#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_پنجم
بدون اتلاف وقت، شروع به نماز کرد. می خواست ذهنش را هنگام نماز، پاک سازد اما مدام به این چیز و آن چیز فکر می کرد. لحظه ای تصور
کرد که نزد خدا ایستاده و می خواهد نماز بخواند؛ در لحظه، تمام ذهنش تھی شد. مثل همیشه بعد از زیارت درگاه حق، آرامش خاصی وجودش را در بر گرفته بود. بعد از سلام نماز، سرش را بر روی مهر گذاشت و بار دیگر برای گناه هایی که ندانسته انجام داده بود، طلب آمرزش کرد. سجاده را جمع کرد و پس از تا کردن چادرش، آن را روی کمد گذاشت. عجیب بود که پدر و مادرش تا این ساعت خانه نیامده بودند.
***
دایش را بخ به شکستن این سر سفره
- عاطفه! بیا سفره بنداز، شام بخوریم. - اومدم. دست از بازی کردن برداشت و بیرون رفت. وسایلی که مادرش روی اوپن آماده کرد بود را برداشت و روی سفره گذاشت. همگی کنار هم نشستند و شروع به غذا خوردن کردند. بر خلاف همیشه، امروز سر سفره ی غذا کسی چیزی نمی گفت و عاطفه هم علاقه ای به شکستن این سکوت نداشت و می خواست در آرامش تمام غذایش را بخورد. با صدا زدن اسم او توسط برادر کوچکش، سرش را بلند کرد و به او نگاهی انداخت. - جانم داداشی؟ - بخول. دلش برای برادر کودکش که هنوز کامل حرف زدن را یاد نگرفته بود و با این حال این چنین به او محبت می کرد، ضعف رفت و با لبخند گفت: الهی آبجی فدات شم! چشم. توهم بخور!
لبخند شیرینش از روی لبانش پاک نمی شد. سکینه خانم و آقا محمد
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_ششم
به صحبت کردن با یکدیگر کردند اما عاطفه گویی در این دنیا نبود. با آن لبخند روی لبش در خیالاتی شیرین برای خودش سیر می کرد. همگی با شنیدن صدای کسی که مراسم اولین شب محرم را به اهالی اعلام می کرد، رو به پدرش کرد و به او گفت: بابا! امشب مسجد می ریم؟ - نمی دونم. بریم؟ تمام مظلومیتش را در چشمانش ریخت و رو به پدر گفت: آره دیگه بریم. - هرچی دخترم
با صدای مادرش سرش را به سمت او چرخاند که مادرش گفت: هر چی این می گه بگو چشم. اون وقت اصلا به حرفمون گوش نمی ده.
پدرش با مهربانی رو به همسرش گفت: خانم بچه تو سن بلوغه. گاهی شیطنت می کنه و از زیر کار در می ره ولی حرف گوش می ده که. برو خدا رو شکر کن که دختر دسته گلی مثل عاطفه داریم.
عاطفه با این تعریفی که از پدرش برای اولین بار شنید، بسیار خوشحال شد و مادرش با این حرف آقا محمد ساکت شد و به فکر فرو رفت. حرف های همسرش را در دل تایید می کرد اما دوست نداشت این ها را جلوی عاطفه بگوید تا او پررو شود. می دانست که او اکنون در سن رشد قرار دارد. نیاز به تنهایی، لجبازی، غرور و اکنون از شخصیت های این دوره بود و با این حال عاطفه کمی مراعات می کرد. باید برای حرف ها و عصبی شدن هایش گاهی به او حق می داد.
سری تکان داد و مشغول شد. عاطفه با تشکری از مادرش به سمت اتاقش رفت و گفت: می رم حاضر شم. ساعت چند می ریم، بابا؟
- ساعت چند شروع می شه مراسم؟
- هشت و نیم
-الان که ساعت هفت و نیمه. تا تو آماده شی، نیم ساعت طول میکشد
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_بیست_ششم به صحبت کردن با یکدیگر کردند اما عاطفه گویی در این دنیا نبود. با
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_هفتم
شم. ساعت چند می ریم، بابا
- ساعت چند شروع می شه مراسم؟
- هشت و نیم
-الان که ساعت هفت و نیمه. تا تو آماده شی، نیم ساعت طول ساعت هشت راه می افتیم. باشه ای گفت و به سمت اتاق کوچک شان که تمام لباس ها آن جا بود، رفت.
مشغول آماده کردن لباس هایش بود که ناگهان به خاطر آورد که به مبینا قول داده بود، اور ببرد. تلفن را برداشت و به او زنگ زد؛ اما جوابی دریافت نکرد. بار دگیرزنگ زد که بعد از چند بوق مبینا پاسخ داد. - ال..و..الو؟
- الو؟ سلام مبینا. کجایی؟
- خو....نه.....ام
برو یه جای بهتر، صدات قطع و وصل میشه
- خوبه؟
- اره خوبه. زنگ زدم بگم اگه می خوای مسجد بیایی، ما حدود نیم ساعت دیگه راه می افتیم.
- باش مرسی. نیم ساعت دیگه جلوی در خونتونم.
کشه.
-باش فعلا.
تلفن را قطع کرد و مشغول آماده کردن لباس هایش بر روی تختش شد. بعد از این که مطمئن شد تمام لباس ها را برداشته است، به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. یعنی آقای میم هم امشب به مسجد می آمد؟ شانه ای بالا انداخت و گفت: مگه میشه نیاد؟ میاد!
مادرش که در حال رد شدن از راهرو بود، با شنیدن صداهایی مبهم از عاطفه، گفت: با کی حرف می زنی؟
- هیچی؛ داشتم زیر لب ذکر می گفتم.
مادرش سری تکان داد و به کارش مشغول شد.
دقت
بعد از وضو، لباس هایش را به آرامی پوشید. همیشه در لباس پوشیدن، و وسواس زیادی به خرج می داد و سنگین ترین و شیک ترین لباسش - باش برویم
در را باز کرد که از شیشه ی تراس، مبینا را دید که در کنار ماشین، منتظر او بود. سریع پایین رفت و کتانی اش را پوشید. او را در آغوش کشید
#ادامه_دارد
@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_بیست_هفتم شم. ساعت چند می ریم، بابا - ساعت چند شروع می شه مراسم؟ - هشت
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_نه
پایین رفت و کتانی
پوسید.
کشید، انگار نه انگار که همین صبح با هم بودند. نهال دوستی که خیلی وقت از جوانه زدن آن نمیگذشت اما رشدش باور نکردنی بود. در کنار ماشین ایستادند و از نصف روزی که هم را ندیده بودند، صحبت کردند. با باز کردن ماشین توسط پدرش در ماشین را باز کردند و سوار شدند. با سوار شدن مادر و پدر ،عاطفه مبینا با خوش رویی با آن احوال پرسی کرد
به طرف ،مسجد که فاصله ی زیادی هم از خانه ی آن ها نداشت، به راه افتادند؛ سکینه خانم و آقا محمد مشغول صحبت بودند و آن دو هم برای هم شکلک در میاوردند و خندهی آرامی سر می دادند از ماشین پیاده شدند و با خواندن فاتحه ای برای تمام خفتگان مسجد، وارد آن شدند
هردو به احترام مادر ،عاطفه کنار ایستادند با فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویش با درد آمیخته در خشم به او نگاهی انداخت و گفت: چته؟ پهلوم سوراخ شد.
زیادی نازک نارنجی شدیا؛ باید کم کم آب بندیت کنم.
- زرتو بزن دراز جان
مبينا اخم ساختگی کرد و :گفت از موضوع اصلی دور شدیم؛ "میم" داره
نگاهت می
عاطفه با بهت و چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، به او نگاه کرد و دندان هایش را روی هم سابید.
- مبينا مبينا دعا كن باهم تنها نشیم الان میگی؟ وقتی کلا آبروم رفت کف پام؟
- تقصیر خودته، حواسم رو پرت کردی
این را گفت و با قهر رو برگرداند و جلو تر حرکت کرد عاطفه که از خجالت گرمش شده بود سعی کرد متین وار به دنبال او برود که پایش به سنگ قبر نزدیک.
سنگ قبر نزدیک آن جا گیر کرد و نزدیک بود بر زمین سقول کند که
تعادلش را حفظ کند
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_بیست_نه پایین رفت و کتانی پوسید. کشید، انگار نه انگار که همین صبح با
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_سی
زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه
چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا دور شد.
الان چه موقع نگاه کردن بود آخه مسلمون؟ موقعی که خیلی خانومانه راه میرم واسه من با حیا میشی؛ سرتو می اندازی پایین، الان که نباید نگاه کنی، حیا رو خوردی به آبم روش؟
- قانون مورفی!
- چی میگی تو آخه؟
مبینا ژست مغرورانهای به خود گرفت و :گفت بابا این که موقعی نگاهت
میکنه که نباید میشه قانون مورفی
- بیشین بینیم باو.
- مامانت رفت بالا ها بجنب دیگه.
به منطقش که رجوع می کرد، نمی فهمید چرا مهدی باید به او خیره شود؟!
همیشه او را در حالتی که سر به زمین افکنده بود دیده بود و این حالت برایش سنگین بود وارد مسجد شدند و از ابتدا تا انتها با همه دست دادند احوال پرسی کردند صدای پچ پچ خانمها از این فاصله ی کم به گوش
می سید. متانت و وقار این دو دختر زبان زد تمام اهالی بود.
یکی از خانومها به بغل دستی اش :گفت ماشالله به آقا محمد! عجب دختری تربیت کرده؛ با فهم مودب معصوم ماشالله از زیبایی هم چیزی کم نداره. حیف که پسر ندارم و گرنه الان عروسم بود.
و
عرق شرم روی پیشانی اش .نشست از جملهی ،آخرش خوشش نیامد ولی خوشحال بود که در نگاه بقیه این گونه تلقی میشد نگاه تحسین آمیز مادر مهدی را در چشمانش .خواند لبخندی بر روی لب .نشاند. به طرف او رفت که زینب خانم به احترام او بلند و گرم تر از همیشه مشغول صحبت با او
شد.
عاطفه در کنار مادرش جای گرفت و مبینا هم کنار او نشست. زن عمویش
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_سی زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا د
#لیلی_سر_به_هوا
#قسمت_سی_یک
زن عمویش را دید که با عجله به سمت آنها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی جز برادر کوچکش نیست حتما باز هم آمده تا مثلا به دیگران پز بدهد که آره ابوالفضل تو بغل من آرومه من رو خیلی دوست داره
پوف آرامی کشید و بی خیال آنها مشغول گوش کردن به صدای قاری شد. خودش حافظ 10 جزء قرآن .بود میخواست برای حفظ باقی جزء
کلاس برود اما با دیدن اسم معلم دار القرآن که زن عمویش بود، پشیمان شد و ترجیح میداد این کار را در منزل انجام دهد.
به صدای پدر آقای میم که یکی از هیئت امنای مسجد بود، با دقت به صحبت هایش گوش سپرد از آقای میم خواسته بود که تا زمان آمدن سخنران حکایت تعریف کند.
چه چیزی بهتر از شنیدن صدای آرامش بخش ،او برای دل بی قرار عاطفه بهتر بود؟
با علاقه، گوش و جان سپرد به حکایتی که از زبان او گفته شد. با می احساس درد در پهلویش با چهرهای جمع شده به طرف مبینا برگشت و :گفت ناکارم کردی مسلمون چی از جون پهلوی من میخوای؟ تا آخر محرم و صفر که سالم نمی مونه
- خاب حالا نرو بالا منبر.
چشمکی زد و ادامه داد خوش می گذره؟
عاطفه
گذاشت و نه برداشت آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و
گفت
- اگه شما بذارین بله خیلی خوش می گذره.
- با جنبه باش خو!
ادایش را در آورد و گفت: ساکت شو! می خوام گوش بدما.
- باشه بابا، عاشق دیوونه گوش
می داد و واو به واو
با دقت به روایت حکایت از زبان آقای میم، کلمه ها را به خاطر می سپرد. سعی میکرد عکس العملی نشان ندهد که
از چشمان تیزبین خانمهای محل در امان باشد. حکایت تمام شد اما صدای دل نشین آقای میمش در ذهن او اکو می شد.
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#کودک_و_تفکراقتصادی (قسمت ۱)
#مباحث_کودک_متعادل☺️
🔶در این مبحث ما بیشترین چالش را با ذهن شما خواهیم داشت چون صحبت های ما در این مبحث کاملاً و 180 درجه با هنجارهای جامعه متفاوت است. اصلاً قصد مقصریابی نداریم بنابراین مطالب را با درک مسئول و بدون قضاوت بررسی کنید. این مبحث #ریشهی_تمام_مشکلاتی که ما با فرزاندانمان داریم، بررسی خواهد شد.
💠وقتی حرف از اقتصاد می زنیم یاد بورس و سهام و عرضه و تقاضا و غیره می افتیم. این ها علم اقتصاد هستند در حالی که من می خواهم از تفکر اقتصادی صحبت کنم. که مثل هر تفکر دیگری پایه ی آن از کودکی گذاشته می شود.
اقتصاد در این تعریف یعنی: تنظیم رابطه ی انسان با محیط برای دریافت نیازهای زیستی. این تعریف ما از اقتصاد است. ما چه رابطه ای با محیط و طبیعت داریم و چگونه برای تأمین نیازهای زیستی مان ارتباط برقرار کنیم. اقتصاد یعنی عقل معاش. یعنی تنظیم مصرف مادی. اقتصاد در رویکرد هوش متعادل یعنی، روش هایی برای ارتقاء رضایت از زندگی و روش هایی که با امکانات موجود ما بیشترین رضایت را از زندگی داشته باشیم.
گفتیم که ما انسان را مجموعه ای از مادیت و معنویت، جسم و روح، فطرت و غریزه می بینیم. غریزه نیرویی است که ما برای زیست مان به آن نیاز داریم و با حیوانات مشترک هستیم. در حیوانات دایره ی فطرت و غریزه برهم منطبق است ولی در انسان غیر از غریزه و جسم، فطرت و روح نیز وجود دارد.
اگر فطرت و غریزه در امتداد یکدیگر قرار بگیرند، انسان در آرامش خواهد بود. و اگر در امتداد هم قرار نگیرند، انسان در اضطراب زندگی خواهد کرد. نیاز های غریزی و نیازهای جسمی ما بسیار محدود ولی تکرار شونده هستند. مثل غذا خوردن، ما مرتب باید غذا بخوریم و با یک بار غذا خوردن نیاز ما تمام نمی شود. در حالی که نیازهای فطری ما بی انتها و دائمی هستند. شما از دیدن یک گل زیبا چه قدر لذت می برید؟ یا چند وقت لذت می برید؟ اصلاً نمی توان گفت چون انتها ندارد. جسم انسان محدود است، نیازهای جسمی اش هم محدود است؛ ولی روح انسان نامحدود است، بنابراین، نیازهای روحی اش هم بی انتها و نامحدود است.
چه تفاوتی بین انسان و حیوان است؟ تفاوت ما در این است که حیوان وقتی نیازش را دریافت می کند همه چیز برای او تمام می شود، سیر می شود و می رود؛ اما انسان چون روح دارد و یک پدیده ی بی انتها دارد ، نیاز فطری اش مطرح می شود یعنی بی انتهایی طلبی و دائمی طلبی او آغاز می شود
در این حال اگر بلد نباشد و جهت تامین این نیاز فطری را به سمت مادیات ببرد ، می رود به سمت انباشت کردن؛ یعنی بعد از این که غذا را خورد و سیر شد حالا برای خوردن لازم ندارد ولی حرص جمع آوری دارد و می خواهد که غذا برای روز مبادا جمع آوری کند. مسئله از این نقطه شروع می شود یعنی زمانی که ما نیازهای غریزی را دریافت کردیم اما جهت فطرت صحیح نیست و به سمت مادیات است و می خواهیم انباشت کنیم. زمانی که این حالت شروع می شود، آغاز مشکلات بشر است. حالا که من می خواهم انبار کنم و نگه دارم، پدیده ای به وجود می آید به نام مالکیت.
#ادامه_دارد....
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا #قسمت_سی_یک زن عمویش را دید که با عجله به سمت آنها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی جز
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_32
صدای
نشین آقای میمش در دهن اوشد
دل
سنخران که رئیس حوزه علمیه شهرستان بود بعد از سلام و تسلیت ایام، شروع به سخنرانی کرد هر دو گاهی باهم حرف می زدند و گاهی موشکافانه به سخنان گوش میدادند تا بهترین نتیجه را از شب اول محرم بگیرند.
حاج اقا شروع به صحبت کرد حجت الاسلام والمسلمين حجتی خدمت عزادران حسینی بیان داشتند یک حادثه حدود هزار و سی صد و اندی سال پیش اتفاق افتاد که از صبح تا بعد از ظهر آن آن هم طول نکشید اما بینیم هیچ حادثه ای به این اندازه دل گیرش نشده است،
چرا؟!
بين ما و خدا اباعبدالله (ع) این وسط چه کاره است؟ شب قدر نشسته ای یک دفعه زده زیارت اباعبدالله (ع) مستحب است آقا می خواهی تحریک احساسات کنی؟ داستان چیست که خود خدا پای کار ایستاده است. بعضی ها امام حسینشان تاریخ انقضا دارد این که امام صادق(ع) فرمود: کسی حتی به اندازه بال مگس گریه کند برای ابا عبدالله (ع) خدا می گوید با من طرفی اگر کسی بدون مقدمه برود تاریخ کربلا را بخواند چیزی دستش
نمی آید و خطرناک تر این که تحلیل یزید پیدا می کند. مقدمه ی تاریخ كربلا شناخت خود امام حسین (ع) است آنقدر این شناخت حساس است که به ایمان ما گره میخورد سنگ محک ایمان و ارتباط ما شناخت ابی عبدالله (ع) است. این حسین(ع) کیست؟ همین جا بایست؛ اگر فهمیدی این حسین(ع) کیست فهمی چرا همه عالم اسیر اوست.
علامه طباطبائی میفرماید خدا اراده کرده تمام فیوضات خود را از دو کانال به مردم بدهد یا حرم اباعبدالله یا روضه ابا عبدالله الحسین علیه السلام...
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#کودک_و_تفکراقتصادی (قسمت ۱) #مباحث_کودک_متعادل☺️ 🔶در این مبحث ما بیشترین چالش را با ذهن شما خوا
✨🌺✨🌺✨
#کودک_و_تفکراقتصادی_{قسمت2}
#مباحث_کودک_متعادل😍
🔰چند درصد از فضای ذهن ما را مادیت و مالکیت گرفته است؟ چه قدر به داشتن فکر می کنیم؟ یک بازی کوچک با شما می کنم و می خواهم که چند چیز را که مالک آن هستید نام ببرید.
پاسخ حاضرین: خودم، لباسهایم، بچه هام، مدرکم، حساب بانکی، 50 درصد مالک آپارتمانم هستم
استاد: خانمی که گفتند من مالک خودم هستم! پس لطف کنید پیر نشوید و جوان و شاداب بمانید. خانمی که مالک پنجاه درصد از آپارتمان هستند! لطفاً ترتیبی بدهید که آپارتمانتان فرسوده نشود و همینطور سالم و نو بماند. پاسخ: نمی تونم.
_ چه جور مالکی هستید که توان نگهداری آپارتمانتان را ندارید؟ خانمی که مالک مدرک تحصیلی اش بود! یک کاری کنید که دائماً علمتان به روز باشد می توانید؟ ببینید ما چه جور مالکی هستیم که در ملک خودمان نمی توانیم تصرف کنیم و اختیار ملک و مملوکمان را نداریم.
مالکیت بزرگترین فریب و توهم ذهن است، چیزی است که اصلاً وجود ندارد. تمام گرفتاری های ما از لحظه ای شروع می شود که مالکیت به وجود می آید. در یکی از مباحث به یاد دارید که پرسیدم چرا اتاق بچه های ما سوا است؟ «اتاق من»، مال من و در کل «من». مشکل از جایی شروع می شود که بحث مالکیت پیش می آید.
در حرکت رو به بالا و رشد، نیازها در پایین ترین حد قرار دارد(یعنی نیاز ها پایین و معنویت بالا قرار میگیرد-در نشست های اول توضیح داده شد) و در حرکت رو به پایین نیازها در بالاترین حد قرار دارد (یعنی اولویت با نیازهاست و بعد مسائل دیگر)
وقتی جایگاه نیازها بالا رفت و در جای معنویت قرار گرفت ، تعارض شروع می شود. مجبور می شویم هم دیگر را بزنیم، فشار بدیم، تو برو عقب، این مال منه. انسان از قرن ها پیش چون نمی دانست که چه مشکلی دارد، مالکیت را اختراع کرد و قرارداد را گذاشت، از این خط مال من و از آن خط مال تو؛ و خودش این دروغ بزرگ را باور کرد. وقتی ذهن مادی شود برای خودش مالکیت قائل می شود و بنایش هم از کودکی گذاشته می شود. وبعد برپایه ی این ذهنیت تئوری اقتصادی می دهیم و قوانین حقوقی و نظام حقوقی تعریف می کنیم. و آرام آرام بشر باورش می شود که مالک است....
#ادامه_دارد... 💫
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_32 صدای نشین آقای میمش در دهن اوشددل سنخران که رئیس حوزه علمیه شهرستان
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_34
شناخت ابی عبدالله (ع) هویت انسان را عوض میکند و نتیجه دارد. آبی عبدالله (ع) را نمی شود با خواب ثابت کرد؛ در حد یک مریض شفا دادن حضرت را تنزل بدهیم؟ آقای بهجت هم مریض شفا . می داد، هنر است؟!
اگر اینطور است که کلیسا بهتر است، آقا برو کلیسا!
شما در قرآن تاریخ و جغرافی داری اما قرآن کتاب تاریخ و جغرافی نیست؛ این که از نشانههای مومن این است که سه بار اسم جدمان را بیاوری اشکش می ریزد تلنگر است که چقدر حسین (ع) را می شناسی به همان اندازه ایمان داری
پیش اماد گفت من عاشق همه شما هستم اما نمی دانم چرا
وقتی نوبت ابی عبدالله (ع) میرسد اصلا یک حال دیگری دارم آیا من مشکلی دارم؟ راوی میگوید دیدم امام صادق (ع) چشمانشان پر از اشک شد و فرمودند ما هم نسبت به جدامن همچین حسی داریم.»
با اتمام سخنرانی حاج آقا خدا حافظی کرد و مجلس را به مداحان سپرد. زینب ،خانم از کنار در ورودی اشارهای به عاطفه و مبینا زد که کنارش
بروند.
مبینا که نمی دانست موضوع از چه قرار است با کنجکاوی رو به عاطفه گفت:
چی کارمون داره؟
- احتمالا میخواد که توی پذیرایی کمک کنیم.
- ایول بریم.
در کنار هم مسیر کوتاه تا در ورودی را که به لطف نگاه سنگین خانم ها طولانی شده بود گذرانند که عاطفه رو به زینب خانم گفت جانم کاری
داشتین؟
- آره. می تونین کمک کنین؟
هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند چرا که نه؛ خوشحال میشیم. - پس بدویین خانم ها!
