eitaa logo
داروخانه معنوی
6.3هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
126 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#احسن_القصص ☘بانو علامه مجتهده امین(۳۶) اذکاری از کتاب بانو امین ذکر (الشـــــافى ) این نام بر هر د
🍀بانو علامه مجتهده امین (پایان) سرانجام بانو امین پس از عمری گهر بار و پر از عبودیت در شب دوشنبه اوّل رمضان ۱۴۰۳ق/ ۲۳ خرداد ۱۳۶۲ وفات یافتند. جنازه‌اشان در بقعه خانوادگی خاندان امین در تخت فولاد اصفهان، به خاک سپرده شد. شادی روحشان صلوات «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوق العاده برای حاجت روا شدن! 🎙 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای رسیدن به خواسته پس از طلوع آفتاب و پس از نماز صبح و با بکار بردن بوی خوش《 3023》 مرتبه بخوان: ⚜یا كافیُّ یا غنیُّ یا مُعینُ یا فَتّاح⚜ 📚صحیفه مهدیه90 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان از علامه مجلسی (ره) نقل شده است که فرمودند: چون به نجف مشرف شدم، برای اینکه لیاق
(قسمت اول): 💥جناب حاج آقا رضا بختیاری قضیه زیر را که در سفر حج اتفاق افتاده اینگونه تعریف می کنند: در بهار سال ۷۳ به اتفاق استاد بزرگوار حضرت آیت الله سید حسن ابطحی خراسانی (رحمة الله علیه) توفیق پیدا کرده و به سفر حج مشرف شدیم. روز عرفه بهمراه استاد بزرگوار و جناب حاج آقا علی نعیمی که در مدینه منوره با او آشنا شده بودیم به صحرای عرفات مشرف شدیم. ✨💫✨ بعد از قرائت دعای عرفه به کنار جبل الرحمة رفتیم و مقابل آن نشستیم، حضرت استاد مشغول خواندن دعای ندبه شدند، حال عجیبی دست داده بود، همگی به پهنای صورت اشک می ریختیم و با سوز و گداز به نوای دعای ندبه با آن شور و حالی که قرائت میشد گریه می کردیم، دعا تمام شد بعد از دعا عربی بزرگوار با دست بروی شانه من زد، با همان صورت خیس از اشک برگشتم، جوانی لیوان شربت بسته بندی شده ای به من داد، گرفتم و تشکر کردم، او به هر یک از ما یک لیوان شربت داد. ✨💫✨ شربت را نوشیدیم، بسیار خنک و گوارا و خوشمزه بود، خارج از حد وصف! بدون آنکه توجه کنیم این آقا کیست و این شربت گوارا و خنک که گویی الان از یخچال در آمده، کجا بود! زیرا در عرفات در آن موقع یخچال یا ماشبن دارای سردخانه نبود و چرا فقط ما را برای پذیرایی انتخاب کرد، زیرا وقتی فرد دیگری که نزدیک ما نشسته بود و او هم گفت یک لیوان به من بدهید آن آقا گفت:"تمام شد، خلاص" این گذشت تا آن که صبح روز دوازدهم... ادامه دارد. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید👆 🌹بسیار شنیدنی و زیبا🌹 🔸چطور در زندگی روز مَره مون یاد امام زمان باشیم؟! 🔸راه های جلب رضایت نشردهید «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ༺۔۔سَـــــلٰآم سُـــــرورِزِنـــــدِگےمَن۔۔༻ ◇دِل نـِــــگرانےأم ؛ بٰابـــــت تَـــــأخیر تــُــو نیســـــت۔۔۔ ! ⇠مےدٰانــَـــم مے‌آیے.... ⇦⇦﴿یـــُــوسُف زَهـــــراۜ۔۔۔𔘓﴾ دِلم شـــــور مےزَنـــــد۔۔بَرٰا؎ خــُـــودَم … ! ❍↲بَـــــرا؎ ثـــــآنـــــیہ ا؎ کہ ؛ قـَــــرار مےشَود بیـــــایے۔۔ ومَن هَنـــــوز بٰـــــا تـُـᰔـو، ↲قَرن‌هـــــآ۔۔، فـــــاصلہ دٰارَم ...➺ "_؏ـِــشق جانـــــم امام زَمـــᰔــآنم_" الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«هَمسَر‌شُمـــــا‌ٓ۔۔» ⇠بَـــــرا؎خــُـــودِ‌شمـــــآست! نَہ بَـــــرا؎نِمـــــایِـــــش دٰادَن‌؛ ⇦⇦جـِــــلو؎دیـــــگرٰان۔۔۔! ❍↲مےدٰانے۔؟ ۔چِـہ‌قَـــــدر‌أز‌جَوانـــــان‌مَـــــردُم‌۔۔۔ بٰـــــا‌دیـــــدن‌ِهَمسر"بےحِجـــــآب‌"شُمـــــا‌۔۔ □□بِہ گنـــــآه‌مےاُفَتـــــند...!؟؟⤹⤹ ☜«شَهیـــــدابـــــرٰاهیمِ هـــــآد؎۔۔𔘓» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طــُـــور؎ حَـــــرم سـٰــــازیـــــم ⇇ بـــــر رو؎ مـــــزٰارت أنگـــــشت حِیـــــرت، بــَـــردهـــٰــان گـــــیرند أعـــــداء⇉ ❍↲صـــــدها ¹⁰⁰نفـــــر اُستـــٰــاد، ⇠مـــــأمـــــور ضَـــــریحنـــــد ... أصـــــلاً حرمســــٰـاز؎ بُـــــود ╰─┈➤ ◇◇دَر خـــــون مــٰـــاهـــٰــا ⤹⤹ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز دوشنبه قضای ⇠ بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
تــُـــو کَریم‌ أهـــــل‌بیتے ،⇩⇩⇩ ⇦ مَـــــن‌ تُهے دَســـــت ‌و فَقیـــــر ⇦ا؎ عصـــٰــا؎ دَســـــت مـٰــــادر ، ⇦⇦دَســـــت‌ مــٰـــا رٰا هَـــــم ‌بِگـــــیر... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۷ گله از قريش 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۷🎇🎇🎇 🍂شكوه از قريش خدايا من بر ضد قريش، و يارانشان از تو كمك مي
خطبه ۲۱۸ كساني براي جنگ با حضرت به بصره رفتند 🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🔻افشاي خيانت ناكثان بر كار گذاران و خزانه داران بيت المال مسلمانان كه در فرمان من بودند، و بر مردم شهري كه تمامي آنها بر اطاعت من، و وفاداري در بيعت با من وحدت داشتند، هجوم آوردند، آنان را از هم پراكندند، و به زبان من در ميانشان اختلاف افكندند، و بر شيعيان من تاختند، گروهي را با نيرنگ كشتند، و گروهي دست بر شمشير فشرده با دشمن جنگيدند تا صادقانه خدا را ملاقات كردند. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان "‌ #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و نهم ✍ بخش سوم 🌸گفتم وای عمو جون چشم راست م
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و نهم ✍ بخش چهارم 🌸موقع رفتن داشتیم از هم خدا حافظی می کردیم که عمه گفت: تو مگه نمیای بریم خونه ما؟ مینا با تعجب گفت: نه من کلاس دارم. عمه گفت امروز ولش کن… الان موقع کلاس نیست… امشب رویا و دخترا رو می بریم خونه توام بیا اصلا زنگ می زنیم سوری و آقای حیدری هم بیان… مینا بدون چون و چرا قبول کردو با ما اومد. 🌸تو فرصتی که من بیمارستان بودم ایرج و عمه خیلی از وسایلی که باید دوتا می شد و تهیه کردن جز تخت. برای همین اون دوتا نازنینم رو کنار هم توی یک تخت می خوابوندم. ولی یک گهواره هم برای پایین گرفته بودیم که وقتی اونا رو میاریم پایین جا داشته باشن. من و مینا بالای سرشون بودیم اونا خیلی شکل هم بودن ولی جفت نبودن و کاملا با هم فرق داشتن. 🌸سوری جون و آقای حیدری هم اومدن. چون متوجه شده بودن که رفتار عمه و علیرضاخان با اونا کاملا فرق کرده همه دور هم بودیم. بالاخره خودم از عمو پرسیدم حالا که دور هم هستیم اسم دخترا با شما. بفرمایید امشب اسم اونا رو تعین کنید… عمه جون شما هم نظر بدین… علیرضا خان بادی به غبغب انداخت و گفت: آره اسم بچه رو پدر بزرگ تعیین می کنه. من خودم می خوام بگم اسم بچه ها چی باشه… کمی دست دست کرد و سینه ای صاف کرد و چایی شو سر کشید. عمه تحملش تموم شد و گفت: ای بابا بگو ببینیم چی می خوای بگی… 🌸عمو خندید و گفت: میخوام اسم نوه هام رو بزارم ترانه و تبسم… همه دست زدن ولی من در حالیکه چشمم پر از اشک بود رفتم و برای اولین بار دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش. و اسم دخترای من معلوم شد… عمه گفت: ایرج اون دخترِ بورتو بیار بده به من ببینم… خوب معلومه دیگه بوره ترانه است… بعد اونو در آغوش گرفت و سرش رو کنار گوش اون برد و نامش رو صدا کرد… “بسم الله الرحمان الرحیم… به نام خانم فاطمه ی زهرا اسمش فاطمه و ما ترانه صداش می کنیم” و در گوشش اذان گفت و برای تبسم هم زهرا رو اذان گفت… 🌸اونشب به اصرار ما مینا پیش من موند. وقتی رفتم جابجاش کنم تا بخوابه دستمو گرفت و گفت: وقتی می خوای بری دانشگاه بچه ها چی میشن؟ گفتم الان که خودم هستم ولی عمه هست، مرضیه هست، شاید براشون پرستار بگیرم. چطور مگه؟ گفت: من بیام از بچه ها مراقبت کنم؟ گفتم نه به خدا امکان نداره تو باید امسال قبول بشی. بعدم مگه نگفتی می خوای بری سرکار؟ گفت: منم همین رو میگم تو منو برای پرستاری بچه ها استخدام کن… نه. صبر کن بهم پول بده ولی به شرط اینکه به کسی نگی… بین من و تو باشه. هم بچه ها رو دست غریبه نمی دیم هم من کار دارم. چی میگی تو رو خدا اگر نمی خوای از من رو در واسی نکن… 🌸گفتم نمی دونم والله من که از خدا می خوام ولی باید به عمه و ایرج هم بگم. باشه عزیزم… تو حالا بخواب… ولی تو راهت دوره سختت نمیشه؟ گفت: نه تو کار نداشته باش من تا تو از دانشگاه بیای اینجا میمونم. صبح هم خودم رو می رسونم… تو فقط روش فکر کن. 🌸وقتی با عمه و ایرج مشورت کردم. عمه یک فکری کرد و گفت: می دونم چرا این کارو می کنه بزار بیاد. عیب نداره اقلا مطمئن هستیم بچه ها دست غریبه نیستن خاطرمون جمعِ. من خودمم هستم راست میگه این طوری بهتره با هم نگرشون می داریم. تو هم که یکی دوماه دیگه تعطیل میشی. 🌸من خودمم از این موضوع خوشحال بودم و قرارم رو با مینا گذاشتم… صبح که مینا رفت دخترا هنوز خواب بودن. من رفتم تا کتابام رو بیارم که همین طور که کنار بچه ها هستم به درسم هم برسم… ایرج اومد و گفت عزیز دلم من دارم میرم زود بر می گردم. کار نداری؟ گفتم ایرج جان من از شنبه میرم دانشگاه تو اینو بدون… اومد تو اتاق و گفت زود نیست؟ گفتم چرا… ولی خیلی عقبم. برم ببینم چه خبره؟ نگاهی به اطراف انداخت و اخماشو کرد تو هم و گفت: تو نمی خوای این تابلو رو از دیوار بر داری؟ گفتم اینو تورج کشیده من خیلی دوستش دارم منو یاد روز اولم میندازه که اومدم اینجا. با غیض گفت: 🌸 برش دار بزارش یک جای دیگه… گفتم ولی اگر تورج بیاد ببینه نیست ناراحت میشه. گفت: تو ناراحت میشی یا تورج؟ اونوقت من این وسط……. همین امروز ورش دار …. و بدون خداحافظی رفت… من سست شدم دلم نمی خواست این حرف رو به من بزنه و این بدترین توهینی بود که تا اون موقع به من کرده بود و من دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و نهم ✍ بخش چهارم 🌸موقع رفتن داشتیم از هم خد
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصتم✍ بخش اول 🌸مدتی همون جا وایستادم …اصلا انتظار چنین حرکتی رو از اون تو اون موقیعت نداشتم ….. عصبانی بودم …. دلهره داشتم که شاید اون بازم قهر کرده باشه و حالا مونده بودم که در مقابل حرف بدی که به من زده چیکار کنم …. خودمو دلداری می دادم و مرتب می گفتم نه رویا ببین چقدر خوشبختی نکن تابلو رو بردار و دیگه تمومش کن … ولی می دونستم که این مسئله با برداشتن تابلو تموم نمیشه ……. این بود که لج کردم و تابلو رو بر نداشتم …..