#دشمن
جهت مطالب مهمه و #دفع_دشمنان
از خواجه نصیر الدین طوسی نقل شده است بجهت مطالب مهمه ودفع دشمن 《100》 مرتبه گفتن
✨“یا قاهِرَ العَدُوِّ یا والِیَ الوَلِیِّ یا مَظهَرَالعَجائِب یا مُرتَضی علیُ”
مجرب است .
همچنین 《111》مرتبه گفتن:
یا قاهِرَ العَدُوّ
فورا تاثیر می بخشد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات 🔹 داستان #تشرف ابوراجح حمامی و شفای معجزه آسای ایشان توسط امام عصر (عج) 🎙 #امام_زمان #اللّه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_12156294852.mp3
6.32M
#تشرفات
#امام_زمان
😍🌸 #تشرف جناب حاج_علی_طُرقی، به محضر حضرت ولیعصر ارواحنافداه...
✅ شرط رسیدن ، در رعایت تقوا و اطاعت از ولایت اهل بیت علیهم السلام است
اَللّهُمَ عَجّلْ لِوَلیّک الفَرَج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
40.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_مهدوی 🎬
تصمیم درست در مورد ارتباط با
#امام_زمان 🍃
#استاد : حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#سلام_امام_زمانم❤️
□یـِــــک¹ سَـــــلٰامم رٰا ،
⇠أگـــــر پــٰـــاسُخ بِگـــــویے مےرَوم۔۔۔
⤦ ⤦ لـــــذّتش رٰا بـٰــــا تَمـــٰــام شَهـــــر،
۔۔۔ قِسمـــــت مےکـــُــنم⇢
⇇خُـــــدٰا کـــُــند کِہ مَـــــرٰا ،
بـــٰــا خُـــــدا کُـــــنے آقـــᰔـٰـا۔۔۔؛
◇زِ قِیـــــد و بنـــــدِ مَعـــٰــاصے ،
⇠⇠ رَهــٰـــا کــُـــنے آقـٰــــا𔘓⇉
_﴿سَـــــلٰاممــُـــولٰا؎مَـــــن✤﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان♥
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_﴿سَـــــروهــٰـــآ 𔘓⇉﴾↡↡
⇇ایستـــٰــاده مےمیـــــرَنـــــد...۞
#يحيى_السنوار
#یحیی_سنوار
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
_﴿سَـــــروهــٰـــآ 𔘓⇉﴾↡↡ ⇇ایستـــٰــاده مےمیـــــرَنـــــد...۞ #يحيى_السنوار #یحیی_سنوار «دارو
﴿یَحـــیٰے ألسِنـــــوٰار۞⇉﴾:
⇠صُـــــلح ومُـــذاکــِـــرهدَرکــٰـــارنیســـــت↡↡
⤦ ⤦ یـــٰــاپیـــــروزمےشَـــــویم۔۔۔
«یـــــٰاکَـــــربــᰔـــلٰا رُخمےدَهـــــدوالسَّـــــلٰام»!!!!
#یحیی_سنوار
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#زبان 🗣 🔸 قسمت (ششم ) 🔸( قدرت و سرعت ) راههای ایجاد سکوت #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_670473.mp3
19.3M
✨﷽✨
﴿شِیـــــخ رَجبـــــعلّے خیــــٰـاط۞﴾؛
گــُـــفت:↡↡
⇠چِهـــــل⁴⁰ شَـــــب ...
هَـــــر شـَــــب صَـــــد¹⁰⁰ بــٰـــار
"ربِّ أدخِـــــلنے مُـــــدخـَــــل صِـــــدق" را _بخـــــوٰانیـــــد؛
□«امـــٰــام زمــٰـــان𔘓» رٰا مےبینـــــید.
رَفـــــت و آمــَـــد،گُفـــــت:
⇇ "خـــــوٰانـــــدم و نــَـــدیـــــدم."
◇جَـــــوٰاب شِیـــــخ مـــــو رٰا بہ تَنـــــش
رٰاســـــت کَـــــرد...
⇇"دَر مَســـــجد کہ نَمــٰـــاز مےخـــــوٰانـــــد؎۔۔۔
_ سیــّـــد؎ بہ تــــُـو گــُـــفت :
□أنگــُـــشتر دَســت چَـــــپ کــِـــرٰاهت دٰارد؛
گـــُــفتے:
╰─┈➤
« کـــــلُّ مکـــــروهٌ جــٰـــایـــــز ! »
⤦ ⤦ آن سیـــّــد امـــٰــام زمـــــٰانـــــت بـــــود..."
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
📘برگرفته از کتاب "تا همیشہ آفتاب"
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
فردا شنبه جزء خوانی قرآن کریم داریم هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی عجل اله برای سلامتی و ظهور و فرجشو
خدا را شکر با توکل بر خدا و عنایت حضرت حجت
《6》 ختم قرآن به نیابت ازتمامی انبیاء و مرسلین ،امامین صدیقین شریفین؛ملائکه مقربین، مومنین و مومنات و المسلمین و المسلمات ؛علما؛صلحا، شهدا و گذشتگانمون از ازل تا ابد برای سلامتی و فرج و ظهور آقا جانمون حضرت مهدی خوانده شد
ان شاءالله که این هدیه مورد قبول مولا و مقتدامون آقا صاحب الزمانﷻقرار بگیره وان شاءالله دعا کنند برای حل مشکلات و حاجت روایی و عاقبت بخیری شرکت کنندگان عزیز
ممنونم عزیزانم از همگی قبول باشه❤️❤️❤️❤️❤️
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۱۲ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🔴تعصّب ورزيدن زشت و زيبا من در اعمال و رفتار جها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۱۲ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🔴تعصّب ورزيدن زشت و زيبا من در اعمال و رفتار جها
خطبه ۱۹۲
فراز۱۳
خطبه قاصعه
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇
🌿 علل پيروزي و شكست ملّتها
از كيفرهايي كه بر اثر كردار بد و كارهاي ناپسند بر امّتهاي پيشين فرود آمد خود را حفظ كنيد، و حالات گذشتگان را در خوبيها و سختيها به ياد آوريد، و بترسيد كه همانند آنها باشيد پس آنگاه كه در زندگي گذشتگان مطالعه و انديشه ميكنيد، عهده دار چيزي باشيد كه عامل عزّت آنان بود، و دشمنان را از سر راهشان برداشت، و سلامت و عافيت زندگي آنان را فراهم كرد، و نعمتهاي فراوان را در اختيارشان گذاشت، و كرامت و شخصيّت به آنان بخشيد، كه از تفرقه و جدايي اجتناب كردند، و بر وحدت و همدلي همّت گماشتند، و يكديگر را به وحدت واداشته به آن سفارش كردند. و از كارهايي كه پشت آنها را شكست، و قدرت آنها را در هم كوبيد، چون كينه توزي با يكديگر، پركردن دلها از بخل و حسد، به يكديگر پشت كردن و از هم بريدن، و دست از ياري هم كشيدن، بپرهيزيد، و در احوالات مؤمنان پيشين انديشه كنيد، كه چگونه در حال آزمايش و امتحان به سر بردند، آيا بيش از همه مشكلات بر دوش آنها نبود و آيا بيش از همه مردم در سختي و زحمت نبودند و آيا از همه مردم جهان بيشتر در تنگنا قرار نداشتند فرعونهاي زمان، آنها را به بردگي كشاندند، و همواره بدترين شكنجه ها را بر آنان وارد كردند، و انواع تلخيها را به كامشان ريختند، كه اين دوران ذلّت و هلاكت و مغلوب بودن، تداوم يافت نه راهي وجود داشت كه سرپيچي كنند، و نه چاره اي كه از خود دفاع نمايند، تا آن كه خداوند، تلاش و استقامت و بردباري در برابر ناملايمات آنها را، در راه دوستي خود، و قدرت تحمّل ناراحتيها را براي ترس از خويش، مشاهده فرمود. آنان را از تنگناهاي بلا و سختيها نجات داد، و ذلّت آنان را به عزّت و بزرگواري، و ترس آنها را به امنيّت تبديل فرمود، و آنها را حاكم و زمامدار و پيشواي انسانها قرار داد، و آن قدر كرامت و بزرگي از طرف خدا به آنها رسيد كه خيال آن را نيز در سر نميپروراندند. پس انديشه كنيد كه چگونه بودند آنگاه كه: وحدت اجتماعي داشتند، خواسته هاي آنان يكي، قلبهاي آنان يكسان، و دستهاي آنان مدد كار يكديگر، شمشيرها ياري كننده، نگاهها به يك سو دوخته، و اراده ها واحد و همسو بود آيا در آن حال مالك و سرپرست سراسر زمين نبودند و رهبر و پيشواي همه دنيا نشدند پس به پايان كار آنها نيز بنگريد در آن هنگام كه به تفرقه و پراكندگي روي آوردند، و مهرباني و دوستي آنان از بين رفت، و سخنها و دلهايشان گوناگون شد، از هم جدا شدند، به حزبها و گروهها پيوستند، خداوند لباس كرامت خود را از تنشان بيرون آورد، و نعمتهاي فراوان شيرين را از آنها گرفت، و داستان آنها در ميان شما عبرت انگيز باقي ماند. از حالات زندگي فرزندان اسماعيل پيامبر، و فرزندان اسحاق پيامبر، فرزندان اسراييل «يعقوب» (كه درود بر آنان باد) عبرت گيريد، راستي چقدر حالات ملّتها با هم يكسان، و در صفات و رفتارشان با يكديگر همانند است در احوالات آنها روزگاري كه از هم جدا و پراكنده بودند انديشه كنيد، زماني كه پادشاهان كسري و قيصر بر آنان حكومت ميكردند، و آنها را از سرزمينهاي آباد، از كناره هاي دجله و فرات، و از محيطهاي سر سبز و خرّم دور كردند، و به صحراهاي كم گياه، و بي آب و علف، محل وزش بادها، و سرزمينهايي كه زندگي در آنجاها مشكل بود تبعيد كردند، آنان را در مكانهاي نامناسب، مسكين و فقير، همنشين شتران ساختند،خانه
هاشان پست ترين خانه ملّتها، و سرزمين زندگيشان خشكترين بيابانها بود، نه دعوت حقّي وجود داشت كه به آن روي آورند و پناهنده شوند، و نه سايه محبّتي وجود داشت كه در عزّت آن زندگي كنند. حالات آنان دگرگون، و قدرت آنان پراكنده، و جمعيّت انبوهشان متفرّق بود. در بلايي سخت، و در جهالتي فراگير فرو رفته بودند، دختران را زنده به گور، و بتها را پرستش ميكردند، و قطع رابطه با خويشاوندان، و غارتگريهاي پياپي در ميانشان رواج يافته بود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
□﴿مُـــــلّاحُسیـــــنقُلے هَمـــــدٰانے✿⇉﴾ ؛
⇇أگـــــر گُنــــٰـاه کـَــــرد؎...
چِنـــــین کـُــــن ↯↡↡
⇠¹_ زود تـُــــوبہ کــــُـن..
⇠² _دو² رکـــــعَت نَمــــٰـاز بخـــــوٰان...
⇠³ _ھفتــٰـــاد⁷⁰ بـــٰــار استغفــٰـــار کـُــــن....
⇠⁴_ بِہ سِجـــــده بـــُــرو.....
⇠⁵_ أز خــُـــدٰا عَفـــــو بخـــــوٰاه..!
#سخن_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⇇«نـــــیکے بِہ پــِـــدر و مــٰـــادر𔘓⇢» ؛
⤦دٰاستــــٰـانے أســـــت کِہ↡↡
⇠ تـــــُو آن رٰا مینـــــویسے۔۔۔۔
⇠⇠و فـَــــرزنـــــدٰانت آن رٰا ،
◇بـــَــرٰایــت حِـــــکایـَـت مےکـُــــنند!!!
╰─┈➤
_﴿پَـــــس خـــــوب بِنـــــویـــــس . . ✤⇉﴾
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و ششم ✍ بخش سوم 🌺من هی از این فرار می کنم ایرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و ششم ✍ بخش سوم 🌺من هی از این فرار می کنم ایرج
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و ششم ✍ بخش چهارم
🌸دو تا زن چاق با لباسهای بی نهایت افراطی تجملی با یک عالمه زر و زیور که به خودشون آویزون کرده بودن.
آدم می موند که با اون همه چیزی که به خودشون وصل کرده بودن چطوری راه می رفتن ….. نگاه اونا روی من خیلی سنگین بود … طوری بهم خیره شده بودن که دست و پامو گم کردم …
کبر و غرور از سر تا پاشون می بارید … زرین تاج گفت پس شکوه جون سرت به دختر برادرت گرمه که یاد ما نمی کنی ….
🌸حالا تو که هیچی اون برادر ما هم سال تا سال یادش نمیاد خواهر داره …
عمه گفت : نه این چه حرفیه خودتون می دونین که کارخونه خیلی کار داره دیر وقت میاد و خیلی خسته میشه … بر عکس دلشم می خواد شما رو ببینه ….. من عذرخواهی کردم و رفتم بالا و یکراست رفتم به حمیرا سر بزنم ….
دیدم چشمش بازه و به پشت خوابیده اول ترسیدم از بس لاغر شده بود فکر کردم بلایی سرش اومده ،
🌸 پریدم جلو اونم برگشت و منو نگاه کرد حالش اصلا خوب نبود وقتی دستشو گرفتم … دیدم یک لرز خفیف تو بدنش افتاده … بر عکس همیشه که منو می دید و زود دستمو می گرفت …. بی حال بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد… دستشو گرفتم و خم شدم بوسیدمش و گفتم سلام خوشگلم .. دلم برات تنگ شده بود خانم….. برگشت منو نگاهی کرد که ترسیدم …
🌸گفتم چیزی شده ….گفت : رویا نجاتم بده دیگه نمی تونم تحمل کنم می خوام بمیرم ….
گفتم : ای وای این چه حرفای بدیه می زنی حالا باید خوب بشی به من زبان درس بدی برات یک کلاس درست می کنیم که شاگرد بگیری باور کن تو دانشگاه همه از من می پرسن چه طوری صد در صد زدی …
منم بادی به غبغب میندازم و میگم دختر عمه ی من یک روزه منو آماده کرد … به خدا به هر کس میگم فکر می کنه دارم دورغ میگم یا زیادی بزرگش کردم باور نمی کنن که ، همش به من میگن اگر میشه ما هم بیام پیش دختر عمه ی تو زبان یاد بگیریم ….
🌸من صبر کردم تا تو حالت بهتر بشه ببینم نظرت چیه یک کلاس درست کنیم ؟
گفت : نمی دونم خوبه بزار بهتر بشم …. ولش کن نه نمی خوام….. هیچی نمی خوام و اشکهاش از گوشه ی چشمش اومد پایین اونقدر معصوم و بی گناه نشون می داد که دلم می خواست جونمو بدم ولی اون خوب بشه و از اون حالت در بیاد …. که صدای پا روی پله ها اومد در حالیکه عمه داشت توضیح می داد که الان خوابه وقتی بیدار شد خودم میارمش پایین.
🌸دوتا عمه ها با اون ماتیک های چندش آورشون اومدن بالا تا حمیرا رو ببین…..حمیرا هم مثل من متوجه شد از جاش پرید مثل خون قرمز شد و مثل یک پلنگ که منتظر حمله به شکارش میشه روی تخت نشست …. و تا من اومدم به خودم بیام …عمه ها رسیده بودن و حمیرا با جیغ های دلخراش پرید و اول از همه چنگ انداخت صورت زرین تاج رو با ناخن خونین و مالین کرد موهاشو گرفت و کشید داد می زد پدر سگ ها اینجا چیکار می کنین کثافت های بی شرف گمشین ……..و …..و …….و اونا رو می زد
🌸چنان زوری پیدا کرده بود که هیچ کس حریفش نمی شد مرضیه دوید پایین و با زنگ اسماعیل و کریم رو صدا کرد و داشت بر
می گشت که زیور می خواست از پله بره پایین چنان حمیرا هولش داد که اگر مرضیه پشتش نبود فاجعه می شد …من بهش التماس می کردم تورو خدا حمیرا نکن خودت اذیت میشی …. زرین تاج با کیفش می زد تو سر و صورت حمیرا که قلاب کیف گیر کرد به موهای اون و همین طور که داشت می رفت حمیرا هم باهاش کشیده می شد ..چون عمه کمرش رو گرفته بود ….. پریدم کیفو ازش گرفتم تا بتونم اونو از موهای حمیرا جدا کنم اون فکر کرده بود منم دارم می زنمش یک مشت محکم زد تو دل من…..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و ششم ✍ بخش چهارم 🌸دو تا زن چاق با لباسهای بی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و هفتم ✍ بخش اول
🌸اسماعیل و کریم رسیدن درست موقعی که اونا تو پله ها بودن ….. هر دو اومدن بالا و من قلاب رو از موهای حمیرا باز کردم و کیف روپرت کردم پایین تا بتونم به عمه کمک کنم ….
هر دو تایی که حالا حسابی دک و پزُشون بهم خورد بود با موهای آشفته و ماتیک کشیده شده تو صورت و زخمی از خونه فرار کردن و رفتن و باسرعت دور شدن ……
🌸حمیرا هنوز جیغ می زد و فحش می داد عمه گفت: برو به دکتر زنگ بزن …. من گفتم نمی خواد عمه من آرومش می کنم بازم آمپول می زنه بی حس میشه صبر کنین بهش قرص میدم ………
بردیمش روی تخت قبل از اینکه من بخوام کاری بکنم خودش دراز کشید و با صدای بلند گریه کرد ….نمی دونم چرا این بار حق رو به حمیرا می دادم و فقط برای خودش ناراحت بودم …
از حرفای بدی که به اونا زد معلوم می شد بد جوری ازشون کینه داره ……..
🌸حرفی نزدم فقط نشستم و یک دستشو گرفتم و با دست دیگه نوازشش کردم و پا به پای اون اشک ریختم ……. حالا منم دلم می خواست بیاد بغلم تا بتونم هر چی بیشتر علاقه مو بهش نشون بدم ….. تو این حالت مثل یک نوزاد بی گناه و معصوم به نظر میومد ……
عمه هم مثل ابر بهار اشک می ریخت و مادر بیچاره حتی جرات نمی کرد به دخترش نزدیک بشه … یک کم که حمیرا آروم گرفت گفتم قرصتو بدم بخوری بهتر بشی ؟
🌸با سر تایید کرد ، من زود قرص رو بهش دادم و عمه هم براش آب ریخت و داد دست من …. بلند شد نشست و به عمه نگاهی کرد و گفت : مامان چرا راشون دادی بیان تو … چرا ؟ بعد چرا گذاشتی بیان بالا داشتم تحمل می کردم …..
عمه همین طور که گریه می کرد گفت : چیکار کنم به زور اومدن به خدا تو که می دونی چقدر خود رای و متکبرن مگه می شد جلوشونو بگیرم ؟ نمی دونستم تو حالت بد میشه؟ ….
با خشم بهش نگاه کرد و گفت: یعنی حالم از این بدترم میشه تف به روتون بیاد به همه شما ها بی شرفا تو باید اونا رو می زدی … نه که ور داری بیاری بالا ….
🌸 از خودت بدت نمیاد ؟ که بازم با اونا حرف می زنی و مواظبی که از چیزی بدشون نیاد ….. کثافت های آشغال …بعد قرص رو از من گرفت و خودش خورد و سرشو گذاشت روی بالش در حالیکه هنوز اشکهاش می ریخت ….
عمه بهش گفت :الهی من بمیرم به خدا دلم می خواست از ترس بابات این کارو نکردم تو که می دونی چقدر ازشون بدم میاد …..
🌸خودت متوجه نشدی؟ من تو رو نگرفتم که تا می تونی دق و دلتو خالی کنی …دلم خنک شد ، اگر تو فامیل غوغا را نمی افتاد منم به تو کمک می کردم …… حالا خوب کاری کردی فقط ترسیدم برای خودت اتفاقی بیفته و گرنه می زاشتم تا می خورن بزنیشون …..
حمیرا هیچ عکس العملی نشون نداد من آهسته سرشو نوازش کردم دستشو گذاشت روی دست من و گفت : پدر سگ تو رو هم زد …
🌸گفتم نه چیز مهمی نبود ، دردم نیومد اون فکر کرده بود من دارم می زنمش ترسید یک مشت زد تو شکمم …. همین ……
من از این حرف حمیرا فهمیدم که حالش بد نیست و حواسش به همه چیز بوده که داره چه اتفاقی میفته …..
اونقدر منو عمه اونجا موندیم تا خوابش برد…. بعد من رفتم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم … تازه نزدیک اومدن ایرج هم بود …
🌸زود نمازم و خوندم و رفتم پشت پنجره ماشین دیگه اومده تو علیرضا خان باهاش نبود اون چون می دونست که همه ی ما روزه هستیم بعد از کارخونه می رفت پیش دوستاش …… از همون دور دستشو آورد بیرون تکون داد و خوشحالی کرد و برای اولین بار برای من بوس فرستاد من جا خوردم ، این کار از ایرج بعید بود غافل از اینکه عمه توی حیاط منتظر ایرج بود اونو دید ولی ایرجم که تمام حواسش به من بود متوجه ی اون نشده و تا آخرین جایی که ممکن بود دست تکون داد….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2