به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را برداره
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨🌺✨🌺✨ #کودک_و_تفکراقتصادی_{قسمت2} #مباحث_کودک_متعادل😍 🔰چند درصد از فضای ذهن ما را مادیت و مالکیت
✨🥀🌸🥀✨
#کودک_و_تفکراقتصادی{قسمت 3}
#مباحث_کودک_متعادل👨🎓
🔶از زمان بسیار دور و قدیم، مردم مملکت ما همیشه در مضیقه بودند. کشور ما یک کشور فقیر و ملت ما در طول این تاریخ همیشه گرسنه بوده. ما امروزه در مقیاس کمتر از 50 سال است که تبدیل به ملتی سیر شده ایم و قبل از این تاریخ هیچ وقت مردم سیر نبوده اند. ما هیچ وقت ملت ثروتمندی نبودیم الآن هم نیستیم
🔶 و امروزه ما ملتی بسیار فقیر ولی پولدار هستیم، اصلاً ثروتمند نیستیم چون فقط پول داریم و چیز دیگری نداریم. اما در دوران قدیم قبل از مدرنیسم، ملتی بودیم که به خاطر شرایط اقلیمی کشورمان و خشکسالی های پی درپی در تنگدستی و قحطی و گرسنگی زندگی می کردیم، به همین دلیل مردمی هستیم که با حسرت بزرگ شدیم. وقتی وارد دوران مدرن شدیم یعنی دوران پیشرفت و تکنولوژی و تولید انبوه، این تولید انبوه به دنبال خودش یک مصرف انبوه می خواهد، بهترین کشورها هم برای طعمه شدن کشورهایی مثل ما هستند که از یک نداری تاریخی رنج می برند و با کمک تبلیغات به راحتی تبدیل به مصرف کنندگان وحشتناکی می شوند. به طوری که هرچه در این کشور بریزیم، کم است
🔶در کل علت این احساس فقری که ما داریم این است که خواسته های ما بسیار زیاد است. احساس فقر را به کار بردم چون در واقعیت فقر نداریم بلکه ذهنیت و احساس فقر داریم. بی انتهایی برای ما تبدیل به محدودیت شده و نیازهایمان به جای این که معنوی شود، مادی شده و تبدیل به خواسته های فراوان شده.
و این به بچههایمان هم منتقل شده اند و آنها با احساس ناداری در حال بزرگ شدن هستند
#ادامه_دارد...
💞 @MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨🥀🌸🥀✨ #کودک_و_تفکراقتصادی{قسمت 3} #مباحث_کودک_متعادل👨🎓 🔶از زمان بسیار دور و قدیم، مردم مملکت ما ه
🍃🌺🍃🌺🍃
#کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت4}
#مباحث_کودک_متعادل😉
💠ما از طریق خلاقیت باید به درآمد برسیم، تولید و ابداع چه مادی و چه معنوی با خلاقیت است. خرج کردن، با تفکر و هوش اقتصادی است، چون ما اجازه نداریم هر چی که به دست می آوریم را خرج کنیم. ما با خلاقیت می توانیم هرچه می توانیم حلال و پاک به دست آوریم اما با تفکر اقتصادی اجازه نداریم هر جور که دلمان می خواهد خرج کنیم.
✅وقتی تفکر مالکیت شکل می گیرد و مادی می شود، درآمد هم به جای اینکه خلاقیت بدست آید، با تفکر اقتصادی صورت می گیرد و آنوقت فاجعه ی اقتصادی رخ می دهد که امروزه گریبان گیر خیلی از کشورها هست، کمتر تولید می کنیم و بیشتر خرید و فروش می کنیم. هر تولیدی متوازن با خودش یک شبکه ی توزیع لازم دارد ولی وقتی یک کالای تولید شده را چند دست بین خودمان می چرخانیم و به آن زرنگی و شم اقتصادی می گوییم و دائم ارزش افزوده ایجاد می کنیم این یعنی درآمد ما از حوزه ی تفکر اقتصادی است نه از خلاقیت.
✅الآن به اکثر جوان ها می گوییم چه کار می خواهید کنید؟ می گویند مغازه باز می کنیم؛ یک چیزی بخریم و بفروشیم. کمتر به ذهنمان می آید که یک کالایی را تولید کنیم، چه کالای مادی و چه کالای معنوی. فوری تفکر خرید و فروش به ذهنمان می رسد. این نتیجه ی سقوط ما به پایین چرخه ی هوش متعادل یا زندگی است و تفکر مادی بر اقتصاد حاکم شده است نه هماهنگی بین خلاقیت و اقتصاد و این مسئله خاص کشور ما نیست بلکه در کشورهای سرمایه داری هم صدق می کند و متخصصین عقیده دارند که ادامه ی این روند باعث نابودی بشریت خواهد شد.
✅به همین دلیل دغدغه ی اندیشمندان بزرگ است که بشر را از این وضعیت نجات دهند و امروزه شاهد هستیم که جهان به سمت معنویت رو آورده است تا بتواند انسان را از نیمه ی پایین چرخه به بالا و به سمت معنویت پیش ببرد و مادیت را کاهش دهند.
#ادامه_دارد....
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