و رفتم تا به بچه ها برسم …. اینکه من فکر می کردم کارِ اونا تموم میشه و من می تونم درس بخونم یک اشتباه بود چون وقتی اینو شیر دادم باید اون یکی رو شیر می دادم بعد عوضشون کردم پای یکی سوخته بود اون یکی باد گلو داشت…و خلاصه دیگه ظهر بود … و دوباره گرسنه شده بودن و من شیر نداشتم … 🌸عمه هم بود ولی خوب من نمی تونستم بی خیال بشم و برم سر درسم …. ترانه گریه می کرد و تبسم با ولع دستشو می خورد… عمه مرتب چیزایی که شیر رو زیاد می کرد میاورد و من با بی میلی می خوردم ، ولی دوتا بچه رو شیر دادن برام خیلی سخت بود …. عاقبت عمه کمی قند داغ درست کرد و تو شیشه هاشون ریخت و آورد دادیم خوردن و خوابیدن نگاه کردم ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود…. و من از بس در گیر اون دو تا بچه بودم که متوجه نشدم روز داره تموم میشه …… 🌸اون روز پنجشنبه بود و کارخونه زود تعطیل می شد ولی ایرج هنوز نیومده بود و من حدس زدم که حتما بازم قهر کرده …. خوب تو اون موقعیت دیگه حوصله نداشتم که با ایرج مشکلی پیدا کنم برای همین رفتم و تابلورو گذاشتم پشت کمد ….. که دیدم صدای در اومد …. داشتم از در اتاق میومدم بیرون که ایرج از پله ها اومد بالا گفتم سلام خسته نباشین …. سلام سردی کرد و از کنار من گذشت و رفت …. ولی تا به بچه ها رسید با خوشحالی و صدای بلند گفت : عزیزای بابا خوبین ….خودمو رسوندم بهش و گفتم یواش ایرج جان تازه خوابیدن …. 🌸گفت : آخ ببخشید؛؛ چقدر اینا می خوابن …گفتم نه والله از صبح تا حالا ده دقیقه نخوابیدن …. دیدم جواب نداد و لباس عوض کرد که بره پایین …. بهش گفتم ببین ایرج به خدا این بار مثل هر دفعه نیست اگر قهر کنی قسم خوردم دیگه باهات آشتی نمی کنم هر چی تو دلت هست همین جا بگو ، از این در بری بیرون تمومه …. حالا اگر می خوای بری برو …. گفت : آخه چی بگم ؟ دلم از دستت پره توام که زیر بار نمیری …. گفتم نه بگو خواهش می کنم اگر اشتباه کردم قبول می کنم …. 🌸گفت : اون تابلو رو باید مدتها پیش بر می داشتی فکر می کنی من نمی دونم چرا میری اون اتاق درس می خونی ؟ … گفتم ایرج جان بسه …. همون قهر باشیم بهتره برو بیرون…. لطفا با من قهر باش … برو …. صداشو بلند کرد که چرا نمی فهمی ؟ من دارم برای خودت میگم هر کس باشه همین فکر رو می کنه تو باید به من احترام می گذاشتی و اونو بر می داشتی … 🌸مینا که میره تو اون اتاق می خوابه با خودش نمیگه این تابلویی که تورج برای رویا کشیده هنوز اینجا چیکار می کنه ؟ بعد اونو می بری اونجا و اصلا عین خیالت هم نیست ….گفتم آره راست گفتی من عین خیالم نیست چون واقعا نیست من به این چیزا فکر نمی کنم و از تو انتظار داشتم اگر ناراحت بودی خودت بر می داشتی و به منم منطقی می گفتی بردار این همه گوشه و کنایه برای چیه قهر و بد رفتاری نداره که …. خوب آدم عاقل من قبول می کردم چرا به من تهمت می زنی ؟ دستشو کوبید بهم و حالت عصبی بدی به خودش گرفت که منو یاد علیرضا خان انداخت ترسیدم که رومون بهم باز بشه و سرنوشتم بشه مثل عمه … و گفت : 🌸چه تهمتی زدم؟ خودت صبح نگفتی اگر بر داری تورج ناراحت میشه ؟ نگفتی ؟ خوب چرا فکر نکردی اگر بر نداری من ناراحت میشم …. بیشتر ترسیدم کار به جای بدی بکشه. گفتم : ایرج تو در مورد من اشتباه می کنی من تو رو دوست دارم خودتم اینو می دونی باید اونقدر زن بد و پستی باشم که با وجود تو بخوام همچین کارایی رو بکنم که تو به من نسبت میدی منظور من این بود که همه چیز طبیعی باشه بهتره ….یا منو قبول داری؛؛ که خوب داری؛؛ پس این حرفا چیه ؟ اگر بهم اعتماد نداری یک حرف دیگه اس باید یک فکری بکنیم …… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 آیت الله خـویـی قدس سره: اهدای ثواب نمـازشب به حضرت ام البنین سلام الله علیها، جهت بـرآورده شـدن "حــاجــات سـخـت"مفیـد و مجـرب است." «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
بخدا درستش کردم اینقدر پیام ندین😅😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا