بزرگتر که شوی، فراموش خواهی کرد؟ تمام اینها خزعبلاتی بیش نیست! من می گویم " درست ترین زمان عاشقی همین دوران نوجوانی است!" اگر فراموش شدنی بود تا کنون نباید اثری از آن بر جای می ماند به مبینا کردم و فکری که روزها و شبها ملکهی ذهنم شده بود را به زبان آوردم. - مبینا به نظرت آخرش چی میشه؟ لحظه ای درنگ او نشان دهنده ی این بود که او هم مانند من سردرگم است. جوابش را میدانستم مثل همیشه قصد داشت با حرف ها و امیدواری ها مرا آرام کند و از اعماق خیالاتم بیرون بکشد. - چی می خوای بشه؟ یا بهش میرسی و یا هم فراموشش می کنی و به این روزها که نگاه می کنی، خنده ات می حرصم م گیره. میگرفت وقتی کلمهی" فراموش میکنی را می شنیدم؛ منفور ترین جمله ی زندگی ام همین کلمه هست و خواهد بود. به چه زبانی بگویم؟ صدایم را رها کنم و فریاد بزنم که دوستش دارم تا باور کنید قطره های اشک از چشمانم لغزیدند و چه دست و دلباز گونه ام را نوازش کردند به چه زبونی به تو و اون هدیه بفهمونم که فراموش شدنی نیست؟ اگه بود که من از خدا خواسته اون رو تو سیاه چاله ی قلبم دفن می کردم صدایم کمی بلند بود اما در هیاهوی صدای طبل و سنج به گوش کسی غیر از خودم و مبینا نمیرسید منتظر جوابش نماندم دلم هیچ میل بحث کردن نداشت، از طرفی نمی خواستم چیزی بگویم که باعث ایجاد دلخوری میانمان شود. به طرف سکویی که در انتهای مسجد بود، رفتم و بعد از بلند کردن چادرم روی آن نشستم. نشستن فردی در کنارم باعث شد سرم را بلند کنم و چشم به او بدوزم؛ مبینا بود که در کنارم جای گرفت و مشغول تماشا شد. سرم را به زیر انداختم و با نوک کفش روی خاک خط هایی میکشیدم با کامل شدنشان، نگاهی دقیق به آن انداختم حتی زمانی در خیال خود سیر می کردم هم اسم او را می نوشتم. با نزدیک شدن ،کسی با آنکه دلم نمی خواست اما پاهایم را رویش کشیدم و پاکش کردم. روی خاک - بفرمایید! مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را برداشت. ... 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
🍃🌸🍃🌸🍃 #کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت9} #مباحث_کودک_متعادل 😊 🔰تفکر مالکیت نا امنی می آورد، این تجربه را
🍃🌺🍃🌺🍃 {قسمت10} 😍 💠یک نکته اشاره می کنم که با شنیدن این حرف ها فوری به فکر تغییر سبک زندگی و عمل کردن نیفتید چون عمل بسیار سخت است و هنجارهایی که ما به آن ها عادت کرده ایم ریشه ی هزاران ساله دارند پس این حرف ها رو فعلاً فقط بشنوید و آرام آرام شروع به تغییر و عمل کنید. 💠معنی امانت یعنی برقراری تعادل بین مادیت و معنویت. ما روی سکوی مادیت ایستاده ایم برای رفتن به سمت معنویت. ما روی این سکو ایستادیم و یک طنابی از زیر بغل ما را می خواهد بکشد به سمت بالا، خوب حالا اگر پایمان را به سنگ بچسبانیم چه اتفاقی می افتد؟ کشیدن طناب و سائق رشد همیشه ادامه دارد ولی ما پایمان را چسبانده ایم و ول نمی کنیم در نتیجه چه اتفاقی می افتد؟ کش می آییم و دائم ناله می کنیم منتهی نمی دانیم که برای رهایی از کش آمدن و ناله نکردن باید پایمان را آزاد کنیم. این سکو برای پرش است مثل هواپیما که برای پرواز نیاز به باند دارد ولی اگر خیلی سنگین باشد چه می شود؟ نمی تواند بلند شود و تصادف می کند.  💠هواپیما هم برای پرواز نیاز به موتور و بال و بدنه و بنزین و غیره و در کل نیاز به مادیت دارد ولی این مادیت بر این اساس طراحی شده تا بتواند پرواز کند نه این که در اتوبان حرکت کند. حالا خلبان هواپیما بیاید و به جای دوهزار لیتر بنزین، دویست هزار لیتر ذخیره کند و به جای دو یا چهار موتور هشت تا موتور بگذارد خوب این هواپیما نمی تواند پرواز کند و هواپیمایی هم که نتواند پرواز کند تصادف می کند و آتش می گیرد و از بین می رود؛ منتهی هواپیما یک جا می سوزد و از بین می رود اما ما ذره ذره داریم میسوزیم. 💠پایمان را چسبانده ایم به سکوی پرواز و از یک طرف هم داریم به طرف بالا کشیده می شویم. این کشش به سمت بالا را نمی توانیم قطع کنیم چون نظام آفرینش و رمز و راز خلقت است، ما به دنیا آمده ایم که رشد کنیم؛ پس بهترین کار این است که پایمان را آزاد کنیم. 💠یاد دارید که در مورد شناخت صحبت کردیم و گفتیم که بدون شناخت، رشدی در کار نیست. شناخت برای این است که ببینیم و موقعیت خودمان را تشخیص بدهیم. تا وقتی پایمان به این سکو چسبیده، عذاب می کشیم. چون وزنه به پایمان چسبیده و این وزنه مادیات است که به پایمان آویزان است. مادیات و این وزنه باید هماهنگ با پرواز ما باشد؛ اگر کمتر باشد پرواز انجام نمی شود، بیشتر هم باشد باز پرواز انجام نمی شود ما نیاز به تعادل داریم. ...☺️ 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